عنوان رمان:سوغات
نویسنده:لیلا.م
تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۴
تعداد صفحات جاوا:۱۴۵۱
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:سوغات قصه ی سفر دختری به اسم بهاران به ایران و شهر شیرازه بعد از پنج سال ، خانواده ی بهاران به خاطر مشکلاتی که عموش براشون درست می کنه بار سفر می بندن و بهاران بعد از پنج سال دوری برای دیدن مادر بزرگ و بقیه فامیل بر می گرده شیراز به نیت سفری چند روزه ، غافل از اینکه اتفاقات زیادی افتاده ، و ماجراهای زیادی در انتظارشه که بهاران به اونها اصلاً فکرم نمی کرده ، تجربه های تلخ و شیرینی تو این سفر به دست میاره که مهم ترینش عشق و محبته ، مهم ترین و بهترین سوغات بهاران ازاین سفر …
آغاز کتاب:
از سالن فرودگاه که بیرون میام ، هوای شیراز و به ریه می کشم ، راحت و بی دغدغه …
نفسی عمیق تا آخرین سلولهای کیسه های هوایی ، سلول به سلول بدنم باید به این عطر خو بگیره … مثل تبعیدی به وطن برگشته باید یادش بیاد که با این عطر ، با این هوا غریبه نیست …
پنج سال پیش دلشکستگی و غم پدر وادارمون کرد که بار سفر ببندیم و الان غم و دلتنگی برای عزیز ، برای شهر ودیار ، من و دوباره به اینجا کشوند .
بابا مامان راضی نبودن ، شاید از غم دوری .. شاید زنده شدن خاطرات تلخ گذشته و رودر شدن با کسی که از صد تا غریبه هم بدتر شد و تیشه زد به ریشه ی بابا بهرام ، اما صدای غم گرفته ی مامان اشرف و بغضی که پنهونش می کرد ،پای موندم و سست کرد …
دوباره نفس می کشم تو هوایی که دلتنگش بودم ، به اندازه ی چند سال دوری نفس طلبکارم ، نه تنها نفس که خیلی چیزها طلبکارم .
الان وقت پرکشیدن و رفتن به سوی آشیونه است ، به خونه ی مامان اشرف ، مامانی مهربون و مقتدر خودم ، با موهای نارنجی رنگ و عطر حنای تنش ، با صورت چروکش … دلم هوای دستهای مهربونش رو داره ، هوای گم شدن تو آغوش گرم و خواستنیش .
عمو با بابا بد کرد و مامان اشرف تاوان داد ، تاوانی به اندازه فرسنگها فاصله از عزیز دردونه اش … از ته تغاری بابا هدایت ، نه اینکه دل ما نگرفته باشه از این دوری و جدایی ولی قصه ی مامان اشرف فرق داشت با همه ی ما ، مطمئنم که به اون بیشتر از بقیه سخت گذشت ولی به روی خودش نیاورد
سوار تاکسی فرودگاه می شم و راهی خونه ی امیدم ، خونه ی بچگی هام … خونه ای که خاطراتش به من قوت داد که دوام بیارم و این فاصله به چشمم نیاد .
راننده خوش سر و زبونه ، مهربونه ، از نگاهش معلومه ، شاید دلم برای دیدن همشهری و شنیدن لهجه ی شیرین شیراز هم تنگ شده بود که این طوری دقیق به حرفهاش گوش می دم .
آدرس و که بهش می گم چشم بلندی می گه و با گفتن بسم الله راه میفته و من از همون اول چشم می دوزم به خیابونها و آدمها ، گوشه گوشه ی این شهر برای من پر از خاطره است ، خاطراتی که یادآوری شون خنده ای محو مهمون لبم می کنه .
ـ حتماً بهشون نگفتی که غافلگیرشون کنی نه بابا ؟؟
از حالت نگاهم مشخصه یا از تنها بودنم ؟ اینقدر تجربه داره که بدونه کی چه حالی داره ، از رفتار آدمها می تونه بفهمه چی تو دلشون می گذره .
با لب بسته می خندم و جوابش رو می دم : همین طوره ….
بی خبر اومده بودم برای دیدن مامان اشرف و بقیه فامیلم … تصور چهره ی متعجب و غافلگیر مامانی ذوقی رو به تمام وجودم تزریق می کنه و لحظه شماری می کنم واسه تموم شدن مسافت …
راننده دیگه چیزی نمی گه می ذاره که به حال خودم باشم و خودش با آوازی که از رادیو پخش می شه همنوا می شه .
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز وشب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ، ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب .
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم ، می شمارم روز و شب
هرچی به محله ی قدیمی نزدیک می شیم ، شور و شوقم بیشتر می شه ، انگار همین دیروز از اینجا رفتیم .. عوض شدن ولی تغییر تاحدی نیست که به چشم بیاد ، چقدر که با مامان این کوچه ها رو پیاده راه رفتیم !! کاسه های نذری مامان اشرف ،صبح های جمعه و نعلبکی های پراز آجیل مشکل گشا و ناخونک زدن به پسته هاش ، اون قدیم ترها بازی هشت خونه و قایم باشک و بالا بلندی …. روزهایی که بعد از گذشتنشون می فهمی چقدر خوب بودن …
وارد کوچه که می شیم سیخ می شینم و سرک می کشم برای دیدن در خونه ، همون در با همون رنگ ، انگار این در برعکس همه چی تو همون زمان خودش مونده . شاید پنج سال زیاد نباشه … اما برای من که لحظه به لحظه اش با حسرت گذشت سخت و طاقت فرسا گذشت و می گذره .
خونه ی مامان اشرف ته کوچه است و کوچه رو بن بست کرده ، کوچه خلوته … از ماشین که پیاده می شم نگاهم همه جا می چرخه … رو در و دیوار همسایه ها …. هیچی عوض نشده جز رنگ درها و یکی دوتا خونه که دوطبقه شدن …. همین .
کرایه ی تاکسی رو حساب می کنم و راننده با گفتن خدا برکت بده می ره و من و با کوچه و در خونه تنها می ذاره …
مامان اشرف الان داره چکار می کنه ؟ خوابیده یا بیدار نشسته ؟ تنهاست ؟ اصلاً خونه هست ؟ اگر نباشه ؟
دنبال زنگ می گردم ، زنگ بلبلی و آشنا ، تا به رسم قدیم دست رو زنگ بذارم و اعلام حضور کنم و دل مامانی رو قبل از دیدنم شاد کنم که اینی که دست گذاشته رو زنگ و بر نمی داره بهارانه …. کاش می تونستم حالت صورتش رو موقع شنیدن صدای زنگ بشنوم … اما آروزی محالیه چون خبری از زنگ نیست ، جای کلیدش با سیمان پرشده ، با اخمی که ابروهام رو به هم گره می زنه دورتادور چهارچوب رو می گردم که نگاهم رو آیفونی که سمت مخالف کارگذاشته شده می شینه …
مامانی هم از تکنولوژی دور نمونده و با کلاس شده واسه خودش … حتماً پاهاش توان طی کردن این راه و باز کردن درو دیگه نداره … زنگ نیست ولی با همین آیفون هم می شه خبر خوش به مامانی داد .
دست رو زنگ می ذارم و بر نمی دارم … یه آن به خودم میام و سریع دستم و بر می دارم .. نکنه مامانی فکر کنه اتفاقی برای کسی افتاده و حالش بد بشه ؟ لعنت به تو بهاران …. بی فکری تا چه حد ؟
میون سرزنش کردن خودم صدای مامانی تو گوشم می شینه : کیه ؟
صداش مثل همیشه قوی و محکمه ، اما خوب که دقت کنی ، ناباوری ، انتظار و امید رو ته صداش حس می کنی …
اشک شوق به چشمم هجوم میاره از شنیدن صدای مهربونش ، اگر جاش بود سربه سرش می ذاشتم اما الان فقط دلم می خواد بغلش کنم و عطر تنش ونفس بکشم .
ـ سلام مامانی …. مهمون نمی خوای !!!
چیزی نمی گه ، باور نکرده که صدای من و شنیده …میون گریه می خندم و از دو دلی درش میارم : خودمم مامانی … بهاران …
ـ بهاران ؟
ـ جونم ؟ نمی خوای در وباز کنی؟
در باز می شه و من مشتاق پا تو حیاط می ذارم ، تاریکه نه اونقدر که چیزی مشخص نباشه …. همه چی سرجاشه …حوض قدیمی ، درختهای بزرگ توت و گردو ….
در ساختمون باز می شه و قدم تند می کنم واسه دیدن عزیزترینم … توچهار چوب در می ایسته و با نگاهش حیاط ومی کاوه و وقتی که چشمش به من میفته می خنده و آغوش باز می کنه و من گم می شم تو پهنای دستهاش …
بوسه های پشت سرهمش ، فشاری که به بازوهام میاد ، اوج دلتنگیش رو نشون می ده و منم دل می دم به همه ی مهربونیش ،منم به اندازه ی خودش دلتنگم .
سرم و از سینه اش جدا می کنه ، بوسه ای به پیشونیم می زنه : خوش اومدی عزیز دلم …
وانگار که تازه یادش افتاده باشه می پرسه : تنها اومدی ؟
نوشته دانلود رمان سوغات اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.