عنوان رمان:یک اشتباه یک تقاص
نویسنده:زینب ۱
تعداد صفحات پی دی اف:۲۹۱
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان دختری به نام سوگل است که در دوره ی نو جوانی است و دوره ای که احساستش مانند همه بیشتر بروز میده , سوگل دختر بسیار خوبیه اما اتفاقاتی می افتد که سبب می شود تغییری در او ایجاد شود اتفاقاتی که توی این دوره برای اکثر نوجوانان می افتد واین اشتباه باعث می شود تا در اینده تاوان بدهد تاوان اشتباهی که در نوجوانی اش انجام داده ..
آغاز رمان:
دقیقه های آخر کلاس بود , همه بی حوصله بودندو کسی به حرف معلم گوش نمی داد. من هم با خودکارم روی دسته ی صندلی شکلک می کشیدم . بعد مدتی با بی حوصلگی نگاهی به ساعت انداختم , ساعت دوازده وسی وسه دقیقه بود , داشتم به این فکر می کردم که چرا زنگ را نزدند که زنگ را زدند. با خوشحالی بلند شدم که لیلا گفت: سو گل بیا بریم بیرون!
باشه ای گفتم همراهش از در کلاس بیرون رفتم, لیلا شروع کرد به حرف زدن:این خانمم همش حرف زد یه دقیقه ام استراحت نکرد من هم نفهمیدم چی گفت تو چی؟ شانه ای بالا انداختم وگفتم: تقریبا می شه گفت یه چیزایی رو فهمیدم !(لبخندی زدم وگفتم) البته اگه منم جای تو بودم اصلا نمی فهمیدم. به پله ها که رسیدیم لیلااز روی نرده ی پله ها سر خورد ورفت پایین, ازهمان جا گفت: سریع بیا تا تو بیای زنگ و زدن( اخمی کرد وگفت) بعدشم مگه من چطوریم که اگه تو جای من بودی هیچی نمی فهمیدی؟
- خب اگه منم سر زنگ به رضا فکر می کردم معلوم بود هیچ چیز نمی فهمیدم!
انگار که اصلا برایش مهم نباشد با هیجان گفت:راستی برات تعریف نکردم دیشب چی شد بیا بریم تعریف کنم!
دست مرا گرفت و وسط حیاط نشستیم, دست هایش را محکم بهم زد وگفت:دیشب من ورضا یه دعوایی زدیم که اون سرش نا پیدا! بعدشم گفتم دیگه اس نده دوستیمون تموم الانم می خوام برم مخ کس دیگه ای رو بزنم میای امروز بریم بیرون؟
پوفی کردم وگفتم: وای لیلا تو دیگه کی هستی تو مدت دو ماه با دو نفردوست شدی وتموم کردی حالا می گی می خوای بری یکی دیگه رو پیدا کنی؟ لبخندی زد و گفت: اره دیگه لیلام دیگه… نگفتی میای؟
بلندشدم وگفتم: امروز؟… خسته نیستی؟
-نه بابا میای؟
کمکش کردم که بلند شود و گفتم: بذار برم از مامانم بپرسم ببینم اجازه میده یا نه
با تمسخر گفت: کو چولو از مامانت اجازه می گیری اخه خیر سرت سومی !
ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم : به هر حال من باید اجازه بگیرم!
- باشه پس زودتر خبر بده!
سرم را تکان دادم و به سمت کلاس رفتیم, زنگ اخر بر خلاف زنگ قبل زود گذشت و توانستم به خانه بروم.
کیفم را روی مبل انداختم, با فرم مدرسه وارد اشپزخانه شدم وبه مامان سلام کردم . مامان جوابم را داد و اخم کرد وگفت:پاشو برو لباس هاتو عوض کن بیا نهار بخور!
با خستگی گفتم:مامان خیلی خستم تو رو خدا !
مامان سرش را تکان داد و نچ نچی کرد و برایم ماکارانی کشید من هم چون گرسنه بودم سریع خوردم, بابا و سینا خانه نبودند . سینا که سربازی بود باباهم احتمالا اضافه ایستاده بود. نهارم که تموم شد رو به مامان گفتم: مامان میشه امروز عصر بالیلا برم بیرون؟ مامان نگاهی بهم کرد وگفت: واجبه؟
-نه ولی بذار برم!
اخمی کردو گفت: این اخرین دفعه ای باشه که می خوای بری بیرون ها زودم برگرد!
لپش را بوسیدم وبه سرعت به سمت اتاقم رفتم و پیامی به لیلا دادم که میام, بعد چند لحظه لیلا پیام داد: اجازه داد؟ …. ساعت ۵ بیا همون جایی که قبلا رفتیم یه دور بزنیم شاید کسی پیدا شد باتو جه به اینکه تو باید ساعت ۶٫۳۰خانه باشی پس زودتر بیا ! جواب دادم باشه نگاهی به ساعت کردم , ۳٫۴۵ دقیه را نشان میداد نمی توانستم بخوابم می بایست ساعت ۴٫۳۰ حرکت کنم که۵ برسم . شانه ای به موهایم زدم و لباس هایم را پوشیدم و نگاهی به اینه کردم , مثل همیشه موهایم را یه طرف زدم و از اتاق بیرون رفتم و به اشپزخانه رفتم مامان با دیدنم اخمی کرد وگفت: یکم از اون رژ تو پا ک کن بعد برو!
با حرص دستی به لب هایم کشیدم و رژ جیگری رنگ را از روی لب هایم پاک کردم و خدا حافظی کردم بیرون رفتم . باخودم گفتم مادر من به چی گیر میده من که کاری نمی کنم فقط ارایش می کنم نه ان قدر که زیاد معلوم شه فقط توی رژ زیاده روی می کنم خودمم دلیلش رانمیدانم که چرا از میان لوازم ارایش رژ را بیشتر دوست داشتم اما همین دوست صمیمی ام لیلا کلی دوست پسر داشته, ولی من تو عمرشانزده ,هفده ساله ام هیچ دوست پسری نداشتم حتی خیلیم با دخترا جو ر نبودم چه برسه به پسر!
ساعت ۵ شد ومن دقیق به محل رسیده بودم لیلا می دانست این محل از ساعت ۵که مغازه و فروشگاه ها باز می شوند بخاطر همین اینجا را انتخاب کرد . چند دقیقه ای گذشت که لیلا رسید.
دستی برایش تکان دادم تا متوجه ی من شود, بعد از اینکه مرا دید خندان به سمتم امدو دستش را به طرفم دراز کرد . دستش را درستش گذاشتم و گفتم:سلام
لیلا خندان گفت: دعا کن یکی پیدا شه!
ازلحنش خندم گرفت وگفتم: نترس اینجور ادم ها زیادن! بعدشم تو چرا می خوای اینجوری ارزشت خودت رو بیاری پایین؟ لیلا شانه ای بالا انداخت و گفت : چرا ارزشم بیاد پایین؟ بعدشم اگه الان نداشته باشی بعدا عقده ای می شی !
- خب تو حاضری با کسی زندگی کنی که مثل خودت چند تا دوست دختر داشته باشه!
- وا مگه من چطورم؟ بعدشم الان همه ی پسرا مثل همن!
-تو مثل بقیه نباش!
ایشی کردو گفت:وای سوگل اینقدر حرف مفت والکی نزن باشه اَه (دهنش را کج کرد ومانند من گفت) تومثل بقیه نباش! هرچند ناراحت شدم ,اما به روی خودم نیاوردم توی تمام مدت تحصیلیم لیلا تنها کسی بود که با او دوست بودم, به غیر از او کسی بامن نمی گشت . شاید چون می گفتن املم, لیلا هم خیلی با من صمیمی و وابسته نبود اما من خیلی به او وابسته بودم. به دنبالش رفتم , چند دقیقه ای توی فروشگاه دور زدیم که لیلاگفت:نه , کسی نیست کاش رضا رو رد نمی کردم!
سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم اگر مادرم می فهمید, وای که اگر مادرم می فهمید که لیلا اینطور دختریه! دختر بدی نبود امااین طور رابطه ها با جنس مخالف در خانواده ی من با بی ابرویی مساوی بود,دیگر نمی گذاشت با او در ارتباط باشم حتی اگر قرار باشد مدرسه ام را عوض کند, عوض می کرد نمی گذاشت سایه ی او را ببینم چه برسد به خودش! ان وقت می بایست باز چند وقت تنها باشم ومن این را دوست نداشتم که تنها شوم , درخانه خیلی تنها بودم مادرم چهل سال سن داشت و پدرم پنج سال ازش بزرگتر بود, برادرم سیناهم بیست وسه سالش بود وسربازی بود. با هیچ کدام از افراد خانواده نمی توانستم صحبت کنم , سینا بعد از اینکه از سربازی می امد ,توی شرکتی که بابا کار میکردبه عنوان حساب دار مشغول به کار می شد , بابا برای اینکه این کار را برایش جور کند کلی زحمت کشیده بود. اخه سینا از دختری خوشش می امده وشرط دختره هم این بوده که بره سربازی و بعد از این که کار پیدا کرد برود خواستگاری!
اهی کشیدم ,که لیلا محکم زد پهلوم اخمی کردم گفتم: چته؟
با ابرویش به روبه رو اشاره کرد ولبخندی زد , خواستم برگردم که گفت: نه برنگرد , ضایع نباش اینقدر!
سرش را به طرف راست چرخاند ودست من گرفت و گفت: بیا بریم بالاتریه جایی هست ,بشینیم بستنی بخورم!
بدون انکه اجازه صحبت یا عملی را به من بدهد دست مرا گرفت وهمراه خود کشاندو ارام گفت:بذار ببینم میان دنبالمون یا نه, اگه که امدن مخ یکیشون رو می زنم !
سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تولیلا!
ایشی گفت و وارد مغازه بستنی فروشی شد و گفت: چی می خوری سفارش بدم؟
شانه ای بالا انداختم وگفتم : فرقی نمی کنه هرچی برای خودت سفارش دادی برامنم سفارش بده
-باشه برو بشین الان میام!
به طرف یکی از میز ها رفتم وصندلی رابیرون کشیدم ونشستم نگاهی به ساعت انداختم ساعت۵٫۴۵ دقیقه بود هوا هم نسبتا تاریک بود, باید شش و نیم خانه می بودم وگرنه … با نشستن لیلا در کنارم از فکر بیرون امدم, کیک بستنی را جلویم گذاشت وگفت: اخ جون امدن …. بخور!!
با گفتن این حرف سرم را به طرف در چرخاندم , دوپسر به همرا هم درحالی که می خندیدن وارد مغازه شدند , یکی از انها برای سفارش رفت ودیگری به طرف ما امد ودرست کنار میز مانشست,ناخداگاه ترسیدم وخواستم بلند شوم که لیلامحکم دستم را گرفت که نرو,پسره با تعجب نگاهی به ما انداخت وابرو هایش را بالا داد. به نظر نمی رسید که هم سن باشیم کم کم چهار پنج سالی ازما بزرگتر به نظر می رسیدند,نمی دانم لیلا با دوستی با این چه درسرداشت.
پسر دوم اهمی گفت که باعث شد با تعجب کنم و نگاهش کنم, پسر اول که این عکس العمل مرا دید ارام گفت : تعجب نکن کو چولو کیک بستنیت رو بخور! پسر دوم نیشش باز شدوگفت: بی خیال امیر اذیتش نکن باید با خانم ها محترمانه حرف زد مگه نه؟
لیلا با لحن ارامی گفت: معلومه!
ان پسر که فهمیده بودم اسمش امیر است لبخندی زد که جذابیتش را دو برابرکرد وگفت: بیابشین میثم
پسردوم که اسمش میثم بود روی صندلی کنار امیر نشست, فاصله انها با ما خیلی زیاد نبود می ترسیدم کسی مرا ببیند حرفی بزند , خانواده ی ما خیلی رو این چیزا حساس بودند.خدا خدا می کردم تا کسی مارا نبیند.
لیلا نصف کیک بستنی اش را خورد و نگاهی به من انداخت وگفت:سوگل بخور بریم!
بلند شدم وگفتم: بریم من نمی خورم دیگه!
امیر بالحن پراز شیطنت گفت: رژیم داری که نمی خوری؟
میثم هم که می خواست چیزی گفته باشد گفت:اره؟
به جای من لیلا جواب داد: نه بابا ! رژیم وسوگل؟!
ازدست لیلا عصبانی شدم چرا که راحت اسم مرا به انها گفته بود, از جایم بلند شدم وبه طرف صندوق رفتم امیر نگاهی از سرتا پایم کرد و بعد بلند شد وبه طرفم امد,ترس به جا عصبانیت به سراغم امد کناردم ایستاد , من با کفش های پاشنه پنج سانتی ام تا شانه اش بودم .دستش را در جیب شلوارش کرد وگفت: ولی رژیم بگیری بهتره !
بعد سوت زنان از کنار من گذشت و رفت به طرف صندوق, میثم هم به پیروی از او بلند شد دنبال او رفت. لیلا با ناز کنارشان رفت, اما من همان جا ایستادم. لیلا گفت: ببخشید حساب ما چه قدر می شود؟
- ….
لیلا دست درکیفش کرد تا پول را بیرون بیاورد که میثم گفت:اینبار رو مهمون من باش!
لیلا لبخندی زد ودستی به روی موهایش کشید وگفت:واقعا؟
میثم چشمکی زدو گفت :اره دیگه!
لیلا:باش حساب کن !
هم من وهم امیر وهم صندوقدار با تعجب به لیلانگاه کردیم,امیرگوشه ی ابرویش را خاراند وگفت: میثم بیرون منتظرتم!
نگاهی بهم کرد وبیرون رفت باصدای زنگ موبایلم نگاهم را به صحفه ی موبایل دادم ساعت ۶٫۱۵ بود مامان زنگ زده بود. باترس جواب دادم:الو مامان؟ لحن مامان مهربان بود: سلام دخترم کجایی؟
- ببخشید سلام, مامان تا بیست وپنج دقیقه دیگه می رسم خداحافظ
نگذاشتم دیگر حرف بزند و سریع قطع کردم عادتم این بود, به طرف لیلا رفتم وگفتم:لیلا من دیگه برم مامان زنگ زد
لیلا سرش را تکان دادو گفت: باشه عزیزم برو
به سرعت از مغازه خارج شدم هوا کامل تاریک شده بودواین برترسم می افزود,به محض اینکه بیرون رفتم امیر را دیدم. بی توجه به او راه افتادم,حس می کردم که دنبالم می اید که باشنیدن صدایش مطمئن شدم: کجا سوگل؟ توجه ای نکردم که گفت: حتما یه رژیم بگیر!
این حرفش باعث شدنگاهی به اندامم بندازم , نه چاق بودم نه لاغر نمی دانم بر چه اساس می گفت باید رژیم بگیرم.
***
ساعت ۶٫۴۲دقیق بود که به خانه رسیدم ,به محض ورودم به خانه وارد اتاقم شدم وخودم را روی تخت انداختم. از دست لیلا ناراحت بودم چون وقتی که بامیثم راحت شد مرا فراموش کرد. با صدای پیامک موبایلم غلتی زدم و کیفم را از روی زمین برداشتم و موبایلم را برداشتم . لیلا پیامک داده بود, پوزخندی زدم الان دیگه خانه بود واز پیش میثم رفته بودکه به یادمن امده بود عقل می گفت این دوست را رها کن اما وایستگی که به او داشتم مانع از این کار می شد.
پیامک را باز کردم, متن طولانی را برایم فرستاده بود. متن را خواندم نوشته بود:وای…. وای! سو گل فکر نمی کردم درعرض یه شب …یه شب! بتونم همچین کیس خوبی رو پیدا کنم. خوشتیپ که هست قد بلندم که هست پولدارم که هست چون دستش تو جیب خودشه … فکرم نمی کردم که اصلا به این زودی بتونم باهاش دوست بشم … حالا حدس بزن چند سالشه؟
با خواندن سوال انگشت اشاره ام را دوبار روی پیشانی ام زدم هروقت می خواستم فکر کنم این کار را می کردم جواب دادم:بیست ودو؟ سریع جواب داد:بیست وچهار؟
تعجب کردم لیلا هیچ وقت با کسی که بیشتر از سه سال ازش بزرگتر بود دوست نمی شد سوالم را پرسیدم: لیلا یه سوال تو که هیچ وقت با کسی که بیشتر از سه سال ازت بزرگتر باشه دوست نمی شدی حالا داری با کسی دوست می شی که هفت سال ازت بزر گتره؟ لیلا همیشه سریع جواب می داد,این بار هم استثنا نبود وسریع جواب داد:خب گفتم یک تنوعی بشه!
جواب دادم:باشه خداحافظ
منتظر جوابش نشدم وبیرون رفتم تا به مامان در اماده کرن شام کمک کنم,وارداشپزخانه شدم بابا روی صندلی نشسته بود و داشت چایی می خورد از صبح دیگر ندیده بودمش با صدای بلندی سلام کردم که جواب لبخندی زد و جواب سلامم را داد . روبه مامان گفتم: مامان کمک نمی خوای؟
مامان درحالی که پیازی را می شست گفت : از توی کابینت برنج بردارو بپز تا من این شامی ها رو درست کنم
به طرف کابینت رفتم که مامان گفت: سو گل به اندازه پیمانه کن که زیاد نیاد!
باشه ای گفتم به طرف کابینت رفتم , به اندازه ی سه نفر برنج را در قابلمه ریختم ,برنج ها را شستم و و اب گذاشتم روی گاز تا به جوش بیاد.
***
روی صندلی نشسته بودم که لیلا وارد کلاس شد,با صدای بلندی گفت سلام به همگی!
یک نفر درمیان جوابش را دادند, به من که رسید دستش را دراز کرد و گفت: سلام چطوری جیگر!
از لحنش لبخندی روی لبم امد دستم را دردستش گذاشتم وگفتم: سلام, چیه چی شده که اینقدر خوشحالی؟
کیفش را روی صندلی انداخت و بعد دسته ی صندلیش را باز کرد و نشست روی صندلی,دست هایش را به هم زد همیشه وقتی می خواست چیزی را تعریف کند این کار را می کرد. گفت: وای سو گل نمیدونی میثم عجب پسر گلیه !
سحر شاگرد اول کلاس گفت:لیلا میثم کیه دیگه؟… علی رورد کردی رفتی سراغ رضا, رضا روهم ول کردی رفتی سراغ میثم؟
لیلا پشت چشمی نازک کرد وگفت:وا رضا چی بود چندش!… میثم خوبه دوست پسر جدیدمه!
سحر جواب داد:همینه که همیشه اخرین نفر تو هر درسی!
لیلا تا این را شنید و گفت:به تو ربطی نداره که خودت رو نخود هر اشی می کنی!
سحر شانه ای بالا اندا خت وگفت:اصلا به من چه!
نوشته دانلود رمان یک اشتباه یک تقاص اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.