عنوان رمان:زندگی یک هنرمند
نویسنده:Lord of Fear
تعداد صفحات پی دی اف:۲۲۴
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:
اهوراء…دارابی……اسم جالبی دارم….!
۲۳ سالم و عاشق موسیقیم….
مینوازم و میخونم..اکثر اوقات ظبط هم میکنم…تنظیم همشونم پای خودم……
قدم نسبتا بلند……
و موهای مشکی رنگی دارم…..
چشم هام مشکی مشکی….رنگی هم نمیشه….
زندگی ساده ای دارم….
یه خونه ی ۷۵ متری توی تهران….
یه ۲۰۶ مشکی اسپرت….
یکی دو تا دوست مجرد خل و چل….
یه وبلاگ پر بیننده …اونم به خاطر طرفدارام….
یه زندگی ساده…..اما متفاوت…
هر لحظه منتظر یه خبر جدیدم….یه ایده ی نو…یه مصاحبه ی جنجالی…یه پوستر تمام قد…گاهی هم نیم رخ…
با این همه زندگی برام تکراری شده…روی چرخش عادیش افتاده و مثل همیشه پر از معماست…..!
از خودم میپرسم چه چیزی میتونه این زندگی عادی تکراری رو عوض کنه…؟
یه عشق ؟
یه شغل جدید؟
یه آهنگ پر از ضرب؟
یکی دو تا نت آروم؟
یه آلبوم پرفروش؟
یه قهوه تلخ؟
فکر نمیکنم..دلم میخواد زود تر جمعه بشه تا بتونم با خیال راحت برم کوه نوردی …تنها چیزی که باعث میشه آروم بشم همینه……!
نمیدونم….خیلی هم به ذهنم فشار نمیارم…با اینکه میفهمم همه چیز توی زندگیم خیلی عجیب و پیچیده شده …جالب تر اینه که توی این زندگی عجیب همه من رو میشناسن..البته به جز خودم…میدونم خنده داره… ولی تو نمیدونی چرا؟!
چون من یه هنرمندم رفیق ..یه هنرمند!
آغاز رمان:
دانه های برف به آرامی میبارن….یه چتر نسبتا بزرگو بالای سرم نگه داشتم که مبادا این موهبت سرد ،روی سر و شونه ام بشینه و من سرما بخورم!دوست ندارم یک هفته ی دیگه از کارهام عقب بیفتم!
با قدم هایی تند به سمت خونه میرم و مدام به ساعت مچیم نگاه میکنم….بخار هوا مثل ابر هایی کوچیک از دهنم خارج میشن…احتمال میدم که دیر کردم…..
با دیدن دوباره ساعت مشکی دور مچم یادم میفته که چقدر از زندگی چند سال پیشم دور شدم….درست مثل همین ساعت قدیمی که پوسته ی چرمیش در حال پوسیدن!
واقعا امسال زمستون از همه ی سال های دیگه سرد تر به نظر میاد….برف تمامی سطح خیابون رو پوشونده و تقریبا رانندگی کردن توی چنین وضعیتی دیوونگیه!
با این حال هنوز چند ماشین پراید و دو سه تا پرشیا پشت چراق قرمز ایستادن و هیچ کس نمیدونه که توی این برف مقصدشون کجاست!
سوز عجیبی برف های توی هوای رو پراکنده میکنه و باعث میشه من دست هام رو بیش تر مشت کنم و دست کش های مشکی رنگم مچاله بشن….
نگاهی به عابر های دیگه میندازم و با دیدن پسر جوانی که درست در جهت مخالفم حرکت میکنه،یاد میثم میفتم و سرعتم رو بالا تر میبرم …باید زودتر به خونه برسم…هر چند جایی که من اسمش رو خونه گذاشتم…خیلی هم خونه به نظر نمیاد…!
سرم رو کمی تکون میدم و سعی میکنم تنها به تِرَک جدیدی که باید همین روز ها تنظیمش رو تموم کنم فکر کنم…این نهایت راهیه که برای فرار از گذشته های خودم بلدم!
به درب آپارتمان میرسم و از توی جیب راست بارونیم دسته کلیدم رو بیرون میکشم….
مطمئنم که میثم خونه است ولی حوصله ندارم که زنگ خونه رو بزنم تا دوباره سین جیمم کنه….
وارد حیاط آپارتمان میشم و در رو میبندم…
به سمت لابی میرم و هر چه به آسانسور نزدیک تر میشم از سرمای محیط کم تر میشه….
پادری کوچکی که جلوی در آسانسور گذاشتن رو برانداز میکنم…”خوش آمدید”
پوزخند میزنم…با اینکه خیلی هم به نظر نمیاد…برف های کف کفشم رو با حرص روی پادری خالی میکنم…
چند بار دکمه ی آسانسور رو فشار میدم با اینکه میدونم تاثیری در سرعت حرکت آسانسور نداره…نمیدونم شاید سرما و شاید هم اتفاقات امروز باعث شده که اینقدر عصبی رفتار کنم….
آسانسور به طبقه ی همکف میرسه و من با باز شدن در سریعا وادرش میشم…
دکمه ی شماره ی ۳ رو فشار میدم و سعی میکنم تنها برای چند ثانیه با موسیقی کلاسیک پخش شده درون آسانسور،آرامش بگیرم.
آسانسور بعد از چند ثانیه ی کوتاه می ایسته و صدای ظبط شده ی یک زن مثل همیشه تکرار میکنه:”طبقه ی سوم!”
به طرف در خونه میرم… توی هر طبقه یک واحد مسکونی وجود داره و این برای من تنها یک معنی داره:” آرامش…”
دوباره به سراغ دسته کلید میرم و با عجله کلید بزرگ تر رو پیدا میکنم و به سمت در میبرم که ناگهان حس بدی قلبم رو فرا میگیره…
صدای آشنایی از پشت در به گوش میرسه…
صدایی که من بهتر از هر کسی میشناسمش اما سالهاست که فراموشش کردم…
بغض گلوم رو فشار میده….
سرگیجه ای عجیب به سراغم میاد…
دوباره به خودم نهیب میزنم که…هی پسر چته؟چرا داری مثل دختر ها احساساتی رفتار میکنی…تو اهورا دارابی هستی…قوی باش…قوی ؟تمام سعیم رو میکنم اما خاطرات درد آور گذشته مانع میشه که استوار رفتار کنم…
کلید رو از دستگیره ی در دور میکنم و دوباره به سمت آسانسور میچرخم….
صدای میثم کمی بلند تر میشه:”ببینید…شما اگر میخواید با اهورا حرف بزنید بهتره که خودش رو متقاعد کنید…اهورا بفهمه شما رو راه دادم ناراحت میشه…میدونید که…”
دوباره صدای مرد آشنا به گوش میرسه..هر چند که دیگه حتی یک کلمه هم از حرف هایی که در پاسخ به میثم میزنه رو متوجه نمیشم….
میثم چندین بار دیگه در پاسخ به مرد تکرار میکنه:”الان اهورا بر میگرده خونه..بیاد ببینه شما اینجایید ناراحت میشه….
باور کنید اهورا ناراحت میشه…
اهورا….”
پوزخندی میزنم و واژه ی انعکاس شده ی ناراحت رو دوباره و دوباره در ذهنم بررسی میکنم…
آیا واقعا ناراحت شدن یک فعل لحظه ایه؟
یک ثانیه؟
یک لحظه؟
یک دقیقه؟
یک سال؟
۱۰ سال؟
شاید هم بیش تر…
نمیدونم…با اینکه بیش از هر چیزی به یک لیوان آب جوش نیاز دارم…دوباره وارد آسانسور میشم و به سمت برف و سرما پناه میبرم….شاید که دنیای یخبندان بیرون گرم تر از خانه ی لاینحل دارابی ها باشه!
چند ساعتی گذشته…هوا به شدت تاریکه…در خونه رو باز میکنم که میبنم امیر هم اینجاست و هر دو منتظرن تا من رو بازخواست کنن…!
میثم به سمتم میاد و داد میزنه:”معلومه تو کجایی پسر؟۶ ساعته که علافم کردی؟کجا بودی؟”
سری تکون میدم و سکوت میکنم که امیر به سمتم میاد و میگه:”نگرانت شدیم اهورا..کجا بودی؟”
کیف مشکی رنگم رو روی کاناپه پرت میکنم و با خونسردی میگم:”رفته بودم پارک”
میثم با حرص جواب میده:”پارک؟تو این سرما؟تو اصلا به فکر سلامتیت هستی اهورا؟”
شال گردنم رو باز میکنم و به سمت شوفاژ میرم و به آرامی میگم:”بودم”
میثم که حرفم رو اصلا نشنیده با عصبانیت میگه:”خوب ؟چی شد؟کو متن آهنگ…غمگین یا شاد؟کی شروع میکنی؟”
امیر که به نظر میاد متوجه حال خرابم شده به سرعت میگه:”اهورا کارش رو بلده بابا نگران چی هستی؟”
میثم لبخندی میزنه و با عجله میگه:”امیر…منم نگفتم که بلد نیست..فقط حس میکنم این ترانه ای که امشب این میخواد بنویسه باید خیلی غمگین….!”
امیر سریعا وسط حرف میثم میپره و میگه :”غمگین یا شاد…مهم اینه که اهورا هر چی بخونه میگیره!”
میثم به سمت کاناپه میره میره و مدام تکرار میکنه:”میگیره،میگیره،انگار من گفتم نمیگیره!”
روی کاناپه ی میشینم و میگم:”بچه ها دعوا نکنین…فعلا این آهنگ خیلی وقته
ذهنم رو درگیر کرده…حالا اگر خدا بخواد بعد این روی یه ترک شاد هم کار میکنیم!”
میثم کنارم میشینه و میگه:”کارت درسته داداش …حالا اول این ترانه چه جوریاس؟”
ابروهام رو توی هم میکنم و میگم:”بد نشده میثم…گیر نده!”
میثم با لحن خاصی سر کج میکنه و میگه:”جون داداش …میدونم هنوز تنظیم نشده ولی حالا یه دو تا بیتش رو پیش پیش برای ما بخونی که طوری نمیشه!”
دستم رو به روی صورتم میکشم و میگم:”از دست تو…خوب…اولش این طوریه… یک شب پشت این گریه های غم انگیز به دنبال عشق غریب تو گشتم….هنوزم میدونم نمیبینی من رو ولی من چشامو رو عشقت نبستم!”
میثم سریعا دست میزنه و با شادی میگه:”داداش معرکه است……حالا راستش رو بگو این شعر رو واسه کی نوشتی!”
دستم رو به سر میثم میکوبم و میگم:”باز خل شدی میثم….امیر بیا این میثم رو ببر خونش دیگه خیلی داره حرف میزنه!”
امیر هم که به نظر خوشحال میاد به شوخی میگه:”اهورا جان خواهشا این لطف رو به کس دیگه ای محول کن ،ماشین من بنزین از سر راه نمیاره که..فرت و فرت آقا رو برسونم!”
میثم شاکیانه داد میزنه:”اِ امیر؟حالا تو دو بار من رو رسوندی خونه شد فرت و فرت؟”
امیر بدون توجه به میثم میگه:”خب حالا…اهورا…کی آماده است واسه تنظیم؟”
چند لحظه به گلدون روی میز خیره میشم و میگم:”نمیخواد بیای..خودم درستش میکنم!”
میثم متعجبانه داد میزنه:”خودت؟”
در حالی که هنوز به گلدون روی میز خیره شدم میگم:”آره…میخوام این کار متفاوت باشه!”
میثم که انگار چیزی کشف کرده باشه میگه:”من که میگم یه خبراییه…حالا دختره کی هست؟!”
عصبی از روی کاناپه بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم و میگم:میثم …بس کن حالش رو ندارم!”
نوشته دانلود رمان زندگی یک هنرمند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.