عنوان رمان:یک بغل تنهایی
نویسنده:ص.مرادی
تعداد صفحات پی دی اف:۴۲۷
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:یک بغل تنهایی حکایت گر داستانی است هر چند خیالی! اما حقیقی در جایی که زندگی میکنیم…زندگی کسانی که ممکن است در نزدیکی ما باشند اما برای ما تنها یک زیستن ساده باشد!
حکایت زندگی است که از دور همه چیز خوب و کامل دیده می شود، اما…نزدیک که می شوی…پا به حریم زندگیشان که میگذاری متوجه می شوی که تنها همه چیز به ظاهر خوب بوده!…مرد خودساخته ی داستان من که حالا شهرتی جهانی پیدا کرده، زندگیش تنها از دور جلوه گر آرامش و خوشیست و نزدیک که بشوی می بینی همه چیز تنها از دور خوب بوده است!
و دختر شاد و سر زنده ی داستانم که سرنوشت برایش فصل جدید و تلخی از زندگیش را باز میکند…
این داستان میخواهد قدرت عشق را به تصویر بکشد…همان حس نابی که مدتهاست بی حرمتش کرده اند…به راستی نسل ما را چه شده! ماها همنوعان همانهایی هستیم که اسطوره شدند در این راه…همان کوه کن بیستونی که تجلی گر حس پاک عاشقی است…یا مجنون تر از فرهادی که در این راه سر از بیابان در آورد… اینها در راه عاشقی و برای دلشان سنگ تمام گذاشتند … کاری که امروز من و تو هرگز انجامش نخواهیم داد!…چرا ؟! مگر من و تو را چه شده که قصه ی دلدادگی را از یاد برده ایم!
در داستان من صحبت از عشق و غرور است…همان غروری که وقتی پای عشق به میان بیاید دیگر معنایی ندارد…و چقدر حس تلخی است که یک روز عشقت را تنها بخاطر غرورت از دست بدهی!
من از عشق حرف می زنم همان حسی که برای ورودش به حریم دلت هیچ اجازه ای نمیگیرد…مطمئن باش یک روز فردی وارد زندگیت می شود که قلبت برایش تندتر میزند!
آغاز رمان:
آروم پلک هامو از هم باز کردم. سرم به شدت درد می کرد! باریکه ای از نور خورشید که توی اتاق تابیده بود مستقیم روی چشمام افتاده بود. بی اختیار گوشه ی چشمم جمع شد…
صدای دو مردی که از بیرون از اتاق شنیده می شد توجه ام رو به خودش جلب کرد!
- بس کن برسام.چرا نمی خوای بفهمی که اون دختر حالش خوب نیست!نبضش رو که گرفتم ضعیف می زد،باید هر چه سریع تر برسونیمش بیمارستان.
- پس تو رو آوردم اینجا برای چی؟ بهت زنگ زدم که بیایی ببینی مشکلش چیه.
-من اینجا نمیتونم کاری براش انجام بدم،به سرش ضربه خورده و احتمال ضربه ی مغزی وجود داره! اینقدر خودخواه نباش پسر، تو باید زمانی که اونو کنار چشمه پیدا کرده بودی لحظه ای وقت رو تلف نمی کردی و اونو می رسوندی بیمارستان.
- خودت میدونی که نمیتونستم!
- یعنی تو بخاطر موقعیتت حاضری با جون یه آدم بازی کنی؟!
- کیا با من بحث نکن،اگه اون دختر رو میخوای به بیمارستان ببری من حرفی ندارم فقط پای منو وسط نکش. می گی خودت کنار جاده پیداش کردی.
بی توجه به ادامه ی بحث اون دونفر سعی کردم موقعیتم رو درک کنم.اصلا بیاد نداشتم چه اتفاقی برام افتاده و اینجا کجاست! با درد بدی که توی تمام سلول های بدنم پیچیده بود به زحمت روی تخت نشستم. هر دو دستمو روی تشک فشردمو همه ی توانمو جمع کردم که از روی تخت بلند شم. به محض اینکه روی پاهام ایستادم سرم گیج رفت و برای لحظه ای مقابل چشمام سیاهی مطلق نقش بست! چشمامو محکم روی هم فشردم و همونطور که سرم رو توی حصار دستام گرفته بودم دوباره روی تخت نشستم . خدایا من چم شده؟؟!…اصلا اینجا کجاست! اون دوتا مرد درباره ی کی دارن هنوز با هم بحث میکنن! درد سرم اونقدر زیاد بود که نمیتونستم به حرفایی که بینشون رد و بدل می شد گوش کنم و صداشون فقط توی سرم زنگ میخورد! چرا هیچی یادم نمیاد!؟…داشتم دیونه میشدم که با باز شدن در اتاق به سرعت سرم رو بلند کردم. نگاه پر از سوالمو به مرد جوانی که اصلا برام آشنا نبود دوختم. لبخندی به روم پاشید و گفت: -خوشحالم که بهوش اومدی واقعا نگرانت بودم. الان جاییت درد نمیکنه؟
بدون اینکه جواب سوالشو بدم پرسیدم: -شماکی هستی؟! چه اتفاقی برای من افتاده؟؟!
یه قدم به سمتم برداشت که بی اختیارخودمو روی تخت عقب کشیدم! با دیدن عکس العملم سر جاش ایستاد و با لبخندی که از روی لباش نمی رفت گفت: – آروم باش… دوست من حدودا نیم ساعتی میشه که کنار چشمه ی پایین جاده پیدات کرده! ظاهرا تصادف کردی؛ولی اثری از ماشینت اون اطراف نبوده! الانم باید هر چه زودتر به بیمارستان بریم،ممکنه حالت بد بشه… باید معاینه شی.
حرفاش برام غریب و عجیب بود! ذهنم خالی بود و هیچ چیز رو به یاد نمی آوردم! با دستام دوطرف شقیقه هامو گرفتمو فشردم. سرم تیر می کشید. سعی کردم به خودم مسلط باشم و به یاد بیارم که چه اتفاقی برام افتاده!….ولی بی فایده بود هر چقدر بیشتر برای به یاد آوردن ماجرا به خودم فشار می آوردم هم درد سرم بیشتر می شد و هم اینکه بیشتر از به یادآوردن اتفاقی که برام افتاده بود ناامید می شدم!
زیر لب با صدایی که لرزشش از بغض سنگین توی گلوم نشأت می گرفت زمزمه کردم: – اما من هیچی یادم نمیاد!…حتی اسمم رو!
با مهربونی گفت: – ناراحت نباش طبیعیه چون به سرت ضربه خورده،نباید به خودت برای به یاد آوردن ماجرا فشار بیاری،اول باید به بیمارستان بریم اونجا معلوم میشه که دقیقا علتش چیه.
دیگه داشت گریه ام می گرفت با صدای مرتعشی نالیدم: – اگه خوب نشم…اگه هیچی رو به یاد نیارم و معلوم نشه کی بودم و چه اتفاقی برام افتاده چی؟!
قبل از اینکه جواب سوالمو بده مرد جوون دیگه ای وارد اتاق شد و همونطور که تکیه اش به چهارچوب در بود و با اخمهایی درهم زل زده بود به من با لحن بدی بهم توپید و گفت: – تو با چی تصادف کردی که اصلا ماشینی اون اطراف نیست؟! شاید همه ی این کارات فیلم باشن…شاید با یه نقشه ی برنامه ریزی شده الان اینجا باشی!
بهت زده نگاهش کردم. اون که حال بد منو میدید پس چطور میتونست اینقدر بی رحمانه قضاوتم کنه! دوستش به سمتش برگشت و با لحن ملامت کننده ای گفت: – بس کن برسام! اون واقعا حالش خوب نیست، مگه نمیبینی!؟ آخه این حرفا چیه می زنی!
نیشخندی زد و در حالی که تیر نگاهش مستقیم به سمت من نشونه می رفت گفت: – شایدم دروغ بگه! آخه چه تصادفی که اون اطراف هیچ ماشینی نبود! در ثانی به این فکر نکردی که چرا درست نزدیک ویلای من باید این اتفاق براش افتاده باشه! کیا من به این دختر مشکوکم.
بعد در حالی که عصبی به صورتش دست می کشید با حرص غرید: – د آخه من اینجا هم نباید آرامش داشته باشم!
- بسه برسام! شکی در اینکه اون واقعا تصادف کرده نیست ولی معلوم نیست چطوری! شاید یه ماشین بهش زده و فرار کرده. اون الان حالش خوب نیست و من در مقام یک پزشک نگران سلامتیش هستم و باید سریع تر به بیمارستان برسونیمش….اینجوری که پیداست مشکل حافظه پیدا کرده.
ساکت و صامت نشسته بودم و نظاره گر بحث اونا بودم. برسام عصبی گفت: – من هیچ جا نمیام خودت ببرش.
- تو نمیتونی همه چیز رو بندازی روی دوش من!
- اصلا من اشتباه کردم اونو به ویلام آوردم.
- یعنی باید همونجا رهاش می کردی!!؟
- چرا نمیخوای بفهمی که این ماجرا برای من دردسر ساز میشه! شرایط من مثل یه آدم عادی نیست کیا؛صبح فردا نشده نشریات و مجلات پر می شن از یه مشت حرف دروغ و چرند! تو چطور میتونی اینقدر مطمئن بگی حرفای اون راستن!؟ شاید داره ما رو بازی میده و یه سری با نقشه قبلی اونو سر راه من قرار دادند تا برام دردسر درست کنن!
دیگه طاقت نیاوردم و رو به همونی که اسمش برسام بود با تشر گفتم: – من چرا باید برای تو نقشه کشیده باشم! مگه تو کی هستی! واقعا حالم رو نمی بینی! این خیلی مسخره است که تو ببینی من حالم بده و بازم اینطور با بی رحمی قضاوتم کنی! من بیشتر از دردی که جسمم داره تحمل میکنه از لحاظ روحی داغونم….شوکه ام! هنوز نمیدونم کی هستم و چی به سرم اومده!
هر دوشون داشتن به من نگاه میکردن. با نیشخندی که برسام به روم زد اخم کردم و با عصبانیت نگاهش کردم. آخه یه آدم تا کجاها میتونست بی رحم و سنگ دل باشه!
- حالا معلوم میشه حرفات راستن یا نه.
با خشم نگاهمو ازش گرفتم که کیا گفت: – برسام به من ثابت نکن که شهرت انسانیت رو از تو گرفته باشه!
برسام با نگاهی پر از غضب در حالی که دستاش مشت شده بودن زل زد به کیا و غرید: – دهنتو ببند.
کیا سری به نشانه ی تاسف براش تکون داد و خواست از کنارش بگذره که برسام بازوشو محکم گرفت! زل زده بودن به هم که برسام با خشم گفت:
_ من اگه انسانیت رو فراموش کرده بودم این دختر الان توی ویلای من نبود …فقط موقعیت من ایجاب میکنه که از کنار هر موضوع به ظاهر ساده ای راحت نگذرم.
کیا در سکوت بازوشو از دست برسام بیرون کشید و به طرف در اتاق رفت و در همون حال گفت : – توی ماشین منتظرم.
کیا از اتاق بیرون رفت و من سردرگم و کلافه به در اتاق خیره شدم که برق تیز و برنده ی نگاه برسام به سمت من نشونه رفت! با قدم هایی محکم جلو اومد و روبه روم ایستاد! مثل گنجشکی بی پناه با بغض بدی که به گلوم چنگ انداخته بود نگاهش کردم…همون نیشخند مسخره و حرص درارش رو تحویلم داد و خم شد به سمتم! بی اختیار خودمو روی خوشخواب تخت عقب کشیدم و با چشمایی گرد شده نگاهش کردم….
صورتش و با فاصله ی کمی از نگاه مبهوت مانده ام نگه داشت و با تحکم گفت:
_ خدا کنه که کلکی تو کارت نباشه. وگرنه خودم به خدمتت می رسم.
با بغضی که بدجور توی گلوم سنگینی می کرد به چشماش خیره شدم و گفتم: _ من دروغ نمیگم!
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه عقب کشید و به سمت در اتاق گام برداشت که بی اراده در حالی که غم آشکاری توی تن صدام موج می زد پرسیدم:
_ اگه حافظه امو از دست داده باشم چی میشه!؟
برگشت سمتم و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت…منتظر نگاهش کردم که با خونسردی جواب داد: _ پلیس رو در جریان میذاریم تا خونواده ات رو پیدا کنن.
با نگرانی دوباره پرسیدم:
_ اگه…اگه خانواده ام پیدا نشن اونوقت چیکار میکنن؟
شونه هاشو با خونسردی بالا انداخت و جواب داد: _ در اونصورت احتمالا میفرستنت بهزستی.
نگاه پر از سوالمو بهش دوختم و زمزمه کردم: _بهزستی…کجاست!؟
کلافه از سوال و جواب های من با بی حوصلگی گفت:
_محل نگه داری از افراد بی سرپرست.
بغض توی گلوم سنگین تر شد و اشک به چشمام هجوم آورد. یعنی هیچکس رو توی این دنیا نداشتم!؟ صدایی توی سرم فریاد زد:
_نه هیچکس و نداری…!
وحشت کردم! از تنهایی…از بی کسی و از این بازی تلخی که سرنوشت منو نا خواسته وارد اون کرده بود. بی اراده از روی تخت بلند شدم و به سمت برسام قدم برداشتم.مقابلش ایستادم و با صدای مرتعشی گفتم:
_ اگه واقعا حافظه امو از دست داده باشم …دلم نمیخواد به بهزستی برم!
حالم خراب بود…حس یه نفرو داشتم که لب پرتگاه ایستاده…انگار فهمید که ترسیدم و حال جسمی و روحیم تعریف چندانی نداره چون لحنش نسبت به لحظه ای پیش تغییرکرد و با ملایمت گفت:
_ از کجا میدونی کسی رو نداری!؟ شاید الان خونواده ات دل نگران تو باشن…من گفتم اگه خانواده ات پیدا نشد میفرستنت اونجا.
در حالی که اشکهام روی صورتم می چکیدند بی اختیار نالیدم:
_ تو رو خدا منو به پلیس تحویل نده.
نگاهش پرشد از تعجب و ایهام….اون لحظه واقعا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم و متوجه حرفایی که می زدم نبودم! شاید هرکس دیگه ای توی شرایطی مشابه شرایط الان من قرار میگرفت همین حال رو داشت و اینجور رفتار می کرد…لرزش صدام دلیل ضعف وجودم بود! _خواهش میکنم…من دلم نمیخواد برم بهزستی. در حال حاضر تو تنها کسی هستی که به نظر می رسه برام مونده!
ابروهاش به هم گره خوردند و با تحکم گفت: _ این چرندیات چیه داری برای خودت ردیف می کنی! من هیچ نسبتی با تو ندارم که تو ادعا داری تنها آشنای باقی مونده برات هستم!
ازم فاصله گرفتو کلافه به موهاش چنگی زد و گفت: _ هنوز هیچی نشده شر این ماجرا دامن گیرم شد!
بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم جلو رفتم و آستین پیراهنش رو گرفتم!
_توروخدا…ازت خواهش میکنم. بهم کمک کن . شاید خیلی زود همه چیزو بخاطر آوردم.
عصبی آستینش رو از دستم بیرون کشید و ازم فاصله گرفت…از پشت پرده ی اشک زل زده بودم بهش که گفت: _ آخه از کجا میدونی خانواده ات پیدا نمیشن!؟
_ من اگه کسی رو داشته باشم تا الان همه ی شهر و بخاطر پیدا کردنم بهم ریخته اند و قبل از اینکه من بخوام دنبالشون بگردم اونا پیدام میکنن.
_ این خواسته ای که تو از من داری غیر منطقی و اشتباهه! و منو بیشتر به شک میندازه که تو همه ی این کارا رو برای نزدیک کردن خودت به من داری انجام میدی! نمیدونم هدف یا هدفتون چی میتونه باشه! …شاید خراب کردن من توی چشم مردم! ولی به خدای احد و واحد قسم اگه ثابت شه همه ی این کارات فیلمه خودم….
با عصبانیت حرفش رو قطع کردم و داد زدم: _ تو واقعا آدم نفهم و خودخواهی هستی که فقط به فکر خودتی و اصلا برات مهم نیست به سر اطرافیانت چی بیاد! این واقعا بی رحمیه که تو حال خراب منو ببینی و باز منو متهم به نقش بازی کردن کنی!
از کنارش گذاشتمو در همون حالت با خشم گفتم: _ دوستت راست میگفت! واقعا انسانیت توی وجود تو مرده!
دو قدم بیشتر تا در اتاق فاصله نداشتم که از پشت سر مچ دستمو گرفت! آروم چرخیدم سمتش.نگاه پر از خشمش رو انداخت توی نگاهم و با غضب گفت: _ اگه من اجازه بدم کسی که نمیشناسمش پا به خونه و حریم زندگیم بذاره این از نظر تو اسمش انسانیته یا حماقت!؟؟…روی کدوم اعتماد اجازه بدم تو به خونه ام بیای؟
با چشمایی گریون بهش نگاه می کردم…حق با اون بود! من واقعا خواسته ی بی جا و بچگونه ای داشتم! ولی واقعا حیرون مونده بودم . نمیدونستم قراره چی بشه ؛سردرگمی داشت دیونه ام میکرد. سرم رو پایین انداختم و خواستم مچ دستمو از حصار دستش آزاد کنم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کردو منو به سمت خودش کشید! چون انتظار این کارو از جانب اون نداشتم نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و محکم خوردم بهش! دوباره درد توی تمام بدنم پیچید. لبم رو به دندون گرفتمو سرمو بالا آوردم…سینه به سینه ی هم…رخ به رخ…رو به روی هم ایستاده بودیم! دندون قروچه ای کرد و غرید : _ جوابمو ندادی! پرسیدم انسانیت من اینجوری اثبات میشه؟!
با استیصال و درموندگی جواب دادم: _ حق با توهه! خواسته ی من واقعا اشتباه بود! هر کاری رو فکر میکنی درسته انجام بده…
لرزش صدام بیشتر شد و با غمی که داشت از پا درم می آورد ادامه دادم: _کاش اگه خانواده ای نداشته باشم و بهزستی قراره سر پناه من باشه، بمیرم! مردن بهتر از این بلاتکلیفی و بی کسیه…راحت میشم.
مچ دستمو رها کرد و با کلافگی ازم فاصله گرفت …همونطور که از اتاق بیرون میرفت گفت: _ کیانوش توی ماشین منتظره. راه بیوفت.
با قدمهایی سست و لرزون پشت سرش راه افتادم. هیچ رمقی توی تنم باقی نمونده بود…دنبالش از در بزرگ سالن بیرون رفتم…با برخورد نسیم ملایمی که می وزید به صورت خیس شده از اشکم لرز توی تنم افتاد. از چند پله مقابلم پایین رفتم و نگاهم به برسام بود که به سمت ماشینش می رفت. کیانوش که توی ماشینش به انتظار ما نشسته بود با دیدن برسام که داشت سوار ماشین خودش میشد ، پیاده شد و رو بهش گفت: _ بیا با ماشین من بریم.
برسام در حالی که پشت فرمون ماشینش می نشست با لحن پرتحکمی گفت:
_ میخوام از اونطرف برگردم تهران.
نوشته دانلود رمان یک بغل تنهایی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.