عنوان رمان:یادت باشه
نویسنده:سارا غضیانی
تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۷
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان در مورد دختری به اسم آنیتاست که وارد یه راهی میشه و برای رسیدن به هدفش سختی های زیادی رو تحمل میکنه… تاوان های زیادی رو پس میده ….. روزگار تو این مدت سر ناسازگاری برمیداره و دنیا رو به کام این دختر تلخ میکنه … تنها چیزی که باعث میشه آنیتا هر روز از هدفش دورتر بشه زود قضاوت کردنش در مورد مسائلیه که براش اتفاق می افته … از طرفی هم شدیدا درگیر درسو ادامه ی تحصیلشه اما با وجود این همه اتفاق، همه ی تمرکزش بهم میریزه….. هر راهی رو میره تا بفهمه چرا یه دفعه زندگیش از هم پاشید اما به بنبست میخوره… به جایی میرسه که دیگه حتی حوصله ی خودشم نداره چه برسه به بقیه…. زندگی کردن براش پوچ و بی معنی میشه…. اما گناه این دختر چیه؟!! بعد این همه سختیو تاوان پس دادن میتونه به هدفش برسه؟!! بازم میتونه برای خانوادش همون آنیتای قدیم بشه یا این راه اونو برای همیشه از زندگیش دور میکنه؟!
آغاز رمان:
- آنیتا دخترم؟
- بله مامان؟
- عزیزم مادر آترین زنگ زد خونمون برای آخر هفته قرار خواستگاری روگذاشت!
- مامان جان من چند بار بهتون بگم قصد ازدواج ندارم ، میخوام به درسم ادامه بدم،بعدشم ۶ ماه بیشتر نیست که از ماجرای منو عرفان میگذره ، خودتون دیدین چه جوری آبرومو تو فامیل برد ، دیدین چه جوری با خودمو احساسم بازی کرد ، ولم کنین دیگه ، خستم کردین یعنی اِنقدر سربارتونم که میخواین زودتر ازدواج کنمو برم؟ من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام بعد شما میگین…….واقعا برای خودم متاسف شدم …
دیگه به حرفم ادامه ندادم ، بابام که صدامو شنیده بود از اتاق کارش اومد بیرون که ببینه باز چی شده اما من توجهی نکردمو رفتم سمت اتاقم ….. بعد از بلایی که عرفان سرم آورد خیلی عصبی شده بودم ….. با اینکه قرص اعصاب میخوردم اما بازم فایده ای نداشت …. نمیتونستم باورکنم کسی که میگفت عاشقمه … بدون من نمیتونه به زندگیش ادامه بده یه روزی تنهام بذاره و بره یا با احساسمو آبروم بازی کنه. خدایا مگه نمیگفت هیچ وقت تنهام نمیذاره پس چرا رفت؟چرا زمانی که منو به خودش وابسته کرده بود ولم کرد؟یعنی الآن روز و شبش چه جوری میگذره که با من نمیگذشت ؟ما که از بچگی با هم بودیمو انقدرهمدیگرو دوست داشتیم ، پس چرا یه دفعه همه چیو خراب کرد؟ روزو شب کارم شده بود فکر کردن به این چراها و زار زار گریه کردن . دفترچه ی خاطراتمو باز کردمو شروع کردم به خوندن.
داستان ما از اونجایی شروع میشه که وقتی من درسمو تموم کردمو درگیر ادامه ی تحصیلم بودم عرفان رفتاراش با من عوض شد…. فهمیدم یه خبرایی هست اما زیاد بهش توجه نکردم چون بیشتر درگیر کنکورو آیندم بودم ….. از طرفی هم منو عرفان اِنقدر از بچگی بهم نزدیک بودیم که پسر عمه ها و پسر عموهام بهش حسودی میکردن ولی هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی بخواد حسی نسبت بهم پیدا کنه ، اما از شانس بد من تو اوج جوونیو نادونیم شروع کرد رو مخم رفتن که دوستم داره ، بدون من نمی تونه به زندگیش ادامه بده و……. از این حرفایی که اکثر پسرا برای وابسته کردن دخترا به خودشون میزنن .اولش اهمیتی نمیدادم ، میگفتم جوونه سنی نداره این حرفاشم از روی هوسِ ، اما بعد از مدتی با حرفا و کاراش حس منم نسبت بهش تغییر کرد ، وابستش شده بودم ، دیگه طاقت دوریشو نداشتم، برای همین یه روز به همراه عمه و شوهر عمم اومدن خواستگاری ، اولش خانواده هامون راضی نبودن ، چون منو عرفان پسر عمه دختر دایی بودیمو اونا هم با این موضوع مشکل داشتن ، اما چون ما خیلی همدیگرو دوست داشتیم یا بهتره بگم من اِنقدر دوسش داشتم که خانوادهامون هم راضی به این ازدواج شدن ولی ای کاش هیچوقت نمیشدن ، حداقل شاید الآن من به این روز نمیوفتادم …… بالاخره بعد از یک ماه صبر و تحمل نامزد کردیم . تقریبا نزیک ۹ ماه با هم بودیم طی این مدت همه چیز خوب پیش میرفتو بهترین روز های من سپری میشد ، اما این آخریا به جایی رسیده بودیم که دیگه عرفان مثل غریبه ها با من رفتار میکرد و خبری از اون حرفای عاشقونش نبود ، یه دفعه همه چیز بینمون عوض شد ، حالا من عاشقش شده بودمو اندازه ی جونم دوسش داشتم اما اون ……. همیشه وقتی از دانشگاه تعطیل میشدم میومد دنبالمو تا غروب با هم بودیم یا آخر هفته ها از صبح تا شب میرفتیم بیرونو میچرخیدیم ، اما دیگه هیچ کدوم از این کارا رو نمیکرد ، خیلی شوکه شده بودم ، دلیل این کاراشو نمیدونستم. یه روز که دلم خیلی گرفته بود و داغونتر از همیشه بودم سوئیچ ماشینمو برداشتمو یه دروغی هم سر هم کردم به مامانمو بابام گفتمو ازخونه زدم بیرون…. فقط میخواستم برم یه جایی که هیچکس نباشه دوست داشتم تنها باشم ….. رفتم پارکی که بیشتر اوقات منو عرفان با هم میرفتیم ….. وقتی که رسیدم ماشینشو اونجا دیدم ….. از تعجب داشتم شاخ در میاوردم… سریع ماشینمو پارک کردمو رفتم جایی که همیشه میشستیمو با هم حرف میزدیم ….عرفان نشسته بود روی همون نیمکت همیشگی …. چیزیو که میدیدم نمیتونستم باور کنم. …… نمیخواستم زود قضاوت کنم…. رفتم جلو باید باهاش حرف میزدم خیلی عصبی شده بودم اما بزور خودمو کنترل کردم….. نزدیکشون شدم عرفان از دیدن من تعجب کرده بود…. الهام هم از ترس فقط نگام میکرد…. هیچی نمیتونستم بگم زبونم بند اومده بود…. منتظر نگاشون کردم….. عرفان که نگاه منتظر منو دید گفت:
- آنیتا برات توضیح میدم اون جور که تو فکر میکنی نیست
با صدای آرومو گرفته گفتم:
- اگه اون جور که من فکر میکنم نیست پس جریان چیه؟
الهام هیچی نمیگفت فقط نگاهمون میکرد رومو بهش کردمو گفتم:
- الهام تو با عرفان…..!؟اینجا……!؟جریان چیه؟چه خبره؟
هیچ جوابی نداشت که بهم بده ، دوباره رومو به عرفان کردمو گفتم :
- عرفان تو اینجا چی کار میکنی؟ دلیل اینکه انقدر رفتارت با من عوض شده این بود؟معلوم هست چِت شده؟ عرفانی که عشقم از دهنش نمیوفتاد ، اگه یه روز منو نمیدید روزش شب نمیشد کجا رفته؟؟؟ اون کارات کم بود حالا این یکیم بهش اضافه شده؟؟؟با دوست من میریزی رو هم ؟؟؟
دیگه نتونستم این حرفارو تو خودم بریزم…. من میگفتمو عرفان فقط گوش میکرد…. سرشو اِنداخته بود پائینو هیچی نمیگفت….. کنترلمو از دست داده بودم صدای گریم اوج گرفت…. تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم….. دوییدم سمت ماشینم اونم دنبالم دویید تا جلومو بگیره اما نتونست….. سریع سوار ماشینم شدمو با سرعت حرکت کردم….. پشت سرم عرفانو میدیدم که وایستاده بودو نفس نفس میزد اما هیچی برام مهم نبود ، به هق هق افتاده بودم ،پخش ماشینو روشن کردم.
دیدی بی من داری میری
دیدی قولاتو شکستی
دیدی راست گفتم عزیزم
دیدی چشمامو نخواستی
دیدی حتی یه دقیقه نمیمونی دَمه رفتن
دیگه خسته شدم آخه بس که قلبمو شکستم
دیدی رفتییییییییییی
دیدی میگفتم یه روز میری
دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که بر نگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری…….؟
دیدی اشکام روی گونم میریزه چیزی نگفتی
دیدی راحت اینو گفتی داری از چشام میوفتی
دیدی چشم یه غریبه چه جوری دل تورو برد
دیدی رفتیو یکی موند تو نبودنت کم آورد
دیدی رفتییییییی…….
دیدی دلت جای من نبود
دیدی ازم گذشتی
داره حالا باورم میشه منو دوسم نداشتی
دیدی چه آسونو بی هوا یهویی دل بریدی
دیدی دلم تیکه پاره شد آخه اینم ندیدی
دیگه دوسم نداریییییی
دیدی میگفتم یه روز میری
دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که بر نگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرادوسم ندارییییییییی…… ؟
(مرتضی پاشایی دیدی)
چشمام همه جارو تار میدید…. دیگه جلومو نمیدیدم…. خداروشکر خیابونا خلوت بودو احتمال تصادف کردنم کم بود. حدودا تا ساعت ۸ شب تو خیابونا چرخیدم تا شاید آروم بشم آخه نمیخواستم مامانو بابام از کمرنگ شدن رابطمون بویی ببرن ، چون از اولشم راضی به این وصلت نبودن، به اصرار من راضی شدن اما حالا اگه میفهمیدن رابطمون خراب شده…….
شبانه روز به این فکر میکردم که اگه همه چیز تموم شه….. اگه نامزدیمون بهم بخوره …… اگه بذاره بره ……اگه تنهام بذاره…….وااای نه حتی فکرشم نمیتونستم بکنم؛ یه دفعه از افکارم اومدم بیرون یاد گوشیم افتادم که سایلنت بود حتما تا الآن مامانمو بابام نگرانم شدن…. گوشیمو از کیفم در آوردم حدود ۳۰ تا میسکال داشتم چند باری بابام زنگ زده بود اما بیشتر تماس های از دست رفته از عرفان بود، سریع زنگ زدم به بابام.
بوق…بوق….بوق…
- الو دخترم حالت خوبه عزیزم؟
- سلام بابا جون بله خوبم ببخشید نگرانتون کردم
وقتی بابام صدای گرفتمو شنید، گفت:
- دخترم چیزی شده حالت خوبه؟
- نه بابایی خوبم هیچی نشده
- عزیزم میدونی منو مادرت چقدر نگرانت شدیم؟کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
- واقعا معذرت میخوام اصلا حواسم به گوشیم نبود ببخشید بابا جونم
- باشه عزیزم امیدوارم دیگه این جوری نگرانمون نکنی ،کی میای خونه؟
- دارم میام، تو راهم
- زود بیا دخترم
- چشم بابا ولی شما شامتونو بخورین من گرسنم نیس
- نه عزیزم بدون تو غذا از گلومون پائین نمیره زود بیا خونه
- چشم ،کاری ندارین دیگه؟
- نه بابا جون، مراقب خودت باش، خدافظ
- خدافظ
دلم میخواست همه چیز رو به بابام بگم، اتفاقات امروز ، رفتارای عرفان …… اما روم نمی شد، نمیدونستم باید چی کار کنم….. به راهنمائیه بابام احتیاج داشتم اما موقعش نرسیده بود که خانوادم از این ماجرا با خبر بشن .
صدای ویبرهی گوشیمو شنیدم عرفان بود ، نمی دونستم جوابشو بدم یا نه ، اما باید می فهمیدم جریان چی بوده پس جوابشو دادم.
- بله
- معلوم هست تو کجایی؟میدونی از وقتی که رفتی چند بار بهت زنگ زدم میدونی چند ساعته دارم دنبالت میگردم؟آنیتا حالت خوبه؟؟؟
- برای چی دنبالم میگشتی چه فرقی به حالت میکنه که من کجام؟؟؟؟اصلا مگه به تو ربطی داره؟؟؟
- آنیتا این چه حرفیه که میزنی ؟تو دختر داییم هستی یا نه؟باید از حالت خبر داشته باشم!
- هه دختر داییت!؟باشه عرفان حالا که از حالم با خبر شدی دیگه کاری نداری؟؟؟
-چرا دارم
- بگو
- مراقب خودت باش
- گفتم شاید میخوای در مورد اتفاق امروز توضیحی بدی!
- هیچ توضیحی ندارم که بهت بدم ، الآنم فقط میخواستم مطمئن شم که حالت خوبه
- باشه پس دیگه حرفی برای گفتن نیست! خدافظ
اوووووووف خدایا عرفان چرا انقدر عوض شده؟چی داشت میگفت؟یعنی چی دختر داییش هستم یا نه؟۱ماه دیگه عروسیمونه بعد اون میگه ……..اصلا امروز اونو الهام تو اون پارک با هم چی کارداشتن؟ چه حرفی بینشون بود که من نباید میفهمیدم؟
اشکام روی گونه هام جاری بود ، فکر اینکه عرفان با الهام رابطه داره یا نه داشت روانیم میکرد….. الهام صمیمی ترین دوستم بودو یه جورایی مطمئن بودم که بهم خیانت نمیکنه….. ولی اگر از اعتمادم سوء استفاده کرده باشه چی؟؟؟؟؟ مشغول رانندگی بودمو غرق افکارم که متوجه شدم جلوی در خونمون ایستادم .واااااای خدایا اگه با این قیافه و چشمای پف کردم برم خونه مامانمو بابام میفهمن گریه کردم پس خودت کمکم کن؛ماشینو به داخل پارکینگ هدایت کردم ،پله هارو آروم بالا رفتم، درِ خونه رو که باز کردمو مامانم بلافاصله اومد سمتم.
- سلام مامان
- سلام دخترم خوبی؟کجا بودی تا الآن؟
- بله خوبم پیش الهام بودم کارم داشت
- مطمئنی خوبی؟
- بله مطمئنم،شما هم خیالتون راحت باشه، حالا میذارین بیام تو؟
- آره بیا تو دخترم
فهمید یه چیزیم شده ولی به روم نیاورد وقتی وارد خونه شدم بابام روی کاناپه نشسته بود سرمو اِنداختم پائین که چشمامو نبینه
- سلام بابا جون خوبین؟
- سلام دخترم ممنون خوبم تو خوبی؟
- بله خوبم فقط یکم خستم با اجازتون برم استراحت کنم
- اول بیا شام بخوریم بعد برو استراحت کن
- ببخشید بابا اما اصلا گشنم نیست خیلیم خستم اگه میشه برم استراحت کنم فردا هم باید برم دانشگاه
نوشته دانلود رمان یادت باشه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.