عنوان رمان:دست های خونین-جلد دوم رمان کیستار
نویسنده:رابین
تعداد صفحات پی دی اف:۴۰۹
تعداد صفحات جاوا:۱۶۰۱
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:شونزده ماه از اون اتفاق می گذره و ظاهرا همه چی ارومه. هر کسی زندگی خودش رو داره و کسی کاری به کار کس دیگه نداره. اما….
ارمین اعتمادی پسر طاهر اعتمادی یکی از اعضای گروه نحس، شنبه شب به طرز مشکوکی به قتل می رسه. مظنون ردیف اول هم کسی نیست جز پسر جن زده ی بجنورد، بهنام یوسفی.ولی ایا حقیقت همینه؟ یا شخص یا اشخاص دیگه ای تو قتل ارمین نقش دارن؟
آغاز کتاب:
سکوت اتاق عجیب خودشو به رخ می کشید. به قدری فضا و اطراف ساکت بود که حتی صدای تیک تیک ساعت به وضوح شنیده می شد. دیگه خبری از اون سر و صدا و داد و فریاد چند دقیقه ی پیش نبود و این، تنش رو به لرزه می انداخت. قلبش تند تند می کوبید و کف دستش عرق کرده بود. دونه های ریز و درشت عرق با سرعت عجیبی از روی پیشونی و تیرک کمرش لیز می خوردن. چشماش فقط خیره به پیکر خونی پسری بود که حالا روی زمین افتاده بود.
چاقو تو دستش شل شد و با وحشت قدمی به عقب برداشت. میخکوب جنازه ای بود که با صورتی خونین و چشمای از درد جمع شده به اون خیره شده بود. نگاهی به چاقوی توی دستش و نگاه دیگه ای به جنازه انداخت. وحشت کرد. یعنی … یعنی مُرده بود؟
از این فکر قلبش فرو ریخت. تصمیم گرفت فرار کنه. به دنبال این فکر آهسته قدمی به عقب برداشت. باید از این خونه فرار می کرد؛ نباید هیچ کس می فهمید که اون کُشته شده! که اونو کُشته!
به طرف در حمله برد. صدای ناله هاش تو گوشش بود. آهسته به خودش می پیچید و گریه می کرد. اخمی روی پیشونیش نشست؛ نمرده بود؟
قلبش پایین ریخت و لرزی تو تنش نشست. فهمیده بود که می خواست بکشتش! اگه زنده می موند؛ اگه زنده می موند حتما اونو به پلیس لو می داد اون وقت … اون وقت رسما بدبخت می شد!
با این فکر لرز تنش بیشتر شد… به عقب برگشت و با قدمایی نه چندان محکم به طرفش حرکت کرد. به وضوح وحشت و التماس رو تو چشماش دید اما بدون دادن ذره ای اهمیت بازم به جلو رفت. اگه زنده می موند بیچاره اش می کرد. رحم می کرد؟ هه! به هیچ عنوان!
بالاخره به پیکر نیمه جونش رسید. روی قفسه ی سینه اش نشست. چشم هاشو ریز کرد، وحشت و درد و ترس همه و همه توی چشمای گریونش مشخص بود که این خودش لذتی عجیب بهش می داد. تقصیر اون بود که به اینجا رسیده بود. اون … اون پسره ی احمق … اون باعث شده بود که به این حال و روز بیفته. دستش از نفرت مشت شد.
لبش به طرز مسخره و شاید تهدید آمیزی کش اومد. چاقو رو تو دستاش محکم تر گرفت. صدای ضجه ی ضعیفش تو گوشش طنین انداخت:
- نه … نه … خواهش … خواهش می کنم… التـ …
لبخند کثیفی روی لب هاش نشست. چاقو رو بالا برد و بعد …
به محض رسیدن به آپارتمان از ماشین پلیس پیاده شدم و کلاهم رو گذاشتم سرم. نگاهی اجمالی به منطقه انداختم. یه آپارتمان مسکونی بود که دور تا دورش رو پلیس پر کرده بود. به طرف آپارتمان حرکت کردم و روبروی استواری که مراقب بود کسی وارد منطقه نشه ایستادم.
کارت شناساییم رو بیرون آوردم و گفتم:
- سلام، سروان عسگری هستم از دایره ی جنایی.
استوار با دیدن کارت شناسایی احترامی گذاشت و گفت:
- بفرمایید داخل! سرگرد مدیری منتظرتون هستن.
سری تکون دادم و بعد از گذاشتن کارتم توی جیب لباسم، وارد آپارتمان شدم. نگاه دقیقی به محوطه انداختم. اوضاع مشکوک نبود. سوار آسانسور شدم تا به واحدی که قتل توش رخ داده برسم.
به آسانسور که ظرفیت شش نفر رو داشت نگاهی انداختم شاید آثاری باشه اما خبری نبود. آسانسور ایستاد. درشو باز کردم و با قدم های محکم بیرون اومدم. وارد واحدی که قتل توش رخ داده بود شدم. چندین نفر توی خونه بودن و هر یک مشغول انجام کاری …
چندین نفر مشغول عکس گرفتن از جنازه بودن، بعضی ها دنبال اثر انگشت می گشتن، بعضی ها هم با هم حرف می زدن و انگار اطلاعاتی که در مورد مقتول فهمیده بودن رو به هم می گفتند. از دور چشمم خورد به سرگرد مدیری. با بی سیم چیزی به طرف پشت خط می گفت. جلو رفتم و صداش زدم:
- جناب سرگرد؟!
برگشت سمتم و با دیدنم لبخندی زد.
- سلام جناب سروان!
سرمو خم کردم و محترمانه باهاش دست دادم:
- سلام قربان. سروان عسگری هستم از دایره ی جنایی و مسئول این پرونده.
- خوشبختم! بفرمایید.
منو به جلو هدایت کرد. از کنار بقیه گذشتیم و روبروی مقتول که گوشه ای غرق به خون روی زمین افتاده بود، ایستادیم. صحنه ی قتل دست نخورده بود. صدای سرگرد تو گوشم پیچید:
- اسمش آرمینه؛ آرمین اعتمادی! دانشجوی رشته ی مهندسی عمران. با سه نفر از همخونه هاش زندگی می کرده. بیست و دو ساله و اصالتا اهل خرمشهر؛ اما خب به دلایلی اومده اینجا. همین طور که می بینید با ضربات چاقو به قتل رسیده.
سری تکون دادم و کنار مقتول رو پاهام نشستم. نگاهی به صورتش انداختم؛ پر از زخم و جراحت و خون بود و ثابت می کرد که قاتل و مقتول با هم درگیری داشتن. لباس مقتول یا همون آرمین لباس خونگی بود؛ احتمالا با قاتل دوست بوده که جلوش این شکلی ظاهر شده.
از جام بلند شدم و رو کردم به سرگرد:
- کی خبر قتل رو داد؟!
- همخونه اش. می گفت اسمش فرشاده، اونجا نشسته.
و به گوشه ای از اتاق اشاره کرد. برگشتم اون طرف. چشمم خورد به پسری که یه گوشه نشسته و به مقتول خیره شده بود. از شونه هاش که می لرزید مشخص بود که داره گریه می کنه.
دوباره برگشتم سمت سرگرد و گفتم:
- اون دو تا همخونه اش کجان جناب سرگرد؟
- طبق گفته ی فرشاد؛ هومن مالکی به مدتِ سه روزه که رفته شهرشون! رابین دریانورد هم امشب رو خونه نیومده. در واقع اینا عروسی بودن که این اتفاق افتاده. رابین به خاطر کاری که با دوستش داشت، تصمیم گرفته شب رو پیش دوستش بمونه.
- که این طور. من برم پیش این پسره؛ شاید چیزی دستگیرم شد. با اجازه!
- خواهش می کنم بفرمایید.
رو کردم به بچه های کلانتری و گفتم:
- لطفا اینجا رو خلوت کنین. ممنونم!
- بله قربان.
سری تکون دادم و به طرف فرشاد حرکت کردم. فرشاد متوجهم نبود و فقط گریه می کرد و هر از گاهی زیر لب چیزی می گفت. یه دفعه سرشو گذاشت رو زانوش و بلند زد زیر گریه.
کنارش رسیدم. انگار متوجه ی حضورم شد چون سرشو گرفت بالا. با دیدنم سریع از جاش پرید و ایستاد.
- سلام. سروان عسگری هستم از دایره ی جنایی.
فرشاد با پشت دستش تند تند اشکش رو پاک کرد. دستشو جلو آورد و باهام دست داد:
فرشاد:- سلام جناب سروان.
دوباره بغض کرد و به جنازه ی آرمین خیره شد. با عجز زمزمه کرد:
- جواب پدر و مادرشو چی بدم؟ خدا!
- تسلیت میگم. جنابِ …؟
- فرشاد هستم؛ فرشاد آریان پور!
- جناب آریان پور؛ شما برای یه سری سوال و جواب باید با ما تشریف بیارین اداره.
برخلاف تصورم به جای اینکه بترسه یا شوکه بشه، مخالفتی نکرد و فقط سرشو تکون داد. نگاش کردم. حال و روزش اصلا برای سوال و جواب مناسب نبود. برای همین ترجیح دادم سوالای فرعی رو توی اداره ازش بپرسم تو اون لحظه به چند تا سوال که به نظرم مهم تر بود اکتفا کردم.
نوشته دانلود رمان دست های خونین-جلد دوم رمان کیستار اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.