عنوان رمان:وحشت با ارواح
نویسنده:سمیرا ۷۳
تعداد صفحات پی دی اف:۸۷
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:رویا دخترجوانی است که به دلیل سفرمادرش برای شرکت در یک کنفرانس پزشکی و سفر برادرش به شمال کشور برای ساخت یک موزیک ویدیو مجبور می شود مدتی را با دوست خود تینا در خانه باغ قدیمی شان تنها بماند اما پس از مدتی اتفاقاتی که برای آنها می افتد موجب ترس و وحشت شان می شود و آنها را وادار می کند که به گذشته خانه باغ سفر کنند که آنها با واقعیتی تلخ و ترسناک رو به رو می کند..
آغاز رمان:
آنچه ترس را برمی انگیزد ناشناخته هاست.(کریستین بوبن)
من رویا قصددارم امروز داستانی را برایتان تعریف کنم که هنوز هم با یادآوری آن مو بر تنم سیخ می شود. داستان از یک شب گرم تابستانی شروع می شود. شبی که حدوداً یک ماه از نقل مکان ما(من،مامان مینو و رایان داداشم)به این خانه باغ که در یکی از دنج ترین وخوش آب و هوا ترین مناطق حومه شهر قرار داشت می گذشت. منطقه ای که خانه ما در آن قرار داشت اکثرش را ویلا ها و باغ ها تشکیل داده بود. منطقه ای که علی رغم دنج بودن بسیار کم رفت آمد بود و دلیل این رفت آمد کم نیز اتفاقاتی بود که در طی دوسال گذشته رخ داده بود که یکی از مهم ترین این اتفاقات گمشدن مرموز چند دختر و زن جوان(که یکی از گمشدگان همسر مهندس امیری –صاحب سابق خانه باغ ما- )در این منطقه بود. گمشدگانی که تا آن روزکوچکترین نشانی از آنها به دست نیامده بود و همین موضوع باعث اجتناب مردم از این منطقه شده بود. خانه باغ ما دارای یک باغ بزرگ که انواع درختان سربه فلک کشیده در آن کاشته شده بود و یک ساختمان به سبک معماری قدیم و البته کمی ترسناک و عجیب(که دلیلش را در طول داستان برایتان میگویم) خانه باغ ما را تشکیل می داد. من با وجود گذشت یک هفته از اقامت مان در آنخانه به محض تاریک شدن هوا من دچار ترسی عجیب می شدم آن شب هم برای کم کردن ترسم خودم را خواندن رمانی که به تازگی از اینترنت دانلود کرده بوده سرگرم کرده بودم. ساعت نزدیک ده شب بود که صدای ماشینی را از داخل باغ شنیدم کمی ترسم کم شد. کمی بعدصدای باز شد در سالن را شنیدم و بلافاصله صدای مامان مینو را که اسمم را صدا میکرد.
-رویا رویا؟
از جایم بلندشدم و به سمت در ورودی خانه رفتم. مادرم با دیدن من با تعجب به من نگاه کرد.
-چیزی شده مامان؟
-تو اینجایی؟پس چرا در زیر زمین رو باز کردی؟
-زیر زمین؟ من اونجا چیکار دارم؟
مادرم سری تکان داد و از ساختمان خارج شد و کمی بعد برگشت.
-تو چرا هنوزبیداری؟
-خوابم نبرد.چقدر دیر اومدین مامان؟
-موندم بیمارستان کارام رو سر و سامون بدم که این یه هفته که نیستم مشکلی پیش نیاد.
سری تکان دادم.
-فردا میرید؟چه قدر زود.
-آره.
-حالا چقدرطول می کشه؟
-نمی دونم اما احتمالاً یکی،دو هفته رو طول می کشه.
سری تکان دادم و مادرم به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. من هم دوباره روی مبل نشستم ومشغول خواندن رمان شدم. بگذارید کمی برایتان از معماری خانه برایتان بگویم. خانه دو طبقه بود. سالن طبقه اول حالت پنج ظلعی داشت و از در ورودی تا سالن اصلی یک راهروی نسبتاً بزرگ بود که پس از رد کردن راهرو به سالن اصلی می رسیدیم .در طبقه اول سه اتاق نسبتاً بزرگ که هیچکدام نورگیر نبودند و دوتای آنها با یک راهروی طولانی ویک در مخفی که در نگاه اول به ظاهر در کمد بود به هم راه داشتند و دو تا از اتاقها در راهرو قرار داشتند و یکی دیگر از اتاق ها با فاصله کمی از اتاق ها در مقابل راه پله های طبقه دوم قرار داشت. آشپزخانه خانه نیز در سمت چپ سالن قرار داشت.سرویس بهداشتی خانه نیز در سمت راست راهرو مقابل اتاق ها قرار داشت. اتاق های پایین مربوط به من و مامان مینو بود و یکی از سه اتاق طبقه بالا مربوط به برادرم رایان بود که به دلیل اقتضای کارش(آهنگسازی و کارگردانی)تمام روز را با سر وصدا میگذراند آن اتاق را به دلیل دنج بودن انتخاب کرده بود. طبقه بالا نیز به وسیله تعداد نسبتاً زیادی پله از طبقه اول جدا شده بود. آن طبقه نیز همچون طبقه اول سه خوابه بود و یک سرویس بهداشتی کوچک نیز داشت. آنقدر محو خواندن رمان بودم که متوجه گذر زمان نشدم همین که چشمم به ساعت افتاد متوجه شدم سه ساعت است که درحال خواندن رمان هستم. با خستگی لپ تاپم را خاموش کردم و ازجایم بلند شدم و به اتاقم که اتاقی مقابل حمام بود رفتم. اتاق من مثل دو اتاق دیگر یک اتاق نسبتاً بزرگ بود ودکوراسیون اتاقم ترکیبی از رنگ سفید و آبی بود که باعث می شد کمی از تاریکی اتاق بکاهد. در گوشه از اتاق یک میز لوازم آرایش با انواع لوازم آرایشی و یک دو کمدنسبتاً بزرگ با انواع لباس ها و مانتو های مختلف گذاشته بودم. درگوشه ی دیگر اتاق هم میز کامپیوتر و تخت خوابم گذاشته شده بود. پس از گذاشتن لپ تاپ روی میز به سمت تختم رفتم و خوابیدم. نمی دانم چند ساعت گذشته بود که با صدای شرشر آب حمام ازخواب بیدار شدم در ابتدا نترسیدم زیرا رایان عادت داشت زمانی که از سرکار می آمددوش می گرفت اما زمانی که صدای آب طولانی شد با خستگی از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم و به سمت حمام رفتم. صدای شرشر آب در سالن هم به گوش می رسید. چندبار درزدم و برادرم را صدا کردم.
-رایان رایان تویی؟
جوابی نیامد.کمی ترسیدم به همین دلیل دست بردم و در را باز کردم چراغ حمام خاموش بود اماصدای شرشر آب همچنان به گوش می رسید. وارد حمام شدم و کورمال کورمال پیش رفتم وکلید برق را زدم.چراغ روشن شد. از رختکن گذشتم و در حمام را باز کردم. چیزی درحمام دیدم که از ترس قلبم ریخت. هیچکس در حمام نبود اما آب همچنان باز بود. بسم الله گویان به وارد شدم و دوش آب را بستم و پس از خاموش کردن چراغ از حمام خارج شدم ودر را پشت سرم بستم و به دیوار تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم و دوباره به اتاقم رفتم و خوابیدم.
فردای آن روزبا صدای برادرم رایان از خواب بیدار شدم.
-رویا رویا پاشو دیگه.
با خستگی غلطی زدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم کردم. با دیدن ساعت نه و نیم مثل فنر ازجایم بلند شدم و به دستشویی رفتم و سپس به آشپزخانه رفتم و پس از درآوردن پنیر،خیار،گردو و کره و عسل از یخچال مشغول چیدن میز صبحانه شدم.
- چه عجب بیدار شدی.
به سمت صدابرگشتم و رایان را دیدم که دست به سینه به در آشپزخانه تکیه داده است و پوزخندی روی لبش است. چیزی به روی خودم نیاوردم و لبخند زدم.
-سلام.
-علیک سلام.صبحونه حاضره؟
-آره بیابشین.
رایان جلوآمد و پشت میز نشست.لیوان چای را مقابلش گذاشتم و یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم و مشغول خوردن صبحانه شدیم.آنقدر فکرم درگیر بود که دیگر طاقت نیاوردم وموضوع دیشب را با رایان درمیان گذاشتم.
-داداش دیشب دوش حمام خود به خود باز شده بود.
-از لوله هاشه قبلاً هم یکی-دوبار اینجوری شده بود.
-پس چرا هیچکاری نکردی؟
-از شمال که برگشتم یه لوله کش میارم.
-شمال؟!-آره برای کلیپ باید برم.
-چقدر طول میکشه؟
-یه –دو هفته رو حتماً میکشه.
-یعنی من تنها تو خونه بمونم؟
-راستی گفتی تنهایی. صبحونه تو که خوردی یه زنگ بزن تینا بیاد اینجا.
نگاهی به رایان کردم که سرش را پایین انداخته بود و سعی می کرد خود را آرام نشان دهد. لبخندکمرنگی زدم. می دانستم که مدتی است رایان به تینا علاقه مند شده است اما آنقدرمغرور بود که تا آن روز چیزی به روی خودش نیاورده بود. تینا دوست دوران راهنمایی من بود که در دانشگاه هم رشته بودیم واقعاً دختر خوبی بود. نگاهی به رایان کردم. الحق برادرم جذاب بود. پوست نسبتاً سبزه با چشم و ابروی مشکی و عینکی با قاب ظریف روی چشمانش قرار گرفته بود. تی شرت سفید و شلوار جین نیز به تن داشت.
-چیه؟زل زدی به من؟
-چیزی نیست.
سرم را پایین انداختم و مشغول خوردن صبحانه شدم. پس از صبحانه رایان برای استراحت به طبقه بالارفت و من مشغول جمع کردن میز و شستن ظروف شدم.بعد از اینکه شستن ظرف ها تمام شدبه اتاقم رفتم و موبایلم را از روی میزعسلی کنار تختم برداشتم و شماره تینا راگرفتم. صدای آهنگ پیشواز تینا به گوشم رسید:
الهی قربونت برم
تو غصه منو نخور
منم یه جور سرمیکنم
تو خیلی ساده دل ببر
تو فکر هیچیُ نکن
ببین هنوزم سرپام
فقط واسه دلتنگی
اگه که اشکِ تو چشام
پشتم ببین خمیده نیست
فقط یه بغض تو گلوم
تو رو خدا پاشو برو
نیا با گریه رو به روم
یه روز باید اینطور میشد
یا خیلی زود یا خیلی دیر
یه لطفی کن یواشکی
دیگه سراغمو نگیر
(قسمتی از ترانه تو غصه منونخور-مجیدخراطها)
تینا به محض جواب دادن گوشی شروعبه جیغ کشیدن کرد.
-تو خجالت نمی کشی رویا؟ بعد از این همه مدت زنگ می زنی؟……… به تو هم می گن دوست؟……….. چرا اون گوشی کوفتی رو جواب نمی دی.
-تینا نفس بکش خفه شدی.
تینا دوباره جیغ زد: حرف نزن.
تینا دوباره شروع به جیغ کشیدن کرد. بلاخره بعد از چند دقیقه ساکت شد انگار شک کرده بود که من قطع کردم:
- رویا رویا هستی؟
-همین جام.
-چرا حرف نمی زنی؟
-خوب تو می گی حرف نزن.
-من این همه حرف می زنم تو گوش نمیدی حالا صاف اینو گوش کردی؟
-بده دخترخوبیم؟
-ای بابا تو آدم نمی شی.چه خبر؟
-خیلی کنجکاوی نه؟
-نخیر من اصلاً کنجکاو نیستم فقط یه کم فضولم.
با گفتن این حرف هردو شروع به خندیدن کردیم.
-اینو خوب اومدی. میگم تینا یه چند روز پاشو بیا اینجا.
-برای چی؟
-مامانم که رفته سفر داداشم که داره میره شمال. میایی؟
-باشه اتفاقاً خودمم بیکارم. کی بیام؟
-واسه ظهر بیا که نهارم با هم بخوریم.
-نه دیگه بعد از نهار میام.
-پس منتظرم.بای.
-بای.
گوشی را قطع کردم و لپ تاپم را برداشتم و روشنش کردم و مشغول خواندن رمان شدم.درحال خواندن رمان بودم که سر وصدایی از داخل حیاط شنیدم کمی دقت کردم متوجه شدم صدا التماس می کند و کمک میخواهد انگار از چیزی ترسیده است. از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم. اول میخواستم به حیاط بروم و سر و گوشی آب دهم اما جرئت نکردم به همین خاطر به طبقه بالارفتم و در اتاق رایان را زدم:
-رایان……. داداش.
صدای رایان با خستگی از داخل اتاق شنیده شد:
- چیه؟
-بیا کارت دارم.
چند لحظه بعد در اتاق باز شد وبرادرم از اتاق خارج شد.
-چیه؟
-یه صدا میاد
.-صدا؟! از کجا؟
-از تو حیاط.
نوشته دانلود رمان وحشت با ارواح اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.