عنوان رمان:واحد روبرویی
نویسنده:شیوا بادی
تعداد صفحات پی دی اف:۵۸۹
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان درباره ى زندگی یه دخترو پسره..دو نفر آدم عادى که زندگى اونهارو سر راه هم قرار میده..دو نفر از دو دنیاى مختلف..از دو شهر مختلف و با عقاید مختلف..دونفر که تقدیر اونها با هم بودنه..داستان از زبان هر دو نفر هست.. هم دختر و هم پسر..دختر تنهاست و فقط خدا رو داره و پسر به ظاهر تنها نیست اما در باطن از همه تنها تره!ببینیم تقدیر چطورى این دو نفرو سر راه هم قرار میده و چى میشه!
آغاز رمان:
امروزم مثل هر روز ..
باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه..
خونه ای که هیچ کس توش منتظرم نیست ..فقط منم و تنهایی…..سال هاست تنها شدم..
همون موقع که اون فاجعه رخ داد..
همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون ، بی سرپرست شدم..
تازه موقعیت من بهتر بود …..از آب و گل در اومده بودم…دانشجو بودم….اونم دانشگاه دولتی تهران !
شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم ، تو شهر خودمون قبول نشدم ، تا منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم ..
شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم ..
موندمو تبعید دنیا شدم..
تبعید این دنیای مزخرف….بدون هیچ کس….حتی یک فامیل…فقط منم و خدای من !
خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم ….شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده..
وارد آپارتمان یا بهتر بگم ، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم..
از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام میکنم….با خوش رویی جوابمو میده ..
جلوی آسانسور می ایستم….باز تو طبقه ی هفتم مونده !
با نوک کفشم ، به زمین ضربه میزنم…صدای ملودی آسانسور شنیده میشه ….سرمو بلند میکنم….همزمان ، آسانسور توقف میکنه و درش باز میشه….دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد..
اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم….چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره….هنوز نگاهم خیره به اون دختره….چرخیده و پشتش به منه….به مانتوی قرمز و شال و شلوار سفیدش نگاه میکنم..
خیلی خوش پوشه….چند قدم ازم دور شده … ولی هنوز ، بوی عطر خوبش به مشامم میرسه…بوی عطرش عالیه !
با لبخند چشمهامو میبندمو نفس عمیقی میکشم..
با شنیدن صدای در آسانسور که در حال بسته شدنه ، چشمهام باز میشه و به سرعت دستمو جلوی چشمی آسانسور میگیرم تا درش بسته نشه..
وارد آسانسور میشمو دکمه ی طبقه ی هفتمو میزنم ..
تو آینه ی آسانسور به خودم نگاه میکنم..
به چشم های قهوه ای خسته ام !
به صورت بی حالم !
به ابروهای پر و بهم ریخته ام !
به لباس های معمولی و ساده ام..
به کفش طبی قهوه ای رنگم !
همه ی اینها یادآور روز پر کارم بوده !
به طبقه ی هفتم میرسم….وارد سالنی میشم که متشکل از دوتا واحده !
دوتا واحد روبروی هم !
دو تا در قهوه ای سوخته ..درهایی تیره تر از چشمهای من !
کلیدمو از کیفم بیرون میارم…با چرخش کلید تو قفل ، در واحد روبرویی باز میشه..همسایه ی روبرویی ، با تاپ و شلوارکی زیر زانو میاد جلوی در !
دست به سینه نگاهم میکنه و لبخند منظور داری میزنه !
چشمهای سبزش از همیشه بیشتر میدرخشه !
لبخند کجش ، شبیه پوزخنده !…با نگاهش ، سر تا پامو زیر نظر میگیره !
زیر لب سلام میکنم که با روی باز جوابمو میده !
داخل واحد خودم میشم…از بین در نگاهش میکنم ….هنوز نگاهش به منه !
نگاه ازش میگیرمو درو میبندمو سرمو به در تکیه میدم..چشمهامو میبندم تا کمی از فشاری که روم هست کم بشه ….شاید فقط کمی از این فشار لعنتی کم بشه….شاید..
یک راست به آشپزخونه میرم….طبق معمول هیچ غذایی برای خوردن نیست….در یخچالو باز میکنم..خدا رو شکر ، دو تا دونه تخم مرغ هست..
یه کمم سوسیس دارم..خوبه !
خودش میشه یه غذای خوشمزه !
به اتاقم میرم !
اتاق خونه ی لوکسم که برعکس لوکس بودن و شیک بودن خونه ، وسایلش ساده و معمولیه !
مثل لباسهام..
مثل یخچال خالیم..
هرچقدر که لازم باشه کم خودم میذارم ، تا بتونم اینجا و تو این محل زندگی کنم !
کلی گشتم تا این خونه رو پیدا کردم….یه آپارتمان دو خوابه ی هشتاد متری !
برای من هم بزرگه و هم زیاد …ولی به خاطر کارم ، مجبورم تو این محله زندگی کنم !
شاگرد خصوصی دارم و بهشون زبان درس میدم !
بعضی ها میان خونه ام ، و بعضی هم تو خونه ی خودشون راحت ترن !
این جور مواقع من میرم خونه اشون ….اکثرشون همین حوالی زندگی میکنن …همه بچه مایه دارنو پول خوبی میدن !
گذشته از اون ، همه اشون یاد گرفتن زبانو از نون شبشونم واجب تر میدونن !
سالی چند بار میرن مسافرت خارج از کشور ……بایدم زبانو فول باشن !
تو این محل زندگی کردن چندتا مزیت داره …..یکی اینکه به خونه ی شاگردهام نزدیکه…….چه اونها بخوان بیان خونه ی من و چه من بخوام برم خونه ی اونها راحتم !
دوم اینکه اهالی این منطقه کاری به کار هم ندارن …….برام مشکل درست نمیکنن !
سوم اینکه اینجا مشتری بیشتر دارم !
چهارمم اینه که مشتری هام خوب پول میدن !
عیدها هم خوب عیدی میدن !
برای هر کار کوچیک ، مثل یاد دادن یه ضرب المثل ساده، پاداش بهم میدن !
گاهی هم خودشون منو میرسونن !
تنها مشکلم اجاره خونه امه !
از زمان دانشجوییم کار کردم …..اون موقع خوابگاه بودم ….همه ی پولمو جمع کردم ….بعد که دیدم بیشتر مشتری هام برای اینجا هستن ، عزممو جمع کردم ، تا همین حوالی خونه بگیرم !
خوب کار کرده بودم ، ولی مجبور شدم همه ی پولمو برای رهن خونه بدم !
تازه بدتر اینکه کافی نبود و اجاره هم باید بدم !
هرچی کار کنم باید بدم اجاره !
یه کمی هم ذخیره میکنم ، ولی اونقدری نیست که حسابی پس انداز بشه !
اوایل میگفتم اگه قراره هرچی کار میکنم برای اجاره خونه بدم ، پس چه کاریه !”
ولی بعد دیدم ، روز به روز مشتری هام بشتر میشن ..
اینطور که حساب کردم ، تا سه ماه دیگه وضعیتم بهتر میشه و میتونم یه کم هم پس انداز کنم !
پول این ماه اجاره امو بدم ، دیگه مشکلی ندارم ….اما بدبختیم اینه که برای این ماه کم آوردم !
یه هفته از اول برج گذشته و من هنوز اجاره خونه رو ندادم !
صاحب خونه گفته بدم به پسرش …..خودش مرد خوبیه و کاری به کم و زیاد و حتی دیرو زود شدن اجاره نداره !
اما پسرش ……همه رو میگیره و خرج الواطی میکنه !
الانم هی کیشیک میشکه که پولشو بگیره …….باباش که اینجا زندگی نمیکنه !
یه واحد اینجا رو دادن به پسره تا مستقل باشه و راحت زندگی کنه ….اونم چه زندگیی میکنه !….همه ی بیستو چهار ساعت عمرش خلاصه شده تو خوش گذرونی !
من بدبخت ، صبح تا شب جون بکنم ، اون وقت بدم به اون تا…. استغفرا..
لباسهامو عوض میکنمو برمیگردم به آشپزخونه !
یه دونه از تخم مرغ هارو تو ماهی تابه میشکنم وکمی هم سوسیس روش رنده میکنم !
خب ، آماده ست !
میذارمش رو میز دو نفره ی وسط آشپزخونه !….یه بسته ی کوچیکم سس گوجه دارم !..میریزم روشو با اشتها میخورم !
همه رو که خوردم ، ته نونمو کف ماهی تابه میکشمو با ولع میخورم !
اوممم !…….عالیه !
خدایا شکرت !
همینم گیر خیلی ها نمیاد !
از جام بلند شدمو تنها ظرف کثیفمو شستمو بعدش ، بدن خسته امو به تخت خوابم سپردم !
باز زمین داره میلرزه !……همه جا در حرکته !
انگار نمیخواد آروم بشه !………نمیخواد از حرکت بایسته !
بابا و مامان دارن داد میزنن !…….مامان مدام محمدو صدا میزنه !
بابا دستهای نوشینو گرفته ..
علی میخواد دستمو بگیره ولی دستش به من نمیرسه !
با ترس داد میزنم که منو تنها نذارن !……لرزش بعدی زمین همه رو از هم جدا میکنه !
شکاف بزرگی روی زمین پدیدار میشه….همه نا پدید میشن و من تنها میمونم !
با داد از خواب بیدار میشم ..
همه ی بدنم عرق کرده !….این کابوس شش ساله که با منه !
هر وقت خیلی خسته ام میاد سراغم !….میادو یادم میاره چطوری عزیز ترین افراد زندگیمو تو زلزله از دست دادم !
من تهران بودم…..صبح از خواب بیدار شدم ، ولی چه بیدار شدنی !
همه حرف از زلزله میزدن !……از زلزله ی عظیم بم !…….کشته زیاد داده بود..زخمی هم زیاد بود….با شنیدنش مثل ابر بهار شروع به گریه کردم…..با تلفن خوابگاه به خونه امون زنگ زدم !
اما بی فایده بود ، خط ها مسدود بود !
شاید زیادی خوش خیال بودم که فکر میکردم خانواده ی من زنده موندن و من میتونم باهاشون حرف بزنم !
به کمک هم اتاقیم وسایلمو جمع کردمو با یه کوله پوشتی و یه دنیا استرس و نگرانی به ترمینال رفتم !
ولی با گفتن مسیرم ، همه با پوزخند نگاهم میکردن !………انگار دارن به یه دیوونه نگاه میکنن !
انقدر اشک ریختمو التماس کردم ، تا یه نفر حاضر شد منو با خودش ببره !
اون موقع نگران هیچی نبودم ، حتی اینکه اون راننده چه بلایی ممکن بود به سرم بیاره هم مهم نبود !
فقط رفتن پیش خانواده ام مهم بود !
اما کمی که پیش رفتیم ، فهمیدیم راهها مسدود و بسته هستن !…..با چه مکافاتی فهمیدم همه ی خانواده ام زیر خروار ها خاک مردن !
همه اشون رفتنو منو تو این دنیای بی درو پیکر تنها گذاشتن ……هیچ کس برام باقی نمونده بود !
خاله هام ، عمو هام ….عمه هام و دایی هام !…..همه اشون رفته بودن !
کاش حداقل یه نفر برام مونده بود !
اکثر افراد خانواده ی ما تو یه منطقه و محله زندگی میکردن ، برای همین همه اشون مردن !
شاید اگه یکیشون یه منطقه ی دورتر بود ، الان یه نفر برام مونده بود ……..راضی بودم یکی بمونه ، حتی اگه بد زبون ترینشون باشه !
حتی اگه حسود ترینشون باشه …….ولی فقط باشه !…..باشه تا مردم با نگاهشون بی کسیمو تو سرم نزنن!
***
بلند شدمو وضو گرفتم و دو رکعت نماز به نیت خانواده ام خوندم !
به نیت پدرو مادرم و دو برادرم و تنها خواهرم …بعد از خوندن نماز کمی آرومتر شدم !
به ساعت نگاه کردم..سه نیمه شب بود…..دوباره رو تخت دراز کشیدم….بعد از اون اتفاق شوم ، یک سال دانشگاه نرفتم و مرخصی گرفتم !
اون سال ترم چهارم بودم…..یک سال عقب افتادمو ، اشک ریختمو حسرت خوردم……حسرت اونهایی که رفتن….حسرت همه ی خانواده امو که الان با همن !
یک سال طول کشید تا تونستم خودمو از نو بسازم !
من از بچگی عاشق زبان بودم !…همیشه کتاب های آموزشی رو میخریدمو میخوندم….از اصطلاحاتی که یاد میگرفتم برای همه میگفتم..
همیشه به ارگ بم میرفتمو با مسافرهای خارجی صحبت میکردم…وقتی با تعجب به جثه ی کوچیکم نگاه میکردن ، با غرور سرمو بالا میگرفتمو تو دلم ذوق میکردم….عاشق بناهای تاریخی بودم !
عاشق صحبت کردن با مردم هم بودم…..همین باعث شد ، وقتی خیلی کوچیک بودمو با مامانم ارگ رفته بودیم ، وقتی مسافرها از مامانم سوال پرسیدنو مامانم نتونست جوابشونو بده….اصرار کنم که منو کلاس زبان ثبت نام کنن !
اونقدر خوندمو کار کردم که برای کنکور مترجمی زبان ، دانشگاه تهران قبول شدم !
از سال اولم به همکلاسی هام کمک میکردم …تا جایی که همه ازم تعریف کردنو کم کم تو خوابگاه براشون کلاس خصوصی میذاشتم و مقالاتشونو ترجمه میکردم….بعد از رفتن مامان و بابا….اون یک سال که زندگی رو کنار گذاشته بودم ، از همون پولهایی که بدست آورده بودم خرج کردم..
بعد از اون یکسال ، بعد از گذروندن دوره ی نقاهتم ، دوباره شدم همون نگار سابق….همونی که تو دانشکده حرف اولو میزد..
درس خوندمو تدریس کردم ، تا شدم اینی که الان هستم ..معلم خصوصی زبان…
نوشته دانلود رمان واحد روبرویی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.