عنوان رمان:وقتی دلت شکست
نویسنده:ZAHRA.V.V.T(وحشی ولی تنها)
تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۱
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
مغزم داشت منفجر می شد،سروصداشون خونه رو برداشته بود.از صبح کله سحر شروع کرده بودن به جنگ و مرافه، دستامو گذاشتم روی گوشام و پتو رو روی سرم کشیدم و زیر لب نالیدم:
-اَه … خسته شدم،تمومش کنید دیگه.
با اینکه هنوز خستگی دوندگی دیروز توی تنمه بیخیال خواب شدم.پتو رو از رو خودم با عصبانیت کناره تخت پرت می کنم.نفمیدم چطور حاضر شدم دیگه صداشون به اوج رسیده بود وبرام واقعا غیر قابل تحمل شده بودکوله مو برداشتمو از اتاقم بیرون زدم.بعد از قفل کردن در اتاقم با گام هایی آهسته ازخونه زدم بیرون،دوست نداشتم متوجه خروجم بشن خوشبختانه داخل اتاقشون بحث می کردن و متوجه من نشدن.راستش اصلا دلم نمی خواد به جروبحث های الکی شون گوش کنم.معلوم بود دیگه دعوای این دفعه سره چیه،اینجورکه از قهره دیشب معلوم بود و اخم وتَخم های هانی خانم و نیش وکنایه هاش فهمیدم دلش ماشین شاسی بلند میخواد وبابا رضایت به خریدش نمیده.نمیدونم شاید بابا هم شک کرده که هانی فقط بخاطره پول باهاشه.دیگه به خیابون اصلی رسیده بودم،نمیدونستم امروز برای فرار کجا باید برم؟ کجا رو داشتم برم تصمیم گرفتم مثه همیشه برم جایی که آروم می شم.دستمو برای گرفتن تاکسی بلند کردم اما قبل از اینکه تاکسی بخواد برام توقف کنه سانتافه ی مشکی رنگی جلوی پام ترمزکرد وسریع شیشه رو پایین کشید.به خیال اینکه حتماً مزاحمه یه قدم ازش فاصله گرفتم.اما صداشو که منو خطاب قرار داد شنیدم:
-خانم ملکی.
به طرفش برگشتم به خیاله اینکه شاید یکی از بچه های دانشگاه باشه کمی به طرف شیشه خم شدم.با دیدن پسره جوانی که پشت فرمون نشسته بود ذهنم شروع به پردازش کرد و ناگهان تصویرهمسایه واحد روبرویمون رو بخاطر آوردم خودمو کمی جم وجور کردم خیلی وقت بود همسایه بودیم اما فقط دو سه بار باهم برخورد داشتیم یه بارش داخل پارکینگ بود که دیدمش داره به نگهبان بخاطره اِشغال شدنه جای پارک ماشینش شکایت می کنه و با دیدن من ازم سوال کرد که ماشین واسه مهمون ما هست یا نه!
و متاسفانه ماشین متعلق به یکی از دوستان هانی بود که اونروز منزل ما دوره داشتن؛ دو بارم تو آسانسور باهم بودیم که هردوبارشم اون با من سلام علیک کرد و امروزم که!!!!!اُو اُو…این کی از ماشین پیاده شد؟؟؟؟درست روبروم ایستاده بود از پشت عینک آفتابی اش زل زده بود به من! به … به مثه این چندباری که دیدمش شیک و مرتب ! باید بگم به شخصه عاشقه آدمهای خوش پوش و مرتبم .
-سلام،خوب هستید.
لحنش خشک و رسمی بود:
-سلام،مرسی.
اینها رو در حالی که با تعجب نگاهش میکردم گفتم.
-عذر میخوام مزاحم شدم،اگه ممکنه میخواستم چندلحظه از وقتتون رو بگیرم.
-خواهش میکنم،اما…
حرفمو برید:
-فقط چند لحظه ،اصلاً بفرمایید سوار شید بریم یه جایی مناسب اینجا ایستادمون صورته خوشی نداره.
اوهو…چه لفظ قلم!!!با اکراه قبول کردم همراهش شم،اول خواستم برم در عقبو بازکنمو بشینم ولی قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم پیش دستی کرد و در جلو رو برام باز کرد وبا دست اشاره کرد که سوار شم (بابا کلاستو دوست دارم) داخل ماشین که نشستم.انگار از دنیای بیرون جدا شدم.دیگه از فکره جروبحث خونه اومده بودم بیرون تنها فکرم پیشِ این پسره بود، اسمشو فراموش کرده بودم چون هرچی به حافظه ام فشار آوردم نتونستم اسمشو بخاطر بیارم.معلوم نبود چی میخواد بهم بگه همچین رفته بود تو خودش که دودل شدم چیزی بگم.البته بهتره بگم شاید بتونم حدس بزنم چی قراره بهم بگه ولی با این حال ترجیح میدم خودش شروع کنه.یه ربع که تو سکوت وتنها صدای موسیقی انگلیسی گذشت ماشین درست روبروی کافی شاپی متوقف شد.دستش به دستگیره بود که گفت:
-بفرمایید.
پرسیدم:
-باید پیاده شیم؟
به طرفم چرخید بخاطره عینک آفتابی که رو صورتش بود نمیتونستم چشماشو ببینم:
-حرفام زیاده،داخل ماشین خسته می شید.
مجبور شدم پیاده شم.فضای دنج کافی شاپ وموسیقی ملایم زنده ای که پخش میشد بهم آرامش داد.با اینکه زیاد اهل اینجور جاها نبودم ولی به رو خودم نیاورم و سعی کردم تحمل کنم.نه اینکه بی دست وپا وامُل باشم نه! فقط بخاطره مشکلات اخیرم اصلاً بابچه های دانشگاه مَچ نبودم درکل مثه روح میرفتمو میومدم تنها دوستی هم تو این چهارسال تونست تحملم کنه وکنارم باشه مهرنوش بود که همیشه درکم میکرد و بهتره بگم از همه چیز زندگیم خبرداشت شاید اونم بخاطره شرایط مشابهی که با من داشت اینطور بود.گارسون سفارش قهوه هامون رو آورده بود اما اون هنوز ساکت بود و سرش پایین.با اینکه آدم فضول وکنجکاوی نبودم اما دیگه داشت صبرم تموم میشد،حوصله ام سر رفته بود!از اینکه یه جا سیخ بشینم متنفرم.نفس صدا داری کشیدمو تکیه مو به پشتی صندلیم دادم.بالاخره آقا لطف کرد وسرشو بلند کرد. نگاهش که حالا خالی از وجود عینک بود رو به چشمام دوخت.یه تای ابرومو بالا انداختمو با تکون دادن سرم گفتم:
-میشنوم آقای….
(ای وای اسمش چی بود؟)
-پرهام،پرهامِ جلالیان.
لبخند محوی زدمو سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم ومنتظره شنیدن حرفاش شدم.فنجون قهوه شو بالا برد ویه نفس سرکشید.از تلخی قهوه قیافه ش کمی جم شد. (آخه پسر مجبوری یه دفعه بخوری؟؟؟)
فنجونو داخل نلبکی گذاشت وبدون اینکه به چشمام نگاه کنه شروع کرد به حرف زدن:
-راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم،دلمم نمیخواد بیشتر از این وقتتون رو بگیرم برای اینکه گیجتون نکنم مستقیم میرم سره اصل مطلب ……
نفس پرصدایی کشید و زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.فکر کنم میخواست ببینه عکس العملم چیه منم که انگار نه انگار همچین زل زده بودم تو صورتش که بیچاره نگاهشو پایین انداخت و با لکنت حرفشو ادامه داد:
-ب…بهتره اول یه کمی از خودم بگم.
دستشو پشت گردنش کشید:
-اسمم پرهامِ… ۲۶سالمه تک فرزندم،خانواده ام کانادا زندگی میکنن.وکالت خوندمو الانم مشغوله اداره ی شرکت پدرم هستم.البته چندوقتی میشه دنبال جایگزین می گردم تا خودمم برگردم پیش خانواده ام.راستش چندوقتی میشه که پدرم مریضه و پزشکا ازش قطع امید کردن منم مجبورم تا چهارماه آینده برگردم کانادا.راستش دلیل دعوتِ شما به اینجا اینه که،اینه که…
احساس کردم بیان کردن حرفی که میخواد بزنه براش سخته؛نگاهش هنوز پایین بود.باکشیدن دوتا نفس عمیق دوباره به حالت اول برگشت:
-میخواستم ازتون…ازتون خواستگاری کنم.
با اینکه حدس زده بودم چی میخواد بهم بگه ولی بازم شوکه شدم(چقدرم تابلو نشون دادم)آخه وقتی حرفشو تموم کرد همچین با بُهت گفتم:
-چی؟؟!!!!
که یه لحظه خودم از حرفی که زدم خجالت کشیدم،بیچاره اون بدتر از من شده بود سرشو تکون داد و پرسید:
-یعنی اینقدر حرفم نامربوط بود؟!؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم دستامو از هم باز کردمو کمی به جلو مایل شدمو پرسیدم:
-نه…نه…آخه…چطور بگم…آخه منو شما فقط باهم دوسه بار برخورد داشتیم چطور ممکنه….
نزاشت حرفو کامل کنم:
-شیوا خانم همین به قول شما دوسه بار برخوردمون باعث شد من از کاری که میخوام کنم تا حدی مطمئن باشم.
-شما چقدر منو میشناسید؟چقدر از زندگی من میدونید؟
معلوم بود از سوالم جا خورده وبه رو خودش نمیاره:
-این قدری که میدونم،دوتا خواهر هستید،مادرتون اینطور که معلومه پیش شما زندگی نمی کنن.دانشجویید و ۲۲ سالتونه.
لبخند تلخی زدم تو دلم به کلمه ی خواهری که گفت خندیدم.(کدوم خواهر؟الهی بگم چی بشه اون هانی خاک برسر)لبخند تلخی زدمو به فنجون قهوه ام خیره شدم؛لحنم در اینکه بغض داشت پر از کینه بود:
-پس اینطورکه معلومه هیچی ازم نمیدونید،بهتره همین الان جوابتون رو بدم.
دستشو کلافه کشید تو موهاشو پرسید:
-الان؟ نمیخواید فکراتونو کنید؟!
-احتیاجی به فکر نیس،شما چیزی ازم نمیدونید و این اصلاً خوب نیس چون شاید بدونید نظرتون به کل در مورده ازدواج با من تغییرکنه.
نگاهمو بالا آرودمو بهش چشم دوختم با تعجب زل زده بود به من،دوست نداشتم وارد جزئیات بشم پس صندلیمو عقب کشیدم و خواستم بلند شم که مانع شد:
-بگید تا بدونم،هرچی که لازمه بدونمو برام بگید.
باید مجابش می کردم تا تکلیفشو بدونه و دوباره پاپیچم نشه.دوباره سره جام نشستم؛نگاهمو به نقطه ای دوختم.از بین دندونهای کلید شده ام گفتم:
-خواهری وجود نداره اون خانمی که شما دیدین قراره….قراره همسره پدرم بشه مادرم چهارساله که دیگه با ما زندگی نمیکنه و از پیشمون رفته.
نگاهم تو چشمای متعجبش گره خورد که سعی داشت آثار حیرت رو درونش مخفی کنه اما من این نگاه خوب می شناختم مدتها بود دوست و آشنا با دیدن هانی کناره من و پدرم نگاهشون همینطور حیرت زده می شد؛صدای پرهام باعث شد از افکارم فاصله بگیرم :
- راستش من نمیدونستم فکر می کردم….
باقی حرفشو خورد و با شرمندگی که تو صدا و لحنش موج می زد گفت:
-در هر صورت عذر میخوام.
پوزخندی زدم از روی درد از روی اینکه اینم دلش به حالم سوخت:
-مهم نیس.
کیفمو برداشتمو از جام نیم خیز شدمو حرفه آخرمو زدم:
-فکر نمیکنم با این حُسن هایی که شما دارید دختری برای ازدواج با شما نباشه.
صاف ایستادم:
-بابت قهوه ممنون.
از کافی شاپ بیرون اومدم نفس عمیقی کشیدم پائیز نزدیک بود دلم میخواست پیاده روی کنم.صدای پرهامو که از پشت سر صدام میزد باعث شد بایستادمو به عقب بچرخم. (مثل اینکه این پسر دست بردار نیس).
نگاهم بهش می فهموندکه حوصلشو ندارم ولی زبونم چیزه دیگه ای گفت:
-بفرمایید.
اشاره کرد به ماشینش:
-می رسونمتون.
با لحن قاطع و خشکی گفتم:
-ممنون دیگه مزاحم شما نمیشم.
-خواهش میکنم بفرمایید.
دلم نمیخواست باهاش برم ولی اصلاً حوصله ی تعارف تیکه پاره کردن نداشتم.مثه دفعه قبل در ماشینو برام باز کرد وخودشم پشت فرمون نشست. استارت که زد پرسید:
-منزل میرید؟
با صدای آرومی گفتم:
-نه،میرم دیدن مادرم.
کمربندشو بست و ماشینو به حرکت انداخت:
-مسیرش؟
بغضمو فرو خودمو زیر لب آدرسو زمزمه کردم:
-قبرستون(…)
دیگه چیزی نگفت و تا رسیدمون به مقصد هردو ساکت بودیم. از ماشین که پیاده شدم قبل از بستن در گفتم:
-زحمت کشیدین ممنون.
-خواهش میکنم،منتظر می مونم تا برگردین.
-نه لازم نیس دیرتون میشه با تاکسی برمی گردم.
دوباره شروع کرد به تعارف:
-شما نگران نباشید من امروز مرخصیم…اصلاً بهتره.
کمربندشو باز کرد و سریع از ماشین پرید پایین:
-منم همراهتون میام.
(ای روتو برم که سنگ پا قزوینه)چپ چپ نگاهش کردم ماشالله اصلاً به رو مبارکش نیاورد گفتم:
-آقای جلالیان مزاحم نمیشم،حرفام زیاده شما رو خسته می کنم.
-این چه حرفیه،هر جور دوست دارید من همین جا منتظر می مونم تا تشریف بیارید.
نوشته دانلود رمان وقتی دلت شکست اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.