Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی

$
0
0

عنوان رمان:تا تلاقی خطوط موازی

نویسنده:zed-a

تعداد صفحات پی دی اف:۴۹۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:اپیزود اول ؛بهار ،هفت سال پیش مرتکب خطایی میشود.خطایی که دو دوست نوجوانی اش هم در آن دخیل هستند.خطایی که جـــبرانی ندارد.خطایی که یک خط بطلان روی تمام آینده و آرزوهای بهار میکشد.
اپیزود دوم ؛بهار از دوستانش جدا میشود و سعی میکند گذشته را فراموش کند.تا حدودی هم موفق میشود.زندگی خودش را دارد.روزمرگی هایش را .مثل یک “دختر” عادی.
اپیزود سوم ؛ماه همیشه پشت ابر نمیماند!با ورود سرگرد سید امیر احسان حسینی به زندگی بهار؛همه چیز بهم میریزد….نمیدانم؟!شاید هم برعکس،همه چیز مرتب میشود…

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
هرسه شوکّه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمی شد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلند شد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر ازما به خودش آمد.
باصدای وحشتناک شیونش؛حوریه هم بغضش ترکید.اما من نه.
دوباره برگشتم وتنها با چشمانی وق زده نگاه کردم.
نمیشنیدم بین شیون وزاری اشان چه میگویند.فقط میفهمیدم چیزی شبیه التماس است.
فرحناز محکم تکانم داد وبا جیغ؛کشیده ای نثارم کرد:
-به خودت بیا بهار!بدبخت شدیم!
نمیتوانم وصف کنم همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود.نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.
چشمان وحشتزده ام لحظه ای ازآن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خودِ مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم وتمامش روی حوریه پاشیده شد.حوریه دختر وسواس واُتوکشیده ی تا امروز؛بدون کوچک ترین خمی بر ابروانش تنها نالید:
-خاک برسرمون شد…خاک…
***
-چه مدلی براتون بزنم؟ (زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت):
-نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟
(چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند)
شانه بالا انداختم وگفتم:
-لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟ (لبخندی برای موافقت زد وسر تکان داد)
موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست نگاهی از آینه به صورتش کردم:
-مبارک باشه..بسم الله…
نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری میکردم.
دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم.
زن با تأسف گفت:
-خسته شدید!عجله ای ندارم،استراحت کنید.
-نه عادت کردم.(دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم)
-کارتون خیلی خوبه.هنره
(لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه)
-جسارتاً چندسالتونه؟
-بیست وچهارسال.
-من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم.
(خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم)
-…
-شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم.
-خواهش میکنم.لطف دارید.
-مجرد هستید؟
-بله.
-آخی…(خوشحال تر مینمود)
بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم!
-…
-ماشاءَالله خودتون یک قلم آرایش هم ندارید اما زیبائید!
دیگر داشت غلو میکرد!درست بود که به نسبت یک آرایشگر؛آرایش آنچنانی ای نداشتم؛اما خب نمیشد تأثیر این رنگ مو وابرو وصورت گریم شده را در زیبائی یاد شده اش از من نادیده گرفت!
-نفرمائید.پس این گریم و رنگ ولعاب چیه؟!
-دیگه این هم که نباشه؛زن،زن نمیشه که!
-ممنونم.
-بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم.(متعجب نگاهی از آینه انداختم وگفتم):
-دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟!
خنده ی نرمی کرد وگفت:
-جدی میگم.یک جور آرامش ومتانت تو رفتارتونه..یکجور حس نجابت.
لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات خوری روی میزتوالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد.بی رحمانه به رویم آورد.به یادم انداخت که اگر درسن بیست چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی دارد.آن هم یک دلیل نا آرام…آری…دلیل آرام بودن الآن من،یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.یک نا آرامی ای که با حماقت درسن هفده سالگی با دوستانم راه انداختیم.
چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست نمیدیدم.همین هم باعث شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با دلسوزی مجدد گفت:
-ای وای عزیزم؟! چیشد؟؟ میدونی..
همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده.تورو خدا بشین یکم استراحت کن.فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی بسوزه.
(این بار واقعاً نشستم وگفتم):
-عذر میخوام.واقعاً حالم خوب نیست.نزدیک عید خیلی شلوغ میشه.
-میدونم.من هم پر حرفی کردم سرت گیج رفت!
-نه…ازصبح همینطور بودم.(بی مقدمه پرسید):
-چند نفر هستید؟
-پنج نفر
-خب…یعنی با مادر وپدر وسه بچه…هان؟
-بله.(دلم نمیخواست زیاد از حد با مشتری ها خودمانی شوم.البته که هم خودم دلم نمیخواست هم خانم تأثیری چندان موافق نبود)
کارش را به هرشکل که بود،راه انداختم واو برای باقی عملیات اصلاحی زیر دست همکارانم بود.خوب حس میکردم که من را زیر نظر دارد.
سنگینی نگاهش را هرلحظه حس میکردم.خب حدسش سخت نبود!
کاملاً واضح بود من را برای پسری در نظر دارد.آنقدر تجربه داشتم که میدانستم معنی این سؤالات ونگاه ها چیست.
نمیدانم چرا درست امروز پرنده ی خیالم هوس گذشته ی نفرین شده وصدالبته چال شده ام را داشت.با تمام دل چرکینی هایم از حوریه و فرحناز؛دلم برایشان تنگ شده بود.برای دو دوست بی معرفتم..البته حس وحال بهاروعید هم در این دلتنگی ها وحال ناخوشم مؤثّر بود.
بهار همیشه برای من در هاله ای از ماتم وغم سپری میشد.
کار من تمام شده بود.وسایلم را جمع وجور کردم ودرحالی که مانتویم را میپوشیدم؛روبه خانم تأثیری گفتم:
-خانم با اجازتون من برم.
با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم.
چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در نگاه تحسین آمیز آن زن قفل شد.
میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند،پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده بود.در دل خنده ی مسخره ای کردم وخارج شدم.
در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت دائم در یادش بودم اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.این بود که تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که حرفش جدی مطرح میشد؛یاد گذشته می اُفتادم ودست وپایم میلرزید.
خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز چطور توانستند اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.شاید به این خاطر بود که همان لحظه هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با یک بُهت وبغض ماندم.شاید اگر من هم ضجه میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی نمیشدم.
حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر همدیگر را نبینیم واین برای هر سه امان بهتر است.
گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم.اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی یک زنگ هم بهم نزده بودیم؛هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست.
قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.قرار ما این بود که هرسه برویم و حاجی حاجی مکّه!نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با قهقهه از کنارم رد بشوند.
مثل یک غریبه ی آشنا.بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند.
کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود،
اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد.
حوریه:-اوا! ببین چه اتفاقی!
و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم.
-…
فرحناز:-خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟
دلم نمیخواهد جمله ی کلیشه ای ودیالوگ تکراری فیلم هارا تکرار کنم اما واقعا جمله ی دیگری برایش ندارم!
و آن هم پوزخند تلخ است.بله.یک پوزخند تلخ جواب آنها بود.
گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد:
-اونطوری پوزخند نزن ما راه دیگه ای نداشتیم
گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود،از پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم:
-واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟
چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم:
-میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم.(چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم کمترشود)
فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت:
-قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش……(حوریه ادامه داد):
-ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی.این اصلاً خوب نبود و…(دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا آوردم وگفتم):
-خیلی خب! ادامه ندید.میرمو گورمو گم میکنم.
چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را میبینند.
حس حماقت میکردم.انگار همان بی وجدانی بهتر است.طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
-هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود و بی جهت.
-بی خود وبی جهت؟؟؟
(نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند):
-البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
-بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه.مثل این چادری که جدیداً روی سرته!(پوزخندی زد که روانی ام کرد):
-بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی.(قهقهه اش ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم.)
حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخاریدی! (فرحناز لب گزید)
-کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>