Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان تسلیت قلب صبورم

$
0
0

عنوان رمان:تسلیت قلب صبورم

نویسنده:تردید

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:چه ناغافل بذر عشق را در خاک وجود مردی بیمار کاشت..بیمار که میگویم مفهوم بیماری روانی است..یک بیماری شایع در معدود مردان…این غفلت؛ منظورم همین عشق ناغافل تاوان دارد..تاوانی سخت که میتوان خود سوزی تعبیرش کرد..اخ که چه سخت است این غرامت ناجوانمردانه..!!

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
خواهرکم را با کلی اصرار برای برخاستن از خواب و صرف چند لقمه ای از کره عسل چیده شده در سفره؛ راهی پیش دبستانی کرده و خودم را هم همراه با دربستی به مزون لباسِ عروس. دو سالی بود که ان مزون شده بود محل کسب درامد و محل کسب تجربه… صاحبش میانسالی اهل فن بود و سخی در اموختن تجارب دیرینه اش… تجاربی که من تشنه انها بودم. بله، تجربه در دوخت و دوز ان پارچه های سفید و تور های گیپور.. کشیدن طرح های شکیل و چشم نواز.
در یکی از مراکز فنی، دوخت لباس عروس را فراگرفتم و با کمک یکی از دوستان در این مغازه بالا نشین، که با دیزاین فوق العاده اش چشم هر زوج جوانی را خیره به خود می کرد و صد البته باید گفت که کم تر زوجی با دست پر از این مغازه خارج می شد، استخدام شده و حالا با حقوق هر ماهه ام خرج پدر اهل دود و خواهر اهل رویاهای کودکانه اش را می پردازم و صدایم هم در نمی اید.. ناله ام هم فریاد نمی شود… چرا که من عاشق زندگی در جوار خانواده ناقص و عاشق خواهر جان کوچکم بوده. بله خانواده مان ناقص است و تهی از رد و اثر مادر.. بله، من فقط عاشق خواهرم هستم و پدر نا اهلم سهمی در این حباب عاشقانه نداشته و ندارد.
- سلام. خیلی خوش اومدید.
دختر جوان که با دیدن ان تور و پارچه های قیمتی، چشمان رنگی اش وش زد و دست مرد جوان را در مشتش مشت؛ با صدایی زمزمه وار “سلامی” کرده و ژورنالی را تقاضا. :- چه طرحی مد نظرتون هست؟؟!
بدون توجه به پرسش دوستانه ام، ورق به ورق ان کاغذ های روغنی را ورق زد و در اخر با بد سلیقگی تمام، یکی از ان مدل های بسیار ساده را گزینش و داماد بیچاره را در همین اول زندگی با ان قیمت نجومی دل زده و اخمانش را درهم و لبانش را فشرده و من دیگر در کنارشان نماندم تا ببینم ان جر و بحث به تدریج شدت یافته را.
**
جعبه مداد رنگی را در دست جا به جا و کلید را چرخانده و با قدم هایی بلند و لبی خندان وارد خانه شده و نفس کشیدم هوای گرم اما نا مطبوع ان کاشانه کوچک را. با دیدن مرد خانه، در کنج ترین کنج خانه، در جوار بخاری شعله بالا… با دیدن خاموشی ان جعبه جادویی و نبودن پری در دور و اطراف؛ چهره خسته اما گشاده رویم را با اخمی غلیظ ظلمات بخشیده و پس از سلامی زیر لب و گرفتن جوابی سرخوشانه و از تَن کشیدن لباس های زمستانی؛ خبر گرفتم از دختر شش ساله اش:- پس پری کجاست؟!!.. این چرا خاموشه؟
جای شگفتی داشت؛ اینکه تلویزیون این ساعت از شب خاموش بوده و خبری از صدای برنامه های کودکانه و فانتزی نباشد. اری، باعث حیرت بود این سکوت اشباع در این الونک. مرد لمیده به بالشتِ زیر دستش، وافور تیره را کناری گذاشت و چای نبات را با ولع سر کشید و نالید:- تخم سگ هرچی بهش میگم صدای اون بی پدر رو کم کن، به خرجش نمیره… دو روز تو این خونه نبودما؛ حالا من رو نمیشناسه و محلم نمیذاره!
با شنیدن اقرار های درمانده اش، دو هزاری ام افتاده و با شتاب خودم را به اتاق ته راهرو رسانده و پری را درحالی که روسری ابی را ناشیانه به دور مچش پیچانده است و سر روی بالشت عروسکی بگذاشته؛ می بینم و نگاه زلالم، حال با دیدن ان دایره کوچک روی مچ نازکش، فشرده می شود و روان نا ارامم، نا ارام تر از لحظه ای نچندان قبل و صدایم هوار:- بابا تو چیکار کردی؟!.. به یه دختر بچه داغ می زاری؟! اره بابا؟!!
ته مانده چایش را سر کشید و نالید با حالتی نئشه و داغان:- دست این توله رو هم بگیر و برو بگیر بخواب. حوصله بحث رو امشب ندارم!
پری که دستانش را به دور گردنم حلقه کرده است و دو پایش را هم به دور کمرم؛ زمین گذاشته و دست کوچکش را که با حریصی سعی در چفت شدن میان دستم را دارد، رها و به جانب بابا جانِ همیشه سرخوش رفته و با ان نگاه خصمانه جول و پلاس پهنش را با سخاوت پخش در میان ان حیاط کوچک کرده و با فریاد شروع به تهدید:- به امام حسین اگه یک بار دیگه دستتون رو این طفل معصوم بلند بشه، دیگه ساکت نمی مونم!!
از قد پنجره کنار کشید و بازوان برهنه اش را بغل کرد و با همان حس و حال پر کشیده و حسرت نشسته در گلو به سبب گند خوردن به عیش اش؛ غرید و من هم در جواب غرّشش، با بی باکی و حقیقت تمام خروشیدم و او را مسکوت:- با یه پیت بنزین، تو و این خونه رو به اتیش می کشم.. نگی نگفتی!!
بی توجه به اه و نفرین هایش؛ پری را برای بار دیگر به اغوش کشیده و بعد از اندی جست و جو، کرم سوختگی را یافته و ان سوختگی سطحی را با لایه ای ضخیم پوشش داده و با کمی نازکشی و چند جمله خواهرانه اما با لحن و تُنی مادرانه؛ جعبه کادو پیچ را تقدیم اش و لبخند را روی لبانش نشانده و او که کودکی پیش نبود؛ با همان چند مداد رنگی، از یاد برد درد پیچیده در مچ ظریفش را و حرفای دلخراش ان مرد مثلا پدر را… و ای کاش اهرمی هم می بود تا سبب فراموشی منی که لبخند تصنعی روی لب دارم، شود.. اری، ای کاش!
***
زیر چشمی نگاهی به بابا که با وسواس شلوار پارچه ای اش را اتو می کشید و زیر لب چیزی را زمزمه؛ انداختم و در همان حین، خطی مایل بر روی ان ورقه زیر دست کشیده و با دیدن اتمام طراحی ان مانتوی مجلسی که قول دوختش را به همسایه روبروی مان داده بودم؛ چشمانم برقی زده و از این همه استعداد ذاتی حض کرده و لبخندی وسیع روی لب نشانده که زنگ به صدا در امد و سبب شد تا از ان حس و حال سرخوش بیرون جهیده و به سوی دروازه دویده؛ که بابا خودش دست جنباند و مرا منع و با شتاب از خانه بیرون زد و در را تا نیمه باز و من در تمام ان بیست دقیقه صحبت؛ خم و راست شدنش را یا بهتر است گفت تعظیم کردنش را برای ان شخص خارج از دیدم؛ دیده و حرص خوردم از اینچنین حرکات چاپلوسانه ای و شاسی زیر دستم را روی طاقچه رها و زانوانم را در اغوش و انتظار کشیدم برای بالا امدنش و رفع کنجکاوی فوران کرده ام.
رضا- زندگی بهتر از این نمیشه.. زندگــی!!.. زندگی بهتر از این نمیشه..
- کی بود؟!.. هرکی بود باعث شد کبکتون خروس بخونه!
باند دو هزاری مشت شده در دستانش را در هوا تکانی داده و حدود پنجاه تومانش را شمرده و روی دامن سرخابی ام پخش و بدون انکه جواب سوال های پی در پی ام را دهد، از خانه با همان نئشگی طبیعی اش بیرون زد و من ماندم و هزار سوال بی پاسخ.
***
با همان نگاه چشمی، زیر و رو کردم ان لباس های دِمُده و قدیمی انباشته در کمد زهوار در رفته و در اخر با همان حسرت و بغض بی خانمان، بلوز حریر صورتی به همراه شلوار پارچه ای دمپایی که شاید این بار بیستم می بود که من یک میهمانی را با ان سر می کردم؛ به تن کشیده و شروع به بزکی ماهرانه و نچندان دخترانه کرده و در حال پوشیدن مانتوی مشکی رنگی بودم که زنگ بلبلی به صدا در امد و من آرا ویرا کرده را با کلی غرلند و ناسزا… با ان کفش های مخمل پاشنه دار، راهی درگاه کرده و با گشودن دروازه اهنی، مردی گوشت الود با اخمانی درهم را دیده. :- سلام. بفرمایید؟!
نادر- با اقا رضا کار داشتم، لطف کنید بگید، یه توک پا بیاد دم در!
لنگِ در را رها و روسری ساتن مشکی را به روی پیشانی کشیدم و :- پدرم خونه نیست. ببخشید شما؟!
نادر دستی به دور دهانش کشید و با لودگی گفت:- همکار.. صاحبکار، اشنا؛ شما فقط صداش کن.. با اونش کار نداشته باش!
- اما گفتم که؛ خونه نیست.. یعنی چند روزی میشه که خبری از ایشون ندارم!
نادر که حرفش را دروغی بیش ندانست؛ با چند درجه چرخش سر و اشاره ای خفیف به مرد جوانی که در داخل ماشین مشکی جلوس کرده بود و این صحنه را نظاره گر؛ به او فهماند که پدر مفنگی اش نیست و مرد مشکی پوش، با همان اشاره کوچک مفهوم را گرفت و با مکث از ان قیمتی پیاده و با قدم هایی سنگین و نگاهی درنده از ورای ان عینک مارک که نیمی از صورت استخوانی اش را در برداشت، صورت دختر جوان را که ما بین در فلزی ایستاده بود و در حال سفت کردن ان چارقد مشکی رنگ، با بی شرمی دید زد و از ان دید زدن راضی و حال با گام هایی بلند تر خودش را به انها و صد البته به ان گنجشکِ نمایان در درگاه رسانده و بدون حرف، چند لحظه ای از همان نزدیکی فوق العاده نزدیک قرص کاملش را اسکن و بی اختیار لبی به لبخند باز و صدای دختر زمزمه:- سلام.. من به ایشونم گفتم که..
مرد جوان یک دستش را تا مچ در شلوار پارچه ای فرو برده و دست دیگر را به طاق بالای سر دختر تکیه و با صدایی بَم لب زد:- بابات کجاست؟..بگو بیاد، کار واجب دارم!
روسری لیز را برای چندمین بار جلو کشیدم و گره لامصّبش را سفت تر از چند دفعه پیش و با اخمی درهم پاسخگو:- چند بار بگم؟!.. خونه نیست.
از دروازه بیرون امدم و ان دو را به کناری زده و در را محکم کشیده و بدون توجه به نگاه های سنگین و هزار تُنی شان، از لبه ساختمان های کوچه باریکمان، با ان کفش های تق تقی که صدایشان در کل محل اکو شده و گوش را ازار؛ قدم کج کردم به سوی خانه شیرین دوست دوران کودکی ام که امروز فارغ شده بود و جشنی برای ان قدم نورسیده اش ترتیب و من را که خانه مان در چند کوچه انور تر می بود، دعوت؛ حرکت کردم… اما با چند نیم نگاه به پشت سر و دیدن همان قیمتیء مشکی رنگ، ضربان قلب بیچاره ام به تدریج بالا زده و دست و پایم سست. با چند دم و بازدم ضعیف.. با سرعت بخشیدن به ان گام های سست شده؛ شروع به حرکت کرده و در چند قدمی خانه شیرین بودم که از شدت ترس پیچیده در پیکره لرزانم، پای چپم پیچ خورده و با زانو پخش اسفالت و ناله ام هوار:- اخ، ای خدا.. لعنت به هرچی مردم ازاره. ای.. اوف!
در حین ماساژ ان مچ اسیب دیده؛ نیم نگاهی هم به ان اتومبیل انداختم و لحظه ای نگذشته بود که از انسوی کوچه بیرون زد و به کل از نگاه ترسانم محو و من با اسودگی تنفس کردم هوای موجود را و با سختی برخاسته و زنگ اپارتمان را فشرده و وارد. اما افسوس که ان ترس در تمام مدت زمانی که در ان مجلس در حال بگو بخند با رفقای دوران دبیرستان و بچه های محل بودم؛ از دامانم پر نکشید و قلب وا مانده ام را به همان کوبشِ تند وادار و سببی شد زود تر سایرین و قبل از تاریکی و غروب اسمان، از حضورشان مرخص شوم. با شنیدن صدای موذن از مسجد محله، روسری کذایی را جلو کشیده و با دستمالی از جیب پشت کیف مخمل در دستم، رژ مایع را از لبانم زدوده و لنگان لنگان و استه استه شروع به حرکت کردم و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که سایه شوم ان اتومبیل مشکی را در چند متری ام حس و به سیم اخر زده و کیف اویز از شانه را مشت میان انگشتان سِر شده ام کرده و با شتاب به سویشان رفتم و با رسیدن به ان قیمتی چند صد میلیونی، ضربه ای با پشت انگشت اشاره به شیشه دودی سمت راننده کوبیدم و به جایش شیشه عقب پایین کشیده شد و صورت همان مردی که با بی حیایی هیکلم را برانداز کرده بود را اینبار بدون ان عینک پر وسعت دیده و با خشم غرّش:- اقا چرا دست بردار نیستی؟!.. یعنی چی افتادید از عصر دنبالم؟؟
صدایی کلفت کرد و گفت:- بابات کجاست؟!
دستی روی لبه ان شیشه ای دودی بگذاشته و بسویش خم و زمزمه:- نمی دونم.. اصلا بدونم هم نمی گم.. ایش!
جاوید پوزخندی زد و گفت:- این شد یه حرف حساب؛ بگو نمیگم و خلاص. بگذریم.. بیا بالا می رسونمت!
بدون توجه به تقاضای بی شرمانه و لحن مفردش؛ همان مسیر قبل را بازگشتم و اینبار بدون توجه به سایه به سایه امدنش، ان چند کوچه کذایی را طی و با شتاب وارد خانه و با ورودم نفسی سنگین از شُش هایم خارج و تمام شب را در حالی که پری را سفت و سخت به اغوش کشیده بودم، با دلهوره و اضطرابی از وجود چنین افرادی در پیرامون بابا، به شب سیاه را به سحر رساندم و اخ که ان شب چه بد شبی شد و چه شب های بد تری را برایم رقم زد.
رضا- بله اقا، سوگند و پری
- چند سالشونه؟
رضا- سوگند ۲۱، پری هم ۶سال
چند بار اسم ان دختر چموش را زیر لب زمزمه کرد و کامی از سیگارش گرفت.
- حاظر جوابه و زبون درازی داره…
اینبار پک عمیقی زد :- کوتاه کردن میخواد..
- سوگند؟؟؟؟؟ خب، خب اره یکم تند مزاجه، اما جسارت نباشه باید تو این زمونه بتونی یجور از خودت حفاظت کنی.. اون طفلی هم…
- بس کن، میدونی چرا نظرم راجع بهت برگشت؟.. واسه خاطر اون.
رضا- سوگند؟؟؟!!
- راضیش کن.. (با پوزخند) ساعت ۷ واسه امر خیر میام
مردک که حالا طور دیگر نئشه شده است؛ کم مانده بود بال دربیاورد و با خنده های دیوانه وار و بشکن های پشت سر هم سعی در تخلیه انرژی، که از شنیدن این خبر که می توانست بگوید بهترین خبر دنیاست داشت..
رضا- چشم اقا، اصلا، اصلا خواستگاری لازم نیست اون همین جوریشم از الان مال شماست بدون شک… این دنگ و فنگا واسه چیه.. اقا اگه امری نیست من برم خونه؟؟
- هی.. وایسا، بهش بگو که از “نه” شنیدن چقدر متنفرم…. برو!
- نادر! نادر!
نادر- بله اقا؟
- اه!! پسر تو مگه کری؟ گلوم پاره شد، یه پولی به این نکبت بده، بگو بهش خدام خداست اگه باهاش دود کرده باشه، بگو واسه امشبه خودش میفهمه.
***
رضا- سوگند.. سوگند، کجایی؟؟؟ بیا که خوشبختی داره روشو بهمون نشون میده، می دونستم دختر با جربزه ای هستی، بیا قربونت، بیا!!
- سلام، بابا چه خبرته؟؟
- سلام قربونت برم، اره، اره با این برو رویی که از اون ننه خدا بیامرزت به ارث بردی معلومه که طرف با یه بار دیدن گلوش پیشت گیر کرده پس چی، هه! جاوید خان بزرگ که دخترا واسش سر و دست میشکنن! اومده، اومده عاشق دختر رضا شده… ای! خدا کرمتو شکر، کرمتو شکر.
- بابا حالت خوبه؟ کی عاشق کی شده؟؟؟
رضا- برو حاظر شو برو بابا جون، برو یه دستی به سرو روت بکش که که امشب واست خواستگار می خواد بیاد. بیا این خرت و پرتا رو هم واسه امشب خریدم، از هرچی فِرست کلَس.
این خنده هایش، این حرفای بی ربط؛ چه می دانم خواستگار..خوشبختی، بدجور عصبی ام کرده و کمی هضمش دشوار بود.
- بسه! بسه… کی قراره بیاد؟؟
- چرا داد میزنی.. هه! واسه اونم این روتو نشون دادی که دلشو بردی، اره باباجون؟؟؟
برای که؟ کی؟ کجا؟ کدام رو؟… برای چه کسی و چه زمان؛ این رو که نامش روی سگی است را نشان دادم و دلبری کردم؟؟
- همونی که دیروز اومد در خونه (با خنده) اون خرپوله!! اسمش جاویده. جاوید غفور، یکی از پولدارای این شهر. دخترمی فهمی پول چیه ها؟ می دونی پولدار که میگم کیه؟؟؟
مگر می شد نفهمم… مگر کسی هم بود معنی پول و فرد پولدار را نداند. از یک بچه سه ساله هم بپرسی می داند، چه برسد به من که می توانم صدها معنی و تعریف برایش بیاورم. می توانم ساعت ها بنشینم و معنی پول را برایش بگویم. اما برای بی پولی تعاریف قشنگ تری دارم. تعاریفی ملموس تر، احساسی تر. از انها که مانند فیلم های هندی اشک را در می اورد.
-خب؟.. الان داری میگی اون مرتیکه امشب میاد اینجا و… اها یه سوال، خودش بهت گفت عاشق من شده؟؟
- اره! این حرفا رو ول کن برو اماده شو که داری خوشبخت میشی.
- جالبه. هه! خیلی جالبه. زنگ بزن بهش، با شما هستم؛ زنگ بزنید به اون اشغال بگو غلط کرده با همه کسش عاشق شده .. چرا منو تماشا میکنید؟ زنگ بزند! نه شمارشو بگیرید، خودم می گم.. بابا!!
پلاستیک های میوه را گذاشت روی زمین و به سویم گام برداشت. حالا دیگر از ان لبخند مسخره خبری نیست.
- دختر تو با خودت چی فکر کردی، ها؟ باید بری پنجاه رکعت نماز شکر بخونی بابت این موضوع (با دهن کجی) غلط کرده غلط کرده. غلطو تو میکنی که میخوای لگد بزنی به خوشبختیت… دیگه نمی خوام این چرندیات رو بشنوم برو حاظر شو واسه هفت میاد :- بابا اینکه من نمی خوام اون پاشو بذاره اینجا چرنده اره؟؟ اون کیه؟ هه! از کی تاحالا با خرپولا می چرخی؟
- باشگاه اسب سواری داره و واردات اسبای مسابقه رو با کشورای عربی میکنه. خب، خب منم تو باشگاهش کار می کنم، همین.
- چه کاری؟.. چه کاری که صابکارت مجبور میشه بیاد در خونه دنبالت. نکنه شما کار واردات رو میکنی؟؟؟
معلوم بود که سعی در پنهانکاری دارد و حرفی برای گفتن نیست و این را از عرق پیشانی اش می شود فهمید.
- دیگه؟ بازم راجع بهش بگو.
- خب، ۲۹ سالشه. زنشو تو یه تصادف از دست داده. پنج ساله پیش.
رضا- سوگند بابا جان. اون یه مرد بالغه، یه ادم خود ساخته که با نون بازویِ خودش به اینجا رسیده. همه فک و فامیل و خونوادشم اون ور هستن، خودشه و خودش… لج نکنا باشه؟؟؟
- بذار بیاد اما جوابم “نه”.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تسلیت قلب صبورم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>