عنوان رمان:تیدا زاده نور یا تاریکی
نویسنده:EVRINA
تعداد صفحات پی دی اف:۶۱۵
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:عظمت و شکوه نیاکانمان بر کسی پوشیده نیـست ، بارها و بارها ، از حکمـرانی حـق و حقیـقت پادشـاهی نیاکانمان شنیده ایم و نشانه هایش را در ستون های قد علم کرده پــارسـه (معروف به تخت جمشید) به چشم دیده ایم .
تیدا هم مثل تو ! .. مثل ما ! … حتی نزدیک تر از هر کسی به نسل ما ! .. هویتش را جایی جا نگذاشته که بخواهد پیدایش کند ! … فقط نیازش به مــرور است و یــاد آوری !
اینجا بحث قانون و حق و عدالت نیـست ! حرف از ذات است و هویــت !
تیدا با مرور همه صفحات تاریخ خــاک خورده ، این عظمت را به چشم می بیند و معجزه وار به واسطه دروازه ملل ، به بهشتی موعود وارد می شود ، اسطوره های نامی سرزمینمان به پیشوازش می آیند و قطار حوادث با سرعت به سمتش ، مهربانی و عطوفت پادشاهی از خاندان پارسیان مجذ وبش می کند و این بار وجود پر عدالت دنیای پرشکوه نیاکانمان را تصدیق می کند .
حقیقت آنجاست … و عشق هم ! … فارق از تمام بایـدها و نبایـدها ، این عشق را مـی پذ یرد … اما مگر مـی شود بهشت موعــود مـار سیـاه و وسـوسـه طاووس نداشته باشد ؟!
این بار مقابل سوالی ذاتی خود را پیدا می کند که ذاتش … زاده نور …. یا تاریکی ؟
آغاز رمان:
در دل تاریکی شب ، زیر نور نقره ای ماه ، در میان جنگل انبوه با درختان سر به فلک کشیده بلند و کهنسال که سر در هم فرو برده و فضای وهم انگیزی را خلق کرده بودند . دختری با لباس بلند سفید رنگ و یقه گرد و ساده که تا زیر سینه نسبتا تنگ بود و از آن به بعد پارچه نرم و لطیف لباس گشاد می شد و تا مچ پایش می رسید ، با آستین های گشاد که در مچ دست تنگ می شد . با تمام سرعت و بی وقفه درختان تنومد را دور می زد .
بلندی موهای فر درشت و مشکی اش به کمر می رسید و با دویدنش در هوا دیوانه وار می رقصید . ترس تمام وجود دخترک را پر کرده بود . صدای چند مرد و سگانی که به دنبالش بودند سکوت جنگل را می شکست . دخترک بارها از ترس به پشت سرش خیره می شد تا فاصله ی جستجوگرانش را با خود بسنجد . با اینکه تاریکی خوف انگیز جنگل مانع دیدش می شد ولی باز هم این کار را تکرار می کرد . با رسیدن به رودخانه خروشان که برخورد آب با سنگ های کوچک و بزرگ بستر رودخانه آن را هولناک تر جلوه می داد . تمام امیدش به یاس بدل شد .
زیر لب نالید :
_ خدایا ، نه !
با یک نفس عمیق کمی نفس های بریده اش را آرام کرد و خیره به آب زمزمه کرد :
_ دیگه تو هم قصد دشمنی با من رو داری !؟ … تسلیم نمی شم !
حلقه های اشک چشمانش را براق کرد ولی باز تمام سعی خود را می کرد که اشک نریزد و غرورش را نشکند ، حتی در مقابل رودخانه ای که خروشان راه اش را در میان جنگل پیش می گرفت و قدرتش را بر سرش فریاد می زد نباید می شکست !!
صدای نحس سیامک باز نفرت را به وجودش ریخت . پشت به رودخانه به طرف صدا چرخید و با همه نفرت به صدا گوش داد :
_ پیداش کنین احمقای بی عرضه مرده یا زنده ، من هنوز با این دختر نفهم کار دارم !
تیدا آرام و بی صدا ، خیره به زمین به زانو در آمد . دست های مشت شده اش را روی پایش بیش از پیش فشرد و آرام زمزمه کرد :
_ ایستاده بمیرید به از آنکه زانو زده زندگی کنید ! … من دیگه پیش سیامک برنمی گردم یه راهی پیش روم بذار ، تو که از همه بیشتر به حالم آشنایی …
سکوت جنگل و صدای جستجوگران قلب دخترک را به درد آورد . اشک بالاخره از چشماش چکید . صدایی زمزمه وار از رودخانه شنید !!!
صدا _ تیـــدا ؟! … تیـــدا ؟!
تیدا آرام و ناباور به پشت چرخید و با چشمان اشکی به شکافی بیضی شکل که به اندازه قد خودش نورانی و موج دار در وسط آب که یک وجب با سطح آب فاصله داشت خیره شد .
باز هم صدای سیامک چهره اش را به طرف خودش برگرداند :
_ چی کار می کنین یه بچه رو هم نمی تونین بگیرین بی عرضه ها ، واسه چی از من پول می گیرین ؟! اگه اون از چنگم فرار کنه شما رو به جاش جلوی سگای هار و گرسنه میندازم ! … (فریاد زد) …. زود باشین لعنتیــا !!
صدا باز آرامش بخش و زیبا زمزمه کرد :
_ درنگ نکن تیــدا ! با من بیا ، تو از یگانه کردگار جهان یاری خواستی … من از طرف کردگار هفت آسمان و زمین برای یاری تو آمده ام ! بیا پیش از آنکه دیر شود !
تیدا ترسیده گفت :
_ نمی تونم ! شکاف وسط آبه ، آب وحشیانه پیش می ره ، غرق می شم !
صدا باز هم آرام و مطمئن زمزمه کرد :
_ اگر به خالق ات ایمان داری روی آب قدم بردار !
تیدا با تردید به آب خروشان خیره ماند … آرام روی آب قدم گذاشت وقتی دید پای اش در آب فرو نمی رود ، شاد خندید و سریع قدم دیگر و بالاخره به داخل شکاف پرید و شکاف کاملا بسته شد . در هاله ای از ابهام تصویر کنار رودخانه را می دید سه مرد و ارباب آنها که همان سیامک بود قلاده سگ ها را در دست داشتن . سگ ها مدام می چرخیدن و به طرف تیدا واق واق می کردند . تیدا ترسید و قدمی به عقب برداشت ولی بعد متوجه شد آنها او را نمی بینند ! .. برای همین با آرامش خاطر باز به سیامک که عصبی فریاد زد خیره شد .
_ امیدوارم در این آب غرق شده باشی و شدت آب تو رو به سنگاش کوبیده باشه و تکه تکه شده باشی تیدا وگرنه خودم تکه تکه ات می کنم …
پر از حرص و خشم اضافه کرد :
_ تیـــــــدااااا .
ناگهان شکاف بسته شد و اطراف تیدا را سیاهی مطلق پر کرد . حبس شدن در دالانی تاریک ترس و تنهایی را به وجودش ریخت ، دو دستش را جلوتر از خودش قرار داد و با احتیاط قدم برداشت و سکوت دالان را تنها صدای نفس های منقطع تیدا می شکست . به خودش تشر زد :
_ چرا به صدایی ناشناس اعتماد کردم ، لعنت به من که چقدر احمقم !
در دالان پر پیچ وخم به راه اش ادامه داد ، از دور با دیدن نوری در انتهای تاریکی ، کور سویی امید در وجود خسته تیدا ریشه دواند که باعث شد ترس و ناامیدی جایش را به شوق و امید بدهد و قدرتی به پاهایش که با تمام سرعت به طرف نور بدود . هرچه نزدیک تر می شد نور بزرگ تر می شد و بالاخره از دالان بیرون آمد از دیدن چیزی که مقابل چشمانش می دید ناخودآگاه نفس های کوتاه و سریعش جای خودش را به نفس های آرام و کشیده داد با حیرت همه را از نظر گذراند …
ساحل زیبایی را در مقابلش دید . پشتش صخره هایی بلند بود و غاری که از آن خارج شد ، در دلش جا گرفته بود و در قسمت چپ اش صخره ها خودشان را به دل آب کشیده بودند . موج ها زیبا به سینه صخره ها می رقصیدند . چشمانش به مردمانی که در مقابل کشتی غول پیکری مشغول کار بودند افتاد . لباس هایشان عجیب ، همچون لباس پارسیان باستان فراخ آستین و پر چین و شکن بود . شبیه تصاویری که در کتیبه های باستانی دیده بود !
درخشش چیزی در سمت چپ توجه اش را جلب کرد . در کمال حیرت پیرمردی را دید که به فاصله کمی از ساحل روی تخت سنگی صاف با لباس های کاملا سفید ِ پر چین نشسته و در حال نوشتن چیزی روی پوست بود . دقیق تر براندازش کرد ، پیرمرد چهره نورانی و مهربانی داشت شالبند سفید زیبایی با نقش های شیران غران بالدار به کمر بسته بود ، در لبه شنلش گل های دوازده پر و نُه پر خودنمایی می کرد . ریش مرتب و موهای یک تکه سفید که تا نزدیکی شانه هایش می رسید . پیشانی بند ظریف زرین اش از روی پیشانی اش رد و در میان موهای برفی اش گم می شد . زیر نور خورشید باشکوه و خیره کننده به نظر می رسید . غرق در افکار و مطالبی بود که با پر سفید و مرکب می نوشت . آرامش زیبای پیرمرد وجود خسته و شکسته اش را نوازش داد و لبخندی به لبش آورد .
باز به ساحل نگاه کرد ، همه مردمان ساحل متوجه حضورش شده بودند و با سر و اشاره او را به هم نشان می دادند تا دیگران را متوجه حضورش کنند . همه با دیدن اش دست از کار می کشیدند و قد راست می کردند . ترس و تعجب یکجا به وجود تیدا ریخت و همان طور که به چهره هایشان خیره بود ، ترسان زمزمه کرد :
_ خدایا من کجام !؟
با حرکت آرام و باوقار پسری به طرفش ، پسرک را از نظر گذراند . چهره زیبایی داشت پوستی گندمگون ، ابروهای پُر و خوش حالت با چشمان سیاه درشت ، بینی متناسب و لب هایی نسبتا پهن و باظرافت که با لبخندش زیباتر شده بود ولی چیزی که در اولین نگاه توجه اش را جلب کرد همان چشم و ابروی زیبای مشکی اش بود . موهای مشکی براق و موج دارش به سر شانه هایش می رسید مثل مردان دیگر ساحل چارشانه بود ، با هیکلی ورزیده … پسرک لباس پرچین آبی کمرنگ و شالبند بنفش خوش رنگ با نقوش اساطیری زیبای طلایی ، با کفش های چرم قهوه ای ، شلواری پرچین که در مچ پایش تنگ می شد به تن داشت . تیدا باز به چهره اش خیره شد محو چهره و لباس زیبایش بود . پسر به فاصله دو گام از او ایستاد .
پسر _ درود بر شما بانو ، خوش آمدید ، نامتان چیست ؟
تیدا که هنوز در شوک این مکان ناشناخته بود آرام گفت :
_ اینجا کجاس شما کی هستین ؟!
پسر با مهربانی به چهره بهت زده اش لبخند زد :
_ نام من داراست ، نامتان را نگفتید بانوی من ، شما را چه بخوانیم ؟
تیدا _ من تیدام !
دارا _ به معنای زاده خورشید ! .. پارسی سخن می گویید ، نه چون ما ، اهل کدام سرزمین هستید بانو تیدا ؟!
تیدا _ منظورت رو متوجه نمی شم … من ایرانیم …
صدای مردی باعث شد حرفش را قطع کند و به او نگاه کند . همان مردی که ابتدای ورودش دید روی صخره ای نشسته و شمشیرش را صیغل می داد ، با حرف تیدا از جا پرید .
_ بیایید ، او یک ایرانی است !
همه زنان و مردان با حرف مرد دست از کار کشیدند . بچه ها از بازی منصرف شدند و همراه مادر و پدرشان به طرف تیدا آمدند . باز ترس به وجودش ریخت و در دلش گفت « خدایا نکنه اینا با ایرانیا مشکل دارن ؟! چرا پا به هرجا می ذارم همه می خوان من رو بکشن ؟! »
در حالی که از مردم ساحل چشم بر نمی داشت ، آرام آرام و عقب عقب به طرف غار رفت . دارا با دیدن حال تیدا به او پشت کرد و به طرف جمع که پنچ گام با آنها فاصله داشتند ایستاد و گفت :
_ آرام باشید میهمان ما را می ترسانید .
مرد متعجب گفت :
_ چرا دارا ؟ پس از گذشت چندین سال دروازه ملل یک پارسی را به سرزمین ما آورده !
دارا _ تو را می فهمم کوشیار ، ولیکن از تو می خواهم آرامش خود را نگاه داری ، با همه شما هستم دوستان من ، او تازه از دروازه ملل آمده و با ما آشنا نیست !
تیدا آرام به طرف غار چرخید تازه ورودی غار را دید که با گل های زیبای پیچک و گل های وحشی زیبایی احاطه شده بود . رویایی به نظر می رسید .
متعجب و ناباور زمزمه کرد :
_ دروازه ملل !؟
درکمال ناباوری دارا شنید و به طرفش چرخید :
_ آری بانوی من !
تیدا _ اینجا کجاس ؟
دارا _ سرزمین شاهان عدالت گستر با ابر مردان و زنان نیک اندیش و نیک گفتار و نیک کردار !
تیدا ابتدا با ابروهایی بالا رفته و چشمان گرد شده ، بعد موشکافانه به دارا خیره شد که در چهره اش اثری از شوخی ببیند ! دارا لبخندش را خورد با جدیت شروع به حرف زدن کرد :
_ حق می دهم شگفت زده باشید بانو تیدا و گمان ببرید که مزاح می کنم ، ولیکن من جز راست نگفته و نخواهم گفت … با اینکه این سرزمین تمامی اسطوره ها و اساطیر ایران کهن از ابتدا تاکنون را در خود جای داده ولیکن این بدان معنا نیست که همه ما را افسانه و خیال بدانید . همه ما جزیی از تاریخ این ملت ایم !
تیدا هنوز هم درحال هضم سخنان دارا بود ، در دلش گفت « مگه می شه آدم به گذشته بره ، یا سرزمین دیگه ای که سرزمین خوبی هاس ؟! »
دارا آرام به طرف تیدا آمد و با یک گام فاصله از او ایستاد و گفت :
_ می دانم از سخنانم گیج شده اید چرا که تنها شما نیستید که چنین می پندارد ، بی شک آخرین تن هم نخواهید بود … هرکس از دروازه ملل پا به این سرزمین می گذارد چنین می پندارد ، ولیکن این سرزمین خواب و رویا نیست ! .. آغاز این جهان با فرمانروایی بزرگترین و عادل ترین امپراطور جهان جمشید جم آغاز می شود .
تیدا کلافه با صدای نسبتا بلندی گفت :
_ بســـه !!! … دست انداختن دیگران کار خوبی نیست !
دارا متعجب و در سکوت به تیدا خیره ماند . بقیه هم متعجب نگاهشان بین تیدا و یکدیگر در گردش بود .
تیدا نالید :
_ نمی خوای بگی من به گذشته سرزمینم اومدم ؟!
دارا با همان تعجبش آرام گفت :
_ ما به تمام زمان ملتمان تعلق داریم نه یک دوره خاص !
پیرمرد سفید پوشی که ابتدای ورود بر صخره صافی نشسته بود آرام از طرف چپ و از داخل جمعیت وارد شد با دیدنش همه سری از روی احترام خم کردن ، دارا رد نگاه تیدا را گرفت با دیدن پیرمرد گفت :
_ پیردانا !
پیردانا با دیدن تیدا به وضوح جا خورد ، آرام به طرفش قدم برداشت . تیدا با دیدن پیردانا و احترامی که دیگران به او گذاشتند ، دست به دامانش شد :
_ پیردانا مثل اینکه شما بین این مردم محترمین ، لطفا بگین این بازی مسخره رو تموم کنن !
پیردانا در تمام طول مدت حرف زدن تیدا با لبخند محوی براندازش می کرد و در آخر در مقابلش به فاصله چند قدمیش ایستاد . بعد از تمام شدن حرف های تیدا بعد از مکثی در چهره اش سکوتش را شکست و با صدایی آرامبخش و دلنشین گفت :
_ پیش از هرسخن ، درود یگانه کردگار بر تو که برگزیده ایشانی !
تیدا متعجب جواب داد :
_ من؟! برگزیده ؟!
پیردانا با همان خونسردی و آرامشش جواب داد :
_ آری فرزندم ، دروازه ملل برای هر کسی باز نمی شود و هر کس اقبال آمدن به این سرزمین را ندارد ، بی شک قلبی پاک در سینه داری … نامت تیدا بود ؟
تیدا کلافه گفت :
_ بله ! … من از شما کمک خواستم ولی شما هم حرف دارا رو می زنین ؟!
پیردانا با لبخندی مهربان گفت :
_ دوست داری چه چیز را بشنوی فرزندم ، چیزی جز حقیقت ؟! …. قبل از باز شدن دروازه رحمت چه خواسته ای داشتی ؟
تیدا همان طور که به چهره آرامش بخش پیردانا خیره بود متفکر و آرام گفت :
_ راه نجات !
پیردانا _ فرزندم این سرزمین راه نجات توست !!! … این سرزمین تمام انسان ها را با هر مذهب و زبان و رنگ پوست در خود جای داده . بیست و هشت کشور از سی کشور جهان تحت فرمانروایی پادشاه زمان ماست . بنا به وصیت جمشید دادگر که همه انسان ها را برابر می دانست و لایق مقامی انسانی و تمام عمرش آرزو داشت همه ما بدون توجه به عوامل ظاهری که باعث دوری شده و توجه به یک اصل مشترک همه ما ، یعنی انسان بودن … در این سرزمین در کنار هم در صلح و عدالت زندگی کنیم . هرکس عاشق هدف های والای اهورایی باشد و کردگار یگانه لایق بداند پا به سرزمین ما خواهد گذاشت .
تیدا محو سخنان کوبنده پیردانا بود . پیردانا که سکوتش را دید ادامه داد :
_ تمام مردم جهان اقبال آمدن به این سرزمین را دارند برای همین آن را دروازه ملل می خوانیم . چند سالی بود که دروازه ملل برای ما میهمانی پارسی نداشت برای همین از دیدنت به وجد آمدیم .
تیدا ناباور گفت :
_ هنوزم نمی تونم باور کنم !
پیردانا لبخندی زد :
_ اندک اندک به یقین خواهی رسید فرزندم ، بیا تا تو را به دوستانت معرفی کنم .
پیردانا دست اش را پشت تیدا گذاشت و کنار دارا ایستاد . رو به جمع گفت :
_ اینان اسطوره های ملتت هستند ، کدامین اسطوره ها را به خاطر داری ؟!
همه نگاه ها به روی تیدا ثابت ماند . تیدا که این همه توجه را معطوف خود دید چند اسطوره ای را هم که می شناخت از یاد برد !!!بعد مکثی نچندان طولانی گفت :
_ هیچی بخاطر ندارم پیردانا !!!
همه سکوت کرده بودند و تنها صدای برخود موج ها به صخره ها سکوت را می شکست . کوشیار با ناراحتی از جمع جدا شد و باز روی تخته سنگی که قبلا نشسته بود رفت و مشغول صیغل دادن شمشیرش شد و سنگ دستش را محکم و عصبی به تیغه شمشیرش می کشید ! تیدا او را برانداز کرد لباس قهوه ای به تن داشت که آستین های فراخ اش تا آرنج می رسید موها و چشم و ابروی مشکی لب و بینی متناسب ، درکل قیافه جذاب و مردانه ای داشت .
پیردانا _ کوشیار ؟! … فرزندم ، این دور از ادب پارسیان است !
کوشیار بی توجه به حرف پیردانا رو به تیدا گفت :
_ چگونه خود را پارسی می دانی ، درحالی که هیچ از ما نمی دانی ؟! … نمی دانی که تنها نام ایران خاتمه تمام جنگ هاست … نامی از بنیانگذار سرزمینت نیاوردی ! مردی که تنها نـامش لرزه به دل دشمنان جهان می اندازد همه در مقابل هوش و سیاست و حکومت داری و اخلاق نیکوی اش سر تسلیم فرو می آورند !!! .. شاید هم از داشتن ما شرم دارید ؟! در حالی که جهان آرزو دارد به تمدنی چون ما ! …
تیدا سکوت کرد و سر به زیر انداخت ، چه حرفی داشت برای گفتن ؟! … کوشیار با تنفری که در عمق صدای اش بود ادامه داد :
_ متنفرم از کسانی که ریشه خود را از یاد برده اند ! … (رو به پیردانا) .. احترام زیادی برایتان قائلم پیرفرزانه ولیکن دوست ندارم با پارسی چون او آشنا شوم … (پوزخندی زد) …. پــارســی !!!
زنی در جمع در کنار کوشیار ایستاده بود . با ابروهای زیبای کمانی و چشمان درشت سیاه و بینی کشیده و لب های ظریف و خوش فرم سرخ که با صورت سفیدش تضاد زیبایی داشت . پیراهن فیروزه ایی زیبا با آستین های فراخ که تا مچ دستش می رسید و شال بلندی که بر سرش انداخته بود . در مقابلش دختر و پسر دوقلوی حدودا پنج ساله ای ایستاده بودند ، هر دو بی نهایت شبیه هم ، موهای فر مشکی صورت گرد و چشمان درشت و مشکی مادر را به ارث برده بودند و لب های گرد پدر !
نوشته دانلود رمان تیدا زاده نور یا تاریکی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.