عنوان رمان:ترک های قلبم
نویسنده:•● شقایق ●•
تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۰
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:رمان درباره ی دختری به اسم نیلاست دختری بسیار ساده و مهربونه و از همین مرز و بوم … دختری که با وجود سن کمش با انتخابش از روی احساس و عشق نوجوانی چیزای زیادی رو تجربه میکنه عاشق میشه و سرانجام با علاقه و مخالفت سایرین، تن به ازدواج با امید میده ولی……
امید کس دیگه ای رو دوست داره و بعد یه مدت از سر لجبازی با عشقش دریا ، با نیلا ازدواج میکنه و این تازه سرآغاز ماجراست ..
آغاز رمان:
ـ نیلا… نیلــــــا… کجا موندی پس؟
ـ اومدم دارم کفشامو میپوشم …. مگه شیش ماهه به دنیا اومدی؟
وای از دست این غر غرای نیلوفر سرسام گرفتم هروقت میخواد بره بیرون از دو روز قبل حاضر میشه انتظار داره همه مثل اون باشن…..
نیلو، خواهر بزرگمه یه سال ونیم ازم بزرگتره و سه ماه دیگه هفده سالش میشه. یه خواهر دیگهام دارم که ازم کوچیکتره اسمش نسترنه و ده سالشه. نیما هم داداشمه و۲۰ سالشه الانم سربازه و ….
ـ نیلااااااا……
از جیغ نیلو شصت متر پریدم هوا
ـ وای نیلو چته زهلم ترکید خل شدیا
ـ حرف نزن که از دستت کفریم فعلا که تو خل شدی نیم ساعته جلوی در منتظرم سرکار خانم تشریف بیارن اونوقت خانوم نشستن و تو هپروت سیر میکنن… پاشو دیگه دیر شد
هنوز توی فکرو خیالم بودم… که با جیغ دوم نیلو به خودم اومدم:
ـ وای نیلا دیوونهام کردی… روزی که آدم میشی کیه؟! میشه تاریخ دقیقهاشو بگی که من بدونم؟
ـ خیله خب بابا اومدم اووووووووف چقدر غر میزنی!
این نیلوام مارو کشت با این کنکورش. حالا خوبه هنوز یه سال وقت داره، از دیروز مخ منو خورده پاشو بریم انقلاب کتاب تست بخریم منم به این شرط اومدم که واسم لوازم آرایش بخره و مامان و راضی کنه ازشون استفاده کنم…
راستی بزارید از خودم بگم من نیلام… پونزده سالمه و امسال میرم دوم دبیرستان ومیخوام تجربی بخونم… یکمی شیطون و بازیگوشم ولی اکثرا مظلومم قدم که معمولیه و هیکلم یه کوچولو تو پره، از قیافم زیاد راضی نیستم خودم که فکر میکنم معمولیم بیشتر بانمکم تا خوشگل، مثل اکثر ایرانیها چشم ابرو مشکی…. دوباره صدای نیلو بلند شد:
ـ نیلا تندتند بیا دیگه… به خدا خفت میکنم اگه کتاب تست گیرم نیاد
ـ بابا نیلو مگه چیه که تموم بشه؟ مطمئن باش بهت میرسه خیلی هولی تو…
همونطور که میرفتم سمتش به غرغرام ادامه دادم :
ـاه دیگه از این تندترم مگه میشه، بخورم زمین کی اونوقت پاسخ گویه… هان …
این و که گفتم همچین بهم چشم غره رفت که ترجیح دادم بخورم زمین ولی تند تر برم. از همونجا با صدای بلند از مامان خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون
***
بلاخره خریداش تموم شد ولی…. دست من بدبخت شکست دستای جفتمون پر از کتاب بود بگو آخه مجبوری مگه اینهمه بخری، برگشتم سمت نیلو که مستفیضش کنم که پام رفت تو چاله و داشتم میخوردم زمین چشام و بستم و اومدم داد بزنم که دهنم همینجور باز رفت یه جای گرم و نرم…
آهسته لای چشمهام رو باز کردم و زیر لب گفتم
ـ وای خدا… خاک تو سرم شد…
با حالتی زار سریع از بغلش اومدم بیرون
ـ وای آقا تورو خدا شرمنده ندیدمتون چیز شد یعنی اومدم یه چیز بار نیلو کنم ندیدمتون. آخه این کتاباش سنگینه…
***
یه دفعه نیلو دستمو کشید و گفت:
ـ بسه انقدر دری وری نگو … رو کرد به پسره و گفت: آقا ببخشید شما بهتره برید دیگه خدا رو شکر چیزیتونم نشد
به پسره نگاه کردم در حالی که صورتش پر خنده بود گفت:
ـ خواهش میکنم خانوما… میخواید کمکتون کنم ظاهرا اینا واسه ایشون سنگینه…
یه دفعه بی هوا گفتم:
راحت باشید بخندید صورتتون کبود شدا…
خودمم نیشم باز بود… این و که گفتم پسره زد زیر خنده
نیلو یه نیشگون از پهلوم گرفت دادم هوا رفت:
ـ آی…….. چته دیوونه
پسره اینارو دید دیگه مرد از خنده. یهو پسر رو نشون دادم و برگشتم بلند گفتم:
ـیکی به این آب قند بده ضعف کرد طفلی، رو کردم به پسره گفتم:
ـ خعله خب دیگه توام بسه جمع کن خودتو خیلی خندیدیم
پسره خنده رو لبش ماسید یه لحظه موند چی بگه نیلو زیر لب گفت:
ـ خفه شو نیلا خاک تو سرت آبرومو بردی دو دقیقه ساکت باشی نمیمیری
رو به پسره گفت:
ـ آقا بازم شرمنده ما دیرمونه باید بریم خدانگهدار
پسره هنوز یکم نیشش باز بود
ـ خدافظ خانوما مطمئنید کمک لازم ندارید؟
ـ بله مرسی خدافظ
پسره که رفت نیلو دستمو کشید و کتابارو جمع کردیم که بریم خونه ولی تا به خونه برسیم نیلو مخم رو خورد که چی آبرومو بردی… خب چیکار کنم دست خودم نبود از دهنم پرید والا……. ولی خدایی پسره هم خوب بودا… لابد الان با خودش میگه دختره خل و چله، ریز خندیدم که نیلو دید و گفت:
ـ خدایا اینو شفا بده آبروریزی کردی حالا به شاهکارتم میخندی؟؟
یه ایش گفتم و روم و کردم اونور و قدمامو تند کردمو از نیلو زدم جلو…
***
رسیدیم خونه داشتم از خستگی میمردم سریع ناهار خوردم و فقط تونستم لباسامو عوض کنم و بخوابم. از صدای بلند تلویزیون از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود گوشیمو چک کردم دیدم دو تماس و یه اساماس، از سهیل دارم… اه ولش کن حوصلهی این پسرهی سیریش رو ندارم خیلی احساس بزرگی میکنه. همسن نیلوفره، تو راه مدرسه با هم دوست شدیم… یه روز که با دوستامون از امتحانات برمیگشتیم رفتیم پارک آب بازی میکردیم که سهیلم با دوستاش اومدن و خواستن با هم آب بازی کنیم، اونروز خیلی خوش گذشت… اخرش که میخواستیم برگردیم سهیل اومد جلو و گفت ازم خوشش اومده و شمارشو داد. منم گرفتم پیش خودم گفتم واسه تفریح بد نیست… اینجوری شد که با هم دوست شدیم سوم دبیرستان بود و رشته اش ریاضی…. از بچه بازیاش خوشم نمیاد یکم مامانیه، درسته من ازش کوچیکترم ولی حداقل رفتارم نسبت به اون بهتره. الانم قصد دارم باهاش بهم بزنم قبول نمیکنه. باید گوشیمو خاموش کنم یه خطه دیگه بخرم اینجوری نمیشه….
پا شدم دست و صورتمو شستم رفتم بیرون از اتاق دیدم بابام اومده
ـ سلام بابا کی اومدید؟
ـ سلام نیم ساعته اومدم خوبی بابا؟
ـ مرسی حالا چرا انقدر زود اومدید خبریه؟
ـ مگه باید خبری باشه بیام یکم خسته بودم زودتر اومدم… حالا پاشو برو واسهام چایی بریز انقدرم حرف نزن
ـ چشم
رفتم آشپزخونه مامانم اونجا بود سلام کردم و واسه بابام چایی بردم. رفتم نشستم جلوی تلویزیون و دوباره رفتم تو فکر…. خونه ی ما تو یکی از محله های پایین شهر تهرانه. خونهامون از این خونههایی که بافتش قدیمیه ولی خب من مشکلی باهاش ندارم. مامانم خانه دار بود و تمام فکرو ذهنش سیر کردن شکم ما و تمیزی خونه بود. بابامم یکم بد اخلاقه یه جورایی حرف حرف خودشه البته حرفای مامانم و قبول داره. من برخلاف بقیه دخترا زیاد بابایی نیستم همیشه دلم میخواست یکم با بابام راحتتر بودم ولی خب نه من اهل ابراز احساساتم نه بابام…
بابام دو تا خواهر داره و یه برادر(افسانه، فتانه ، مهدی) ، مامانم یه خواهر و یه برادر( ناهید، بهروز) اسم بابام محمده و اسم مامان نرگس.
خانواده مادریم و بیشتر از پدریم دوست دارم. به غیر از عموم از خانواده بابام بدم میاد، عمههام مامانم و خیلی اذیت کردن… کلا نچسبن، مامانم در برابر کاراشون سکوت میکنه منم از این کارش حرص میخورم… هی….
از فکر اومدم بیرون، حوصلهام سر رفته بود رفتم پیش نسترن یکم اذیتش کنم بچه که بود خیلی اذیتش میکردم هر کاری برخلاف میلم که میکرد تا میگفتم خدا میبرتت جهنم گریه اش میرفت هوا یا به میگفتم بچه سر راهی گریه میکرد…. ریز خندیدم هیچی مثل مردم آزاری کیف نمیده……
نشسته بود داشت فیلم میدید… حوصله اذییتم دیگه نداشتم. شا مو که خوردیم سریع رفتم بخوابم که فردا یه عالمه کار دارم….
***
صبح تا از خواب پاشدم رفتم مخ زنی مامان که بزاره با دوستام بریم بازار… آشپزخونه بود سلام کردم و با یه لحن لوسی گفتم مــــامان…
ـ گفت باز چی میخوای؟
ـ هیچی فقط میزاری با مهسا برم بازار مامان تورو خدا تابستونه موندم خونه کف کردم باشه مامان اجازه میدی؟
ـ بزار دو دقیقه بگذره از خواب پاشدی بعد بیا آویزون من شو برو اونور فعلا کار دارم
ـ خب چی میشه بزاری … تو رو خدا قول میدم زودِ زود بیام..
بلاخره انقدر خواهش و اصرار کردم گذاشت اخه سری پیش که رفتیم بیرون مهسا دوست پسرشم اومده بود مامانم بعدا فهمید و خاندانم و آورد جلوی چشام…
سریع حاضر شدمو به مهسا زنگ زدم حاضر شه یواشکی رژ صورتیمم زدم سریع جیم زدم…
***
رسیدم سر قرار مهسا هنوز نرسیده بود اس ام اس زدم کجایی؟! بعد دو دقیقه جواب داد پنج دقیقه دیگه میرسه… هوا خیلی گرم بود تشنه ام شد و رفتم از سوپر مارکت اونور خیابون دو تا آب معدنی بگیرم داخل مغازه شدم
- سلام آقا … خسته نباشید…
مغازه دار- سلام … بفرمایید ..
- آب معدنی میخواستم …
مغازه دار- ته مغازه داخله یخچاله از اونجا بردارید
- مرسی…
رفتم ته مغازه یه پسره سر راهم بود گفتم : ببخشید آقا میشه برید اونور میخوام رد شم
پسره رفت کنار گفت: بفرمایید خواهش میکنم رومو کردم سمتش که تشکر کنم خشکم زد…. پسره هم از دیدنم تعجب کرد سریع سلام کردم و رد شدم آب معدنی و برداشتم پولشو حساب کردم و بدو بدو رفتم دیدم مهسا رسیده، دویدم سمتش
مهسا- سلام کجا بودی ؟
نفس نفس می زدم: س……. ل ……..ا .ا …..م … آب معدنی و نشون دادم و گفتم: ر… .ف .. .ت. . ..م.. ای.. .. ن.. . و . .. ب… .خر.. ..م….
گفت: خیله خب بیا بریم …
یه ذره که نفسم جا اومد، گفتم: وای مهسا اگه بدونی چه اتفاق هایی افتاده؟! اونم فضول سریع به مسخره گفت: چی شده ؟چی شده؟ یالا بگو؟ من توانشو دارم؟!!!
نوشته دانلود رمان ترک های قلبم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.