عنوان رمان:تنها تر از تنها
نویسنده:taraneh.y
تعداد صفحات پی دی اف:۲۸۱
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:تنهاترازتنها داستان زندگی دختری به نام اروشاست که عاشق میشه.عشقی قوی و ریشه دارکه این روزانایابه.اما مگه نمیگن عاشق باید بهای سنگینی برای عشقش پرداخت کنه؟
آغاز رمان:
توی اتاقم داشتم رمان می خوندم که صدای مامانمو خیلی نزدیک شنیدم.سرمو بلند کردم که دیدم مامانم با یه قیافه ی کاملا جهنمی داره قورتم میده.فهمیدم مامان الان بی نهایت بی اعصابه واسه همین از در پاچه خواری وارد شدم:-جانم مامان مهربونم؟(چه صفت تمیزی به کار بردم تو این لحظه باقیافه ی کلافه و عصبانی مامانم)
مامان-مگه نگفتم شب باید بریم خونه ی آقای همایون؟به جای اینکه آماده بشی اومدی نشستی رمان میخونی؟به علاوه چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
من-جدی؟صدام زدی؟اشتباه میکنی ها من که چیزی نشنیدم..
با گفتن این حرف مامان چشماشو توی حدقه چرخوند و یه چشم غره بهم رفت.
حالا من خودم میدونستم که وقتی رمان میخونم کلا از دنیا جدا میشم ولی به روی مبارکم نمی آوردم.دوباره صدای مامان منو از عالم هپروت پرت کرد بیرون:
مامان-پاشو واسه ی شب یه سروسامونی به خودت بده.یالا آروشا!
من-باشه مامانم.باشه.
مامانم رفت و من یه نفس راحت کشیدم.آروشا یزدانی ام.بیست سالمه و اگه خدابخواد در آینده ای نه چندان دور میشم مهندس.البته پزشکی رو بی نهایت دوست داشتم ولی وقتی خون میبینم شبیه مُرده ها میشم.درنتیجه وقتی فهمیدم دلِ این چیزا رو ندارم تصمیم گرفتم بزنم توی کار مهندسی و بشم خانوم مهندس.
شب خونه ی آقای همایون دعوتیم.اونم به مناسبت ورود گُل پسر ودختر نچسبشون به ایران.خونواده ی ما وخونواده ی آقای همایون بسیار باهم صمیمی ان.طوریکه من به آقای همایون میگم عمو و به خانومش میگم خاله.ولی نمیدونم چرا آبم با دخترشون “رزا”توی یک جوی نمیره. البته دل به دل راه داره و اونم به خون اینجانب تشنه ست.
خب دیگه فکر و خیال بسه.بریم دنبال کارای مهمونیِ ِ امشب که دوباره مامانم گیرنده.بالاخره بعد از کلی دودلی و تردید یک کت و شلوار آبی انتخاب کردم.یه دور همی ِ ساده ست دیگه.عروسی که نیست.والا!دوباره جیغ جیغ های مامانم بلند شد که فهمیدم باید سیم ثانیه حاضر شم وگرنه خونم حلاله..مانتومو پوشیدم و ایستادم جلوی آینه تا شالمو ببندم.حواسم رفت به صورتم:چهره ی خوبی دارم. اما شاید بشه گفت فقط چشمای ابی ام تنها زیبایی صورتم به حساب میان.موهای بلندی دارم. بابام نمی ذاره کوتاهشون کنم و هر وقتم موهامو می بینه کُلی حال می کنه همین جوری الَکی. پدره دیگه دلش خوشه.همین طور که با شالم ور می رفتم با خدا اتمام حُجت می کردم:خدایا!یه کاری کُن این دختره(رزا) یه امشبو به پروپام نپیچه.وگرنه ناقصش می کنم ها.. دیگه خود دانی. باز صدای مامانم ذهنم رو خط خطی کرد.
مامان-آروشا!دخترم مُردی؟بیا پایین دیگه.
آرایش رو بی خیال شدم و رفتم پایین.بابام رو دیدم که کنار مامان ایستاده..اوه چه تیپی هم زده..
من-اوه! چه تیپی زده بابای من.دخترهای محل دزدن ها. گفته باشم.
بابام خندید و اومد طرفم. بغلم کرد و پیشونیمو بوسید.
بابا-قربونت برم دخترم.
مامانم که به اعتقادِ من بسیار حسودیش شده بود گفت:سالار! باز تو با این دخترت وقت گیر آوردی؟دیر شد.
از خونه خارج شدیم و سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم. دوباره رفتم تو فکر: عمو ایرج یا همون آقای همایون شریک بابامم بود و حسابی با هم پول پارو می کردن.هم وضع ما و هم وضع عمو ایرجشون توپ بود.
دخترشون رزا۲۳ سالشه وحسابداری می خونه. پسرشون هم که اسمش راده ۲۵سالشه و پزشکی می خونه. قبلا رزا رو دیدم اما پسرشون رو تا حالا ندیدم.یعنی چه شکلیه؟ بی ریخته؟
-رسیدیم..
صدای بابا باعث شد دست از گمونه زنی بردارم و بپرم پایین. خب دیگه آروشا خانومانه رفتار کن که رسیدیم.زنگو زدیم و در باز شد.وارد حیاط که چه عرض کنم باغِ عمو ایرجشون شدیم.جالب اینجاست که نقشه ی خونه ی ما و نقشه ی خونه ی عمو ایرجشون یکیه و فقط دکوراسیون خونه ها فرق داره. چون خونه ی ما به سلیقه ی مامان چیده شده و خونه ی عمو ایرجشونم به سلیقه ی خاله مهری. جلوی خونه که رسیدیم عمو ایرج و خاله مهری رو دیدم. پس اون دوتا بی ادب کوشن؟(منظورم راد و رزاست).
-سلام آروشا جان! خوبی خاله؟
صدای خاله مهری بود.باگرمی جوابشو دادم:سلام خاله.خوبم.شما خوبی؟
خاله مهری:قربونت برم.آره خوبم عزیزم.
و بعد هم اغوششو باز کرد و منم رفتم توی بغلش.خدایی مثلِ خاله می مونه واسم.خیلی خانومِ مهربونیه. فقط نمیدونم رزا چرا مثلِ جادوگر شهر اُز میمونه. باعمو هم سلام و احوالپُرسی کردم و همگی رفتیم داخل.اوهوک!این دختر فیسیِ که داره میاد سمتمون همون رزاست؟ اره دیگه.خودشه آروشا. مامان بغلش کرد و بعد هم رزا خودشو چپوند تو بغل بابام.او مای گاد!چقدر پررو و صمیمی.بعد از اینکه از بابا جدا شد اومد و روبروی من ایستاد.هیچ کدوممون نگاه دوستانه ای به هم نداشتیم.خاله مهری فهمید و اومد سمتم.
خاله مهری-آروشا جان! نشناختی خاله؟ رزاست دیگه.
من_بله خاله جون.شناختم.
به سمت رزا برگشتم و گفتم:با وجود اینکه دماغت رو عمل کردی و گونه هم کاشتی اما هنوز قابلِ شناسایی هستی ها.
رزا-سلامت کو آروشای نه چندان عزیز؟
من_خیلی بی تجربه بودن..
رزا با تعجب گفت: کیا بی تجربه بودن؟
داشتم از خنده منفجر می شدم اما با ضرب و زور خودمو کنترل کردم که نخندم.خیلی خونسرد گفتم:همون پزشکای زیبایی که این بلا رو سر قیافت آوردن.. می خواستم برم داخلِ پذیرایی که محکم برخورد کردم به یه چیزِ سفت..سفت بود ها..احساس کردم مخم تاب برداشت.سرمو بلند کردم که دیدم بعله.خوردم به یه هرکول.سرمو با دستم گرفتم.این کیه دیگه؟
-توی راه رفتن دقت کن.
توی صورتش نگاه کردم.می خواستم بگم توصیه هاتو واسه ی خودت نگه دار اما نمی دونم چی شد که حرف تو دهنم ماسید.از من گذشت و به استقبال بابا و مامان رفت.
توی حال خودم بودم که با حرف مامان چشمام تا آخرین حدّ ممکن باز شد.
مامان:خوبی راد؟
برگشتم سمت مامان.یعنی راد اینه؟..خاله هدایتمون کرد به سمت پذیرایی.کنار مامان و خاله نشستم.رزا هم سرش توی گوشیش بود.یعنی آدم،چقدر می تونه عُقده ای باشه؟..مامان و خاله در مورد همه چیز حرف میزدند و اصلا هم به من توجه نداشتند..حوصله ام، خفن سر رفته بود..به روبرو نگاه کردم که دیدم بابا،عمو و راد میزِ گِرد تشکیل داده بودن.به راد نگاه کردم.هر از چند گاهی برای اعلامِ وجود سرشو به نشونه ی تایید تکون میداد اما زیاد حرف نمیزد.توی صورتش دقیق شدم. بسیار خوش چهره است. چشمان سبز رنگش عجیب گیرایی داشت. خوش هیکل بود و قد بلند. نمیدونم چه سِرّی هم بود که همیشه اخم داشت.البته با اخمش بسیار جذّاب میشد ها.خاک تو سرت آروشا!این چه حرفیه؟خب حقیقته دیگه.مرگ و حقیقته.چشم مامان و بابات روشن.عجب دختر با حیایی دارن.خفه بمیر بابا.همین طوری داشتم به راد نگاه می کردم که یهو برگشت و مچِ نگاهمو گرفت.سریع نگاهمو دزدیدم.ای بمیری آروشا با این هیز بازیات.این ماهدختِ بلا گرفته میگفت نگات سنگینه ها. من گوش نمی دادم.حالا هم که دیگه آبرو نموند واسم..دیدی؟ دیدی بی آبرو شدم؟ دیدی بی عفّت شدم؟ حالا با این لکه ی ننگ سرمو چه جوری بلند کنم؟صدای خاله باعث شد دست از خود درگیری بردارم.
خاله مهری:درسها که خوب پیش میره آروشا جان؟
من:بله.دیگه چیزی به شروع امتحانا نمونده..
با این حرفم، رزا سرشو بلند کرد و با یه حالت چندشی نگام کرد.برّاق شدم توی صورتشو سرمو تکون دادم.یعنی چیه؟طلب داری؟
خاله مهری:خاله شوهر چی؟ایشالا کی بیایم عروسیت؟
دیدم همه ساکت شدن و منتظر بله گفتنِ من هستن.
یه کم صدامو صاف کردم و گفتم:هنوز که زوده خاله جون.
با این حرفم رزا سرشو بلند کرد و بایه حالت چندش نگام کرد.توی صورتش نگاه کردم و سرمو تکون دادم.یعنی چه مرگته؟
خاله:وا عزیزم یعنی چی که زوده؟دیگه ماشالا خانومی شدی واسه ی خودت.
حالا این خاله چه گیری داده به من.خاله جون شما اول دختر خودتو از ترشیدگی خارج کن.بعد به فکرِ داماد دار کردنِ مامان من باش.والا!صدای بابا باعث شد خاله دیگه ادامه نده.
بابا:اوضاع خوب پیش میره راد؟روزگار بر وفق مراد هست؟
خوب گوشامو تیز کردم تا یه چیزی دستگیرم بشه.نمی دونم چرا ولی میخواستم در موردش بدونم.
راد:بد نیست عمو جان.میگذرونیم.
مامان:راد عزیزم! تو نمیخوای واسه ی مامانت عروس بیاری؟
جان؟ چی شنیدم؟ راد عزیزم؟ این جوری گفت مامانم دیگه؟یعنی چی؟ من دوست ندارم مامانم قربون صدقه ی راد بره..مامانِ خودمه..تو رو خدا به من نگید لوس.ازتون خواهش می کنم.
راد:راستش خاله جان تا حالا کسی رو ندیدم که نظرمو جلب کنه..
اوه چقدر پُر رو!حالا مامانم فقط یه تعارف زد ها.
بابا:درسا چی عموجان؟
راد:اگه خدا بخواد هدفم تخصصه عموجان.
اصلا نمیخوره.تو و تخصص؟ به قول عادل فردوسی پور اجازه بده من قانع نشم.شما یه درصد هم فکر نکنین که حسودیم شده ها.
تا شام مامان و بابا از راد می پرسیدن و اونم بسیار متین جواب می داد.منم که اون وسط سراپا گوش بودم.چیزای خاصی دستگیرم نشد فقط اینو فهمیدم که هنوز نمیدونه بمونه ایران یا برگرده آمریکا.سرِ میز شام روبروی راد نشسته بودم.هی زیر چشمی بهش نگاه می کردم.غذام که کوفتم شد.اصلا نفهمیدم چی خوردم.یه جورایی معذب بودم.نمی دونم چرا ولی در حضورش نمی تونستم همون آروشای همیشگی باشم.بعد از این که شام رو خوردیم عمو ایرج پیشنهاد داد تا بریم رامسر و یه چند روزی رو توی ویلای عموشون بمونیم.من که اصلا رویِ دیدن این رزا رو نداشتم واسه ی همین ترجیح میدادم که نریم.ولی بدبختانه مامان و بابا قبول کردن.اون لحظه فقط می خواستم سرمو بکوبم به دیوار..قرار شد پس فردا راه بیفتیم.خاله مهری موقعِ خداحافظی گفت زنگ میزنه و هماهنگ میکنه..وقتی می خواستم از راد خداحافظی کنم فقط یه “خداحافظِ” خشک و خالی گفت.من موندم اصلا چیزی از ادابِ معاشرت حالیشه؟والا..سوار ماشین شدم و سرمو به صندلی تکیه دادم.خوابم میومد خفن.توجه کردین از رزا چیزی نگفتم؟ اصلا آدم نیست دیگه.واقعا هم به جز سلام و خداحافظی (که اونم به دردِ عمه اش میخورد)چیزی ازش نشنیدم.ذهنم مشغول بود..سعی کردم ذهنمو منحرف کنم تا به راد فکر نکنم.نمیدونم اصلا چرا داشتم بهش فکر میکردم.رفتارش بدجوری به دلم نشسته بود و من دلیلشو نمیدونستم…
همین طور که سرمو به صندلی تکیه داده بودم،از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به آهنگی که توی ماشین طنین انداز شده بود گوش می دادم.
دلم میخواست بفهمی که نباشی تلخ و سردم
شاید دیره ولی حالا می فهمم اشتباه کردم
از اون روزی که بهت گفتم به چشمای تو دل دادم نمی دونم چه جوری شد
که از چشم تو افتادم،که از چشم تو افتادم
واست اصلا مهم نیست که چه قدر بی تو آشفتم
از این حسّی که بهت دارم نباید چیزی می گفتم
منو اصلا نمی بینی با اینکه روبروت هستم
دارم پاک میرم از یادت،داری پاک میری از دستم
دارم پاک میرم از یادت،داری پاک میری از دستم
نباید رو میشد دستم،نباید وا میشد مُشتم
با اقرارم به عشقِ تو،خودم رو تو دلت کُشتم
به جرم اینکه میدونی به جرم اینکه بهت گفتم
منو نایده می گیری ازم رو برمی گردونی
ازم رو بر می گردونی،واست اصلا مهم نیست
که چقدر بی تو آشفتم، از این حسّی که بهت دارم
نباید چیزی می گفتم،منو اصلا نمی بینی
نوشته دانلود رمان تنها تر از تنها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.