عنوان رمان:تن ها
نویسنده:boood
تعداد صفحات پی دی اف:۴۳۹
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:اینجا واقعیت ان چیزی است که باور می کنیم نه انچه که دیگران باورش دارند باور من حقیقت این واقعیت است و نه بیشتر …
تن ها گذر عمریست از رهایی که هست و دلی که نیست و عشقی که عجیب تمنای بودنش هست و نیست …
داستان زنی که درگیر زندگی می شود و عادتی که جای عشق را می گیرد و روزگاری که با رها یار نیست و پس از پنج سال او را تن ها تر از تنها می کند …
روایت غم ها و محبت ها و نگاه خداست به بنده ها …
که هرچقدر تنها باشی خدایی هست که بودنش جای تمام نبودن هاست …
تن ها داستان همه بنده هاست و عاشقی شان با خدا هرچند عیار زمینی ما او را تهی از عشق بخواند …
آغاز رمان:
- استاد خواهش میکنم یک لحظه صبرکنید ، من باید باهاتون صحبت کنم
پشت سر دکتر مهدوی می دویدم …
- استاد خواهش میکنم .
ایستاد و برگشت سمتم و در حالیکه مثل همیشه جدی و پر جذبه بود گفت : نمیشه خانوم پارسان ، خودتون بهتر از هرکسی می دونید که من به همه تا بازه زمانی دو هفته قبل از پایان ترم مهلت ارائه دادم ونمیشه این تاریخ رو عوض کرد
ایستاده بودم رو به روش ، خودم بهتر از همه می دونستم و می شناختمش که حرفش رو عوض نمیکنه . سر به زیر و ساکت منتظر شدم حرفش رو تموم کنه هنوز نفس ها و تپش قلبم به حالت عادی بر نگشته بودم صورتم مثل کوره داغ بود با اینکه پاییز جولان می داد ولی هوای خنک مثل نسیم بهاری بود برای التهاب ناشی از دویدن چند دقیقه من . یک لحظه حواسم رفت سمت برگ های زرد و نارنجی زیر پاهام چقدر دلم می خواست مثل قدیمتر ها صداشون رو به گوش دلم برسونم…
- آه…
- خانوم پارسان ، خانوم پارسان ، پارسان…
با صدای داد استاد مهدوی دو مترپریدم هوا .
- بله استاد
- شنیدی چی گفتم؟
نشنیدم ولی من بهتر از همه میشناسم این مرد رو ، می دونستم در جواب چی خواهم شنید و با علم به همین ها التماس می کردم
- حق باشماست ولی استاد شما هم شرایط من رو درک کنید ، تحقیق شما یک طرف . درس های دانشگاه یک طرف ، پژوهشکده و کارهاییکه تند تند از طرف دکتر محسنی برام نسخه می شه یک طرف تازه کتابم یک طرف …
این جوری جواب نمی داد می دونستم که این جوری اخر ترم هم باید قید درس های دیگه رو بزنم و هم کارم و هم کتابی که تاتیر باید به ویراستاری برسه ، کتابی که هنوز به مرحله مجوز هم نرسیده
با یاد اوری کارها آهی از ته دل کشیدم و ادامه دادم :
- باور کنید استاد من کوتاهی نمیکنم فقط کمی وقت می خوام
استاد نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و در حالی که کیفش رو به دست دیگه اش می داد گفت :
- مطمئن شدم اصلا یک کلمه از حرفام رو هم نشنیدی
جا خوردم . یعنی …
- ببخشید متوجه منظورتون نمیشم
- دختر جان یک ساعته دارم حرف میزنم اونوقت تو…
سری تکون داد حس کردم لبخندی محو روی لب هاش نشست ولی چنان سریع پسش زد که شک کردم اصلا لبخندی وجود داشته یا نه .ادامه داد :
- من گفتم به یک شرط تا بازه امتحانات بهت زمان می دم
زیباترین خبری که در طول دوران ارشد شنیدم تغییر نظر استاد مهدوی بود چنان سریع لب هام به خنده باز شد که میشد برقش رو در عدسی چشم های استاد دید. دوست داشتم دستش رو ببوسم که استاد جمله اش روکامل کرد :
- به شرطی که برای تعطیلات بین دوترم مطالعه تحقیقات بچه های کارشناسی رو تموم کنی
انگار یک پارچ اب سرد روی سرم خالی کردند . چی گفت استاد؟تحقیقای کارشناسی؟نه!
- ولی استاد…
حرفم رو قطع کرد و ادامه داد :
- دو راه بیشتر نداری یا تا دوهفته قبل از پایان ترم تحویل میدی یا کارای بچه های کارشناسی رو قبول می کنی و تا بازه امتحانات برای خودت زمان میخری…
من می خواستم کارم رو کم کنم .با این پیشنهاد حجم کارم کمتر که نمیشه هیچ ده برابر میشه و من می میرم . تازه اونجوری باید قید سفر به مشهد رو بزنم که اصلا ممکن نیست ، مامان منو میکشه . ازاول ترم نرفتم دیدنشون…
- ولی استاد من بین دو ترم می خوام برم مشهد . خانواده ام رو از نیمه شهریور ندیدم ، من در قبال اونها هم یک وظیفه ای دارم
مثل همیشه متین و موقر صبر کردتا صحبت ها و درد دل های من تموم بشه و با همون جذبه و جدیت و صد البته مهربونی کهبه راحتی میشد از چشم هاش خوند گفت :
- می دونم ، این کار تداخلی با سفرتو نداره . در ثانی با توجه به رصدی که من از کارشون داشتم از همه اون تحقیقات فقط حدود بیست و دو تاش ارزش وقت گذاشتن وتامل بیشتره که قرار نیست همه اش رو انجام بدی ، نصیریان هم نصفش رو به عهده گرفته
خوب این بهتر بود یعنی خیلی خیلی خوب نبود ولی قابل قبول بود . سرم رو پایین انداختم و گوشه چادرم رو محکم تر بهدست گرفتم . کم کم داشت حس سرما خودش رو نشون می داد . نباید بیشتر این استاد روکه حکم پدری به گردنم داره رو اذیت کنم .
سعی کردم حرفم رو سریع بزنم والبته مثل همیشه محکم تا بهش اطمینان بدم که از پس کاری که بهم محول می کنه برمیام
- حرف شما برای من حکم ولایت داره اگه تردید دارم چون می ترسیدم حجم کار بالا باشه و نتونم تا شروع ترم جدیدبرسونمشون ولی با توجه به صحبت های شما امیدوارم از پس انجام کار به درستی بر بیام
سرم رو بالا گرفتم تا تاثیر حرفهام رو ببینم . نگاهش درست مثل پدری بود که ثمره ی زندگیش رو تحسین می کنه . و من ایمان دارم که تا اطمینان این مرد و دعای مادر و پدرم و نگاه اون بالایی باشه هیچکاری نشد نداره . سرش رو برای تایید تکون داد و گفت :
- من به تلاش و دقت تو ایمان دارم دخترم
رنگ نگاهش تغییر کرد . چیزی پراز حس لطافت و مهربونی و با لحنی صد البته پدرانه :
- حاج خانوم خیلی دلتنگته ، سراغت رو می گرفت گفتم مشغله ات زیاده یه سری بهش بزن
لبخندی زدم و گفتم : منم دلم براشون تنگ شده . خیلی خیلی زیاد ، می دونم همیشه کوتاهی میکنم و شرمنده ام ! چشم همین روزها حتما مزاحم میشم
اون هم لبخندی زد و گفت : سلامت باشی دخترم ، خودت بهتر می دونی که حکم دختر ما رو داری ، منتظرتیم
با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم سعی کردم خداحافظی کنم
خیلی دلم می خواست چشم روی شلوغی محوطه دانشکده ببندم و لی لی کنان روی برگ های خشک مسیر رو طی کنم ولی ترجیح می دم این دو ترم باقی مونده از دانشگاه رو هم سر به زیر و سنگین بگذرونم.
پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس بیرون دانشگاه راه افتادم . همیشه از پاییز و دلگیری خاصی که توی هواش بود وحشت داشتم هرچند که حال و هوای این روزهای شهر با دلتنگی های مداوم من قرابت بیشتری داره…
عادت داشتم همیشه وقتی روی نیمکتهای ایستگاه اتوبوس می نشستم به حرکت تند و سریع ماشین ها نگاه کنم ، به ادم های داخل اونها که گاه راننده اند و گاه همسفر …
به ماشین های گرون قیمتی که هیچوقت اسمشون رو یاد نگرفتم و شاید نخواستم یاد بگیرم به لبخندهایی که کمتر روی لب کسی می دیدم به عصبانیت و کلافگی که در چهره خیلی هاشون مشخص بود .
حواسم رفت سمت دختر و پسر جوونیکه اونور خیابون توی ماشین مشکی باکلاسی، رو به روی ایستگاه اتوبوس نشسته بودند
دختر تند تند و با اشتیاق زیادی در حال تعریف چیزی بود و پسر کلافه چشم به رو به رو دوخته بود و هر از چند گاهی به موبایلش نگاهی می کرد انگار منتظر کسی بود ، خیلی غیر منتظره به طرفم برگشت و باابروهایی که به سمت بالا متمایل شده بود با پوزخندی که دیدنش اصلا از اون فاصله سخت نبود نگاهم کرد
اگه هر وقت دیگه ای بود از اینکه داشتم یه نفر رو اینطور دقیق بررسی می کردم و مچم باز شده بود خجالت می کشیدم ولی نگاه گستاخانه اون مرد منو مجبور به عکس العمل می کرد خوب می دونستم منظور از اون ابروهای بالا رفته و پوزخند مسخره گوشه لب چیه . سالهاست بین این مردم زندگی کردم و عادت کردم به ادمهایی که از روی ظاهر بقیه قضاوت می کنند به هر حال من یه خانوم چادری بودم …
سعی کردم خجالت و شرمندگی رو ازچشم هام دور کنم و با نگاهی که شدید بوی تاسف می داد مثل خودش پوزخند محوی بزنم وسر برگردونم …
اومدن اتوبوس همزمان شد با بوق ماشینی که از کنار اون ماشین مشکی با کلاس رد شد و همین بوق انگار علامتی بود برای دنبال کردن اون ماشین توسط اون مرد گستاخ …
ایستگاه قبل از خوابگاه پیاده شدم . بایدکمی خرید می کردم از اینکه غذای سلف رو بخورم اکراهی نداشتم اما تمام سعی ام در این بود که زمان هایی که خودم وقت اشپزی دارم کمی هم اموخته های فراموش شده اشپزی رو مرور کنم
وارد فروشگاه شدم و مستقیم بهسمت مواد پروتئینی راه افتادم از مرغ و گوشت تا ماهی و کنسرو و رب و کلی مواد خردو ریز دیگه خریدم سعی کردم دونه به دونه مواد یادداشت شده روی اون لیست فراموش شده ی گوشه میز تحریر اتاق رو به یاد بیارم کارسختی نبود حداقل برای منی که دو هفته است هر روز بعد از برگشت به اتاق با یه ضربه به سرم یاداور میشم که باز خرید یادم رفت !
با کیسه های خریدی که زیاد هم سبک نبود وارد ساختمون خوابگاه شدم . خانوم رضایی مثل همیشه پشت میز نشسته بود وکتاب می خوند سعی کردم کمی از خستگی مشهود توی چهره و صدام رو بپوشونم و با لبخندی بهش اعلام ورود کنم :
- سلام خانوم رضایی عزیز . حال شما؟
خانوم رضایی که تازه من رو دیده بود نگاهی به چهره و نگاهی به کیسه های خرید سنگین توی دستام انداخت و در حالی که عینکش رو به روی بینی قلمیش هدایت می کرد لبخند کم جونی زد :
- سلام به روی ماهت خسته نباشی
از این تن صدا به شدت جا خوردم کم پیش می اومد این زن ناراحت باشه ولی حالا با وجود لبخندش ناراحتی چهره اش نمایان بود
- من که خسته هستم اما دیدن خستگی شما خسته ترم کرد . . .
در حالی که کیسه ها رو به میزش تکیه می دادم تا روی زمین ولو نشن و چادرم رو جمع می کردم تا زیر کیسه ها نمونند جمله ام رو کامل کردم :
- چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
می دیدم که سعی می کنه بغض توی صداش رو با فرو دادن اب دهانش پنهون کنه :
- هانیه سعیدی رو یادت می یاد ؟همون که بچه سمنان بود ، دوم کارشناسی ؟
کمی فکر کردم … شک داشتم منظورش همون سعیدی ِتوی ذهن من باشه ولی با این حال متفکر جواب دادم :
- همون که علوم تربیتی می خوند ؟
خانوم رضایی که دیگه تلاشی برای فرو خوردن بغضش نمی کرد سری تکون داد و گفت :
- اره دو ساعت پیش از شهرشون تماس گرفتند و اطلاع دادند دیروز حین برگشتن از یه سفر توی جاده تصادف می کنه و باخواهر و مادرش فوت می کنند . گفتند که به دوستاش برای مراسم ختم اطلاع بدم
یه لحظه حس کردم زیر پاهام خالی شد ، دستم رو به گوشه میز قهوه ای قدیمیش گرفتم تا از سقوط احتمالیم جلو گیری کنم…
هانیه رو می شناختم زیاد صمیمی نبودیم ولی اتاقامون توی یه طبقه بود بچه اروم و سر به زیری بود ، به کار بچه هاکاری نداشت توی جمع های خوابگاه هم اگه حاضر می شد یک گوشه می نشست و لام تا کام حرف نمی زد اصولا بچه اجتماعی نبود .
دهنم با سرعت باور نکردنی خشک شده بود سعی کردم کمی صدام رو که حالا شدید دو رگه شده بود رو صاف کنم :
- به دوستاش خبر دادید ؟
بعد پرسیدن این سوال چشمام رو از زمین گرفتم به صورت خانوم رضایی که حالا خیس از اشک شده بود دوختم :
- اره همون دو ساعت پیش خبر دادم الانم توی طبقه شما صحرای محشری شده
نوشته دانلود رمان تن ها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.