عنوان رمان: طعم گس زیتون
نویسنده:باران ستاک
تعداد صفحات پی دی اف:۳۷۱
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:زیتون وارد زندگیه محمد میشه تصمیم داره بهش نزدیک شه اونم به خاطر امیر .امیر کیه ؟ مرد گذشته زندگیش . در گذشته زیتون به تلافی رفتار امیر سعی میکنه عوض شه وعوض میشه اما با همه ی تغییراتش نمیتونه توجه امیر و به دست بیاره . اون که متوجه میشه امیرهمیشه توجهش به دخترخاله شه واسه نابودی فرشته چاهی میکنه که خودش درش گرفتار میشه وحالا بعد از دوسال به نیت انتقام برگشته و میخواد همه رو نابود کنه . زیتون بد شده خیلی م بد و این بد بودن زندگی همه رو تحت شعاع قرار میده .
آغاز رمان:
زبان روی لب خشک شده ش کشید و قدمهای محکمش را یکی پس از دیگری پست سر گذاشت . نگاهی به قبرستان خالی روز یکشنبه انداخت . ترس نشسته گوشه ی دلش را پس زد . نباید میترسید نباید سست میشد . قرار بود گس باشد قرار بود تلخ کند زندگیها را . امده بود جهنم بسازد . تلخ بود و زهر میکرد هرکامی را . قدمهایش محکم تر شدند . ترس رفت نفرت امد . کینه رشد کرد و اتش انتقام زبانه کشید. این اتش گر میگرفت و همه جا را میلعید .
بالای سنگ سیاه ایستاد . دست به سینه و استوار . کج خندی گوشه ی لبش ظاهر شد ! رنگ لبخند گرفت ! پررنگ شد . قهقهه زد . صدای قهقهه ش در فضای خلوت قبرستان اکو پیدا کرد . لرزید اما نترسید . بغض کرد اما اشک نریخت . کنار سنگ سیاه نشست . دستش مشت شد و روی سنگ قبر سیاه فرود امد . درد کشید اما لب نزد . مشتی دیگر روی سنگ سیاه زد . نوشته های طلایی ش را از سر گذراند .
دستی روی سنگ کشید . سرد بود ! سردِ سرد .
-دیدی عمو بچه هات رضایت دادن بالاخره ؟
باز قهقه زد و گویی شیطان در این خندیدن ها همراهیش میکرد: فکر کردن من زیتون گذشته م . نیستم عمو . بهم حق بده نباشم دیدی که پسرت با نخواستنن و تحقیرش چی سرم اورد دیدی زیتون نجیب و سربه زیر یه شبه چادر نجابتشو پرت کرد گوشه ی حیاط . دیدی زیتونی که سرش میرفت نمازش نمیرفت به جایی رسید که دستش تو دست نامحرم نشست و خیالش نگزید . همه اینا رو دیدی و تف کردی تو صورتم بدون اینکه یه بار به خودت بگی چرا زیتون؟ مگه ارزش عشق امیرطاها چقدر بود که تو واسه ش دین و دنیاتو دادی؟ زیاد بود عمو . زیاد بود پدرشوهر عزیزم .
دوباره پوزخند روی لبش نشست: دیدی عمو تو یه روزی دو تا نسبت نزدیک باهام داشتی مگه میشد بچه هات واسه این نسبتا رضایت ندن اما عمو جون اشتباه کردن منِ مارخورده و افعی شده رو نشناختن دوسال درس یاد گرفتم و نقشه کشیدم قراره همه ی خونواده تو نابود کنم اول از همه بهتره نسبت مُردمو زنده کنم . یعنی بشم عروست .
دوباره میشی پدرشوهرم .
بازهم قهقهه ی شیطانی ش به هوا رفت و میان فضای سرد و مرده ی قبرستان پخش شد: نترس عمو جان قرار نیست بشم زن امیر طاها میدونم اون زن گرفته دختری که شما ازش متنفر بودین حالا عروستونه من با حماقتم باعث شدم شما به اون ازدواج راضی تر شین .
در سکوت بار دیگر نوشته های روی سنگ قبر سیاه را از نظر گذراند نفرت لحظه ای از قلبش جدا نمیشد . پر خشم لب زد : میخوام بشم زن محمد طاها .
الان دارید میگید زیتون دیوونه شده نه ؟! اره دیوونه شدم باید به اقا پسرتون اون جمله ی معروفشو ثابت کنم میخوام ببینم فرشته جونش تاکی پا نمیده . تا کی مظهر پاکی میمونه تا کی مثل اسمش فرشته میمونه امیر طاها میگفت بعضی اسما لایق بعضیان میخوام ببینم فرشته چقدر لیاقت این اسم و داره . میخوام با ابروی زنش بازی کنم نقشه کشیدم واسه ابروش .
دوباره ی مشتی دیگر روی سنگ زد: فاتحه برات نمیفرستم عمو بذار اون تو بسوزی .
به پاهایش قدرت داد و تند از جا بلند شد . حتی نیم نگاهی دیگر به سنگ قبر نینداخت و فقط به این فکر کرد تن این مرد دست از دنیا کوتاه رابیشتر از هر زمان در گور بلرزاند .
ساک کهنه ی توی دستش را جابه جا کرد . تلخ خندی زد . سوغاتی انجا بود و تا خانه مادر مجبور بود حملش کند . سوار تاکسی که شد موجی از خاطرات ریز و درشت گذشته به مغزش هجوم اوردن .
شب خواستگاری ش مثل هر دختر دیگری روی ابرها سیر میکرد . از خوشحالی یک ریز و بی وقفه حرف میزد و به شیرینی پر خامه ای که امیر طاها اورده بود ناخونک میزد .
-چیکار میکنی مامان؟
پرشور خندید: میدونی که من عاشق شیرنیای پر خامه م
و در دلش اضافه کرد: اونم شیرینی ای که امیر طاها بخره .
-بسه دختر زشته .
و غر غر زنان ادامه داد: دخترمم مثل دخترای دیگه نیست خواستگارش معلوم نیست چی تو سرشه شیرینی خواستگاریشو بردارش میخره .
تکه ی شیرینی در دهانش ماند و تند و بی وقفه به سرفه افتاد. شیرین در حالیکه با دست ضربه های ارامی به پشتش وارد میکرد به غرهایش ادامه داد : چه هولم میخوره. بابا همه ش مال خودته .
اما غم در نگاه دختر رنگ گرفت . شیرینی های محبوبش را محمد طاها خریده بود . ته دلش به سوزش افتاد و به خیال خامش پوزخندی زد . به خواست مادرش وارد جمع اشنا شد . نگاهی به امیرطاها انداخت . با ارامش پا روی پا انداخته بود و سیبی را پوست میکند . محمد طاها کنارش نشسته بود . نگاهشان با هم تلاقی کرد غم نگاه مرد جوان قلب دخترک را لرزاند . اما عشق امیر باعث شد بی اهمیت از این غم گذر کند .
روبه روی امیر نشست . زیر چشمی نگاهش کرد . با طمانینه تکه های سیب را قارچ میکرد . لحظه ای نگاهش بالا امد پوزخندی تحویل چهره ی مشتاق زیتون داد و با نهایت خونسردی به خوردن سیب های قطعه شده پرداخت .
زیتون اما متوجه نشد یا نخواست به این عدم اشتیاق توجهی کند .
رفته رفته نبض صحبتها به دست بزرگترها افتاد و بزرگتره ان جمع احمد بود .حاج احمد فتوحی که همیشه ارزو داشت برادر زاده ی نجیبش قسمت پسر شر و شیطانش شود تا شاید نجابت زیتون این پسر سرکش را ارام کند اما همه می دانستند دل پسر جوان به عشق دخترخاله ش پیوند خورده .
بالا رفتن صدای ضبط ماشین او را به زمان حال برگرداند . نگاهی به اطراف انداخت و پوزخندی زد از خاطرات تلخ گذشته . ان شب امیر صراحتاً در صحبت دو نفره ای که داشتن تنفرش را اعلام کرده بود . با اینحال صیغه ی محرمیت بین ان دو خوانده شد . امیر قسم خورد زیتون را از خود براند و زیتون قسم خورد دل امیر را صاحب شود
کرابه را پرداخت کرد و بلافاصله از ماشین پیاده شد . ساک توی دستش را روی دوش انداخت و نگاهی به ساختمان پیش رویش انداخت . دستش مردد بود برای فشار دادن دکمه ی ایفون . نگاهش بین زنگ طبقه ی بالا و طبقه ی اول به گردش در امد . زانوهایش سست شدن . عقب گرد کرد و پشت درخت تکیه داد . امده بود چه بگوید؟
بازی بدی کرده بود اما تاوان بدتری داده بود . سقوط در چاهی که برای دیگری کنده بود و تحمل …اهی کشید از روزهای سختی که گذرانده بود . گاهی خودش هم باور نمیکرد انقدر اتفاقات گذشته را . اما همه چیز اتفاق افتاده بود .
یا شنیدن صدای خنده های مستانه ی زنی بیشتر از قبل تنش را پشت درخت پنهان کرد . کنجکاوی در وجودش به غلیان افتاد .
سرش را کمی جلو اورد نگاهش روی صورت زیبای فرشته پر خشم تر شد . دستانش را مشت کرد تا کنترل عصبانیتش را از دست ندهد . دستهای گره خورده امیر طاها و فرشته داغ دلش را تازه تر میکرد . به چهره ی امیر نگاه کرد . چقدر شاد بود . نفرت و کینه باز در دلش زبانه کشید . از پشت درخت بیرون امد .
حواس امیر پیش فرشته ی زندگی ش بود . قدمهایش را تند کرد . پوزخندی روی لبش کاشت و نقاب خونسردی به چهره زد .
-سلام .
سلام بلند و محکمش در فضا پخش شد .
امیر و فرشته بهت زده نگاهشان را روی صورت زیتون چرخاندند . باد شدیدی وزید شاخه ی درختان تکان خوردند . شال نازک و رنگ و روی رفته ی روی سر زیتون سر خورد و موهای کوتاهش میان لمس باد به بازی گرفته شدند .امیر طاها با تاسف سرش را تکان داد . درک نمیکرد چه بر سر زیتون امده . این همه بد بودن زیتون تا روزی که ان نقشه ی کثیف را برای نابودیه فرشته کشیده بود باور نمیکرد .
اما واقعیت این بود زیتون عوض شده بود . همان دوسال پیش زیتونی دیگر شده بود . دست از خیره نگاه کردن به صورت زیتون برداشت .
-روت شده اومدی اینجا ؟
زیتون تکانی به خودش داد . پوزخندش محو و جای ان را با لبخندی مضحکانه تغییر داد : فکر کن اومدم خونه ی خودم .
-میدونی که اینجا خونه ت نیست .
-هست چون مادرم اینجاست .
-مطمئنی مادرت رات میده؟
پوزخند روی لب امیر روی اعصابش بود با اینحال خودش را از تک و تا نینداخت و محکم و بی لغزیدن دستش را روی زنگ طبقه ی اول فشار داد . بدون اینکه دستش را بردارد تمام حرصی که داشت را سر همان زنگ خالی کرد .با شنیدن صدای مادرش قلبش لرزید . هیجانی لذت بخش به جوشش در امد . لبخندش رنگ واقعیت گرفت . دوسال بود از این صدا محروم شده بود . نباید ضعف نشان میداد ان هم جلوی فرشته . اب دهانش را قورت داد تا لرزش صدایش به گوش کسی نرسد .
-مامان .
صدایی از مخاطبش نشنید . اینبار بلند تر و محکم تر نام مادر را به زبان اورد .
-مادرتم دیگه قبولت نداره . بد کردی زیتون . خیلی بد .
-هیچ مادری از بچه ش نمیگذره . فکر کنم همخونگیم باهاتون پر از اتفاقات خوشایند باشه .
امیر با نفرت به چهره ی زیتون خیره شد . دستش را مشت کرد تا حرکت نابه جایی در برابر این دختره وقیح مرتکب نشود : حداقل اون روسریتو درست کن .
-اونش دیگه به خودم ربط داره .
به درک گفتن امیر طاها با حضور همزمان شیرین مقابل دخترش یکی شد . شیرین با بغض زیتون روبه رویش را از نظر گذراند . دلش برای دخترش تنگ شده و تمام احساسات مادرانه ش فریاد میزدند دخترت را به اغوش بکش اما یاد گذشته ی زیتون باعث شد به قلبش نهیب بزند ارام باش . این دختر دیگر با تو نسبتی ندارد . نگاه کن چقدر وقیح شده .
نگاه کرد به زیتونش نگاه کرد و لحظه ای زیتون گذشته در ذهنش شکل گرفت . دخترش ترس داشت چادرش را بد بگیرد و قسمتی از بدنش به نمایش دربیاید . اما حالا شال ابی رنگش روی شانه هایش سرخورده بودند . و موهای کوتاهش در معرض دید قرار داشت . دخترکش تا دیروز برای بیرون افتادن حتی مچ دستش سرخ و سفید میشد و طلب مغفرت میکرد و امروز چه بی پروا تنش را نمایش میداد . غم مهمان خانه ی دلش شد نمیتوانست این بی پروایی را تحمل کند خشم در چشمانش نشست نگاهی پر غیظ به دخترش انداخت:
-هنوز رو حرف دو سال پیشمم تو دیگه دختر من نیستی بهتره از اینجا بری .
نگاه زیتون رنگ بهت گرفت اما بلافاصله خودش را جمع و جور کرد: من نیومدم ازتون بپرسم دخترتون هستم یا نه اومدم برم خونه م .
این جمله را گفت و راهش را کشید که داخل شود اما شیرین در مقابلش سینه سپر کرد و دستش را جلوی درب گذاشت: وقتی دخترمن نیستی حقم نداری پاتو اینجا بذاری .
-جداً پس حق ندارم اینجا بمونم اونوقت میتونم بپرسم شبا رو باید کجا بخوابم .
-تو خیابون برات بد که نیست راه داره بیشتر گند بزنی بیشتر بی ابرویی کنی و عفت نداشتتو رو کنی .
دران لحظه و ان موقعیت زیتون دلش نمیخواست چهره ی پیروز دو دشمنش را ببیند اما الان وقت باختن هم نبود: اره خیابونم خوبه حداقل ادمای توش غریبه ن هر زخمی رو دلت بزنن میگی غریبه بود اشکال نداره اما اون زخمی که اشنا میزنه خیلی دردناکه .
انقدر اعتماد به نفس گرفت که بالاخره به دو دشمنش نگاه کند: میدونید من اومدم زندگیمو از نوع بسازم یه زندگی اروم . تغییر کردم محیط بسته ی اونجا تغییرم داد اما شما نمیخواین این تغییرات و ببینید .
نوشته دانلود رمان طعم گس زیتون اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.