عنوان رمان:شعله دار
نویسنده:ROJAN1369
تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۹
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه: آرسام و سایدادر همسایگی هم زندگی می کنند سایدا دل در گرو عشق آرسام دارد و آرسام درگیر هواپرستی های پنهاسیت بین این دو آدم متضاد تفاوت یک چیز پیداست و تفاهم یک چیز ناپیدا..اما تفاهم هست وناپیداست وشاید تفاوت نیست و پیداست..در این میان وجه اشتراکیست در گذشته ی سایدا و آرسام.. وجه اشتراکی که هردو از ان بی خبرند و یک اتفاق این دو را به سمت گذشته و هویتشان سوق می دهد گذشته ای دفن شده در سال های جنگ.. در خطه ی ایلام ..
آغاز رمان:
قدم زنان.. شاید هم کشان کشان ..کوچه های تنگ محله را پشت سر گذاشتم و مقابل دروازه ی حیاط ایستادم ..تحمل خستگی چشمم از سر شب بیداری های این چند روزه و تحمل خستگی پاهایم از سر پیاده روی از ایستگاه تا خانه به کنار ..دیگر طاقت صدایی که از سر ضعف و گرسنگی از معده ام بلند شده بود را نداشتم ..برنامه ی چند ساعت آینده را در
ذهنم چیدم ..اول خوردن یک دل سیر غذا و دوم یک چشم سیر خوابیدن .. کلید انداختم و در را باز کردم ..توی این گرما نصف روز درس خواندن چیزی کمتر از کوه کندن نبود ..به لطف آفتابی که با بیرحمی به تمام پهنای زمین می تابید از سروصورتم عرق می بارید.. کفش هایم را پشت در خانه از پاهایم بیرون کشیدم و با برداشتن چند قدم به جلو پله ها را آرام آرام و یکی یکی بالا رفتم و در همان حال داد زدم: مامان مریمی کجایی ؟
صدای مامان از نزدیک ترین فاصله بود احتمالا از توی آشپزخانه..
_ همین جام عزیزم بیا بالا
رسیدم به بالا و کنار در آشپزخانه منتظر خودم دیدمش.. مقنعه و کیفم را از خودم جدا کردم وبه طرفش راه افتادم
_سلام مامانم خسته نباشی
برخلاف چشمش که به وضوح آثار اشک در آن پیدا بود لبش خندید و گفت سلام دخترم توهم خسته نباشی
خیره در چشمانش با نگرانی پرسیدم: چیزی شده مامان چرا گریه کردی؟
انگار یادش نبود من خستگی را هم از چشمش می خواندم اینکه دیگر اشک بود ..سریع انگشتش را سمت گوشه چشمش برد و نم اشک را از آن نقطه پاک کرد ..
_چیزی نیست مادر داشتم پیاز خرد میکردم
وخیلی زود نگاه از چشمم گرفت و برای تغییر جو گفت: برو لباساتو عوض کن دستاتم بشور وبیا ناهار بخوریم
تعجب میکردم از کار مامان.. با وجود اینکه میدانست جز به جزء حرکاتش را تفسیر میکنم باز هم برای توجیه رفتاری که جلوی چشمم عیان میکرد دلیل و بهانه ای می آورد که قطعا یک کودک راهم قانع نمیکرد من که دیگر جای خود داشتم ..مقابلش ایستادم و صد راهش شدم
_ مامان من بچه نیستم.. دیگه بااین دروغای مصلحتی قانع نمیشم. بگو چرا گریه کردی؟
دستی رو سرم کشید و موهایم را از روی پیشانی کنار زد
_ گفتنش چه فایده وقتی که اذیتت کنه ..وقتی که ناراحتت کنه
_اشکالی نداره اگه قراره شما اذیت بشی ،فدای سرت اگه منم اذیت بشم یاناراحت
اشک به چشمش دوید اما سریع پسش زد و گونه ام را بوسید
_برو لباساتو در بیار بعد ناهار باهم حرف میزنیم
تغییر لباس دادم ..دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه برگشتم ..طوری برای شنیدن حرفهای مامان عجله داشتم که نفهیدم چطور غذا را از گلویم به پایین می فرستادم ..در حال جمع کردن سفره بودیم که مامان بالاخره لب باز کرد و به انتظار عذاب آور من پایان داد
_امروز آقای عزتی اومده بود دم در ..درباره ی اجاره ی خونه با هم حرف زدیم اما به نتیجه نرسیدیم.. باید سر این ماه خونه رو خالی کنیم
طبق گفته ی خودش ناراحت شدم ..با این اوضاع نابه سامان بی پولی مان جایِ اجاره ای بهتر از اینجا پیدا نمیکردیم ..اگر بعد از رفتن از اینجا آواره می شدیم؟؟ اگر جایی برای زندگی پیدا نمیکردیم؟
چشمهای نگرانم را به مامان سپردم وگفتم :چرا به نتیجه نرسیدین؟ مگه چی می خواست؟
_ حرفش یکی بود می گفت یا رهن کامل یا دوبرابر کردن کرایه ..البته حقم داره تا الانشم از روی قراردادی که سه سال پیش باهاش بستیم داریم اجاره ی خونش و میدیم
پس دیگر امیدی هم به راضی کردن عزتی نبود اگر مامان می گفت حق داشت یعنی حق داشت
_ یعنی هیچ راهی نیست؟ باید خونه رو تخلیه کنیم؟
آه کشید
_می گفت اگه قبول کردین که این مقدار کرایه خونه روهم بدین از این به بعد باید به موقع و سرماه باشه نه مثل قبل چهار ماه به چهار ماه
_با این شرایطی که ماداریم برامون هزار تومنم هزار تومنه پس نمی تونیم بیشتر از این کرایه بدیم مگه اینکه رهن و یه کاریش کنیم
_ خودمم به رهن فکر میکردم یه مقدار پول از آقای فتحی طلب دارم ولی کفاف نمیده ببینم می تونم ازش بخوام یه خرده پول دیگه به عنوان پیش پرداخت بهم بده تا بعدن براش کار کنم و تسویه کنم
عملی شدن حرفهایش ممکن بود.. اما حتما به قیمت اضافه کاری و خستگی بی اندازه.. فشار مشکلات زندگی تا همین جاهم مامان را از پا در آورده بود.. تحمل فشار بیش از این دیگراز توانش خارج بود .هرچند که تحمل می کرد،بی منت و با تمام وجود.. نزدیک شد.. گونه ام را نوازش کرد
_تو نگران نباش عزیزم خدا بزرگه و حلّال مشکلات
دستش را از روی گونه ام گرفتم و انگشتانش را به آرامی در مشتم فشردم _مامان کاری از دست من برمیاد ؟می خواین یه کاری پیدا کنم که بعد از دانشگاه…
اجازه ی ادامه دادن به حرفهایم را نداد
_هیس..تو به من قول دادی و قسم خوردی که جز به درست به چیز دیگه ای فکر نکنی پس نه قسمتو بشکن نه قولتو
چاره ای نداشتم حرف روی حرفش نمی آوردم باید میگفتم چشم نمیشکنم
و گفتم..
آرسام:
حرفهای نعیمی مثل یک طوفان تمام تصورات احمقانه ام را به هم ریخت و فهمیدن یک حقیقت تلخ جای ته مانده ی باور و ایمانم به کسی که نزدیک ترین نسبت را با من داشت از دلم گرفت.. شنیدن صحبتهای نعیمی انگار هجوم دردهای عالم به دلم بود چیزی شبیه کوبیدن پتک به سرم ..حقیقت داشت.. تک تک حرفهاش حقیقت داشت وقتیآدمی به سرشناسی و خدا شناسیه نعیمی حرفی میزد خودش سند حرفش بود.. مهرتاییدش بود.. ولی با این وجود هم باور شنیده هاو هضم آن حرفها کار راحتی نبو..نمی خواستم شاید هم نمی توانستم باورش کنم وقتی پای همان نزدیک ترین فرد بانزدیک ترین نسبت در میان بود.. سست و بی اراده در دفتر نعیمی را پشت سرم بستم ودر حالیکه به زحمت مسیر دفتر خودم را از بین مسیر های روبرو تشخیص داده بودم به همان سمت راه افتادم.. یکی از پشت سرم گفت: آقای نیکزاد حالتون خوبه؟!
تلاشی برای تشخیص صاحب صدا نکردم و در جوابش تنها به تکان دادن دستم در هوا اکتفا کردم ..مقابل در دفترم ایستادم و هنوز دستم روی دستگیره نرفته بود که رامسین سد راهم شد
_چه رنگ و رویی پروندی؟ چرا گیج ومنگ داشتی راه میرفتی؟
برای مهار سردردم شقیقه هایم را فشار دادم و با نگاه به چشمهای نگرانش گفتم :حالم خوب نیست دارم میرم خونه
یک لنگه ابرویش موذیانه بالا رفت
_ولی تا قبل از اینکه بری اتاق نعیمی حالت خوب بودا ..من کاملا حواسم جمع بود
_ من اگه خودم و نیست و نابود کنم تو دست از سر موشکافی هات برمیداری؟! حواست و جمع یکی دیگه جز من می کنی؟! جان من اگه این کارارو می کنی من برم خودم و نیست و نابود کنم!!
تند و تلخ حرف زدم..تحمل کرد چون عادت به دلخوری نداشت.. از کنارش رد شدم و پا به دفترم گذاشتم.. پشت سرم آمد و در را پشت سرش بست
_چی کار کنم دیگه برادر هلاکم خم به ابرو میاری نگرانت میشم
لحن مهربانش خلع سلاحم کرد
برادر بزرگتر بود اما بیشتر او بی احترامی می دید تا من.. در واقع رامسین اصلا بی احترامی کردن بلد نبود..
_ برادر من !نگران من نباش !یه نگام به قدو قوارم بکن ..مندیگه اون پسر بچه ی تخس وشیطون که مدام مراقبش بودی نیستم تو حواست نیست
لبخند زنان جلوتر امد و دست به جیب و حق به جانب مقابلم ایستاد ..
_بله دارم می بینم که اونقدر هیکل به هم زدی وقد بلند کردی که مجبورم برای حرف زدن باهات سرم و بالا بگیرم ولی بهم حق بده.. هرچی تو جوون تر میشی من پیر میشم. هرچی تو بیشتر احساس استقلال می کنی من بیشتر احساس مسئولیت می کنم
پوفی کردم و گفتم :آره واقعا! حرفاتم داره بوی نصیحت می گیره.. پخته تر حرف میزنی اگه بدونی من از این مدل حرف زدن چه قدر بدم میاد؟!
چشمم را به میز کارم دوختم و مشغول جمع کردن برگه ها شدم..
فهمید قصد رفتن دارم برای همین جلوتر آمد و پرسید :کجا ؟ساعت کاری که هنوز تموم نشده؟
_حوصله ندارم میرم خونه
_آرسام تو چت شد یهو؟
خیلی سعی کردم مقابلش صبرم را لبریز نکنم اما مگر میشد.. مگر میگذاشت
_میشه دیگه نپرسی چون جوابی به سوالت نمیدم
داشت روی اعصابم با آرامش راه میرفت و خبر نداشت
_ چرا ؟!نکنه اینم یه موضوع خصوصیه و من نباید چیزی بدونم؟!
_ دقیقا خصوصیه و تو نباید چیزی بدونی
از تندیه لحنم معلوم بود که عصبانی شده اما او رامسین بود از کوره در نمیرفت نه من که تا جواب سربالا می شنیدم تامرز انفجار پیش میرفتم ..عمیق نفس کشید و گفت: نعیمی محرم تر از منه؟
لبم را روی هم فشار دادم تا جلوی خنده ام را بگیرم
_تو داری به نعیمی حسادت می کنی؟!
یقه ی پیراهنم را به بازی گرفت و گفت من به کسی حسادت نمی کنم من بیچاره فقط برادرم و افراطی دوست دارم دریغ ازیه سر سوزن درک از طرف برادر کله شق و یه نمه سنگدلم
چه راحت ابراز محبت میکرد.. بی منت.. بی غرور.. کاری که من بلد نبودم.. برگه هارا داخل کیفم جا کردم و گفتم :اون طور که تو فکر میکنی نیست نعیمی قرار بود یه حرفایی رو بگه که منم شنیدم فکر نمی کنمشنیدنش به درد تو بخوره
این زبانم بود که این حرفهارا زد دلم میگفت دروغ گفت..م حرفهای وکیل پدرم بیشتر از من به درد رامسین میخورد.. مسلماً واکنش رامسین با واکنش من زمین تا آسمان فرق داشت..سخت ومحکم مقید اعتقاداتش بود پس ساکت نمی ماند.. محال بود مثل من بی تفاوت باشد..یا مثل خود نعیمی که تعجب میکردم چرا تا این لحظه ساکت نشسته بود اگر قرار بود کسب و کارش حلال باشد بودنش در این شرکت معنی نداشت.. مگر به یک شرط به شرطی که پول حرام در دهانش مزه کرده که چنین تصوری هم درباره ی نعیمی اشتباه بود.. کت آویزانم از پشت صندلی را برداشتم و عزم رفتن کردم
_کاری نداری؟ من دارم میرم
دستی پشت گردنش کشید و گفت چرا کارت دارم یه لحظه بشین
اگر ملاحظه سردردم را نمیکردم باید می نشستم ..اما حوصله ی نداشته ای که هرچه داشتم داخل دفتر نعیمی سر رفت را چه کار میکردم ..
اگه مهم نیست بذار باشه برای بعد باید برم خونه
خندید وگفت :تو رو جون به جونت کنن تو خونه بند نمیشی حالا چی شده واسه من هی خونه خونه می کنی؟! بشین آره مهمه
به ناچار روی مبل نشستم و کیفم را روی زانوهایم گذاشتم.. جلوتر آمد و کنارم روی دونفره نشست وگفت صیغت با مهشید موقته؟
خوشبختانه توی این مورد به خودم رفته بود بی مقدمه میرفت سر اصل مطلب
_نه دائمه!!
نوشته دانلود رمان شعله دار اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.