Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان شوکا عروس جنگل

$
0
0

عنوان رمان:شوکا عروس جنگل

نویسنده:مهدیه mhk

تعداد صفحات پی دی اف:۱۴۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:باتوجه به اسم رمان در مورد یه دختره..یه دختر به نام شوکا…شوکا تو روستا زندگی میکنه….روستای قصه ما ارباب جوانی داره که زن داره اونم نه یکی بلکه دو تا…اما به خاطر یه اتفاق زندگی شوکا با این ارباب گره میخوره …..

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
نه من نمی خوام …دوستش ندارم …تو رو خدا بابا …
بابا با قیافه برزخیش کنارم ایستاده بود با شنیدن التماس هام بدون توجه به چشمای اشکیم غرید :
دختره نفهم چرا داری با سرنوشت خودت وما بازی می کنی …واقعا احمقی نمی دونی اگه باهاش ازدواج کنی وبراش یه وارث بیاری میشی سوگلی ارباب …میشی مادر ارباب اینده
اخه من به تو چی بگم …
روی زانوهام افتاده بودم و خون گریه می کردم نگاهم به چشمای اشکی مامان افتاد …تمام التماس هام رو توی چشمام ریختم و بهش زل زدم اما مامان مثل همیشه که نمی تونست مقابل بابا بایسته سرش رو پایین انداخت …
چقدر من بدبخت بودم کاش زانیار اینجا بود اگه بود کسی نمی تونست بهم زور بگه منو به کاری وادار کنه …اخ زانیار کجایی؟؟؟
با صدای بابا بهش خیره شدم با تمام سنگ دلیش گفت :
فردا میرم و اسمت رو به باجی میدم البته دعا کن شانس بیاری و انتخاب بشی
تو دلم گفتم الهی شانس نیارم …بابا بعد از تموم شدن حرفاش از خونه بیرون رفت…
دلم بازم گریه میخواست هنوز صورتم از سیلی بابا سرخ بود و درد میکرد …مامان وقتی از رفتن بابا مطمئن شد به طرفم اومد منو به اغوشش کشید …
هر دو تو بغل هم زار زدیم همینطور که تو اغوش گرم و امن مامان بودم شروع کردم به شکایت
مامان من نمی خوام …من نمی تونم زن ارباب بشم …تو رو خدا بابا رو منصرف کن …مامان من دوست ندارم زن سوم ارباب بشم …
مامان موهای بلندم رو نوازش کرد وگفت:
دخترم ،شوکای من کاری از دست من بر نمیاد ….خودت که شاهد بودی دیشب چقدر با بابات حرف زدم اما قبول نکرد میگه این بهترین کاره …دختر گلم دلم برات میسوزه مادر توام مثل من سیاه بختی …
اره مامان راست میگه اونم به زور به عقد بابا در اوردن اونم تنها وقتی ۱۱ ساله بوده …بیچاره مامان از زندگیش خیر ندید فقط کتک خورد و تحقیر شد …
همش سرکوفت شنید که دیگه بعد از من بچه اش نمیشه …
آهی کشیدم …چقدر روزگار با ادم سر ناسازگاری داره …
***
مشغول شستن ظرف ها بودم که بابا از راه رسید …مامان که از درد زانوهاش دراز کشیده بود با دیدن بابا از جاش بلند شد و گفت :
چی شد اکبر …
بابا روی کناره گوشه اتاق نشست و گفت:
هیچی فعلا اسم شوکا رو هم به باجی دادم اما باجی گفت زیاد امیدوار نباشیم تمام اهل روستا اسم دختراشون رو نوشتن
بدون توجه به حرفاشون به سمت تنها اتاق کاه گلیمون رفتم روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم …
دلم خیلی پر بود نمیدونم تو این اوضاع زانیار چرا بر نمیگشت …اگه اون بود مثل همیشه کمکم می کرد
تو گلوم قد یه سنگ بغض بود تو تنهای خودم برای سرنوشتم گریه کردم ..
به یاد زانیار افتادم درسته برادر واقعیم نبود اما مثل داداش واقعیم دوستش داشتم …زانیار پسر عمو احمد بود عمو احمد که زنش آذری بود تو تبریز زندگی میکردن
اما بعد از اینکه از هم جدا میشن و زن عمو میره ازدواج میکنه عمو احمد که عاشق زنش بوده دیگه طاقت نمیاره و خودش رو میکشه …
از همون موقع زانیار پیش ما اومد و با ما زندگی کرد وقتی با من بود کسی جرات نمی کرد نگاه چپ بهم بندازه ..با اینکه فقط ۲ سال از من بزرگتر بود اما خودش رو مسئول من میدونست
الان چند ماهی میشد سربازی رفته بود ..زانیار ۱۹ ساله بود ومن ۱۷ سال داشتم قیافه ام از نظر خودم معمولیه اما زانیار همیشه خیلی بهم روحیه میده …
موهای بلند مشکی دارم و چشمام هم درشته و مشکیه …
با اینکه درسم نسبتا خوب بود اما بعد از اینکه پارسال مدرسه ها تموم شد بابا باهام اتمام حجت کرد که درس بی درس
دختری که قراره بره خونه شوهر بشوره و بسابه دیگه نیاز نیست این همه درس بخونه تا الانم که خوندی از سرت زیاد بوده
زانیار کمی با بابا در این مورد بحث کرد که نتیجه نداشت منم که کاری ازم بر نمیومد با مامان شروع کردم خیاطی کردن و گاهیم با باباشون سر زمین میرفتم …
البته زمین مال ما نبود ملک ارباب بود و ما همه کارگراش بودیم …
۷-۸ سالی میشد ارباب بزرگ مرده بود و از همون موقع پسرش امور رو اداره میکرد
تا حالا ندیده بودمش ما گاهی بعضی از مردم ازش بد میگفتن البته مثل سگ هم ازش میترسیدن …
روزها رو پشت سر هم طی میکردم تا اینکه از دو ماه پیش همه چیز بهم ریخت
دو ماهی بود تو روستا این خبر پیچیده بود که مادر ارباب اشرف خاتون برای پسرش دنبال یه دختر سالم میگرده
تنها چیزی که از ارباب شنیده بودم این بود که دو تا زن داشت اما صاحب بچه نمیشد و مادر ارباب خاتون برای اینکه یه وارث برای پسرش وجود داشته باشه اعلام کرده بود که دخترای روستا اسماشون رو به باجی(خدمتکار مخصوص خونه اربابی )بدن تا از بینشون یکی انتخاب بشه …
بابا هم که این خبر رو شنیده بود با خوشحالی پاش رو تو یه کفش کرده بود که الا و بلا اسم منم باید بده تا اینجوری با ارباب ازدواج کنم و بعد بشم مادر ارباب اینده
دیگه اینجوری لازم نبود تو سرما و گرما سر زمین جون بکنیم …هر چی منم میگفتم راضی نیستم به حرفم گوش نمیداد …
تو تموم این لحظه ها تنها دعای من این بود که اسمم در نیاد …منو انتخاب نکنن …
اصلا دوست نداشتم زن ارباب بشم …برعکس بقیه دخترا که ارزوشون این بود که برن خونه ارباب و تو رفاه باشن من دوست داشتم عاشق بشم
عاشق کشی که منو از جونشم بیشتر دوست داشته باشه حتی اگه پولدار نباشه نه اینکه منو فقط برای بچه بخوان …
من منتظر یه شاهزاده سوار بر اسب بودم اما افسوس که روزگار اون جوری که ما میخوایم پیش نمیره ..
یک ماه از این قضیه انتخاب دختر گذشته بود و من هر روز و هر شب با کابوس اینکه انتخاب میشم روزها رو شب میکردم …
تا اینکه یک روز با مامان مشغول درست کردن سبدهای حصیری بودیم تا بعد اونا رو بفروشیم که در خونه باز شد و بابا با قیافه عصبانی از راه رسید …
من و مامان با تعجب به چهره سرخ شده بابا نگاه میکردیم که یک هو بابا با خشم به طرف ما هجوم اورد و تا به خودمون بیایم تمام سبدها رو با لگد پاش به دیوار کوبید ..
جیغ ناخواسته ی کشیدم بابا داد زد خیالتون راحت شد …بیچاره شدیم …
مامان تازه به خودش اومد و گفت چت شده مرد دیونه شدی این کارا چیه ؟
بابا با اخم های درهم غرید اره دیونه شدم هر کس جای من بود قاطی میکرد وقتی دختر محمود زپرتی عرضه اش از دختر من بیشتره میخوای اروم باشم وقتی دختر اون محمود بی عرضه انتخاب میشه میخوای اروم باشم …
با شنیدن این حرف تو دلم قند اب شد اما سعی کردم شایدم رو بروز ندم چون بابا الان مثل یه بمب در حال انفجار بود
***
دو روز از انتخاب شدن شیرین می گذشت …شیرین دختر محمود؛ چوپان روستا بود
دختری با قیافه سبزه و چشمای عسلی ..
بعد از اینکه خبر انتخاب شدن شیرین تو روستا پخش شد خیالم راحت شد
اما بابا از وقتی این خبر رو شنیده بود مدام زیر لب به محمود و دخترش بدوبیراه میگفت
برعکس من که دعاشون میکردم..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شوکا عروس جنگل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>