عنوان رمان:شورشی
نویسنده:*Azarin*
تعداد صفحات پی دی اف:۲۱۵
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
بند کفشهامو بستم و با حالت دو از خونه خارج شدم از فکر اینکه دیر برسم داشتم دیوونه میشدم.حتما ایندفه اخراج میشدم.من مسئول پذیرایی از مهمونای شرکت بودم و تا حالا هیچوقت کارمو به درستی انجام نداده بودم اما به لطف کیان معاون شرکت که هیچوقت خراب کاریهامو به رییس گزارش نداده بود تا حالا اخراج نشده بودم.
ولی ایندفه فرق میکرد و مهمونای شرکت خارجی بودن و پای یه قرارداد مهم درمیون بود و بدتر از اون اینکه خود رییس هم همراهیمون میکرد.مطمئن بودم که ایندفه حتما اخراج میشم و بعدم که توان پرداخت اجاره خونه رو نداشتیم .آقای عبدی مارو از خونه بیرون میکنه و معلوم نیست چه وضعی پیش میاد.
به ایستگاه اتوبوس رسیدم اما داشت میرفت ..دنبالش دویدم و چنان فریاد میزدم وایسا که مردمی که توی خیابون بودن همه با تعجب نگام میکردن .اتوبوس ایستاد و من با کشیدن یه نفس آسوده سوار شدم .همه ی آدمای توی اتوبوس نگام میکردن. یادم افتاد چه جوری داد میزدم خجالت کشیدم .اما واسه اینکه خودمو نباخته باشم اخمی کردم و سرمو بالا گرفتم.
بالاخره با پنج دقیقه تاخیر به شرکت رسیدم.کیان جلوی در به ماشینش تکیه داده بود وعصبی به نظر می رسید.خودمو خونسرد نشون دادم و به سمتش رفتم و سلام کردم..با حرص گفت:
- خانم محبوب..ما چطور تا ده دقیقه دیگه خودمونو برسونیم..تمام سعیتون برای زودتر اومدن این بود که تاخیر پنج دقیقه ای داشته باشین
از لحن رسمیش معلوم بود خیلی عصبانیه..خودمو مظلوم گرفتم وگفتم
- ببخشید کیان..من به اتوبوس نرسیدم..خب من که مثل تو ماشین ندارم.
کمی آروم شد و گفت: همیشه سعی میکنی از وضعیت اقتصادیت برای توجیه خرابکاریهات استفاده کنی…زود باش سوارشو …دیر شده…سوارشدم و حرکت کرد با سرعت رانندگی میکرد. شروع کرد به حرف زدن و گفت:
این مهمونا خیلی مهم اند اگه این قرارداد عملی نشه اعتبارمون کاملا خراب میشه و حتی ممکنه تا مرز ورشکستگی بیش بریم بس سعیتو بکن که خرابکاری نکنی و درست رفتار کنی…در ضمن رئیس دیروز مجبور شد بره کانادا…دیشب پرواز داشت واسه همین همراهمون نیست و کارمون سخت تره..پسرش ماهور با نامزدش مارو همراهی میکنن..تو ماهور رو تاحالا ندیدی …اگه کارتو درست انجام ندی و اون تصمیم به اخراجت بگیره من هیچ کاری نمیتونم برات بکنم..راستی امروز که مهمونا توی هتل اقامت میکنند اما لازمه به خونوادت خبر بدی که برای یه هفته باید همراهشون به کیش بری..قراره جلسات اونجا برگزار بشه و متاسفانه من مجبورم اینجا بمونم و به کارای شرکت رسیدگی کنم
نفسی کشید و نگاهم کرد خودمو ناراحت نشون دادم و گفتم : انقدر ها هم دست و با چلفتی نیستم دیگه…
ادامه داد: مهمونا سه تا آقا و دو خانم اند
برگه ای ازتوی داشبورد در آورد و به دستم داد و گفت:
مشخصات و عکس مهموناست همین الان حفظشون کن..دو تاشون آلمانی و دو تای دیگه چینی اند یکیشون هم اسمش سامان بهادره..توی شرکت آلمانی کارمیکنه… آتوسا ما باید هرطورشده کاری کنیم اونا روی خط تولیدمون سرمایه گذاری کنن و تنها کاری که لازمه تو بکنی اینه که به اونا خوش بگذره کارای قرار داد و ماهور و پدیده انجام میدن…پدیده قبلا توی شرکت ماهان مسئول فروش بود..انگار بعد از نامزدیش با ماهور عذرشو خواستن ..البته دلیل جور کرده بودن…درسته که ماهان تو خیلی از قراردادها شریک ماست اما به هرحال هرشریکی یه جورایی رقیب محسوب میشه…آتوسا حواستو بده که درست رفتار کنی…
همینطور که اطلاعات برگه رو حفظ کردم با حرص گفتم: کیان میشه مثل بچه ها باهام رفتار نکنی؟
به فرودگاه رسیدیم که تلفن کیان زنگ خورد…جواب داد وگفت: ما جلوی در ورودی هستیم..باشه
قطع کرد و گفت: به موقع رسیدیم…سعی کن با من رسمی باشی..دارن میان بیرون..
لیموزین مشکی شرکت هم از راه رسید..قبلش داشتم فکر میکردم چطور قراره مهمونا رو با خودمون ببریم..قبلا هم چند باری مهمون خارجی داشتیم اما نه به این مهمی..چطور باید با اون لهجه ی بدم انگلیسی صحبت میکردم؟ حالا میفهمیدم واقعا استخدام و موندنم توی شرکت رو مدیون کیان بودم
کیان از دوستای برادرم آرمین بود و اون بود که منو به آقای مشرقی رئیس شرکتمون معرفی کرد منی که بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانسم توی خونه نشسته بودم و بیر شدن بدر و مادرم و میدیدم که همه ی تلاششون جور کردن بول شهریه ی آرمین و آرمیتا و برداخت اجاره خونه بود..اما بالاخره منم تونستم با اینکار کمکی کرده باشم.
با چشم غره ای که کیان رفت به خودم اومدم..توی دلم گفتم: وای خدا اینا کی رسیدن؟ چرا وسط مراسم معارفه ایم و من نفهمیدم..لبخندی زدم و شروع به سلام و احوالبرسی کردم .یه زن و مرد آلمانی با صورت سرخ و موهای بور وچشمهای آبی..مرده که اسمش “مایکل ” بود حدودا چهل ساله به نظر می رسید. لبخندی روی لباش بود بهش لبخند زدم. اون خانم هم که به نظر من خیلی بهش شباهت داشت اسمش “کلرا ” بود به نظر مهربون میومد..به هرحال برای کار من لازم بود که توی نگاه اول بتونم روحیات مهمونای شرکت رو تشخیص بدم ..نوبت به خانم و آقای چینی رسید.. هردوشون نام خانوادگیشون “یان” بود حالا نمیدونم خواهر وبرادر بودن یا زن وشوهر؟! خدای من از روی چهرشون هیچی نمیتونستم تشخیص بدم. خبری از سامان بهادر و ماهور مشرقی و پدیده نبود..خدارو شکر کیان مهمونا رو به سوار شدن توی اتومبیل دعوت کردم و من تونستم نفس راحتی بکشم.
سوار ماشین شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم. کیان با اخم نگام کرد و گفت: چرا انقدر با استرس سلام کردی؟ مگه چه خبره؟ اونا هم مثل ما آدمن.
هیچی نگفتم. ادامه داد:
وقتی رسیدیم هتل من دیگه میرم و دیگه مسئولیت مهمونا با خودته. فردا صبح پرواز دارین واسه کیش. اونجا هم تو ویلای شرکت میمونید. در واقع بیشتر قراره به این مهمونا خوش بگذره. راستی سامان بهادر الان با ماهور ایناس و بهتون ملحق میشن پس فعلا تا رسیدن اونا اگه خنگ بازی در بیاری مشکلی بیش نمیاد.
با ناراحتی نگاش کردم و با حالت گلایه گفتم: کیــــــــــــان؟
بالاخره لبخندی زد و گفت: راست میگم خب. هشت ماهه واسه شرکت کار میکنی اما با این سنت مثل بچه ها میمونی.
- آره تو هم که خوب احترام بزرگترتو نگه میداری. منم اگه مثل تو رئیس، دایی مامانم بود تو سن بیست و دوسالگی که هنوز لیسانسم نگرفتم باید معاون همچین شرکتی میشدم. نه مثل من که هم سنم از توبیشتره و هم مدرکم از تو بالاتره اما باید از تو نیم وجبی دستور بگیرم.
جدی شد و گفت: خیلی خب با مافوقت درست صحبت کن وگرنه اخراجت میکنما. اگه خواهر آرمین نبودی تا حالا اخراجت میکردم. در ضمن خودت هم که با سفارش من وارد شرکت شدی وگرنه با این رفتارت کجا استخدامت میکردن؟ مدرکو که همه دارن.
خندیدم و گفتم: آره میدونم تو با این رفتارت تو شرکت غوغا کردی. همین دوروز بیش تو شرکت خانم عطا منشی جدید بهم میگفت : چون من یه منشی ام که دلیل نمیشه جناب فروتن بزرگ سرم داد بزنه..تورو میگفت ها . بنده خدا انقدر ناراحت شده بود. کیان اون حداقل همسن مادرته خب چرا سرش داد زدی؟
- تو که نمیدونی چیکار کرده بود..
- مگه چیکار کرده؟
- مهم نیست فراموش کن. رسیدیم.
پیاده شدیم و وارد هتل شدیم و من سریع کارای اسکان مهمونا رو انجام دادم. یه اتاق هم برای سامان بهادر گرفته بودیم که معلوم نبود با پسر رئیس بمونه یا بیاد اینجا. خودمم امشب باید تو هتل میموندم. کیان بعد از خداحافظی از مهمونا رفت و منم رفتم توی اتاقم و روی تخت ولو شدم. با مامان تماس گرفتم و ماجرا رو بهش گفتم. اون هم بعد از کلی سفارش گوشی رو قطع کرد.
واقعا فکر میکردم نقش برگ چغندر رو دارم و همه ی کارا رو کیان انجام میده. ساعت چهار بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم سریع رفتم دوش گرفتم و منتظر موندم. زنگ زدم عصرونه ی مهمونا رو سفارش دادم. قرار شد ببرم توی اتاقهاشون. وقتی مستخدم هتل رسید همراهش رفتم. اول عصرونه ی مایکل رو دادم مثل دفه ی قبل لبخند زد و درخواست کرد همراهش عصرونه بخورم منم کارو بهونه کردم و گفتم توی یه فرصت دیگه و عذرخواهی کردم. بعدم رفتم جلوی اتاق کلرا . خانم و آقای یان هم که یه اتاق گرفته بودن. باید از کیان می پرسیدم که چه نسبتی دارن. در اتاقشون رو زدم خانم یان درو باز کرد با لبخند نگاهش کردم و سلام کردم و گفتم که عصرونه رو آوردم. اون فقط سلام کرد و با نگرانی نگام کرد. فهمیدم انگلیسی بلد نیست .به میز اشاره کردم که لبخندی زد. مستخدم وارد اتاق شد و عصرونه رو روی میز توی بالکن چید .من بیرون ایستاده بودم. ازش برسیدم: where’s mr yean?
بازم فقط نگاهم کرد. منم لبخندی زدم و به فارسی بهش گفتم: آخی عزیزم. خداروشکر تو زبانت از منم داغون تره. پس با تو مشکلی ندارم.
بازم نگام کرد که در اتاق باز شد و مستخدم بیرون اومد و پشت سرش آقای یان و یه پسر ایرانی. حس کردم رنگم پرید و تو دلم با حرص گفتم: آتوسا یعنی خــــــــــــــاک بر سرت.
خودمو جمع و جور کردم و سلام کردم. با خودم گفتم این که منو لو نمیده فقط دستمو خونده. داشت با خانم و آقای یان خداحافظی میکرد. به زبون چینی حرف میزد. پس این سامان بهادر بود. به چهره ش نگاه کردم .با خودم گفتم عجب تیبی هم داره. همه لباساش مارک دار بود.مژه هاش بلند بود و ابروهاش کشیده و مشکی بودن . موهاش حالت دار بود. قدش هم کلی از من بلند تر بود. خیلی جوون تر از سنش به نظر میرسید. پوستش هم سبزه بود. چندبار پلک زدم که دیدم داره نگام میکنه. زیر چشمی در اتاقو نگاه کردم که دیدم بسته س و فهمیدم دوباره دارم سوتی میدم. گفت:
شما باید خانم آتوسا محبوب باشید. درست میگم؟
خونسردیمو حفظ کردم و با اینکه احساس ضایع شدن میکردم به زور لبخندی زدم و گفتم: بله.از آشناییتون خوشوقتم. شما هم حتما آقای بهادر هستید.
نگام کرد و لبخندی زد و دستشو به سمتم دراز کرد. همیشه از این بخش از آشنایی ها متنفر بودم .برام جالب بود که هیچکدوم از این خارجی ها دستشون رو برای دست دادن دراز نمیکردن اما تو این هشت ماهی که توشرکت بودم هردفه یه قرارداد داشتیم بیشتر مردا همچین تقاضایی داشتن. اوایل خیلی برام سخت بود اما بعدها فهمیدم برای بعضیاشون این خیلی اهمیت داره و عادت کردم.با دو دلی دستمو به سمتش دراز کردم و دست دادم .لبخندی زد و دستشو جدا کرد و گفت: مثل اینکه زیاد از کارتون راضی نیستید؟
تو دلم گفتم : من و توغلط کردیم راضی نباشم. لبخندی زدم و گفتم: اتفاقا خیلی هم کارمو دوست دارم .آخه میدونید به تحصیلاتم ارتباط داره.
دستشو به حالت دعوت دراز کرد و گفت: خوشحال میشم عصرونه رو بامن صرف کنید خانوم.
لبخندی زدم و گفتم: باعث افتخاره.
همراهش به سمت اتاقش رفتیم. توی راه باخودم گفتم: خیلی هم خوشحال میشم.
باسوالش به خودم اومدم: نگفتید رشته تحصیلیتون چیه؟
با لبخند گفتم: فوق لیسانس مدیریت جهانگردی.
به بالکن اتاقش رسیدیم. فکرکردم خدایا من که واسه این عصرونه سفارش نداده بودم. این عوضی میخواد کارمنو خراب کنه .عصرونه برای دو نفر روی میز چیده شده بود. یکی از صندلی هارو برام عقب کشید و تعارف کرد که بشینم. نشستم و تشکر کردم . اونم روبروم نشست. یه کم به صورتش نگاه کردم. چقدر ترکیب همه چیز خوب بود. وقتی میخواستم وارد شرکت بشم با خودم گفته بودم خیلی زود پسر رئیس یا مثلا معاون شرکتو یا خود رئیس رو تور میکنم. اما با حساب بچه بودن کیان و پیر بودن رئیس و نامزد داشتن پسرش نقشه هام نقش بر آب شد. الان این مورد خوبی به نظر می رسید ولی باید همه ی جوانبو می سنجیدم. از فکر خودم لبخندی زدم که سامان بهادر پرسید: به چی می خندین بانو؟
تو دلم گفتم: بانو و زهرمار . میخواد منو خر کنه.
جواب دادم: راستش من کمی آدم شوخ طبعی ام. امیدوارم از حرفی که به خانم یان زدم دلخور نشده باشید.
- نه اتفاقا خوشم اومد . خوبه که صداقت دارید ولی امیدوارم در مورد مایکل این اشتباه رو نکنید چون فارسی بلده.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: واقعا؟
- عجیبه که مسئول مهمونای شرکتتون هستید ولی قبل از اومدنشون سعی نمیکنید همه ی اطلاعاتشون رو بدست بیارید. این لازمه ی یک تجارت خوب و موفقیته. و ببخشید که رک حرف میزنم اما تعجب میکنم که آقای مشرقی اینقدر قرارداد رو سرسری گرفتن و شمارو به عنوان همراه مهمونا فرستادن.
سعی کردم خودمو نبازم و سریع گفتم: من که گفتم آدم شوخ طبعی ام و منظوری هم از حرفی که به خانم یان زدم نداشتم..
حرفمو قطع کرد و گفت: نه مسئله این نیست. مشکل لهجه ی افتضاح انگلیسیتونه.
با حالت ضایع شده ها نگاهش کردم و از جام بلند شدم و با اخمی گفتم: به هرحال آقای مشرقی خودشون مصلحت شرکتشون رو تشخیص میدن.
به سمت در رفتم که گفت: ناراحت نشید بانو.
گفتم : نه چرا ناراحت بشم ، فقط کمی کار دارم اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص بشم؟
- خواهش میکنم. فقط جهت اطلاع عرض میکنم که ماهور مشرقی خودشون امشب به مهمونا ملحق میشن. نامزدشون هم همراهشون نیست. امشب میبینیدش.
از اتاقش بیرون اومدم وسریع وارد اتاق خودم شدم. خاک بر سرت آتوسا این تحقیق کرده فهمیده تو ماهورو ندیدی تاحالا ، اسم کوچیکتم که میدونست، فهمید زبانتم افتضاحه و مطمئن باش که میدونه با پارتی استخدام شدی و میدونه ننه بابات کی ان و قد و وزنت چنده!
سعی کردم به خودم دلداری بدم: خب میدونه که میدونه. آتوسا نباید بذاری ازت نقطه ضعف بگیره
با حالت گریه بلند گفتم: اگه به ماهور بگه چی؟
موبایلم زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم. ماهور مشرقی بود. باخودم گفتم: خدارو شکر حداقل عقلتو به کار انداختی و شماره این یکی رو سیو کردی.
- بله؟
- سلام خانم محبوب. ماهور مشرقی هستم. حالتون چطوره؟
- سلام. ممنون شما خوب هستین؟
- خواستم ببینم اوضاع چطوره؟
این عوضی هم که جوابمو نداد. گفتم: خوبه. نگران نباشید.
چقدر صداش آشنا بود . خب معلومه شبیه صدای مشرقی بزرگ بود.
نوشته دانلود رمان شورشی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.