عنوان رمان:شاید باید اینجوری می شد
نویسنده:کاش بتوونم
تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۷
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
مانا جزوه ی این جلسه رو نوشتی ؟
-آره …من همیشه جزوه می نویسم….. مگه خودت ننوشتی؟
-نه…راستش چند وقته حال و حوصله ندارم….یادت باشه جزوه هارو ازت بگیرم
-باشه … چرا ننوشتی؟؟؟؟
-نمیدونم چم شده!
به فکر رفتـم ..دنبـآل ره حلی برای رفع بی حوصلگی ام بودم .
هم چنان که همراه مانا به درب خروجی نزدیک می شدیم ، فکری به ذهنم رسید…
-مانا جووونم؟
مانا با خنده به سمتم برگشت و گفت:
- چی میخوای دوباره؟
وقتی از واژه “جوووونم ” استفاده می کنی مطمئن می شم که کارم داری؟
به حالت قهر رویم را از صورت سفید و گرد مانا گرفتم و قدم هایم را تند تر کردم…مانا با خنده خودش را به من رساند و گفت:
-ستایش خانم می دونم که ناراحت نشدی و فقط ناز می کنی!
چشم غره ای به مانا رفتم ولی حرفی نزدم که خودش دوباره گفت:
-ستایش غلط کردم!تو امر کن کیه که بگه نه؟تو جون بخواه ،ای به چشم!چی می خواستی بگی؟
از ساختمان دانشکده خارج شده بودیم و وارد محیط سر سبزش شدیم ….
روی نیمکت دورافتاده و خارج از دیدی ،نشستم .
مانا به تبعیت از من کنارم نشست!
به سمت مانا برگشتم ، او هم به سمتم برگشت
گفتم:
-میای بریم خرید؟
بلهههههه….ولی؟
-ولی چی؟
-راستش….(با کمی مکث ادامه داد)خودمم چیزی می خوام بخرم ولی الان ساعت ۱۲ ظهره !سره ظهر کجا بریم آخه؟گرمه وگرنه من کاری ندارم و (با خنده)پایه ی پایه ام!
راست می گفت …تا دو ساعت دیگر هم مغازه ها می بستند….گفتم:
-خب…بریم خونه ی ما!ناهار بخوریم یکم هم استراحت کنیم بعد بریم خرید که هوا خنک شده باشه و یکم آفتاب رفته باشه!چه طوره؟شاید به سارینا دختر خاله ام هم گفتم…
-باشه خواهری!بیا بریم
با هم از روی نیمکت بلند شدیم
مانا با مادرش تماس گرفت و هماهنگ کرد ،
نزدیک به ۸ ساله که با مانا دوست هستم و خانواده ی من و مانا با برنامه هایی که داریم مخالفتی نمی کنند…سوار ماشین ۲۰۶ سفیدم که به مناسبت تولدم و ورود به دانشگاه، مامان و بابام برایم خریده بوند ،شدیم و به سمت خونه رفتیم…
-خیلی خوش مزه بود ستایش ،یادم باشه از خاله تشکر کنم
همان طور که کنار مانا ،روی زمین دراز می کشیدم گفتم:
-نوش جانت …
صدایی از من و مانا شنیده نشد تا این که یه خواب عمیقی فرو رفتیم!
****
-ستایش؟؟؟دخترم بلند شو …خودت گفتی بیدارت کنم ….!من دارم می رم پیش مرضیه بهش سر بزنم!
خواب سبکی داشتم…چشم هایم را گشودم که مامان کنارم به صورت ایستاده منتظر بود تا من از خواب بیدار شوم…سر جایم نشستم و به مامان سلام کردم که مامان گفت :
-سلام دخترم…دارم میرم پیشه مرضیه؟
-پیشه خاله خبریه؟اتفاقی افتاده؟
-نه دخترم …دلم تنگ شده براش خیلی وقته ندیدمش!
همان طور که بلند شدم و به طرف در اتاقم می رفتم تا دست و صورتم را بشورم گفتم:
-مامان برو خوش بگذره!مواظبه خودت باش مامانی!فقط؟
برگشتم و مامان که حاضر و اماده برای رفتن بود گفتم:
-می خوام با مانا با هم بریم خرید…حوصله ام سر رفته!
-باشه مامان جان…برو…فقط شب که خواستی بیای خونه مرضیه دنباله من …حالا اگه خواستی بیای دنبالم یه زنگ بزن ببینم چی می شه که بهت خبر بدم بیای دنبالم یا نه!
-باشه مامانی جوونم…برو خوش باش…
براش بوس فرستادم و وارد دستشویی شدم!دست و صورتم را کاملا شستم و با حوله پاک کردم و از دست شویی خارج شدم…مامان رفته بود.
به اتاقم رفتم .مانا هنوز خواب بود،روی صندلی نشستم و موهایم را شانه زدم و در همان حال مانا را صدا کردم:
-مانا بلند شوو
وو!
-…
-مانااااااا؟
-…
-مانا خانمممم
-…
-موهایم را شانه زده بودم…حتی مانا تکانی نخورده بود که احساس کنم صدایم را شنیده است!شانه را روی میز قرار دادم و و برخاستم.کنار مانا زانو زدم و شروع کردم به صدا کردن مانا و هم زمان تکانش می دادم!
-ماناااااا؟
مانا تکانی خورد و طاق باز خوابید…انگار نه انگار که صدایش می کردم و یا حتی تکانش می دادم…بمب هم کنارش منفجر شود فکر نکنم حتی خم به ابرو بیاورد.عصبانی شده بودم ،به آشپزخانه رفتم و لیوان برداشتم و از آب پر کردم و به اتاق بازگشتم ،لبخند خبیثی زدم و آرام آرام به مانا نزدیک شدم ، مانا طاق باز خوابیده بود کنارش رفتم،لبخندم هنوز در صورتم مانده بود و حتی بیشتر شده بود..
در دلم ۱،۲،۳گفتم و آب را روی صورتش ریختم،به ثانیه نکشید که مانا صاف نشست.ترسیده بود و با ترس و وحشت اطرافش را از نظر می گذراند،بیچاره حق داشت!منم اگه بودم سکته کرده بودم…سرش را هم چنان می چرخاند،ناگهان به عقب برگشت ومن را با خنده ای که در صورتم جا خوش کرده بود دید!انگار که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده ،به خودش نگاه کرد که آب از سر و صورتش به زمین فرود می آمد.به چشم به هم زنی بلند شد و غران به سمتم هجوم آورد من هم فرار را به قرار ترجیح دادم و سریع اتاق را ترک کردم و به اتاق پذیرایی پناه آوردم و پشت مبل های سلطنتی سنگر گرفتم و با خنده به مانا نگاه می کردم که مانا با صورتی که از خشم قرمز شده بود و هم چنان به طرفم می امد و من هم متقابلا ازش دوری می کردم،
-ستایش اگه دستم بهت برسه!
با خنده که به هیچ وجه از صورتم پاک نمی شد و هم چنان ازش فرار می کردم گفتم:
-مانا به خدا کلی وقته دارم صدات می کنم ولی اصلا بیدار نمی شدی!
ایستاد و من هم متقابلا ایستادم.با لحنی که انگار می دونست راست می گویم و حق را به من می داد گفت:
-یعنی اگه بیدار نمی شدم باید روم آب می ریختی؟
-خب مانا خداییش خیلی خوابت سنگینه ،کلی داشتم تکونت می دادم به خدا خم به ابرو نمی اوردی خوووو!
مانا که می دونست راست می گویم و حرفم را قبول داشت خسته از کش و مکش روی مبل تک نفره ای نشست و به من نگاه کرد.هم چنان لبخند بر لبم مانده بود…مانا هم چنان که با اخم به من زل زده بود و حرف نمی زد منم خندان نگاهش می کردم که یک دفعه لبخند شیطانی بر لبش نقش بست وبا همان لبخند گفت:
-باشه قبوله فقط شرط داره؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم :
-چه شرطی ؟
-بشین
روی مبل سه نفره ی سلطنتی نشستم که گفت:
-دو تا شرط داره…اول اینکه باید واسم لباس بخری!دوم اینکه باید شب بریم خونه ی ساناز
-قبوله!چرا خونه ی ساناز مگه چه خبره؟
-می خوایم بریم اون جا چون واسش فردا خواستگار میاد و مامان و باباش نیستن،دیروز رفتن قم دیدن مامان بزرگه ساناز برش دارن بیارنش واسه خواستگاری،باید بریم خونشون کمک کنیم و خونه رو تمیز کنیم!
-آهان
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و در همان حال گفتم:
-بلند شو دیگه!می خوایم بریم خرید بعدشم بریم خونه ی ساناز ولی ممکنه من تو رو برسونم خونه ساناز بعدشم برم خونه خاله ام دنباله مامان خانوم بعدشم بیام اونجا…
مانا هم بلند شد و دنبالم به اتاق اومد و گفت:
-من بهت اعتماد ندارم می ترسم نیای ، باهات هرجا بری سایه به سایه دنبالتم!
کمد لباسم را باز کردم و تونیک آبی فیروزه که آستین بلند بود و تقریبا ساده بود ولی تن خور عالییی داشت را به همراه شلوار مشکی برداشتم و به مانا گفتم:
-مانا تو میری بیرون یا من برم؟
مانا بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
-واسه چی؟
-لباس عوض کردن دیگه!پ ن پ گفتم بری بیرون چشم بذاری من قایم بشم!
-ستایش هر دومون دختریم به خدا!
-بر هر حال!
از اتاق خارج شدم و به اتاق مامان و بابام رفتم،لباس هایم را عوض کردم و بعد از پوشیدن تونیک و شلوار به اتاق بازگشتم
شال ساده ی آبی فیروزه ایم را از کشو برداشتم و مدل دار بستم ، مانا هم اماده بود و مشغول شال بستن بود.یکم رژلب و مداد چشم زدم و چادر لبنانی ام را سرم کردم و مانا که دیگر حاضر شده بود و آماده ی رفتن بود… به سمت ماشینم در پارکینگ رفتیم و به سمت مرکز خرید حرکت کردیم … دو تا بلوز خیلی شیک ، شلوار لوله تفنگی مشکی ،دو تا شال بسیاز زیبا از خریدهایم بود.مجبور شده بودم واسه مانا هم خرید کنم ، مانا مراعاتم را کرد و به خرید یه بلوز شیک بسنده کرد.
بعد از خرید لباس به مامان زنگ زدم و مامان گفت شب خانه ی خاله می ماند و با بابا قراره شام خانه ی خاله باشند و اگر کارمان در خانه ی ساناز تمام شد به خانه ی خاله بروم وگرنه شب یکراست بعد از این که کارهای ساناز تمام شد به خانه ی خودمان می روم.
در ماشین به سمت خانه ی ساناز در حال حرکت بودیم که مانا به سمتم برگشت و گفت:
-ستایش؟
نیم نگاهی به مانا کردم و گفتم:
-جانم؟
-از سمنتا چه خبر؟کم پیدا شده،خبری ازش نیست!
-امتحان تافل زبان داره بکوب داره می خونه …یه روز در میان زنگ می زنه خونمون و فقط ۲ دقیقه بیشتر مکالمه مون طول نمی کشه!
مانا نگاهش را ازم گرفت و گفت:
-خب،ایشااله موفق باشه هر جا که هست!
-ممنون مانا!
بعد از چند دقیقه که هیچ کدام حرفی نزدیم وتنها صدایی که شنیده می شد اهنگ مرتضی پاشایی بود:
بهت پیله کردم نمی مونی پیشم
نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم
از عشق زیادی تورو خسته کردم
تو دورم زدی خواستی دورت نگردم
بازم شوری اشک و لبهای سردم
من این بازی و صد دفعه دوره کردم
نه راهی نداره گمونم قراره،یکی دیگه دستامو تنها بذاره
نوشته دانلود رمان شاید باید اینجوری می شد اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.