Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان شهر بازی

$
0
0

عنوان رمان:شهر بازی

نویسنده:allium

تعداد صفحات پی دی اف:۴۷۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و حتی به اونهایی که بد حالن نگاه هم نمی کنن.
دختر قصه ی ما تو این شهربازی بازیچه ی دست مردان مهم و عزیز زندگیش میشه و تو همین بازی ها کم کم بزرگ میشه…

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
_بس کن مریم ،تا کی می خوای تو سرم بکوبی. آخه چه جوری بگم که باور کنی ،به چه زبونی بگم غلط کردم …بفهم مریم بفهم که من عاشقت بودم و هستم ، منِ احمق ترسیده بودم خیر سرم اون کارم به خاطر علاقه ی زیادم کردم چرا قبول …
صدای جیغ مامان مانع شد تا بابا نتونه ادامه ی حرفش و بزنه
_ بسه دروغ نگو کدوم علاقه اگه دوسم داشتی ، اگه فقط یه ذره به منم فکر کرده بودی این کارو باهام نمی کردی ،یه بچه رو این وسط بازیچه قرار نمی دادی ، بچت نمی شد وسیله تا به هدفت برسی. بچم چه گناهی کرده که من نمیتونم درست باهاش برخورد کنم ، که هر وقت می بینمش یادم میاد شوهرم چه کرده با من . بد کردی حمید ، نمی تونم فراموش کنم ، خسته شدم…
برای اینکه ادامه ی این دعوای هر روزه رو نشنوم رفتم به سمت پشت بوم .
دیگه حالم از این دعوا به هم می خوره.
خسته ام از این بغض تو گلو که انگار با من متولد شده.
از قایم شدن به اندازه ی تمام عمرم خسته ام.
خونمون رو دوست دارم یه خونه ی بزرگ که جا زیاد داره واسه وقتایی که نباید تو چشم باشی وقتایی که نباید دیده بشی.
با دور شدن از اونا صداشون دیگه بهم نمی رسید اما چه فایده وقتی که حرفاشون ، دلیل دعواهاشون ، روی روحم حکاکی شده.
خیلی سخته اسمت توی دعوای هر روزه ی پدر و مادرت باشه.
اما سخت تر از اون اینه که خیلی های دیگه هم این دعوا رو دید و شنیده باشن.
درد داره که برای پدرت وسیله بوده باشی و برای مادرت نا خواسته و مانع پیشرفت…
یک ساعتی بود که روی پشت بام بودم. قصد کردم به اتاقم برگردم. احتمال میدادم که دعوا تمام شده باشد . حدسم درست بود، دیگر خبری از دعوا نبود . بابا به شرکت رفته بود و مامان هم مشغول آماده شدن بود که با دیدن من، یک عالمه غم در نگاهش آمد. غمی از جنس دلسوزی مادرانه… انگار تازه متوجه حضور من شده بود. به رویش لبخند زدم ،حرفی برای گفتن نداشتم .همین که می دانستم در آن اعماق قلبش مرا دوست دارد برایم کافی بود شاید ، انتظار روابط گرم مادر و دختری نداشتم، خواستم به داخل اتاقم بروم که صدایم زد.
_ آرام
به سمتش برگشتم
_ بله
_ دارم میرم خونه ی دایی محسن می خوای تو هم بیای
سوالش را با اکراه پرسید
خیلی وقت بود که می دانستم کی باید کجا باشم و کی نباید…
کی میتوانم با مادرم همراه باشم و کی نمی توانم…
و خیلی کارهای دیگر که بدون اینکه کسی برایش باید و نبایدی تعیین کرده باشد می دانستم کی باید انجام بدهم و کی نباید…
خیلی آرام جواب دادم
_ شما برید من امتحان دارم
او هم دیگر اصراری به رفتنم نکرد و با یک خداحافظی آرام از خانه خارج شد.
دایی محسن را خیلی دوست دارم شاید تنها کسی ست که مرا مقصر دعواهای مامان و بابا نمی داند. خب البته شاید این فکر بی انصافی باشد، چون درواقع هیچ کس مرا مقصر نمیداند. اما خب خیلی ها بودند که با اشاره به این موضوع ناخواسته دلم را شکسته اند ، اما دایی محسن هیچ وقت چه در مقابلم و چه پشت سرم ،به این موضوع اشاره هم نکرده است.
وارد اتاقم شدم باید درس میخواندم. تنها کاری که از بچگی یاد گرفته بودم برای پرت کردن حواسم انجام بدهم. برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم و غصه دار باشم.
به دنبال یکی از جزوه هایم می گشتم که صدای زنگ آیفون بلند شد ، استرس گرفتم. همیشه از این که کسی در خانه نباشد و مهمان بیاید یا پستچی بیاد یا هرکسی که من مجبور باشم در را به رویش باز کنم متنفر بودم ، به اجبار به سمت آیفون رفتم تا ببینم این خروس بی محل کیست، که با دیدن آرش نفس راحتی کشیدم و بدون اینکه جواب بدهم دکمه ی باز شدن در را فشار دادم و برگشتم تا به اتاقم برگردم که دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد.
گوشی را برداشتم و گفتم:
_ باز نشد؟
_ چرا باز شد اما من عجله دارم نمی تونم بیام داخل یه کیف پول روی میز اتاقم هست سریع بردار بیارش پایین بدو که دیرم شده.
به سرعت کیف را برداشتم و به طرف در دویدم .
در باز بود اما خبری از آرش نبود. تعجب کردم، نگاهی به داخل حیاط انداختم که اگر داخل آمده او را ببینم اما نبود، مانده بودم چه کارکنم که با صدایی از پشت سرم به هوا پریدم.
_ کیف و بدید به من
برگشتم و با دیدن طاها متعجب و معذب از اینکه پوشش چندان مناسبی نداشتم سریع کیف را به سمتش گرفتم و پشت در یک جورایی قایم شدم.
اما او کاملا بی توجه به من کیف را از دستم کشید و بدون هیچ حرف و نگاهی رفت.
آخر هم نفهمیدم آرش کجا غیب شد که به جای او طاها آمد و کیف را گرفت.
هرچند خیلی هم عجیب نبود .این دو مثل دوقلو های به هم چسبیده بودند و خیلی کم پیش می آمد در کنار هم نباشند .
رابطه یشان همیشه برایم حسرت برانگیز است. مخصوصا که من هیچ وقت هیچ دوستی در کل زندگیم نداشته ام .
تنها دوست من کتاب های درسی ام مخصوصا ریاضی بوده و هستند. همیشه عاشق گم شدن در دنیای اعداد بوده ام .
همیشه پیش خودم فکر میکنم که من یک شانس بزرگ در زندگی ام داشته ام ، این که درس خواندن مرا آرام میکند و مرا از فکر و خیال جدا می سازد .
از همان دبستان فهمیدم که عاشق اعداد هستم. عاشق جمع و تفریق و مسئله حل کردن و به همان شدت هم از درسهای حفظی بدم می آمد. همیشه از امتحان شفاهی واهمه داشتم، ترجیح میدادم جوابهایم را روی کاغذ بنویسم تا بخواهم برای کسی توضیح بدهم. زیرا به شدت هول می شدم .با اینکه همیشه هم درسهایم را میخواندم ،اما هیچ وقت نتوانستم در درسهای شفاهی نمره ی خوبی بیاورم. از همان بچگی هم اعتماد به نفسم زیر صفر بود . از اینکه بخواهم جلوی آن همه چشم حرف بزنم وحشت داشتم . تا اینکه امتحانها کم کم همه کتبی شدند و من هم از فشار استرسی که به روح و جسمم وارد می شد نجات پیدا کردم .
از آن جا که در ریاضی همیشه شاگرد اول بودم، به خاطر ضعف در درسهای شفاهی خیلی بازخواست نمی شدم بعضی از معلم ها متوجه ی مشکل من شده بودند و به گونه ای با من مدارا می کردند .
گوشه گیر بودن من کاملا عیان بود. هیچ گاه در کلاس دستم را بلند نکردم تا به سوالی جواب بدهم یا حتی مثلا اجازه بگیرم برای آب خوردن یا دستشویی رفتن از کلاس خارج شوم و خیلی کارهای دیگری که همه ی بچه ها خیلی راحت انجام میدادند و من انگار که از به زبان آوردنش هم عاجز بودم.
خیلی وقت ها از این که جواب سوالی را میدانستم اما جرات دست بلند کردن و جواب دادن را نداشتم ،از دست خودم کلافه می شدم به حدی که شاید بقیه هم متوجه این بی قراری و کلافگی میشدند.
اما خب من فقط یه دختر بچه ی دبستانی بودم که هیچ کس را نداشتم تا کمکم کند و من با این خصوصیاتی که گاهی به شدت آزار دهنده بودند خو گرفته و بزرگ شدم.
روز به روز منزوی تر می شدم شاید تنها نقطه ی مثبت من هوش زیادی بود که در ریاضی داشتم.
در راهنمایی و دبیرستان کارم خیلی سخت تر بود، چون برای هر درس معلمی جداگانه وجود داشت و مثل دبستان معلم ها از وضعیت درسی کلی من آگاهی نداشتند و تا من می خواستم خودم را به آنها ثابت کنم زمان از دست رفته بود.
تنها شانسم این بود که امتحانهای آخر هر ترم کتبی بود و در نهایت من نمره ی خوبی میگرفتم.
اسم کنفرانس که می آمد انگار که مرگ را جلوی چشمانم میدیدم.
زمان هایی که اختیاری بود ،اصلا حتی به امتیازش فکر هم نمی کردم. اما امان از وقتی که اجباری می شد و نمره اش یک قسمت از نمره ی امتحان پایان ترم … آن موقع بود که خواب و خوراک نداشتم همه اش استرس داشتم و حالت تهوع ،تا روزی که به بدبختی ارائه میدادم و خلاص میشدم.
هیچ وقت هم نمره ی خوبی از آنها نگرفتم. در واقع اصلا برایم مهم هم نبود آنقدر حال روحی و جسمی ام تحت تاثیر این استرس قرار می گرفت که من فقط آرزو می کردم همه چیز هر چه سریع تر تمام شود.
سال سوم راهنمایی بودم که دبیر ریاضی مرا به عنوان نماینده ی کلاس سومی های مدرسه برای شرکت در مسابقه ی ریاضیات که در سطح ناحیه برگزار می شد به مدیر مدرسه معرفی کرد.
خیلی بابت این اتفاق خوشحال بودم چون این آزمون سال اول و دوم هم برگزار شده بود، اما از آن جایی که خود دانش آموزان باید برای ثبت نام پیش قدم می شدند، با کمال تاسف من شرکت نکرده بودم و تا مدت ها بعد از برگزاری آزمون هم از دست خودم عصبانی و ناراحت بودم .اما سال سوم خود مدرسه مرا به عنوان نماینده انتخاب کرده بود و درواقع من مجبور به شرکت در آزمون بودم، آنقدر خوشحال بودم که احساس می کردم می توانم پرواز کنم. دبیر ریاضی ام بسیار به من امیدوار بود و آنقدر از من برای مدیر و دبیرهای دیگر تعریف کرده بود، که همه متوجه انتخاب شدن من برای این آزمون شده بودند . همه از من انتظار آوردن مقام داشتند ، این اتفاق افتاد و من مقام اول در سطح ناحیه را آوردم، در نتیجه برای مسابقه ی استانی پذیرفته شدم و درکمال ناباوری برای اطرافیان، من حتی توانستم در آزمون کشوری هم مقام اول را بیاورم.
در تمام سه مرحله ی آزمون خانواده ی من از موضوع اطلاعی نداشتند و از آنجایی هم که ما ساکن تهران بودیم لزومی برای رفتن به شهر دیگر برای شرکت در آزمون نبود و در نتیجه کسی باخبر نشده بود. تا روزی که از طرف مدرسه با پدر و مادرم تماس گرفته بودند ، تبریک گفته بودند و دعوت کرده بودن تا در روز اهدای جوایز شرکت کنند.
هنگامی که تماس گرفته شده بود من در مدرسه و بی خبر از این موضوع بودم. وقتی به خانه رسیدم طبق عادت همیشه می خواستم بی سر و صدا به سمت اتاقم بروم، که باشنیدن صدای مامان و بابا با تعجب سر جایم میخکوب شدم ، معمولا زمانی که من به خانه میرسیدم جز شهلا خانم کسی نبود ، بقیه بعد از من و یا شب به خانه می آمدند.
صورت مامان از شدت گریه سرخ شده بود و بابا با افتخار به من نگاه می کرد. متعجب بودم تا به حال آن ها را در این حالت ندیده بودم ، اینکه این گونه به من نگاه کنند هم برایم عجیب بود .
مامان به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید، می شنیدم که با گریه زیر لب تکرار میکرد:
_ عزیزم بهت افتخار میکنم
برای اولین بار این گونه در آغوش مادرم جا گرفته بودم، حس غریبی داشتم حسی که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
بعد از دقایقی مامان رهایم کرد و بابا در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید ، این اتفاق هم برایم یکی دیگر از اولین های زندگیم بود .
بعد از آن وقتی به من تبریک گفتند ، من تازه متوجه موضوع شدم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شهر بازی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>