Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان شیفت خون آشام(کتاب اول)

$
0
0

عنوان رمان: شیفت خون آشام(کتاب اول)
نویسنده: تیم اورورک
مترجم: صبا ایمانی (saba\72)

تعداد صفحات پی دی اف:۱۴۵
ژانر: فانتزی- ترسناک- عاشقانه
منبع:سایت نودهشتیا

 

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این کتاب توی بیش از ۵۰ کشور منتشر شده و بیش از ۴۰۰۰ نفر به این کتاب رتبه ۵ ستاره دادن. سبک کتاب همونطور که از اسم پیداس خون آشامیه. طرفدارهای مجموعه کتابهای گرگ و میش مطمئنا از این کتاب خوششون میاد. پس اگه اون کتاب رو دوست دارین توصیه میکنم این کتاب رو هم از دست ندین.
کتاب کلا سه مجموعه اس، مجموعه کیرا هادسون اول، مجموعه کیرا هادسون دوم، و مجموعه کیرا هادسون سوم. این کتاب، کتاب اول از مجموعه ی اوله که شامل ۶ کتابه. مجموعه دوم ۱۰ کتابه و مجموعه سوم هم که هنوز تموم نشده. به محض تموم شدنش جلدای بعدی رو هم ترجمه میکنم. امیدوارم از خوندن این کتاب لذت ببرین.
کیرا هادسون(Kiera Hudson) پلیس تازه کار ۲۰ ساله ای است که بعد از تمام شدن دوره ی آموزشی اش به شهر متروک و دورافتاده ای به نام رگد کوو (Ragged Cove) فرستاده میشود، شهری که زندگی اش را برای همیشه عوض میکند. او در طی تحقیقاتش درمورد قتل های مخوف زنجیره ای، نبش قبرها، و مفقود شدن مردم پی میبرد که زندگی خودش هم درخطر است. کیرا باید حقیقت را از زیر خاک بیرون کشیده و بفهمد چه کسی-یا چه چیزی- پشت این مرگ های وحشتناک است.

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
اسم من کیرا هادسون است، بیست سالمه و هجده ماهه که افسر پلیس اداره ی هونشایر در جنوب غربی انگلستان هستم. به محض تمام شدن دوره ی آموزشی ام به شهر ساحلی رگد کوو (Ragged Cove) فرستاده شدم. شایعاتی درمورد سخت بودن شرایط آنجا شنیده بودم. البته فرستاده شدنم اجباری از طرف رئیسم نبود بلکه بخاطر پیشنهاد وسوسه برانگیزی بود که به من دادند و من نتوانستم آن را رد کنم. مزایای رفتنم به رگد کوو، جایی برای اقامت بصورت رایگان، کاری شبانه و به دور از مردم، و کمک هزینه ای به مبلغ پنج هزار پوند بود که سالانه بطور یکجا پرداخت میشد.
وقتی به همکارهایم گفتم که شغل را قبول کردم بعضی از آنها عصبی خندیدند و گفتند فشار کار درآنجا به قدری بالاست که یک سال هم دوام نمیاورم و نمیتوانم آن پول را بگیرم. شرایط کاری ام به این صورت بود: شیفت شب بودم و هرشب از ساعت هفت غروب تا هفت صبح فردا باید سرکار می بودم. حالا که به عقب نگاه میکنم میفهمم چرا دوستانم بعد از شنیدن قبول کار ابروهایشان را بالا انداختند و با تعجب به من نگاه کردند، ولی در آن زمان نمیخواستم که کار را از دست بدهم. فکر میکردم که اگر این کار را کنم رئیسم را عصبانی میکنم و از طرفی هم نمیتوانستم درمقابل وسوسه ی ارتقا درجه به بازرسی قرار بگیرم. بقیه ی تازه استخدامی ها هم میدانستند که رگد کوو شهری پرت و دورافتاده است و مایل ها با نزدیکترین ایستگاه راه آهن یا بزرگراه فاصله دارد، آنها هم مثل من جوان بودند ولی بنظر میرسید بیشتر از اینکه نگران آینده ی شغلی اشان باشند نگران روابط اجتماعی خود بودند.
یک چمدان برداشتم، بیشتر لباسهایم را به اضافه ی یونیفرم جدید و شیکم را داخلش گذاشتم، لب تاپ قدیمی و کهنه ام را برداشتم، از اتاق اجاره ایم خارج شدم و به سمت شهر متروکه رگد کوو رفتم. به وضوح آن روز را به یاد دارم، جاده ای که به آن شهر میرسید خیلی خلوت و متروک بود. چند مایل که از شهر خارج شدم آسمان پوشیده از ابر شد و شروع به بارش کرد. روز تقریبا به تاریکی شب شده بود. قطرات باران به شدت به شیشه ی جلوی ماشینم برخورد میکرد، شدت بارش به قدری زیاد بود که برف پاک کن هم حریفشان نمیشد. چراغ جلوی ماشینم جاده را روشن کرده بود ولی باز هم با احتیاط می راندم. چند بار مجبور شدم ماشینم را کنار جاده پارک کنم و نقشه ای که گروهبان فیلیپس در مدرسه ی نظامی بهم داده بود را چک کنم.
میدانستم که شهر کوچک و کم جمعیتی است ولی بنظر میرسید که شهر از دنیای بیرون جدا مانده و واقعا متروکه است. اینطور که معلوم بود رگد کوو نمیخواست خودش را به من نشان دهد. سرم را تکان دادم و دست از ترساندن خودم برداشتم. ماشین را روشن کردم و دوباره در جاده ی بارانی شروع به حرکت کردم.
برای عوض شدن روحیه ام رادیو را روشن کردم، شبکه ها را عوض میکردم و امیدوار بودم بتوانم چیزی پیدا کنم. روی شبکه ای که آهنگ on The Floor جنیفر لوپز را پخش میکرد مکث کردم. هرچه جلوتر میرفتم و به خلیج نزدیکتر میشدم جاده باریکتر میشد. با پشت دستم بخار شیشه را پاک کردم و به دریای سیاه نگاه کردم که با عصبانیت خودش را به صخره ها میکوبید. هنگامی که به شهر نزدیک شدم رادیو شروع به خش خش کرد تا اینکه بطور کامل سیگنال رفت. بقیه ی سفرم را در سکوت گذراندم.
قبل از ساعت پنج به شهر رسیدم ولی آسمان به حدی تاریک بود که به نظر چند ساعت دیرتر میرسید. در خیابان می راندم و به ساختمان های قدیمی و کهنه ای که دوطرف خیابان قرار داشت نگاه میکردم. به ردیف مغازه هایی که در این ساعت روز بسته بودند نگاه کردم، خیابان متروکه و خلوت بود، برایم عجیب بود که چطور ساکنین این شهر امرار معاش میکنند. گروهبان فیلیپس به من گفته بود اتاقی که برایم اجاره کرده است در مسافرخانه ای به اسم هلال ماه است ولی هرچه میگشتم نمیتوانستم پیدایش کنم. بارها و بارها آن خیابان را بالا و پایین رفتم، باد و باران به ماشین کوچکم کوبیده میشد، چند لحظه بعد مقابلم وسط جاده سایه ی تیره ای رادیدم که تلوتلوخوران حرکت میکرد. سرعت ماشینم را کم کردم و آن را نگه داشتم. موتور ماشین خرخری کرد و قطرات باران روی کاپوت قرمز رنگ ماشینم پاشیده شد. پنجره را کمی پایین کشیدم و آن سایه را صدا زدم. کلاه تیره ای به سر داشت
فریاد زدم:« معذرت میخوام.» نفسم باعث به وجود آمدن ابرهای کوچکی درهوا شد. آن شخص گوژپشت پشت به من سر جایش ایستاد. دوباره گفتم:«سلام؟»
خیلی آرام به سمتم برگشت، لبه ی کت بلند دنباله دارش داخل گل و لای چاله های کف پیاده رو فرو رفته بود. از زیر کلاهش دو چشم براق به من خیره شد. وقتی صورت چروکیده اش را از زیر سایه ی کلاهش دیدم از شدت تعجب نفسم بند آمد، با وجود آنهمه چین و چروک روی صورتش حدس زدن سنش کار سختی بود. پوستش سفید بود و چروک های زیر چشمهایش شل و وارفته بودند. گوشه ی لب های باریک کم رنگش با حالت یک دهن کجی دردناک، جمع شده بودند. اما با وجود صورت پیر و فرسوده اش چشمهایش نافذ و زیرک بودند و زیر کلاهش مثل الماسی آبی رنگ میدرخشیدند. بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود.
مقداری پنجره را بستم و فقط به اندازه شکاف باریکی باز گذاشتم تا بتوانم با او حرف بزنم:« من دنبال مسافرخونه ی هلال ماه میگردم.»
همانطور که به من خیره بود یکی از انگشتانش را بالا آورد و مقابل لبهای ترک خورده اش گذاشت:« شیشش.» و بعد سرش را پایین انداخت، برگشت و در حالی که قطرات باران از لبه ی کلاهش سرازیر شده بودند تلوتلو خوران به مسیرش ادامه داد.
پنجره را بستم، در محیط امن ماشینم نشستم و ناپدید شدن غریبه را در تاریکی پیش رویش تماشا کردم. به محض اینکه از رفتنش مطمئن شدم ماشین را روشن کردم و راه افتادم. به آخر خیابان رسیدم، سرعتم را کم کردم و به چپ و راست نگاه کردم. نمیتوانستم ببینمش، به نظر میرسید ناپدید شده باشد. سمت راست، خیابان سنگ فرش باریکی بود، داخلش شدم، خانه ها و مغازه ها بدون هیچ فاصله ای چسبیده به هم قرار داشتند.
همان لحظه، دوباره آن مرد کلاه پوش را دیدم که در تاریکی کنار در یک مغازه ایستاده بود و به من خیره شده شده بود. پوستم از شدت ترس دون دون شده بود به مقابلم نگاه گردم و سرعتم را بیشتر کردم.
ساعت هنوز شش نشده بود که متوجه خیابان کوچکی شدم که قبلا ندیده بودمش. داخلش شدم، ماشینم روی جاده ی سنگ فرش میلرزید. درخشش چراغ آبی رنگی که مقابل ساختمان سفید رنگی نصب شده بود را دیدم. با دیدن ساختمان تمام اضطراب و نگرانی ام ناپدید شد. بالاخره اداره پلیسی که به آن منتقل شده بودم را پیدا کردم. آنها میتوانستند مسیر مسافرخانه را به من نشان بدهند و از طرفی هم میتوانستم قبل از شروع اولین شیفتم با همکارهایم آشنا شوم.
ماشینم را گوشه ای پارک کردم، ژاکتم را محکم دور خودم پیچیدم و به سمت در چوبی و قدیمی که زیر چراغ آبی رنگ بود دویدم. در را هل دادم و از باد زوزه کشان و باران شدید بیرون به داخل اداره پناه بردم.
قیافه ام دیدنی شده بود. موهای مشکی ام درهم گره خورده و به گونه ها و پیشانی ام چسبیده بود، صورتم هم از شدت سرما رنگش پریده بود.
کسی پرسید:« میتونم کمکتون کنم؟»
سرم را بالا گرفتم مقابلم پیشخوان کوچکی بود. پشتش افسر پلیسی نشسته بود. قد کوتاه، موهایی خاکستری، و صورتی اصلاح کرده داشت. حدوداً چهل ساله به نظر میرسید. یونیفرم پوشیده بود و پیپی قدیمی به لب داشت که از آن دودهای آبی رنگ به هوا برمی خاست.
دوباره پرسید:« میتونم کمکتون کنم؟»
موهایم را مرتب کردم و آن ها را از صورتم کنار زدم، با لبخند گفتم:« من کیرا هستم.» جوری به من نگاه کرد که انگار نمیفهمید چی میگم. دست لرزانم را به سمتش دراز کردم، قدمی جلو رفتم و مقابل پیشخوان ایستادم و گفتم:« من کیرا هادسونم. کارمند جدید.»
دوباره جوری نگاه کرد انگار به زبان خارجی حرف میزنم. دستم را پایین آوردم و اضافه کردم:« مرکز فرماندهی منو فرستاده. از این به بعد اینجا کار میکنم.»
ناگهان حالت صورتش جوری شد که انگار تازه متوجه حرفهایم شده، از جایش بلند شد و به سمتم آمد.وقتی بلند شد متوجه شدم به طور کامل یونیفرم نپوشیده، شلوار جین و دمپایی رو فرشی پوشیده بود. وقتی راه می رفت کمی به سمت راست متمایل می شد و لنگ میزد.
-هادسون.
پرونده های روی پیشخوان را جابه جا کرد و گفت:« هادسون. کیرا. آره درسته.» پرونده ام را از زیر کوهی پرونده ی دیگر بیرون کشید و بعد به من نگاه کرد و گفت:« میدونی، وقتی کارمند جدید از دخترهات هم جوون تر به نظر میرسه احساس پیری میکنی.»
به درجه های نظامی روی شانه اش نگاه کردم و گفتم:« شما مسئول اینجائین؟»
پرونده هام را کنار گذاشت لبخندی زد و گفت:« یه جورایی، اما نه واقعا. من گروهبان مورفی ام… دوستام مورفی صدام میکنن.» دستش را دراز کرد و دستم را گرفت، جوری دستم را تکان داد که حس کردم هرلحظه بازویم ازجا درمی آید.
_ سر بازرس رئیس ماست، اما زیاد نمی بینیمش. چند وقت یه بار به اینجا سر میزنه و ماهم به همین خاطر ازش خوشمون میاد. هیچکس دلش نمیخواد رئیسش دورو برش بپلکه.
چشمکی به من زد و دوباره به پیپش پک زد. متوجه شدم سنجاق کرواتی به شکل صلیب به کرواتش وصل کرده. این یک مقدار عجیب بود چون توی مدرسه ی نظامی به ما گفته بودند فقط میتوانیم نشان افتخارمان را به یونیفرممان آویزان کنیم نه چیز دیگه ای، به خصوص هرچیزی که جنبه ی مذهبی یا اهانت به دیگران را داشته باشد.
گروهبان مورفی رد نگاهم را گرفت، با انگشتش به صلیب اشاره کرد و گفت:« میدونم داری به چی فکر میکنی. توی مدرسه ی نظامی کلتون رو با یه عالمه باید و نباید پر کردن.»
_ نه.
سرم را تکان دادم، نمیخواستم توی اولین ملاقات گروهبانم را ناراحت کنم.
از پشت پیشخوان به سمتم خم شد، با زمزمه ای آهسته گفت:« خب، بذار یه چیزی بهت بگم خانم جوان، این چیزای کوچک بیشتر از اسپری فلفل، باتون و تیزر ازت محافظت میکنن. اینا توی رگد کوو معنای احمقانه ای ندارن.»
یک نفر از پشت سرم گفت:« به اون احمق پیر توجه نکن.» به عقب چرخیدم پلیس دیگری داخل اداره شد. قطرات باران از بارانی و لبه ی کلاهش روی زمین میریختند. کلاهش را از سرش برداشت و تکان داد. برخلاف گروهبان مورفی جوان بود، به نظر نمیرسید بیشتر از ۲۲ سال داشته باشد. قدی کوتاه، موهای مجعد مشکی، چشمانی قهوه ای و صورتی زیبا داشت.
به عقب برگشتم و گفتم:« ببخشید؟»
چانه ای تیز و چهارگوش داشت، روی چانه اش چاله ای بود، انگار با میخ سوراخش کرده بودند. با اینکه صورتش را کاملا اصلاح کرده بود اما به خاطر ته ریش زیر پوستش، هاله ای تیره روی نیمه ی پایینی صورتش دیده میشد.
لبخندی زد و از پشت شانه ام به گروهبان مورفی نگاه کرد و گفت:« گفتم به اون احمق پیر توجه نکن.» مورفی گفت:« خیلی بهم احترام میذاری!» عصبانی به نظر نمیرسید، مثل اینکه با هم شوخی میکردند.
بارانی مشکی اش را در آورد و آن را روی پیشخوان انداخت. به سمتم چرخید و گفت:« من لوک بیشاپ ام.» لبخندی زد و ادامه داد:« کسی که همه ی کارای اینجا روی دوششه.»
گروهبان مورفی با تمسخر گفت:« حتی معنی حرفایی که میزنی رو هم نمیدونی.» سرجایش نشست و پاهایش را روی میز انداخت و پکی به پیپش زد.
لوک گفت:« پس، تو باید بازرس جدید باشی؟» با او دست دادم و گفتم:« کیرا.»
_ از آشنایی باهات خوشبختم.
نگاه خیره اش را مدتی طولانی از رویم برنداشت، آنقدر طولانی که احساس معذب بودن میکردم. به اطراف نگاه کردم و متوجه تابلویی بالای پیشخوان شدم که رویش نوشته بود: سیگار کشیدن در هر کجای این ساختمان برخلاف قوانین است.
به گروهبان مورفی نگاه کردم، در حالی که پیپش از دهانش آویزان بود چشمکی زد و جند تا از کاغذهایی که روی میزش بودند را برداشت.
از رفتار غیر حرفه ای گروهبان مورفی به شدت تعجب کردم. رفتارش کاملا با شیوه رفتار نظامی که در مدرسه ی نظامی به ما آموزش دادند مغایرت داشت و این عجیب بود. لوک وسط فکرم پرید و گفت:« فکر کنم فردا شب اولین شیفتت رو شروع میکنی، درسته؟ یه شب زودتر اومدی.» لبخندی زد، لبخندی که تمام صورتش را روشن کرد.
_ نمیتونم محل سکونتم رو پیدا کنم.
_ قراره کجا بمونی؟
_ مسافرخونه هلال ماه.
نگاهی بین لوک و گروهبان مورفی رد و بدل شد.
_ مشکلی وجود داره؟
لوک سرش را تکان داد و گفت:« نه مشکلی نیست من بهت نشون میدم کجاس.»
دوباره بارانی اش را پوشید و کلاهش را برداشت. به دنبالش از اداره خارج شدم. همانطور که در را پشت سرم می بستم، سر گروهبان مورفی را دیدم که از آن طرف پیشخوان به سمتم چرخانده بود:« به شهر خواب آلود رگد کوو خوش اومدی کیرا هادسون. فردا شب ساعت هفت برای شروع اولین شیفت خون آشامی ات میبینمت.»
متوجه منظورش نشدم در را بستم و دوباره قدم به داخل باران گذاشتم.
لوک به ماشین کوچک قراضه و قدیمی ام نگاه کرد و گفت:« این مال توئه؟»
_ آره چطور؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شیفت خون آشام(کتاب اول) اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>