عنوان رمان:شهر آشوب
نویسندگان:((fatemeh ashkoo)) و مهلا.پ
تعداد صفحات پی دی اف:۲۱۲
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:صحبت های رها( دختره داستان): من یه دخترم، تو دنیایی دارم دست و پا میزنم که بودن با مردا یه افتخاره، موندنه با اونا ابهت داره و در آخر به ثمر رسوندنه هدف ِ اونها یه سرمایه ست.. من یاد گرفتم به این شکل زندگی کنم… زندگیمو دوست دارم… میخوامش، هر کی با کثیفی مشکلی داره به منه رها هیچ ربطی نداره.. هر کی میخواد میتونه خودشو با من وفق بده اما من نمیتونم باب ِ میل کسی دربیام؟
صحبت های ِ سامان یا سام( مرده داستان ) :
من یه مردم، یه مرد که سجاده ش از دم ِ غروب پهنه تا سپیده ی ِ صبح ِ فردا.. دوست دارم خلوت کنم، با خدام، با هدفهام، با کسایی که دوسشون دارم.. با کسایی که دوسم دارن… اما از کثیفی بیزارم از زنایی که خودشونو به مردا میچسبونن کراهتم میشه…. من عاشق ی زندگیمم و تا ابد از زنای ِ خراب دوری میکنم…؟
دو قطب تو این داستان نقش آفرینی میکنن،
قطب منفی: دختری به نام رها، که رها شده، از اجتماع، از خوب بودن، از آدم بودن، هیچی براش مهم نیست، به هرچی میخواسته رسیده، پول، خوشگلی، شهرت، زندگی اما….. یه جورایی خوشحال نیست و هرکاری میکنه به این هدفش نمیرسه تا اینکه…..
قطب مثبت: مردی به اسم سامان ( سام)، دندانپزشک، بسیار خوش اخلاق و البته مومن، با عقاید ِ مذهبی خاص خودش…. تو دنیایی زندگی میکنه که جایی برای ِ رهای ِ داستان نداره اما …..
آغاز رمان:
_ فدای گونه های چال افتادت برم.. آروم راه برو وزنت زیاد شده، پاهاتم ورم داره… نکن منو اینقدر اذیت….
در حالی که با یه دستش، کمرِ به نطفه بسته شو ماساژ میداد، با چشمهای ِ سبزش به صورتم زل زد، نگاهش مثل روز ِ اول رنگ ِ عشق میداد، و منو، شوهرش رو، عشقش رو دیوونه م میکرد…
_ اینقد منو لوس نکن سام…
دست ِ خودم نبود، عاشقش بودم، دیوونه ش بود، عمرم بود، تموم ِ زندگیم…
_ لوست میکنم، مال خودمی، زن ِ خودمی، آسون به دستت نیاوردم که آسون از دستت بدم که … خانومی ِ منی تو…
خندید…
طوری زیبا میخندید که ردیف ِ دندونهای ِ خوش ترکیبش پهنای ِ دهنشو قاب میگرفت…
_ آرامه من آروم راه برو جان ِ سام.. میخوای نرم مطب؟
از حرص موهاشو چنگ زد….
_ میری یا بیرونت کنم؟
خندیدم… از عشق، از شور، از هرچی که خدا بهم هدیه داده بود…
سره جالباسی ایستاد…
ماکسی ِ سفید خیلی بهش میومد، این ماه های ِ آخر حسابی چاقش کرده بود…
جا یقه ای ِ کتِ طوسی رنگمو با دستهای مادرانه ش غبار کشی کرد، بهم نزدیک شد…. دسته ی ِ کتمو به طرف دستم گرفت.. میخواستم از دستش بگیرم اما یاده قولی که شب عروسی بهش دادم افتادم…
اینکه نباید تو کارهای خاصش دخالت کنم…
ناچار از مغزم اطاعت گرفتم و کتو با کمک ِ دستهای ِ مهربونش پوشیدم…
بوی ِ خوبی میداد ….در حالی که سرمو از خوش بویی تو هوا تکون میدادم، گفتم:
_ اومممم.. چه بو خوبی میدی؟
دستی به نشونه تعجب روی دهنش گذاشت…
_ وا؟ من که دو روزه حموم نرفتم…
جواب ِ تعجبشو با لبخند ِ دلگرم کننده ای دادم و گفتم:
_تو همیشه خوشبویی برای سام ِ کشته مردت…
خندید….میخواست دوباره بحثی پیش بیاره اما با به یاد اوردن ِ وقت ِ رفتن ِ من حرفشو پس گرفت و گفت:
_ سام برو دیگه…
ازش فاصله گرفتم…..خداحافظی ِ نرم و زیبایی تدارک دیدم و حرفهای ِ آخره هر روز..!
_ خبری شد، دردت گرفت، صدایی مشکوک از شکمت بلند شد، بیش از حد لگد زد…
حرفمو قطع کرد..
_ فشارم بالا رفت، کیسه ی ِ آبم پاره شد..میدونم عزیزم اینارو روزی بیست بار صبح و عصر که میری مطب ذکر میکنی… چشم خبرت میکنمـ
_ اولـ
_ اینم میدونم اول ماه بانو بعد اون به شما خبر میده…سام دو دقیقه دیگه وایسی همین جا از دستت میزام
با لبخندی باهاش دست دادم و از اتاق بیرون رفتم…
تو راهرو ماه بانو رو جارو برقی به دست دیدم…
اخم کردم و به چشمهای ِ چروکیده ش نگاه کردم…
_ ماه بانو جان آرام ماه آخرشه قرار شد فعلا جارو نزن.اگه شما جارو بزنی و زبونم لال اونم دردش بگیره که هرچقدم داد بزنه شما گرفتاری و نمیشنوی…
زبونشو به دندون گرفت…
_ چشم…آقا ببخشید…
_ دیگه سفارش نکنما…
پاشو روی ِ دکمه ی ِ آف ِ جارو برقی گذاشت و با گذاشتن ِ دستهاش روی ِ چشمهاش دوباره تکرار کرد…
_ چشم آقا خیالتون راحت….
با تکون دادنِ سرم مبنی بر افسوس بلاخره از خونه دل کندم…
***
ماشین و تو پارکینگ ِ مطب پارک کردم و دزدگیرشو فعال کردم و پیاده شدم….
صدای ِ دخترکی از پشت ِ سرم توجه مو جلب کرد…
_ آقا تورو خدا یه گل، یه گل واسه خانومت بخر…
برگشتم، تو چشمهای ِ تیله ایش خیره شدم، چشمهاش غم ِ عجیبی داشت…
جلوی ِ پاهاش زانو زدم…
_ همه ی ِ گل هات چند میشه؟
سرشو انداخت پایین، نمیدونستم چه حرف ِ نامربوطی زده بودم که ناراحت و غمگین یه گوشه از پارکینگ گز کرد و نشست…
گل های تو دستش و پایین اورد … روی ِ تکه آجری که اونجا رها شده بود اسکان داد…. سرشو بالا اورد…. تازه چشمهای ِ اشک آلودش و دیدم…. با لبخند بهش نگاه کردم… بهت جای ِ لبخندمو گرفت…
_ چیزی گفتم ناراحت شدی؟
غمگین نالید:
_ به هر کی میگم گلامو میخری فکر میکنه میخوام گلامو بهش بندازم، فکر میکنه چون فقیرم میتونه اذیتم کنه… ولی خدا میدونه من با همین دستام هرروز آبشون میدم، خاکشونو عوض میکنم.. من گلامو دوست دارم…من…من..
شونه های بچه گونش لرزید…
دیرم شده بود اما تا دل ِ این دختر بچه رو به دست نمی اوردم مطب بی مطب…
_ عزیزم من نمیخواستم ناراحتت کنم، من خانومم حامله ست، یه دختره ناز مثل تو، تو شکمشه، میخواستم براش کلی گل ببرم، همین…
تو چشمهام نگاه کرد، میخواست عمق ِ تاثیرشو تو چشمهام بخونه….
سرشو تکون داد…گل هارو به سمتم گرفت…
_ همش میشه ۳۰ هزار تومن…!
پولشو بهش دادم، نه بیشتر نه کمتر.. ترسیدم دوباره بی گناه قصاصم کنه…
پول هارو گرفت و همزمان با بلند شدنش، پشت ِ لباس ِ مردونه ش و از خاک تکوند….
_ به خانومت بگو هر روز یه بار با آب پاش روی گل برگهاش آب میپاشه، روزی ۵ دقیقه جلو نور آفتاب میگیرتشون…
با لبخندی ازش تشکر کردم…
ازم دور شد.. دستشو تکون داد و رفت…
اون فرشته تو هوا محو شد و من از پارکینگ محو شدم…
پله های دم ِ در تا آسانسورو یکی یکی بالا رفتم…
سوار ِ آسانسور شدم ودکمه ی ِ طبقه ی ِ ۳رو فشار دادم….
امروز کمی دیرکرده بودم و باید از بیمارام عذرخواهی میکردم .
وارد مطب که شدم خوشبختانه ، مریضی دیده نمیشد .
وارد مطب که شدم مثل همیشه، ساعت های ِ اول مریضی دیده نمیشد…
با منشی ِ معتمدم، خانوم ِ سمیرا افتخار دختری که از ۶ سال تاسیس ِ مطبم در کنارم شروع به فعالیت کرد سلام و احوالپرسی کردم و وارد اتاق رست شدم…
کیفمو تو اتاق ِ گذاشتم … روپوشمو پوشیدم و وارد اتاق ِ کارم شدم…
گوشی و برداشتم و دکمه ی ۱ اتصال رو زدم…
صدای ِ خانوم افتخار تو گوشی پیچید…
_ بله آقایِ دکتر؟
_ آقا رجب و از سرایداری خبر کنین کارش دارم…
_ چشم…
نوشته دانلود رمان شهر آشوب اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.