عنوان رمان:شب برهنه
نویسنده:زهراشجاع(وحشی ولی تنها ) و سارگل(ساراشجاع)
تعداد صفحات پی دی اف:۳۸۱
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
وقتی چشمانش را از هم گشود آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود.با نگاهی خواب آلود به ساعت روی پاتختی چشم دوخت. (۹:۳۰)درحالی که ملافه را از خودش دور می کرد زیر لب زمزمه وار گفت:
-لعنتی خواب موندم،امیدوارم به پروازم برسم.
با گفتن این حرف دل از تخت کند وجلوی آینه ایستاد.دستش را میان موهای ژولیده اش کشید،در حالیکه با دست، سعی در مرتب کردنشان داشت ؛با خودش گفت:
-خیلی بلند شده باید حتماً کوتاهشون کنم،اصلاً حوصله سشوار کشیدن ندارم.
همان لحظه یاد چندسال پیش افتاد زمانیکه (۲۰) ساله بود در اوج جوانی،چه با اصول موهایش را کوتاه ومرتب می کرد؛ولی اونموقع دلیلی برای اینکار داشت.شوق وذوقی که وجودش را پُرمی کرد باعث می شد بهترازهرروز آماده شود؛با بخاطر آوردن خاطرات تلخ گذشته زهرخندی گوشه لبش جا خوش کرد وبا افسوس سرتکان داد و درحالی که به طرف حمام می رفت گفت:
-زمان بچگیو خریت تموم شد.
خوردن قطرات ریز وداغ آب بروی تن خسته اش جان تازه ای بهش می داد وسرحالش می کرد،نیم ساعتی زیر دوش ماند تا خوب کسلی وبیخوابی شب گذشته را از تنش بیرون کنه.حوله ی تن پوش مشکی را به دور خودش پیچید و بیرون آمد.صدای آهنگ موبایلش فضای سوت وکورخانه را پرکرده بود.پفی کرد و تمام خانه را به دنبال گوشی موبایلش گشت،ولی زمانی که ازمیون کوسن های مبل پیداش کرد قطع شد؛نگاهش را به صفحه ی گوشی آیفونش دوخت،سه تا میسکال ازسِلنا! قبل از اینکه شماره شو بگیره زنگ آپارتمانش به صدا درآمد؛به طرف در رفت ازچشمی بیرون را نگاه کرد.چهره ی بلوند واروپایی سِلنا پشت در نمایان گشت،لبخند کجی زد ودر و باز کرد؛ سِلنا با دیدن بهراد که هنوز خونه اس و نرفته لبخند زد وبا لهجه ی اروپایش دستش را به طرف بهراد دراز کرد وبه فارسی گفت:
-سلام براد.
بهراد مثل همیشه خیلی خشک وجدی دستش را فشرد و جوابشو داد:
-سلام.
بعد از جلوی در کنار رفت تا سِلنا داخل بشه،سِلنا درحالی که به طرف پذیرایی می رفت و شال گردنشو باز می کرد به زبان خودش گفت:
-وقتی تلفنتو جواب ندادی فهمیدم هنوز خوابی ؛ تصمیم گرفتم بیام خودم بیدارت کنم. تو دلش به دروغ هایی که گفت خندید،تا برسه آپارتمان بهراد هزار بار دعا کرده بود او هنوز نرفته باشد.مخصوصاً زمانیکه تلفن زد بهشو بهراد جواب نداد،خودشو روی مبلی همون نزدیکی رها کرد،نگاه خشکی که بهراد بهش انداخت باعث شد خنده از روی لبهاش محو بشه و خودشو جمع وجور کنه،با اینکه دیشب خیلی جدی بهش گفته بود لازم نیس بیاد اما حالا سِلنا تو خونه اش بود،آپارتمانی که سِلنا تنها دوبار پاشو گذاشته بود توش،البته دوبار به همراه دنیل یکی از دوستان تقریباً صمیمی بهراد واینبار دفعه ی سوم و آخر بود.بدون اینکه حتی به خودش زحمت آوردن شربتی رو برای پذیرایی از سِلنا بده به اتاقش رفت تا آماده بشه.سِلنا هم با نگاهی غمگین زل زد به چمدان های بهراد که کناردرچیده شده بود.دلش میخواست الان می رفت تو اتاق و ازش خواهش می کرد نره،اما نمی تونست چون اجازه نداشت هیچ کس حق نداشت وارد حریم بهراد شود.از طرفیم مگه چند روز پیش همچین درخواستی ازش نکرده بود و اون با چشم غره بهش حتی اجازه نداده بود حرفشو تموم کنه.سرش را تکان داد و سعی کرد بدون فکر کردن به گذشته راهی برای منصرف کردن او از برگشت به کشورش بیابد…
بهراد داخل اتاقش خیلی ریلکس لباسهاشو پوشید،پلیوری به رنگ طوسی که تقریباً بارنگ چشمانش هم خونی داشت و هیکل ورزیده اش را قشنگ به نمایش میگذاشت، شلوارِ مخمل مشکی تنگ،شال گردن طوسی که خاتون براش بافته بود و از ایران فرستاده بود دورگردنش به حالت شل پیچید. با سشوارموهای پر کلاغی اش راخشک کرد وبعد از برس کشیدن موهایش را که روی شانه هایش ریخته بود و میشه گفت بلند بود.با کش پشت سرش به حالت شل بست وبعد از دوش ادکلن ازخودش راضی شد.خرده وسایلی را که روی میز بود داخل ساک کوچکی که کنار تخت گذاشته بود ریختو بعد از چِک کردن اتاقش که حالاخالی از وسایل شخصی اش بود.از اتاق بیرون زد سِلنا هنوز روی مبل نشسته ونگاهش به چمدان ها بود.غرق در فکرشده بود،تا اینکه با صدای بهراد که اعلام کرد آماده اس از فکر بیرون پرید وبا ظاهری که سعی می کرد لبخند روی لبانش باشد از روی مبل بلند شد و همراه بهراد از آپارتمان بیرون رفت.سکوتی سنگین داخل ماشین حکم فرما بود. سکوتی که بهراد دلش نمیخواست شکسته شود.سِلنا هرزگاهی نیم نگاهی بهش که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود می انداخت و از ته دل پیش خودش غبطه میخورد که چرا نتونسته بود قلب مردی چون او را تسخیر خودش کند. فرمان را زیر دستانش فشرد وبا قورت دادن آب دهانش پرسید:
-خوابی؟
با اینکه اصلاً حوصله صحبت کردن با سِلنا را نداشت ،بدون اینکه چشمانش را باز کند در همون حال جواب داد:
-بیدارم.
-کی برمی گردی؟
لرزش صداشو به وضوح شنید اما به روی خودش نیاورد،هیچ زنی نمی توانست روش با این حربه ها تاثیر بگذاره،سرش رابلند و چشمانش را ازهم باز کرد . به روبه رو خیره شد:
-برگشتنی در کار نیس،برای همیشه میرم.
رنگ از روی سِلنا پرید؛فرمان را بیشتر زیر دستانش فشرد وبا صدای بی جانی زیر لب نالید:
-نه.
با اینکه متوجه حرفش شده بود،چیزی نگفت تنها ابروهاشو درهم کشید خیلی وقت بود اونو از خودش نا امیدکرده بود پس دلیلی برای نگرانی نداشت.
سِلنا – پس زندگیت …آپارتمانت… اینجا…
نگذاشت حرفش را کامل کند پفی کرد و در حالی که دستشو داخل موهاش فرو می کرد خشک گفت:
-دنیل جایگزین من تو شرکته،آپارتمانمو فروختم امروز باید کلیدشو تحویل بدم.
سپس دست تو جیبش کرد وکلید آپارتمان را بدون اینکه حتی نیم نگاهی به سِلنا بندازه به طرفش گرفت.
- اینو بده به دنیل خودش میدونه چیکار کنه.
سِلناکه حالا بُغ کرده بود به خودش برای اولین بار جرات داد،کلیدرو از بهرادگرفت؛با قورت دادن آب دهنش پرسید:
-چرا برای همیشه اینجا نمی مونی؟ دیگه داشت از دست سوال و جوابهای سِلنا عصبانی می شد تا حالا هم که مراعاتشو کرده بود وگرنه کسی تا به امروز جرات نداشت تو کارهایش دخالت کنه یا ازش سوال وجواب بخواد.برگشت و نگاهشو به سِلنا که حالا رنگ به رو نداشت دوخت اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ماشین متوقف شد،سِلنا به طرفش برگشت،به وضوح می تونست حاله ی اشک رو تو چشماش ببینه اما اصلاً براش مهم نبود،سِلنا هم یکی بود مثل بقیه .
سِلنا – براد من بدون تو نمی…
نگاه عصبانی بهراد باعث شد زبونش قفل شه،بهتر بود اینبار دیگه سِلنا رو از سرش باز میکرد.پس با همون نگاه عصبانی زل زد به چشمان رنگی سِلنا که از اشک به سرخی می زد،در حالی که سعی داشت صداش بالا نره غرید.
-دفعه آخریه که بهت میگم،من دارم برای همیشه میرم و قصد ندارم برگردم…بین من و تو هیچ رابطه ی احساسی نبوده و نیست پس بیشتر از این خودتو پیشم کوچیک نکن.
کلمه ی آخرو چنان با داد گفت که سِلنا برای لحظه ای چشمانش را بست،دستشو به دستگیره انداخت و از ماشین پیاده شد نفس عمیقی کشید و خشمش رو مهار کرد،حالت بی تفاوتی به چهره اش داد کاری که خیلی خوب یادگرفته بود به طرف صندوق رفتوچمدونهاشو برداشت.شوکی که با فریاد بهرادبه سِلنا وارد شده بود باعث شد همونطور خشکش بزند و نتونه ازجاش تکون بخوره،بهراد بدون خداحافظی به طرف درب های شیشه ی فرودگاه راه افتاد.
***
نگاهش را به انبوه جمعیت دوخت سعی کرد از میون شلوغی آشنایی پیداکند اولین نفری که جلوی چشمانش دید. مهیار برادرش که دوسال از خودش کوچکتر بود.با دیدنش لبخندی از ته دل زد.بعد از مهیار نگاهش به نامادریش شهین افتاد و اخم پررنگی جای لبخندش را گرفت.جلو رفت مهیار به طرفش آمد و با یک حرکت در آغوش هم فرو رفتن؛چشمانش را بسته بود وبا تمام وجود برادرش را به آغوش کشیده بود.با یادآوری بی کسی وتنهایش تو غربت اشک مهمان چشمانش شد اما جلوی ریزشش را گرفت،تو این چند سال یاد گرفته بود هیچ وقت اشک نریزد،قلبش از فولاد باشد و هیچکس درونش نفوذ نکند.بعد از اینکه از آغوش مهیار بیرون خزید.نگاهش را به شهین دوخت وخیلی خشک و جدی سلام کرد ولی در عوض شهین لبخند پت وپهنی زد و شروع کرد به قربون صدقه رفتنش،در حالی که بهراد تصور همچین حرکتی را نداشت شهین محکم بغلش کرد.بهراد سریع از آغوشش بیرون آمد و با غیض گفت:
- در نبودم بهتون خوش گذشت شهین خانم.
از عمد شهین خانم صدایش میزد،هنوز به خوبی یادش بود که شهین همیشه روی این حرف حساس بود وتوقع داشت بهراد ومهیارمادرصدایش کنند اما بهراد همیشه برای اینکه حرصشو دربیاره شهین یا شهین خانم صداش میزد ومهیارهم به تابعیت از برادرش همین کاررو می کرد.شهین با اینکه از تیکه بهراد حسابی جوشی شده بود ولی جلوی خودش را گرفت و چیزی نگفت. مهیار-خوب داداش گل خودم،بیشتراز این سرپات نگه نمیدارم بهتره بریم خونه که اینطورکه معلومه حسابی خسته ای.
بهراد دستش را دور شانه ی مهیار انداخت وبا دست دیگرش چمدان بزرگش را روی زمین کشید و گفت:
-وقتی تو رو دیدم تمام خستگیم پرید.
-نوکرم.
-ما بیشتر.
با اینکه اصلاً دلش نمیخواست چیزی بپرسه اما دلش طاقت نیاورد و خودشو به مهیار نزدیک کرد،جوری که شهین متوجه نشه پرسید:
- فرامرزخان کجاست؟
مهیار- بابا رفته رامسر به باغ سربزنه، فرداشب برمی گرده.
باچشم اشاره ای به شهین کرد:
-پس چرا این ملکه باهاش نرفت؟!
مهیار-نمیدونم والا !اینجورکه خودش میگه؛میخواسته بیاد استقبال تو حالا شانس آوردی من منصرفش کردم وگرنه قرار بود یه ایل و تبار بیان پیشوازت.
بهراد پرسشگر نگاهش کرد:
-کی؟
-خواهر ملکه؛شهلا خانم به همراه پسرش سینا و دختره ترشیده اش ساناز.
بهراد ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- مگه ایرانن!؟
حالا نزدیک درب خروجی رسیده بودند؛مهیار آروم سرشو تکون داد وگفت: -آره سه روز پیش اومدن؛الانم ویلای بابا اقامت دارن.
نزدیک ماشین رسیده بودن هوا تاریک بود،شهین درحال صحبت با گوشی موبایلش کمی با فاصله از آن دو ایستاده بود.مهیار چمدونهای بهراد را داخل صندوق عقب جای داد و آهسته طوری که شهین نشنوه گفت:
-خوب شد تو اومدی وگرنه نمیدونم چطوری میخواستم شهین وخواهرشو تحمل کنم.
بهراد یه تای ابروشو بالا انداخت:
-چطور؟
-حالا خودت میای از نزدیک می بینی.
همگی سوار ماشین شدن تلفن شهین هم تموم شده بود؛بهراد جلو کنار مهیار نشسته پرسید:
-ساعت چنده؟
مهیار بدون اینکه نگاهش را از خیابون بگیره جواب داد:
-دو ونیم.
بهراد-منو ببر آپارتمان خودم.
مهیار با ناراحتی به طرف بهراد برگشت:
-داداشم بزار دو روز از اومدنت بگذره بعد برو،نصفه شبی کجا میخوای بری!
شهین با شنیدن این حرف دخالت کرد:
-بهراد مادر،کجا میخوای بری؟خواهرم از قبرس بعد از ده سال اومده ویلا اونا منتظران با تو آشنا بشن.
بهراد با یاد آوری خاطرات گذشته و رفتار شهین و پدرش زهرخندی زد وگفت:
-اتفاقاً بخاطر شلوغی ویلا میخوام برم آپارتمان خودم.
-وا…چه شلوغی!بهراد حرفا میزنی!مگه چند نفرن؟
نوشته دانلود رمان شب برهنه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.