عنوان رمان: ساطور
نویسنده:ندای اجبار
تعداد صفحات پی دی اف:۲۳۱
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان درمورد یه پسرِ جوونه که پر از قانونای مزخرف تو زندگیشه… همیشه خوشه اما… تالا کسی دیده آدمای همیشه خوش سختی توی زندگیشون نداشته باشن؟؟؟
آغاز رمان:
یک چشمش را بست و دیگری را تا آنجا که میتوانست باز نگه داشت…گفت:
-اینطوری خوبه؟؟؟
همه ی جماعت بلند زدند زیر خنده:
-آخه دیوونه نمایشِ هنریه… طنز که نیست ، با این قیافت…
این را پارسا گفت، البته نه همراه با خنده ی جماعت، بلکه عصبی… بهش نزدیکش شد و با تذکر و جدیت تمام گفت:
-سیا بجانِ خودم مسخره بازی درآووردی با تیپا (لگد) میندازمت بیرون…
جمعیت خنده ی خفه ای کرد… یکی از آن جمعیت که از اتفاق همگی دختر بودند گفت:
-آقای پارسا ساعت شیشه ها…!
سیاوش تکه ای پراند و گفت:
-خب زود باش مردم میخوان برن سرِ قرار…
باز همه ی دختر ها که حدودا ۱۵ نفری بودند، خندیدند… جز همانی که بهش متلک انداخته بود… او هم حرصی و آتشی جلو آمد و گفت:
-نخیر جنابِ فتوحی… من قرارامو این موقع نمیرم…!
خودِ دخترک هم نفهمید این دیگر چه جوابی بود که به سیاوش فتوحی داده اما سیاوش پیروزمندانه گفت:
-آها… پس یه تریپ بزارید ساعتِ قراراتونو با من اوکی کنید!!!
باز همه زدند زیر خنده که پارسا بلند داد زد:
-بسه دیگه…
همه ی جمع ساکت شدند جز آن دخترک که کلی بهش فشار آمده بود:
-یعنی چی آقای پارسا… این هرچی دلش میخواد داره به من میگه…!
پارسا دلش میخواست بزند زیر گریه… یا نه اصلا… سیاوش را از همان بالای نردبان به پایین پرت کند تا دلش خُنک شود… اما حیف که امروز… پوفی کشید و گفت:
-سیا… بفرما جواب بده…
سیاوش لبخندی خجالت آمیز زد که لبخند را به لب تمام دختران آورد و بعد گفت:
-خب خانومِ پرویزی منکه چیزِ بدی نگفتم… شوخی بود بابا…!
دختر ها همه آماده بودند تا سیاوش متلکی بیاندازد و بخندد اما انگار دیگر میخواست این نزاع مسخره را تمامش کند!!!
دخترک حرصش را با فشردن پایش روی زمین خالی کرد و دیگر چیزی نگفت… یعنی میدانست که اگر چیزی بگوید، بازهم سنگِ روی یخ میشود… و همیشه همین بود… تمام دختران حریف زبان سیاوشِ فتوحی نمیشدند و همه اِشان هم بلا استثنا یکبار طعم متلک هایش را چشیده بودند… اما همه اِشان این را میدانستند که او چقدر پسرِ مودبی است و همه ی حرفهایش از روی شوخی است… پس کسی به دل نمیگرفت… فقط همان اولش کمی حرصی و عصبی میشدند…
سیاوش بلاخره از نردبان پایین آمد و پارسا از اجرایش راضی بنظر میرسید… اما هنوز یک نکته ی منفی وجود داشت… همان چیزی که امروز و فردا یا باید از بین همین جمعیت دخترها حل میشد یا پارسا بفکر یک نفرِ دیگر می بود…
**
تمرین تمام شده بود و دختر ها تقریبا همگی رفته بودند… سیاوش داشت لباسش را عوض میکرد و پارسا پشت در اتاق کوچک پروو بلند بلند با او حرف میزد:
-اگه نشد چی؟
پارسا کلافه گفت:
-نفوس بد نزن… میشه…
دو نفر از دختر ها که ظاهرا آخرین ها بودند به پارسا نزدیک شدند:
-کاری ندارید آقا پارسا؟؟؟
پارسا لبخندی زد و گفت:
-نه… برید بسلامت… دیگه کسی نمونده؟؟؟
سیاوش از اتاق خارج شد در حالی که یک رکابیِ سفید تنش بود و گفت:
-ساکِ منو بده…
و با دیدن دختر ها، بالا تنه اش را پشت در اتاق پنهان کرد و گردنش را بیرون داد:
-پارسا جان ساکِ منو بده…
پارسا از دختر ها خداحافظی کرد و با حرص لگدی به ساکِ سیاوش زد که جلوی در افتاد:
-سیا به مرگ خودم اگه نشد…
سیاوش چشمهایش را درشت کرد و گفت:
-اگه نشد چی؟؟؟
بعد خم شد و ساکش را برداشت و در حالی که پیراهنش را میپوشید گفت:
-ببین… الآن مشکل دوتاست… بنظرم یکیشو بده من حل کنم… یکی رو هم تو!!!
پارسا اخمی کرد و گفت:
-سیا حوصله شوخی ندارم… بس کن…
سیاوش از اتاق بیرون آمده بود و داشت بندِ کتانی اش را میبست:
-نه دیگه… با عصبانیت هم اونو از دست میدی، هم این درست نمیشه…!!!
پارسا بسمت اتاق پروو دختر ها رفت تا در هارا قفل کند:
-سیا تو اگه خفه شی کسی نمیگه لالی بخدا….
سیاوش ساکش را روی شانه ی راستش انداخت و گفت:
-از ما گفتن بود جنابِ پارسا… تشریف نمیارید بریم؟؟؟
پارسا در حالی که قفل کتابیِ نقره ای رنگ را داخل درِ قسمتِ گریم و اتاقِ پروو دختر ها میزد گفت:
-بابا قراره بیاد بریم جایی… تو برو…
سیاوش ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-کجا بدونِ من؟؟؟
پارسا که ناراحت بنظر میرسید گفت:
-مثلِ همیشه…
سیاوش زیر بینی اش را خاراند و گفت:
-من بودم باهاش معامله میکردم نه اینکه لجشو در بیارم…
پارسا شقیقه اش را مالید و گفت:
-کسی از تو نظر خواست؟؟؟
سیاوش طئنه زنان گفت:
-بدبخت کی جز من بهت از این نظرا میده؟؟؟
بعد در حالی که به سمت در خروجی سالن نمایش میرفت داد زد:
-صبح یادت نره بیدارم کنیا… خواب موندم گردنِ خودته…
پارسا “باشه بابا” ای زیر لب گفت و همانجا روی سِن نشست…
بیشتر از یک سال میشد که خانه ی سمت چپی اِشان خالی بود اما حالا با دیدن در بازش و آنهمه اساسیه که هنوز در کارتن بودند، انگار یک همسایه ی جدید خواهند داشت… البته برای او فرقی نمیکرد… صبح از خانه بیرون میرفت و شب برمیگشت و حتی اگر یک روز هم بیرون از خانه کاری نداشت، به خانه ی پارسا میرفت یا پارسا پیش او بود و مورد دوم بیشتر رواج داشت زیرا هم پارسا و هم سیاوش ، اخلاق مادر پارسا را نمی پسندیدند… تنهایی را اصلا دوست نداشت و برعکس، از وقتی که تازه وارد ۱۴ سالگی شده بود، تنها زندگی میکرد… از همان روزی که پدر و مادرِ به اصطلاح سرخوشش در رشته کوه های هیمالیا برای همیشه ناپدید شدند…
آخر پدرش عاشق کوهنوردی بود و مادرش هم عاشقِ پدرش!!! محال بود بدون هم جایی بروند… و هیمالیا و فتح اورست آخرین آرزوی پدرش در کوهنوردی به شمار میرفت… که هنوز کسی جز خدا نمیداند این آرزوی پدرش محقق شد یا نه… اما همیشه برای روح پدر و مادرش طلب آمرزش کرده بود و هیچ وقت از کار آن ها ننالید که چرا او را تنها گذاشته اند… و شاید این به منطق مزخرفش برمیگشت که میگفت:
” هر آدمی زندگیِ خودش را دارد و دخالت در امور شخصیِ آنها مساوی با بدبخت شدن است… حتی شما پدر و مادرِ عزیزم!!!”
البته خودش به هیچ وجه این منطقش را مزخرف نمیدانست… و تنها استثنائی که زندگی اش داشت، پارسا پسر عمویش بود… تنها کسی که فکر میکرد میتواند تا حدودی در زندگیِ خصوصی اش سرک بکشد و شاید در بعضی مواقع نظر دهد… اما خودش هم قلباً راضی نبود و این سرک کشیدن ها بخاطر این بود که پارسا ناراحت نشود… چون میدانست پارسا مطمئناً رفیق بی شیله پیله ای است و در زندگی او سرک میکشد و نظر میدهد!!!
خانه ی نقلی اش را از پدر و مادرش به یادگار داشت… یک خانه که دیگر قدیمی و کلنگی شده…خانه ای با دو اتاق سه درچهار و آشپزخانه ای نسبتا بزرگ و یک سالنِ بزرگتر که جدیدا مبلمانش را عوض کرده بود…حیاط کوچک اما دلبازی که دو درخت نارگی داشت و یک زیر زمین ۱۰ متری… از هفت سالگی اش در این خانه بود و الآن بیست و سه سال سن داشت…
یک دوش حسابی گرفت و غذایش را که دستپخت زن عمویش بود ، گرم کرد و جلوی کامپیوترش نشست… صفحه ی سایت مورد نظرش را باز کرد و بعد از خواندن خبر های ورزشی و چک کردن ایمیل هایش، کامپیوتر را خاموش کرد… غذایش هم تقریبا تمام شده بود… مثل همیشه ظرفش را شست و از تلنبار کردنش در سینک ظرفشوی جلوگیری بعمل آورد!!! شاید این پایان یک روز معمولی اش بود اما در ذهنش امروز را مرور کرد و کلی از روزش لذت برد… از صبح تا ظهر دانشگاه بود و بعد هم تمرین نمایش… او مثل پدر و مادرش ماجراجویی را دوست نداشت و به تئاتر روی آورد… اما همیشه کوهنوردی هایی که با پدر و مادرش رفته بود را بخاطر می آورد… روزهایی پر از هیجان و شوق بودند… همیشه یک مکان جدید و همیشه یک اتفاق جالب… و پدرش همه چیز را از سیر تا پیاز میدانست و برای او ومادرش توضیح میداد…و چقدر شیرین بود با اینکه کمی از این هیجانات بیش از حد میترسید…
نوشته دانلود رمان ساطور اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.