عنوان رمان:سارینا
نویسنده:افسون داستان نویس
تعداد صفحات پی دی اف:۱۲۸
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:سارنیا دختریه مثل همه ما … منتهی یه چیزی محدودش کرده … چیزی که خیلی به چشم میادو همه اونو پست میشمرن … اون مجبورِ برای امرار معاش خَدَمگی کنه … توی خونه ای که پدرش سالها باغبونش بوده و بعد از مرگ مادرش کارای خونه رو دوش سارنیا افتاده … مشکلاتش از جایی شروع میشه که صاحبخونه به همراه دختراش تصمیم میگیرن برای مدتی به خونش برگردن … دخترایی که لحظه ای دست از تمسخر سارنیا برنمیدارن و مدام بهش میخندن … تااینکه دیگه تحملش سخت میشه و تصمیم میگیره ادبشون کنه اما اتفاقی میفته که کنترلش خارج از دست سارنیاست واون اینه که …
آغاز رمان:
سارنیا ؟ … کجایی دختر ؟
کتاب اشعار فروغ فرخزادو میبندمو با موجی از نور خورشید مواجه میشم ، دستمو سایه بوم چشمام میکنم .
- من اینجام بابا
- داری چیکار میکنی ؟ … بازیگوشی نکن به کارات برس
از حرفش لبخندی به لبم میاد . دختر ۲۴ ساله و بازیگوشی ؟ هرچند وضعیت دراز کشی که روی چمنا دارم کم از بازیگوشی نداره . میچرخمو به شکم میخوابم و سعی میکنم از لای انبوهی از گل های محمدی و رز و دارودرخت پیداش کنم ، در تیرس نگاهم نیست . جهشی میزنمو از روی چمنا بلند میشم و بعد ورداشتن کتابم راهی آلونکمون میشم . سر راه از کنار ویلای اشرافی صاحبخونه رد میشمو برای هزارمین بار آرزو میکنم ای کاش مال ما بود ! ولی خونه به این بزرگی میخواستیم چیکار ؟ کم از کاخ سفید نداره ! بیچاره من که ماه به ماه باید اینجارو تمیز کنم ، بازم خوبیش اینه که کسی خونه نیستو ریختو پاش نمیکنه . در توری آلونکونو میگشموجیرجیر کنان باز میشه . دم دمای ظهره و باید برای ناهار چیزی دستو پاکنم .
حین هم زدن پیاز داغا از پنجره آشپزخونه چشمم به بابا میفته که در حال هرس کردن درختاست . چقدر این کارشو دوست دارم . جوری رفتار میکنه انگار از دردشون خبر داره ، لطیف و با احساس بر عکس دستای زمختو پینه بستش . باید کم کم بازنشستش میکردن . شانس بدش پسری هم نداشت راهشو ادامه بده وبه محض دستور صاحبخونه بی چونو چرا باید از اینجا میرفتیم .
با بلند شدن صدای تلفن نگاهم سمت هال میچرخه . با دو ضربه ای که ملاقه رو به لبه قابلمه میزنم سعی میکنم از موادی که بهش چسبیده کم کنمو بعدش روی بشقاب کنار دستم میذارم . بعد تمیز کردن دستام با دستمال روی کابینت راهی هال میشم . برای اینکه تلفن قطع نشه چند قدم آخرو میدوَم وآخرین لحظه به گوشی چنگ میزنم و با نفس نفس جواب میدم
- بله ؟
- چرا اینقدر دیر جواب دادی ؟ … بابات کجاست ؟
- سلام … شما ؟
- به بابات بگو بیاد جواب بده منومشناسه
اخمامو کمی توی هم میکشمو به گوشی تلفن نگاهی میندازم ، بعد بالا انداختن شونه هام و گذاشتن گوشی روی میز سمت در سالن میرم
- بابا ؟ … بابا
سرشو ازتوی بوته ها بیرون میاره و جوابمو میده
- بله دخترم ؟
- یکی پشت خطه باشما کار داره
بلند میشه و دستای خاکیشو به هم میزنه تا پاکشون کنه
- اومدم
با بویی که به دماغم میخوره مثل فشفشه میرم سمت آشپزخونه و بی خیال فال گوش وایستادن مکالمه بابا واون مرد میشم . میخوام بادست در قابلمه رو وردارم ولی حرارتش زیاده و با جیغ خفه ای رهاش میکنم . دستمال روی کابینتو ور میدارمو روی در قابلمه میذارم و ورش میدارم . با دیدن پیازا به همراه گوشتای سوخته آه از نهادم بلند میشه
- وای ! … سوخت
زیرشو خاموش میکنمو قابلمه رو توی سینک میندازم و شیر آبو باز میکنم .
- چی سوخته ؟
سمت صداش میچرخموبعد قورت دادن آب دهنم خلاف سؤالش میپرسم
- کی بود بابا ؟
با لبخندی که گوشه لب داره سمت ظرف شو میادوشیرو میبنده
- یادمه مادر خدا بیامرزت همیشه میگفت ” دختر! وقتی میخوای جایی بری زیر قابلمه رو کم کن ”
قیافه مظلوم واری به خودم میدمو نگامو بین زمینو صورت جا افتادش جا به جا میکنم
- ببخشید … آخه تلفن زنگ خورد … یادم رفت کمش کنم !
چند قدم دیگه سمتم میادو از بلندای هیکل بزرگش هر چند کمی تحلیل رفته بر اثر میانسالی ، دستشو روی شونم میذاره وبا لبخند مهربونش میگه
- عیبی نداره دخترم … خودتوناراحت نکن
لبخند خجولی میزنم
- حالا باعث و بانی این تلفات کی بود ؟
حین بیرون رفتن از آشپرخونه جوابمو میده
- صاحبخونه … قراره تا آخر همین هفته برگرده ایران … خودتو آماده یه تمیزکاری درستو حسابی بکن
به معنای واقعی وارفتم . تازه خونه رو تمیز کرده بودم ولی گردگیری زیر پارچه ها و نایلونا که مبلا و میزا و وسایلا بود کمرمو میشکوند . با یادآوری وسیله ها مغزم نیم سوز شدو کم مونده بود دود از سرم بلند بشه . به خودم اومدمو قبل بیرون رفتنش ازخونه سمتش دویدم
- بابا …
پشت سرش از در خارج شدم
- بابا من نمیتونم این همه کارو تنهایی انجام بدم … هلاک میشم
- تقصیر خودته … اگه به جای بازیگوشی هر روز یه قسمتی از کارارو کرده بودی الان کاسه چه کنم چه کنم دستت نمیگرفتی
- بابا … الان وقت این حرفا نیست …
روبه روش می ایستمو همراهش عقب عقب قدم ورمیدارم
- نمیشه به این صابخونه بگی چند نفرواستخدام کنه باهم تمیز کنیم
- نخیر … نمیشه … فک کردی برای چی بعد چند سال فیلش یاد هندستون کرده ؟ … پولاش ته کشیده … موندن ماهم صددرصدی نیست
از حرکت می ایستمو رفتنشو باچشم دنبال میکنم که ادامه میده
- هنوزم دیر نشده … یه هفته وقت داری … اگه الان شروع کنی فشار زیادی بهت نمیاد
حرفای آخرشو تقریباً از فاصله دور وبا صدای بلند گفت . نفسمو با حرص بیرون میفرستمو حین رفتن سمت خونه با خودم حرف میزنم
- مردیکه بیشعور نوبت ما که رسیده پولاش ته کشیده … یکی نیست بگه کمتر اونور خرج میکردی به این فلاکت نمیرسیدی
با یاد آوری وسیله ها همزمان با ورودم به خونه پامو به زمین میکوبونمو جیغ میکشم وتظاهر به گریه میکنم صدای ضعیف بابا از توی حیاط به گوشم خورد
- چی شد ؟
- هیچی … یه سوسک دیدم …
با مشتای گره خورده سمت آشپزخونه رفتمو از لای دندنونای قفل شده ادامه دادم
- کشتمش !
روزها پشت سر هم سپری شد و من یا در حال رفتو روب بودم یا شستو شو ویا گردگیری . حسابی از کتو کول افتاده بودم و از کسی هم نمیتونستم کمک بگیرم . صبحا زودتر بیدار میشدمو شبها خسته و کوفته به رخت خواب برمیگشتم . هر چی تمیز میکردم جایی پیدا میشد که از زیر دستم در رفته باشه وجامونده باشه. بلاخره روز آخری به هر جون کندنی بود تمومش کردمو نگاه خریدارانه ای به سرتا سر خونه برق افتاده انداختم . با نفسی از سر آسودگی ، روی یکی از مبلای چرمو گرون قیمت توی سالن دراندشت ولو شدم . چقدر نرم بود ! آدم دلش میخواست روش بخوابه ، انگار یه گرانشی داشت که جذبت میکرد . تکیمو به پشتیش داده بودمو سرمو روی لبش گذاشتم . چشمام روی هم رفت . به خودم نهیب میزدم که بلند بشم ولی خوب یه چرت کوتاه که ایرادی نداشت برای همین تصمیم گرفتم لحظه ای استراحت کنم . فقط یک لحظه …
- پاشو … باتوام دختر جان بلند شو
صدای ناشناس لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد . این صدای کی بود که تا حالا نشنیده بودم ؟ از لای پلکام به جمعیت ایساده بالا سرم نگاهی انداختم و با دیدن صاحبونه و اهل و عیالش با هینی که کشیدم مثل فنر ازسر جام بلند شدمو ایستادم
- س … سلام
مرد میانسالی توی لباس شیک و تر تمیزبا اخمی که بین ابراهاش داشت ، رو به روم ایستاده بودو به سیگارش پُک میزد
- اینجا مگه جای خوابه ؟
آب دهنمو قورت دادمو جوابشو دادم
- ببخشید … کارای خونه تموم شده بود میخواستم یه لحظه استراحت کنم خوابم برد
پور خند دختری با موهای بلند و آرایش غلیظ که شالش روی گردنش افتاده بود ، از چشمم مخفی نموند . با لهجه و البته عشوه گفت
- بهت پول نمیدیم که بگیری بخوابی
دندونامو روی هم فشردمو سکوت کردم . صدای به ظاهر پچ پچ وار دختر کناریش که کم از اون نداشت و فقط موهاش تیره تر بود به گوشم خورد
- معلوم نیست در نبود ما چقدر با وسایل این خونه عشقو حال کرده !
صدای پیرمرد نگاهمو از پارکت کف سالن گرفتوبه خودش داد
- دختر باغبونی ؟
- بله
- اسمت چیه ؟
- سارنیا
- خیله خوب … میتونی بری دنبال کارت
با “چَشم”ی که گفتم سرمو پایین انداختمو با قدمای آهسته راهی بیرون شدم . صدای یکی از دماغ فیل افتاده ها به گوشم رسید که خطاب به پدرش میپرسید
- حالا تا کی باید اینجا بمونیم ؟ … من نمیتونم بیشتر از یه هفته بمونم … گفته باشم
- خودمم نمیدونم …
داشتم از در خارج میشدم که صدای مرد منو از حرکت نگه داشت
- های دختر !
در نیمه بسته رو کاملاً باز کردمو از لای درجوابشو دادم
- بله؟
- بببین راننده چیکار میکنه وسیلامونو نمیاره
- چشم
و بعد خارج شدن پشت در شکلکی درآوردم تا کمی دلم از دست حرفاشون آروم بگیره . اینا کی بودن دیگه ! یکی دوتا پله که پایین رفتم راننده تاکسی رو دیدم که با چند تا چمدون بزرگ در گیر بودو بلند بلند غرغر میکرد
- اَح … اینا چمدونن یا وزنه وزنه برداری … آخه یه قرون بیشتر گرفتن به دیسک کمر می ارزه …
- چیکارمیکنین ؟ … نمیخواین ببرینشون بالا ؟
انگار تازه متوجه حضور من شد که با یه تکون محسوس سمتم برگشتو گفت
- سلام … نه خانم … الان میبرم … چشم … چشم
فکر کنم بنده خدا منو با یکی از اهالی اشرافی این خونه اشتباه گرفته بود . نگاهی به لباسای ساده تو تنم انداختم و تو دلم گفتم ” به این تابلویی ! ” مابقی چمدونارومثل فرفره از توی صندوق عقب در آوردو دو تا سه تازیر بغلو توی دستاش گرفتو برد بالا .شونه ای بالا انداختمو راهی آلونک خودمون شدم . نگاه سرتا سری به حیاط انداختم تا بابارو ببینم و آخر سرهم وارد خونه شدم . برای خوردن آب راهی آشپزخونه شدم . پنجره آشپزخونه جایی قرار داشت که جلوی ویلا دیده میشد و رفتو آمدا راحت تو دید بود . مرد راننده حین شمردن دستمزدش از پله های پایین میومد که زیر پاش خالی شدوقل خوران تا ته پله غلطید . پغی زدم زیر خنده که آب با فشار از دهنم زد بیرونو روی شیشه پنجره پاشید . کف آشپزخونه نشستمو ادامه خندمو اونجا کردم . با سرکی که کشیدم از رفتن تاکسی مطمئن شدمو بلند شدم .هوا داشت کم کم غروب میکرد و من هوای این موقع رو خیلی دوست داشتم . حیف که اینا اومدن وگرنه میرفتم رو چمنا دراز مکشیدم وازاین هوا نهایت لذتو میبردم . اینجور که بوش میومد حالا حالاها میمونن و دیگه از آسایش خبری نخواهد بود . چی داشتم میگفتم ، مثل طلبکارا حرف میزدم نا سلامتی خونه خودشون بود . به تک اتاق توی خونه میرمو با اندختن بالش توی دستم روی زمین ، میخوام که بقیه خوابمو بکنم ولی در باز میشه و صدای بابا بلند میشه که اسممو به زبون داره
- سارنیا ؟ … کجایی ؟
- تو اتاقم بابا
درو باز میکنه که من بعد انداختن ملافه روی خودم آماده خواب میشم
- گرفتی خوابیدی ؟ … پاشو … پاشو که دیگه از تنبل بازی خبری نیست
سر جام میشینمو دلخور میگم
- وا ! … بابا … من کی تنبل بازی در آوردم ؟ … خوبه خودت شاهد بودی این چند روزه پدرم …
با نگاه چپ چپش حرفمو اصلاح کردم
- یعنی … جونم در اومد تا قصرشونو تمیز کردم
- آفرین دخترم … حالا بلند شو یه چیزی هم واسه شامشون دستو پا کن تا صداشون در نیومده … پاشو
چشمام میخواست از حدقه در بیاد . این چه پولدری بود که نمیتونست برای خودش سفارش شام بده
- ولی من که بلد نیستم خوب غذا درست کنم !
- عیبی نداره … فعلا واسه امشب یه چیزی درست کن تا بعد یه فکری بکنیم
- بابا یه چیزی میگی اینا کمتر از کباب بریون ازم انتظار ندارن … من چی درست کنم تو این وقت کم ؟
- چرا من هر چی میگم تو یه چیزی برای جواب تو آستینت داری ؟ … آدم رو حرف بزرگترشم حرف میزنه ؟
خجالت زده به گلای فرش زُل میزنمو درمونده میگم
- خُب ببخشید … شما که بهتر میدونی با آشپزی میونه خوبی ندارم
- اتفاقاً دسپختت حرف نداره … فقط اگه حواس جمعیو هم چاشنیش کنی عالی میشه
میدونستم داره هندونه بارم میکنه ولی چیزی نگفتمو برای کاری که ازم خواسته بود راهی آشپزخونه شدم
- چیکا میکنی ؟
حین ورداشتن پیاز ازتوی جاسیب زمینی پیازی با تعجب میگم
- خب میخوام غذا درست کنم ؟
- اینجا ؟
- پس کجا ؟ … نکنه تو اتاق
- الکی منو نفرستاده براش یه خروار خرید کنم که از مواد بی کیفیت ما چیز درست کنی
نوشته دانلود رمان سارینا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.