عنوان رمان:سرگشته ناز
نویسنده:malihe.jalilavi
تعداد صفحات پی دی اف:۲۵۴
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:نازلی تبریزی دختری درد کشیده و از هر طرف رانده شده که تصور می کند خدا فراموشش کرده است.با بیماری پدربزرگش فردی که از خیلی وقت پیش ها از خانواده رفته است دوباره بازمی گردد و درد نازلی را بیشتر می کند.حال این بازگشت قرار است پیامدهایی به دنبال داشته باشد.. پیامدهایی از تلخی و شیرینی از عشق و عشق و در آخر عشق!
آغاز رمان:
کرایه ی راننده ی تاکسی را پرداختم و با لبخندی که از سر صبح روی لب هایم نشسته کلید درب را از کیفِ سنتی ام خارج کردم.
درِ زنگ زده قیژی کرد و باز شد و من همیشه سرِ این قیژ قیژ غر زده ام.
لبخندم روی لبم است و امروز روزِ دل انگیزی بود.. هوای پاک.. خبرهای خوب.. دیدنِ استاد شاکر و مقبول واقع شدن پایان نامه ام.. خوشحالم! و این کمی عجیب است. خصوصاً با اوضاعِ آخری که پیش آمده.
همین طور که مسیر باغ را طی می کردم چشمم به اتومبیلی ناشناس و مشکی افتاد که در باغ پارک شده بود.
این روزها اتفاقات نادر در این خانه زیاد می افتد. تا به حال این ساعت مهمانِ غریبه ای نداشته ایم!
با تعجب از اتومبیل نگاه گرفتم و به سمت ساختمان قدم برداشتم.
کالج های نارنجی ام را در ایوان درآوردم و هنگامی که وارد خانه شدم با دیدن سکوت محض سالن به غیر عادی بودن جو خانه پی بردم.
با تعجب بیشتری سرسرای کوتاه را طی کردم و مامان گلابتون و خاله مریم گریان که دم اتاقِ آغا* تجمع کرده اند را دیدم. نمی دانم چرا زبانم نچرخید سوالی بپرسم!
سوالاتی که به ذهنم خطور کردند همین ها بودند. ” مُرد؟” یا “داره می میره؟” یا ” رو به قبله شده؟”
البته سوالِ آخر کمی مسخره است چون او چند ماه است که اسیر رخت خواب شده و مانند تکه گوشتی بی جان افتاده است! این روزهای آخر هم که دیگر اسیر فرشته ی مرگ شده ولی جان نمی سپارد و این عجیب نیست. آغا حتی با فرشته ی مرگ هم دست و پنجه نرم می کند و این از ارسلانِ تبریزی به هیچ عنوان بعید نیست!
هر دو متوجهم شدند ولی چیزی نگفتند. گریه ی خاله مریم با دیدن من شدیدتر شد و من متحیر بودم که چه شده؟
کیفم را روی یکی از صندلی های لهستانی سالن ول کردم و به سمتشان رفتم. از پَسِ سرِ مامان و خاله سرکی کشیدم و قامتِ بلند مردی را دیدم که پشتش به ما و رویش به سمتِ آغاست.
صدای پوزخندی که زد را شنیدم. با صدای بلند پوزخند می زند. او کیست؟
اخمی ظریف میانِ ابروهایم را زینت داد. صدای پوزخندش عجیب آشناست. عجیب!
آغا نفس نفس زنان و میانِ این بی تنفسی غرشی کرد که شبیه صدای گربه ای خفه شده بود تا شیری که من همیشه می شناختم.
- پسرِ آدلان… واسه من پوزخند.. نزن..
و فقط من می دانم که خودش را کُشت تا اقتدارِ صدایش را حفظ کند و متاسفانه دیگر اقتداری ندارد. اقتدارش در همین رختِ خواب با آن بدنی که زخمِ بستر گرفته از بین رفته.. از خیلی وقت است..!
مرد که گویی پسرِ آدلانِ ناشناخته است با صدایی بم و زخمیِ مردانه حرف می زند و بلاخره پرده ها کنار می روند.
- چرا؟ بدت می یاد جنابِ آغا ارسلانِ تبریزی؟ زندگی همینِ.. از هر دستی بدی با همونم پس می گیری.. تو هم برای من خیلی پوزخند می زدی. یادت رفته؟
این بار لب های من لرزیدند و شکلِ پوزخند یا شاید هم نیشخند گرفتند.. این صدا آشناست..
وقتی که من با صدای زیر می خواندم و او با صدای بم جواب می داد.. این صدا آشناست.. این صدا برایم آشناست! این صدا که لبریز از عقده هایی ناشناخته است بی نهایت آشناست..
دست هایم بی اختیار مشت شدند.. ناخن هایم در گوشتِ دستم فرو رفتند و این صدا… آه خدای من!
بهت با تمامِ شاخ و برگ های پیچک وارش در بافت های مغزم پیچیده می شود و وقتی که پردازش مغز متوقف شود یعنی بی حسی مطلق و من در این لحظه این احساس را با تمام وجود دارم!
دوباره با تمسخر گفت:
- ناتوان شدی دیگه نمی تونی زبونتُ بچرخونی نه؟ کجاست اون اقتدارت ارسلان تبریزی.. کجاست اون غرش هات که همه رو مجبور می کردی آغا صدات بزنن.. کجاست؟
آغا زور زد و فقط چند کلمه توانست از آن زبانِ سنگینِ سکته زده خارج کند.
- حیفِ اون نونی که.. توی سفره ی من خوردی.. پسره ی.. حروم لقمه.
نیشش را برای آخرین بار زد:
- خوبه خودتم می دونی نون حروم توی خونت می آوردی!
آغا تا لحظه ی آخر از موضعش پایین نیامد.. تا لحظه ی آخر عنید ماند!
جیغِ دستگاه ها و خط های ممتد، جیغ های مامان و شدتِ گریه ی خاله و قطعاً عقب گرد کردن مرد روبه رویم بُهتم را بیشتر کرد.. همان است.. فقط مردانه تر.. جا افتاده تر.. با چشمانی مکار تر..!
او هم مبهوتِ من است؟ فکر نمی کنم.. این آدم قصی القلب مبهوتِ منِ کهنه نمی شود و برایش مهم هم نیست که پیرمرد بیماری را هر چند بد، هنگامِ مرگ شکنجه داده است..
با دیدن نگاهِ خیره ام روی قد و قامتِ آشنایش دوباره آن پوزخند خوش ترکیب روی لب های خوش ترکیب ترش را تکرار کرد و با دستِ قوی اش منی را که جلوی در ایستاده ام کنار زد و از اتاق خارج شد.
این مرد بازگشته تا با بازگشتش دوباره دیوانگی ام را تجدید کند..
خاله مریم هق هق کنان صدای دستگاه را قطع کرد و به دنبالِ روباه مکارِ زندگی ام دوید. می دانم که به دنبالش می رود..
و درست است که می گویند مادرها همیشه دل رئوفی دارند. البته اگر بچه ی ناخلفی نداشته باشند که دست رد به سینه شان بزند و نمی دانم که چرا خاله مریم هنوزم رئوف مانده!
کمی جلو رفتم و کنارِ جسم بی جانِ مردی ایستادم که روزهایی در بچگی از شدت ترسِ دیدن قامتش خود را خیس می کردم.
کفِ دستم را روی چشمانِ بازش کشیدم .. هیچ! این هم از ارسلان تبریزی. دفترِ زندگی پر پیچ و خم او هم بسته شد!
ملافه ی سفید را کشیدم رویش و زندگی گاهی اوقات بازی های عجیبی دارد.
روزی شاه بازی ارسلان تبریزی بود و امروز کیش و مات یکی از زیر دستان قدیمی اش شد. با تمام وجود جلوی رویش سپر انداخت و جان به جان آفرین تسلیم گفت.
قطرات اشکم از پسِ بهتم سر باز کردند.. بعد از مدت ها سر باز کردند.
آغا مرد.. تنها حامی زندگی ام مُرد.. مردِ بدِ زندگی ام هر چند بد.. حامی بود!
اتاق را با بهت و بدون لبخند امروزم ترک کردم و گویی خدا هم دلش لبخندم را نمی خواست.. مانند همیشه!
مامان کنار در اتاق نشسته و گریه می کرد. از کنارش گذشتم و دیدم خاله مریمی را که عزیز دردانه اش را در آغوشش داشت.
هه.. چه صحنه ی غمناکی…!
گوشی بی سیمی را برداشتم و به دایی اورهان خبر مرگ آغا را دادم. من از همه ریلکس تر بودم و این وظیفه ی من بود که خبر دهم. باید صدایم را بیاندازم پس کله ام و همه ی آشنایان را از این واقعه ی مهم خبر دار کنم.
بهت و لرزیدن صدای دایی را شنیدم و بهش تسلیت گفته و قطع کردم. تمام وقتی که به آمبولانس زنگ می زدم و فامیل را خبر می کردم خاله مریم پسرش را در آغوشش گرفته و داشت زار زار اشک می ریخت.
خاله مریم را که می بینم به این یقین می رسم که بعضی مادران دلشان از رئوف بودن هم گذشته است.
گوشی تلفن را سر جایش کوبیدم که حتی خودم هم از صدایش وحشت کردم دیگر چه رسد به آن دویی که اصلاً در این عالم نبودند.. پس جناب احمدی هم می دانست محبت یعنی چه..!
خاله مریم چشمانِ پف کرده و قرمزش را بهم دوخت و گفت:
- مادر همه رو خبر کردی؟
- بله. الان آمبولانس هم می یاد. من می رم توی اتاقم.
تا وقتی که در پاگرد پله ها گم شوم سنگینی نگاهش را حس کردم.
پیراهن مشکی رنگ کوتاهی با ساپورت مشکی پوشیدم و شال حریرم را برداشتم. نگاهم به موهای مجعدم افتاد. با آه بالای سرم پیچیدمش و شالم را روی موهایم فیکس کردم.
خیلی زود صدای گریه ها در خانه شدت یافت. به طبقه ی پایین که بازگشتم نگاهم به سمت تازه واردی افتاد که بعد از هشت سال دوباره بازگشته بود. روی یکی از استیل های سلطنتی خودش را انداخته و موهای خوش حالتش پخش بالشتک شده بود.
چه راحت و آسوده نشسته بود. گویی هیچ خطایی مرتکب نشده و هیچ کاری نکرده بود. آیا وجدانش هم این گونه راحت بود؟
چگونه شب ها با آسودگی و راحتی سر به بالشت می گذاشت؟
پریا زیر چشمی به تازه وارد نگاهی کرد و در آغوشم کشید. سرم را به سرش چسباندم و آهی کشیدم.
کنار گوشم لب زد:
- این نیز بگذرد..
آری بگذرد.. اما امان.. امان از آن که بد بگذرد!
نوشته دانلود رمان سرگشته ناز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.