عنوان رمان:سختی های شیرین و بی پایان من
نویسنده:Hamta.P
تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۶
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:یه دختر ضد پسسسسر! یه دختر که با بقیه دخترا فرق میکنه خیلی عاقله ولی در عین حال دیوونه و خل و چل، با مرام برا رفقا، حالا این دختر ینی همون مستانه عاشق یه پسسسسر میشه. آخ آخ آخ دست تقدیر رو میبینی؟ دل این دختر قصه ما سنگ میشه. بعد از یه مدتی…
ژانر = طنز عاشقانه
آغاز رمان:
با صدای زنگ از جام پریدم. دویدم سمت در. مامانم داشت می رفت در رو باز کنه که تند تند گفتم :
- نه نه نه نه نه نه! خودم میرم سوگند و ثنا اومدن.
بعد مثل جت از بغل مادرم رد شدم و رفتم سمت در. در رو باز کردم. گفتن:
- سلام!
- سلام خول و چلای من چطور مطورید؟!؟!
- هیچی میخایم بیایم تو!
- او یس! بفرمایید !
از جلوی در کنار رفتم و سوگند و ثنا وارد شدن. من مستانه هجده ساله ام. قد بلند چشای سبز و موهای بلند و تا کمر طلایی. سوگند و ثنا دو تا از بهترین دوستای من هستن. سوگند دختری یکم مغرور و افاده ای و چشمای قهوه ای و قد متوسط و موهایی کوتاه و مشکی. خیلی خوشگل نیس ولی من بازم دوسش دارم. ولی ثنا رو بیشتر. چون یکم هم کمبود محبت داره. پدرش تو جبهه مجروح شده و خیلی نمی تونه از محبت پدرش استفاده کنه. ولی من سعی میکنم که دختری با چشمای مشکی و موهای مشکی و قد بلند رو دوست خودم نگه دارم و بهش محبت کنم. وارد خونه شدیم. با مادرم سلام و احوالپرسی کردند و وقتی میخاستم بریم تو اتاقم طبقه بالا ( خونمون دوبلکس بود ) مامانم گفت :
- مستانه! امروز هستی و هومن میان اینجا.
- باشه مامان
و بعد با هم رفتیم بالا. هستی خواهر بزرگم بود که الان یه سالی میشه که ازدواج کردن. رفتیم وارد سایت شدیم و…
جیــــغ!
با دیدن اسممون تو جزو قبول شدگان کنکور جیغمون رفت هوا. همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم. بعد از ناهار یه سر رفتم خونه عموی پیر بابام تا به میلاد هم بگم. خانواده ی ما چند سالی هست با عموی بابام قطع رابطه کردن ! و تو این چند سال عموی بابام با میلاد آشنا شده. میلاد یه پسری بود که فهمیده بود مادر و پدری که پیششون زندگی می کرد ، مادر پدرش نیستن! و به خاطر همین به عموی بابام ( که با پدر الکیش دوست بودن) گفته بود. رسیدم دم در خونه. زنگ رو زدم:
- کیه
- منم میلاد باز کن
- به به مستانه خانوم بفرما
در رو باز کرد و وارد شدم. پریدم بغلش و گفتم
- وای وای قبول شدم قبول شدم وای خدا جون
میلاد گفت:
- آفرین! حالا خوشحالی داره؟! من وقتی قبول شدم انقد خوشحال نشدم که تو شدی!
بعد چشمکی زد و گفت:
- ولی وقتی لیسانس رو گرفتم از تو بیشتر خوشحال شدم
- چرا؟
-دانشگاه پر!
خندیدم و خواستم تا مقنعه آن رو از سرم بکشم که گفت
-اهم اهم
-چته؟
-امیر اینجاست
مقنعه امو صاف کردم. گفتم
-کجاست؟
خندید و گفت
-پشتت
با این حرفش برگشتم. کصافط. چرا پشت من وایساده؟ خول بازیامم دیده؟ وای!
من تاحالا امیر رو ندیده بودم. حتی یه بار. میلاد دوست نداشت. ولی خوب نمیدونم چی شد که چیزی نگفت! سرم رو انداختم پایین و گفتم
-س… سلام
-سلام
میلاد گفت :
-خب امیر بیا بریم
و با هم رفتن تو اتاق میلاد
امیر دوست میلاد بود. میلاد هم میگفت امیر مث برادرشه. چ میدونم ولی ندیدمش ک بگم چه شکلی بود.میلاد قدش بلنده و موهای مشکی و چشای سبز مث خود خودم. داشتم فکر میکردم امیر چه شکلیه که با میلاد از اتاق اومدن بیرون.بیرون . امیر جلو من وایساده و گفت :
-تبریک میگم
-تو چشاش زل زدم و گفتم
-به چه دلیل؟
-کنکور
با لبخند گفتم
-ممنون! شما از کجا فهمیدید؟
-میلاد
اه از چغلزنی بدم میاد! واسه اینکه حرصش در بیاد گفتم :
-بله ولی نیازی به تبریک نیست من خودم باهوش هستم
با پوزخند گفت:
-بله صد البته کاملا مشخصه
واه! من با هر پسری دعوا کردم کم آورد این چ زری میزنه؟ گفتم
-مشکلی هست؟
-نه، اصلا راحت باشید نابغه خانوم
قدش بلند بود از منم بلند تر. چشاش هم که عسلی و موهای مشکی داشت. اولالا. اینجا همه چشم رنگین چه!؟! حتی خودم. بعد رومو برگردوندم و رفتم تو آشپزخونه. گوشیم زنگ زد
برداشتم
-الو؟
-الو بوزینه خونه ای؟ با هومن داریم میایم اونجا
-ا… آره…. ینی نه الان میرم
-بدو نزدیکیما
-باشه خدافظ
هستی بود. سریع از آشپزخانه اومدم بیرون و گفتم
-من باید برم هستی داره میاد
میلاد گفت
-باشه سلام برسون
گفتم
-تو چه نسبتی باهاش داری؟
-من؟ مگه داداشش نیستم؟!
با قاطعیت گفتم
-نع!
بعد از خونه زدم بیرون. رفتم خونه. صبح با ثنا و سوگند رفتیم دنبال خونه (میخواستیم خونه مجردی بگیریم). که البته موفق شدیم و یه خونه نقلی نزدیک دانشگاه سوگند گرفتیم.
فردا صبح روز اول دانشگاه بود.خونه مجردی هم گرفته بودیم البته به سختی مامان و بابام و راضی کردم. ولی پولش رو بابای ثنا داد دستش درد نکنه! بازم به معرفت باباش! ولی بازم من خورده خورده بهش میدم. رفتم میز صبونه رو چیدم و سوگند و ثنا رو هم بیدار کردم . با هم رفتیم دانشگاه . پنج دقیقه دیر کرده بودم . امروز روز اولی بود که با استاد ثغفی کلاس داشتم . کامران هم که بود دوست پسر قدیمی سوگند . حالا سوگند هی حرص میخورد هی میخندیدم . گفت :
- میکشمت باهاش دوست شی
- نترس . دارم براش
و فندکی رو بهش نشون دادم . رفتم سمت کلاس .در زدم
رفتم تو در رو بستم و گفتم :
- سلام
- شما ؟
- وا! خب یکی از دانشجو ها !
- چرا انقدر دیر؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم :
- فقط پنج دقیقه دیر کردما !
- منم تو این پنج دقیقه نصف کتاب رو درس دادم .
- تو ده دقیقه کل کتابو درس بدید تو کل سال میخواید چی کار کنید؟
کلاس ترکید
- ساکت!
همه ساکت شدن
- دیر اومدی جواب هم میدی
- چه ربطی داره ؟
- بی تربیت
- با اجازه
رفتم رو صندلی نشستم . معلم چشم غره ای رفت و گفت :
- کجا بودی تا الان ؟
کامران گفت:
- با آقاشون بیرون بودن .
پوزخندی زدم و گفتم:
- کافر همه را به کیش خود پندارد! مگه من مثل آبجی تو ام
همه کلاس رفت رو هوا
- بسه لطفا
چیزی نگفتم و نشستم.استاد گفت
- خانم…؟
- آزادی
- آزادی ! اگه ادامه بدی از کلاس اخراجی !
گفتم
- اونوقت برام مهمه اخراج باشم یا نه ؟
- پس بفرمایید بیرون
خاک تو سرت کنن مستانه خــــــاک ! بلند شدم و با بی خیالی رفتم بیرون. تا کلاس بعدی بیکار بودم . پــــوف! خاک بر سر من جوگیر شدم . خخخ
کلاس بعدی شروع شد . نشستم . کامران هم جلوم . صندلیا فلزی بود . فندک رو در اوردم و گرفتم زیرش .بعد از یه دقیقه پرید هوا . فندک رو پرت کردم اونطرف . گفت :
- کی اینکار رو کرد ؟
منم الکی دستم رو به قلبم گرفتم که مثلا ترسیدم از اینکه یهویی پرید !
نوشته دانلود رمان سختی های شیرین و بی پایان من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.