Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان صفورا

$
0
0

عنوان رمان:صفورا

نویسنده:خانومی

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:صفورا قصه زندگی زنی ست از جنس شیشه و احساس ، یک فرشته زمینی که بالهایش در مسیر ناملایمات زندگی شکسته است ، او که در ابتدا دل در گرو عشق منصور دارد ، برای خود قصری شیرین میسازد از ارزوهای کوچک و بزرگ اما ، با ورود سایه هایی شوم از کلاغهای سیاه علی اباد ، به یکباره کاخ سپید رویاهایش ،به ویرانه ای تبدیل می شود …

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
در خانه ولوله ای بر پا شده بود ….هر کس به انجام کاری مشغول بود …..چیزی نمانده بود که خواستگار ها سر برسند … طبق معمول همیشه مشغول شستن ظرفها بودم که ناگهان قندان از دستم افتاد و دو تکه شد !مادرم فریاد زد :
- مواظب باش دختر !
صفا به دیوار تکیه داده بود و سیبی را با ولع گاز میزد ، با دیدن این صحنه سری از روی تاسف تکان داد :
- نچ نچ ! هنوز برات زوده
با حرص نگاهش کردم و هیچ نگفتم ….خونسردی اش در این شرایط ازارم میداد ….خم شدم تا تکه های خرد شده را با دست جمع کنم که صنم با عجله وارد شد :
- مامان ، این لباسم خوبه ؟
مادرم در حال قاپیدن میوه از دست صفا بود ….سرش را بلند کرد :
- این چیه پوشیدی دختر ؟ زشته ، عیبه ! برو همون لباس قرمزه رو تنت کن ، نگاش کن تو روخدا عین میت شده
و همزمان به شوخی پشت دست صفا زد :
- بس کن مادر چه خبرته ؟ شکم که مال خودته
صنم مانند بچه ها پا به زمین کوبید :
- اه ، الان سر میرسن من هنوز یه لباس درست و حسابی تنم نکردم ، همین چشه مگه ؟ روش چادر می پوشم خب
در حالی که غر غر میکرد از اشپزخانه بیرون رفت …اخرین لحظه صدایش را شنیدم که میگفت :
- حالا انگار خواسگارا کی هستن تحفه ها !
مادرم از پشت سر چشم غره ای به او رفت و صورتش را به سمت من برگرداند :
- تو چرا ماتت برده ؟ دیر شد دختر جان ، بجنب
زنگ خانه به صدا در آمد و همزمان صفا بیرون دوید ….پدرم لباسش را مرتب کرد و من هم همانجا خزیدم …..صنم ، بلاخره موفق شده بود لباسش را تعویض کند و خودش را به اشپزخانه رساند ….در را هم پشت سرش بست ….هر دو نفس راحتی کشیدیم ….نمیدانم چرا عوض او ، من دچار استرس شده بودم ….نیم نگاهی به صنم انداختم :
- خیلی سخته نه ؟
گونه هایش گل انداخته بود :
- خیلی ! از صد تا امتحان کنکورم بد تره به خدا
خنده ام گرفت :
- میخوای جاها عوض ؟ تو امسال به جای من کنکور بده ، منم در عوض شوهر میکنم
- دلت خوشه صفورا ؟ حوصله شوخی ندارم
راست میگفت ….الان چه وقت زبان ریزی بود ….میخواستم از استرسش کم کنم ولی فایده نداشت ….همه میدانستند که صنم ، دلش جای دیگریست …..البته اولین نفر من متوجه شده بودم ….از وقتی صبا ازدواج کرده بود ….من و صنم ، بیشتر به هم نزدیک شده بودیم ….خواهر بزرگم آنقدر غرق زندگی اش شده بود که حتی هفته ای یکبار به زور ، سری به خانه پدری اش میزد ….حتی امروز هم نتوانسته بود برای مراسم خواستگاری خودش را برساند ….
خیلی کنجکاو بودم بدانم در سالن پذیرایی چه میگذرد ….هر دو گوشهایمان را به در چسبانده بودیم ….تنها صدای نجوایی شنیده میشد ….خودم را به در نزدیک تر کردم :
- اه برو اونور ببینم خان عمو چی میگه ؟
صنم خودش را کناری کشید :
- من که هیچی نمیشنوم ، چی میگن ؟
دستم را روی دهانم گذاشتم :
- هیش !
در همین حین در اشپزخانه باز شد و من به گوشه ای پرتاب شدم …..جیغ بلندی کشیدم ، مادرم چشمهایش اندازه یک نعلبکی شده بود ….با دست به صورتش زد :
- خاک عالم دختر چیکار میکنی ؟ خدایا منو بکش از دست این ورپریده نجات بده
مانند یک کیسه برنج ، پخش زمین شده بودم ….صنم ،دستش را روی دهانش گذاشت ، از خنده روده بر شده بود ….مادرم را اگر کارد میزدیم خونش در نمی آمد :
- صنم ، چیکار داری میکنی مادر ؟ چای بریز بیا منتظرن
بلاخره خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
- مامان چه خبر ؟ چی میگن ؟
دستش را به کمر زد :
- این فضولیا به تو نیومده
رفت بیرون و در را هم پشت سرش بست ….لبهایم یک متر از صورتم جلوتر آمده بود …..هجده ساله بودم اما از اینکه مثل بچه ها با من برخورد میشد ، دلم میگرفت ….صنم با دستهایی لرزان چای ریخت و وارد سالن شد ….حیف که اجازه ورود نداشتم …البته خواستگار هم غریبه نبود ….فرشید را قبلا دیده بودم …پسر دایی مادرم بود ….دبیر بود و دستش به دهانش میرسید …البته هیچ کدام از اینها مهم نبود ….کافی است خان عمویم مهر تایید بر پیشانی اش میزد ….انوقت دیگر پدرم ، هیچ مخالفتی نمیکرد و روی حرف برادر بزرگترش چیزی نمیگفت .
***
ساعت ده شب بود ….نیم ساعتی میشد که خواستگار ها رفته بودند …داشتم از شدت فضولی می مردم اما جرات نداشتم سوالی بپرسم …..مادر و پدرم ، صنم را صدا کرده بودند و مشغول صحبت بودند ….خان عمو هم یکسره حرف میزد ….حرف که چه عرض کنم …پچ پچ میکردند ….و هر چه گوشهایم را تیز کرده بودم که شاید از ماجرا سر در بیاورم فایده ای نداشت …برادرم صفا هم ، کنارشان بود …کتابم را گذاشته بودم روی پاهایم اما ا زخواندن خبری نبود …تمام فکر و ذهنم پیش فرشید بود و خانواده اش …..البته هیچ ناراحتی در چهره صنم نمیدیدم …در همین افکار بودم که سمیرا در اشپزخانه را باز کرد :
- یه چای واسم بریز
عادتش بود ….همیشه دستوری صحبت میکرد …اما الان وقتش نبود با او در بیفتم :
- چه خبر زن داداش ؟
گره روسری اش را کمی شل کرد و به دیوار لم داد :
- چه میدونم
میدانست اما نمی گفت ….به درک ….فکر میکرد چه خبر است ….یک استکان برداشتم و برایش چای ریختم تا کوفت کند ….مجبور نبودم کنارش بنشینم …کتاب را برداشتم و به بهانه درس خواندن به اتاق خواب پناه بردم …..صفیه عینکش را روی چشم گذاشته بود و سرش لای کتاب درسی اش بود ….اخرین بچه خانواده بود تقریبا سه سالی با هم اختلاف سنی داشتیم … خیلی هم به درس خواندن علاقه داشت ….درست بر عکس من !
کتابم را گوشه ای گذاشتم و گفتم :
- باز که داری خر میزنی ؟
سرش را بالا گرفت و عینکش را روی چشم مرتب کرد :
- ها ؟
- میگم چه خبره از صبح تا شب سرت تو کتابه ؟ من اگه جای تو بودم تا حالا انیشتین شده بودم !
موهایش را دم اسبی بسته بود …بی توجه به کنایه ام دوباره ، مشغول خواندن شد :
- اگه جای تو رو تنگ کردم بگو برم اتاق مامان اینا ، باز میخوای اهنگ گوش بدی ؟
چقدر این دختر بی خیال بود :
- آهنگ چیه ؟ میگم برو یه سر و گوش اب بده ببین این خواسگاره جریانش چی شد ؟
- اه ول کن تو ام ، بشین درستو بخون عوض این چیزا ، اگه امسال کنکور قبول نشی باید بری شوهر کنی
نیشم تا بناگوش باز شد ….به چهره سبزه خواهرکوچکم نگاهی انداختم ….بر عکس من چشم و ابرومشکی بود ….صنم و صبا هم از من سبزه تر بودند و اندام نحیف و ولاغری داشتند …در عوض من از همه سفید تر بودم چشمانم روشن تر از بقیه بود و و کمی هم اضافه وزن داشتم :
- مگه بده ؟ حالا صنم که اینقدر داره درس میخونه کجا رو گرفته ؟ گیرم که امسال لیسانسشم بگیره ، اخر سر همه باید کهنه بچه بشورن !
سری از روی تاسف تکان داد ….در همین حین صنم وارد شد ….روی تخت رنگ و رو رفته اش نشست ، صدای جیر جیر فنر هایش بلند شد :
- اخیش ، راحت شدم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان صفورا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>