عنوان رمان:سنگ، خار، دل
نویسنده:فرزانه گل پرور
تعداد صفحات پی دی اف:۲۰۲
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:این داستان در مورد چند تا زندگی مختلف . یه راوی داره که اونو روایت می کنه .راوی ما هر بار وارد یه پنجره یا خونه میشه و اون زندگی رو به تصویر میکشه .
تو این داستان ما یه زن داریم که خیانت می کنه !! اما چرا ؟ دلیل کارش چیه ؟ هدفش چیه ؟ دنبال چی می گرده ؟ که در طی داستان همه این چرا ها جواب داده میشه . یه مرد داریم ، یه مرد زجر کشیده ، یه مردی که یه زن از اون یه سنگ ساخته . مردی که می خواد سنگ نباشه ، اما ایا موفق میشه ؟
یه مرد دیگه داریم ، مردی که خواست زندگی بسازه اما نشد ،نتونست ! مردی که در طول داستان زندگی اون هم به تصویر کشیده می شود .
تو این داستان یه دختر داریم که اون کجای داستان ؟ اصلا اون برای چی تو این داستان ؟ دختر داستان ما یه دختری که هیچ کس نمیدونه اون کیه !! این دختر داستان ما ، قراره نقش مهمی داشته باشه ، قراره چیزی رو به تصویر بکشه که لازم گفته بشه .تو این داستان ما ادم های دیگه هم داریم که هر کدوم یه نقشی دارن . در واقع همه دست به دست هم میدن تا یه زندگی شکل بگیره یا برعکسش یه زندگی …
این داستان یه داستان واقعی ، روایت کننده زندگی هایی که هر روز اتفاق می افته اما شاید دیده نشه ، شاید دیده بشه اما گفته نشه .
آغاز رمان:
می خواهم برم داخل اولین خانه ، این خانه بوی غم میدهد …. بوی نا امنی میدهد .
داری با من میای ؟ چیزی حس می کنی ؟
صدای گریه می آید ، یه زن اون گوشه ، گوشه سالن رو صندلی ننویی نشسته است و گریه می کند یه سیگار هم دستش است . اما حواسش نیست و خاکسترش می ریزد .
اینبار صدای زنگ تلفن از صدای گریه زن جلو زد و تو فضای خانه طنین انداز شد .
زن هیچ واکنشی نشان نداد ، تلفن همینجور زنگ می خورد .
چرا جواب نمیدهد ؟ تلفن رفت رو پیغام گیر :
ای ام نات اویلبل ناو پلیز
حتی صدای خودش رو هم نگذاشته است …. بیب …. بیب …. هر کی بود پیغام نذاشت !!
زن بدون توجه به خاکسترهای ریخته شده سیگارش را خاموش کرد و با دست دیگرش خیلی خشن اشک هایش را پاک کرد .
چرا ظرافت زنانه نداشت؟ تا خواست از روی صندلی بلند شود باز صدای زنگ تلفن آمد ، یه اه زیر لب گفت و منتظر شد ،اینبار کسی که تماس گرفته پیغام می گذارد .
ـ الو … الو …. الی …. خونه نیستی ؟ الی منم …. الی …. د جواب بده دیگه …. الی کارت دارم کمندم ….با من تماس بگیر .
زن زیر لب یه لعنتی گفت و با حرص بلند شد .
زن در حالی که فین فین می کرد بلند شد رفت سمت آشپزخانه .
ـ دست از سرم بردارین دیگه
یکم بلند تر گفت :
ـ خسته شدم از دست همتون ، همتون یه مشت آشغالین !!
هق هقش بیشتر شد خم شد یه دستش را تکیه داد به میز کوچیک آشپزخانه ، اشک هایش همینجور میریزند پایین .
ـ خدایا می خوام زندگی کنم چرا نمی ذارن ؟
ـ خدایا الی می خواد برگرده !!! خدایا چیکار کنم ؟
تو یه فاصله خیلی نزدیک تر ، یعنی خونه همسایه دیوار به دیوار یه زن در خانه اش را باز کرده است و بلند بلند حرف می زند و با حرف هایش اشاره به خونه رو برویی کرد .
صدای یه مرد آمد که گفت :
ـ عاطفه بیا تو ، به خدا زشت ، صداتو می شنوه ، بده ها !
زن این بار بلندتر گفت : خب می خوام بشنوه ، می خوام بدونه خونه ما ماهی نداره ! بره قلابشو جای دیگه بندازه ، بذار بشنوه تور هاشو خرج خونه ما نکنه .
رو به مرد کرد و گفت : اصلا تقصیر تو ، چرا جواب سلامشو میدی ؟ چرا خوب برخورد می کنی ؟ هان چرا ؟ ببینم نکنه خودت هم …؟ آقا این زن خراب ، خراب !!!جاش تو این ساختمون نیست .
ـ خانوم کافیه ،این حرفا چیه ، میدونی ابروی یه مومنو بردن گناه ؟
زن گفت :
ـ ه ه ه جالبه اگه اون مومن حتما منم …؟
صدای کوبیدن در خونه آمد .
باز تو این یکی خونه زن تکیه اش را از در خونه برداشت و رفت سمت اتاق خواب .
ـ خدایا من خرابم ، من زن خرابیم ، می ببینی خدا !!
داد زد :
ـ من خرابم !!همه دارن می گن ام ا ام ا من خراب نبودم !!
با مشت کوبید به دیوار .
ـ خرابم کرد !
شدت گریه هاش باعث شد نتواند ادامه دهد، سرفه کرد اما اروم نشد ، یکم که اروم شد گفت :
ـ خدایا با این وضع می خوام بر گردم پیشت ، به عنوان یه زن خراب !
ـ حالا چه جوری بیاد پیشت ؟ تو دیگه منو نرنجون باشه ؟
مظلومانه گفت : باشه خدا جونم ؟ باشه ؟
یه صدا درونش فریاد زد : الان خداشناس شدی ؟ الان؟ هان ؟ د لعنتی با خودت رو راست باش ! الان می خوای بر گردی ؟ به این راحتی ؟
داد زد:
ـ پس چیکار کنم ؟
صدا دوباره فریاد زد : فقط بمیر !! تو فقط باید بمیـــری !
به صدای درونش گفت : تو چرا دعوام می کنی ؟ چرا موقعی که لازمت داشتم خواب بودی ؟
مظلومانه سرش را کج کرد و گفت :
ـ می خوام جبران کنم … خدایا چه جوری جبران کنم؟
مثل یه بچه کوچیک رفت یه گوشه نشست و خیره شد به رو برو
زن یه گوشه نشسته است و خودش را جمع کرده است ، انگار از درو دیوار می ترسد ، انگار همه دارند سرش فریاد میزنند ، با خودش گفت : عاقبت من چیه ؟ باید تا ابد تو منجلابی که درست کردم بمونم تا بمیرم؟ یعنی نمی تونم به خودش بیام ؟
با هر فکری که می آمد توی ذهنش یه قطره اشک هم می افتد پایین . اما او داغون تر از این است که به اشک هایش که دیگه نزدیک ترین دوستش شده اند فکر کند .
هیچ جوابی برای سوال هاش پیدا نمی کند .
این بار ذهنش میرود به گذشته اما کجا دارد میرود ؟ آهان ذهنش ایستاد !!! اینجایی که ذهنش ایستاده کجا است ؟
صدای یه زن آمد دارد دنبال یه دختر بچه می کند، داد زد : الهام با تو هستم صبر کن ، دستم بهت برسه من میدونم با تو.
یعنی این زن مادرش است ؟پس ذهنش تو بچگیش است !!
زن ادامه داد :
ـ الهام یه بار دیگه علی رو اذیت کنی به پدرت می گم !
دختر بچه با گریه گفت :
ـ مامان به خدا من مقصر نیستم .
اما تا حرف زد دمپایی مادرش به سمتش پرتاب شد .
ـ باز گفتی علی مقصر؟ می کشمت ، چرا به حرفش گوش نمیدی؟ چرا کاری که می گه رو نمی کنی ؟ هان ؟
یه گوشه اون طرف تر یه پسر بچه ایستاده است و دارد ریز می خندد ، نگاه دختر را که رو خودش می ببیند زبون درازی می کند ،ولی دخترک فقط اشک می ریزد . چرا مادرش ازش حمایت نکرد ؟ چرا همیشه حق با علی ؟ به پدرش فکر می کنه ، اما می لرزه .
چرا لرزید ؟یعنی از فکر پدرش بود ؟
همشون از علی حمایت می کردند ! پدرش سرهنگ بود !تحصیل کرده بود ! مگه پدرا دختراشونو دوست ندارن ؟ پس چرا کسی اونو دوست نداشت؟
پسرک موهای خواهرش را کشید و با سرعت در رفت .
آخ سرم ، زن سرشو گرفت ، ذهنش دوباره آمد به زمان حال ، انگار دوباره اون درد رو حس کرده بود .
باز صدای زنگ تلفن آمد ، زن نیم خیز شد اما دوباره نشست ،تلفن رفت روی پیغام گیر ، اینبار صدای یه مرد آمد :
ـ الی خانوم ، خانوم خانوما !
ـ جواب نمیدی ؟ الی بانو !! الی … جواب بده دیگه !!
ـ بببین حوصله ندارم بیام دم خونتون ال…
تماس قطع میشود ، زن کتابی رو که کنارش است با تمام حرصی که تو وجودش است پرتاب می کند و داد میزند لعنتی ها …..
چرا اروم نمیشه ؟چرا امشب همه دست به دست هم دادن سوهان روحش بشن؟
یکی تو وجودش داد میزند : مگه خودت کم سوهان روح بودی ؟
دردی تو معدش احساس کرد ، از زور درد خم شد، چند سال است وقتی اعصابش بهم می ریزد معده اش شروع می کند ساز مخالف زدن .
با سختی بلند شد و رفت سمت یخچال ، پس شربت معده کو ؟ پیدا کرد اما اینکه خالی است !! با مشت زد به میز.
یه تیکه نون بر داشت و تا خواست در یخچال را ببندد چشم هایش افتاد به عکسی که روی در یخچال زده است ، لبخند آمد رو لب هایش ، از دنیایی که توش است آمد بیرون ، چه حس خوبی پیدا کرد .
پشت دستش را آهسته کشید به عکس ، انگار عکس برایش خیلی عزیز است … یه دختر بچه که لبخند میزند ،زن با احساس تمام گفت خاله قربونت بره !
عکس را از یخچال جدا کرد ، یواش یواش شروع کرد حرف زدن ، با عکسی که دستش است رفت سراغ صندلی ننوییش ، این زن چقدر غم داره .
نوشته دانلود رمان سنگ، خار، دل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.