عنوان رمان:سبز، زرد، قرمز
نویسنده:SaeideMT
تعداد صفحات پی دی اف:۴۶۰
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
دنیا جای بزرگیه که توی این بزرگی همه چیز نهفته اس….همه چیز هر چیزی که فکرشو بکنی…یکی از اون چیزا رنگه…رنگ یکی از ویژگی های قشنگه زندگیه….یه ویژگی که اگه نباشه همه چیز بیروح میشه…هر چیزی هر احساسی هر کاری یه رنگ خاصی داره….ما داریم با رنگ زندگی میکنم…با رنگ عاشق میشیم…با رنگ زندگیمونو میسازیم…سبز رنگه زندگیمونه…..زرد رنگ نفرتمونه….قرمز رنگه عشقمونه…سبز،زرد،قرمز!!!
سبز،زرد،قرمز….سبز،زدر،قرم ز..سبز زرد قرمز….از بچگی فقط همین ۳ رنگ یادم مونده و هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه!!از این ۱۸ سال زندگی فقط میتونم بوی خوش گل های نرگس رو حس کنم!از وقتی یادمه سر همین چهار راها بودمو سر همین چها راه ها بزرگ شدم..همین چهار راهی که انقدر کثیف میشد که آدم حالش بهم میخورد…هر۳ ۴ ماه یه بار ما روی یه رفتگرو نمیدیدیم…همیشه امید داشتم که شاید با همین گل فروشی و پول جمع کردن بتونم یه دست لباسه درست حسابی بپوشمو اینارو از تنم در بیارم!!تا یه ماشینو که شیشه اش پایینه به چشممون میخوره وضیفه داریم بریم و التماس کنیم که ازمون گل بخرن وگرنه نمیتونیم پول اون روزو جمع کنیمو باید تنبیه بشیم،شبو روز باید پول جمع میکردیم وگرنه کتک میخوردیم یا غذا بهمون نمیدادن!!
-آقا بیا بگیر دیگه،گل خوش بوییه تو نمیری…
-آقا گل نمیخوای؟؟؟برای خانومتون،خانوم شما چی گل نمیخوای؟؟
-خانوم این گلا قرآنی حرف نداره ها،ببینین چقد خوش عرطه!!
-جغله تو گل نمیخوای؟؟؟میشه هزار تومٌنه خیلی نیستا
به هر بدبختی شده پول اون روزو جمع و جور کردم…نزدیک بود دوباره غذا کوفتم کنن!!حالا بیشترم میتونم تا هنوز پیدامون نکردن!!رفتم سراغ یه ماشین دیگه اما دیگه اوضاع بر وقف مراد نبود دیگه کسی گل نمیخرید برای اونا خوب پول میدن به خودم که میرسه هیچکس نمیخره!!اینم از شانسه ماس!!هنوز داشتم خواهش و التماس میکردم که صدای بمه زری ریزه مثه مته اومد رو عصابم :
-روژ زود باش مٌمد خپل باز رم کرده کجا رفتی تو باز،زود باش دیگه،دٍ تکون بده اون تن لشتو
مثه همیشه دست از پا دراز تر رفتم طرف وانت داغون اصغر سیاه،از این ماشین فقط ۴ تا تاییر و یه بدنه مونده بود،نمیدونم دیگه با چی اینو میروند چون واقعا هیچی نداشت،صاف و تمیز انهو کف دست خداوکیلی!تنها راهی که از این تیرونه درندشت یاد گرفتم همین راهه داغونه خاکی بود که یه راست میخورد به خرابه ی مٌمد خپل،جلو در خرابه نیش ترمزی زدو همه رو پرت کرد پایین و گازشو گرفت و رفت!!دسته زری رو گرفتمو مشکوک گفتم :
-باز که گند نزدی؟؟
-نه دستٍ کم گرفتی مارو؟؟زدم یه درست حسابیشم زدم
-چی چی هست؟؟؟
-تو کوچه ولو بود منم ورش داشتم…۵،۶ میخوره
محکم کوبیدم فرق سرش که دیگه نتونه از جاش بلند شه،میگه گند نزدم نگو که خر گند زده،خاک تو سرت با این عقل نمکی که خدا بهت عطا کرده!!
-آی که ازرائیل هرچی زود تر بیاد جونتو بگیره،خاکه رس تو سرت ۵،۶ ساله؟؟؟شٌله بی مغز ۵،۶ساله تمامه حروف الف با رو با جزئیات بلده کل تیرون رو انگشت کوچیکشه!بچه دزدی ۲،۳ساله نه ۵،۶ ساله،خرس گنده شده براش خودش!!مٌمد خپل دمارتو در میاره بدبخت…
همینطور اینارو میگفتیمو میرفتیم داخل!!تا رسیدیم داخل صدای گوش خراشه مٌمد خپل اومد:
-لاشخور،ا..ا…ف..ف..ک کردین..ا..ی..ن..جا برای چی نگهتون میدارم؟؟؟ها؟؟ف…ف..فک کردین…ا..ا..اینجا کاروان سراس؟؟ها؟؟ج..ج..جمع کنین ب..س..ساتتنونو گمشین…ب…بیرون!!
دم گوش زری گفتم :
-من میدونم این با این لکنت داغونش آخر سر تو همین حرف زدن نفله میشه!!
زری ریز ریز خندید و کم کم نفرات جلویی کم و کمتر میشدن رسید به زری مٌمد خپل با اون شکمه گندش که توش پر از زور گویی و اون شلوار پاره پارش که از وقتی که یادمه پاش بود و موهای فر فریش و اون چشمای گندش و اون زیر پوشی که از بس کثیف شده بود به زردی نه به نارنجی میزد نگاهی به زری کردو رو صندلیش جا به جا شد و گفت :
-بب…ب..بگو ببینم…ا..امر..وز چ…چ…چی آور…ردی؟؟
زری با سرعت رفت تو یکی از اون اتاقای خرابه و با یه بچه اومد…با دیدن اون بچه تمومه موهای تنم سیخ شد…چشماش خیس اشک بود…یه بچه ی معصومو تنها مثل همه ی بچه های دیگه ی اونجا که از همون بچگی دزدیده شده بودن..همه ی اون بی گناها…همه اون بچه های معصوم…یه باند یا یه گروه خیلی بزرگ که میشه گفت در حد یه دزد یا خلاف کاربودن…هیچکس اهمیتی نمیداد!!هیچ پلیسی حتی تابحال از جلوی در اینجا هم نگذشته..انگار اینا خلافکار حساب نمیشدن…انگار خانواده ی همه ی این بچه ها منتظر بودن که بچه هاشونو بدزدن….بچهٍ زار میزد :
-بابایی….موخوام بلم خونمون
مٌمد با دیدن پسره از جاش پرید…دوباره رم کرد…داد زد:
-این و از ک…ک…کدوم گوری ورش داشتی آو…و..وردیش اینجا؟؟؟ا…..ا..این که هم سن…سنه ننه ی خدا…خدا بیامورزمه
هه حالا نیازه اینقد جمله های طولانی رو ور ور کنی؟؟؟کم کم منم دارم لنکت میگیرم!!
پسره زل زده بود به من و با التماس نگام میکرد و اشک میریخت!!آروم بهش لخند زدم و سرمو تکون دادم!!!کارمون این بود ولی همیشه دلم براشون میسوخت…هیچ وقت نمیخواستم جای زری باشم…به کار خودم خیلی قانع تر بودم
ممد دوباره داد زد :
-زری ..گ..گمشو تو…تو اون انباری ن…ن..نمیخوام قیافه ی ن..ن..نکبتتو ببینم
زری سریع سرشو تکون دادو چادورشو گرفت و دوید سمت انباری….البته همه ی اتاق های این خونه یا همون خرابه شبیه همون انباری بود…فقط اسمشو گذاشته بودن انباری….مٌمد خپل با اعتماد بنفس سرشو با تاسف تکون داد و دستشو کشید تو موهاشو گفت :
-روووووو…
پغی زدم زیره خنده…این باز سوزنش گیر کرد،به اسم من که میرسید به اندازه ی یه فیلم سینمایی باید نگاش میکردم تا اسممو به زبون مار زدش بیار،بالاخره بعد از یه نیم ساعت چهل و پن دیقه ای رو رو کرد تا به ژینش رسید…حالا نصفش میکردی نفس در اومده…
-روووژین تو …ح…حواست…ب…به این…ب..بچهٍ..ب..باشه..چ..یز یادش بده
-بله ممد خپ..خپ..نه خان..آره بله ممد خان
از زور خنده داشتم میترکیدم اما به یه لبخند کفایت کردم…آروم دسته بچه رو گرفتم و با خودم بردمش تو اتاق…بابام ۷٫٫۶ سالی میشد که مرده بود…گل فروشی نمیکرد…ولی روزنامه میفروخت….یه روز که داشته روزنامه میفروخته وسط خیابون یه موتور میزنه بهشو مغزشو متلاشی میکنه و در میره…بچه هنوز داشت گریه میکرد بردمش دادمش دست ننه کلسومو گفتم :
-ننه اینو مواظبت کن تا من یه توک پا برم تا مستراح
هه دستشویی…اصلا شبیه دستشویی نبود به زحمت میشد بهش گفت دشتشویی…خیلی سخته بود که حتی دستشویی هم نمیشد بهش گفت…به هیچ وجه جایی کثیف تر از دستشویی وجود نداره مگه نه؟؟اما اینجا ۱۰۰ برار از دستشویی بدتر بود…بوی بد تمام فضا رو گرفته بودو وقتی میرفتی داخل خطر مسمومیت خیلی زیاد بود برای همین همیشه یه پارچه میبردیم که ببندیم در دماغمون…اوف…چرا نمیاد بیرون،دوباره کوبیدم به در و گفتم:
-د بیا بیرون دیگه الان انفجار میشم
-خیلی خوب حالا…صب کن دلم درد میکنه
صدای معصوم (معصومه) شش انگشت بود،دوباره داد زدم..
-معصوم بپر بیرون جون عزیزت…زود باش
پرده رو زد کنارو دستمالو از دور دماغش باز کرد و آفتابه رو داد دستم و گفت :
-بیا ارزونیت…چقد داد میزنی عزیزم
معصوم مثلا با کلاس حرف میزد…اعصابه منم بهم میریخت…با تشر گفتم :
-مرگو عزی..مز…حالا همون که گفتی…یه کلوم درست حسابی نمیتونی حرف بزنی خداسر شاهده
آبی به دستم زدم و رفتم سمت اتاق….تا رفتم داخل دیدم ننه داره با بچه حرف میزنه،اتاق ما ۲تا بالش داشت که حالا شده بود ۳ تا….غذا رو که علی آشپز بهمون میداد…هر روز به وقتش…وقت خوابمونم ۲ سه تا پتوی پاره پوره میدادن بهمون،کلامو رو سرم جا به جا کردم و رفتم کناره پسره نشستم و گفتم :
-خب حالا جغله بگو بینم اسمت چیه؟؟
پسره دو تا پلک زدو گفت :
-امیل حسین(امیر حسین)
-چند سالته امیر حسین؟؟
-۵ سالمه…
بچهٍ که الان فهمیده بودم اسمش امیر حسین فین فینی کردو اشکشو با سر انگشتش پاک کردو گفت :
-من موخوام بلم خونمون،من مامانمو موخوام
ننه کلسوم با مهربونی دستشو کشید رو سر پسره و گفت :
-مادر ناراحت نباش میبریمت یکم اینجا میمونی بعد میریم خونتون!فردا که شد تو با روژین میری یکم پول در میاری بعد دیگه میای خونه فقط ۳،۴ روز طول میکشه باشه؟؟
با تعجب به ننه نگاه کردم….ننه هم دیگه پیر شده،نمیتونه درست فک کنه…چی میگه برا خودش تا وقتی ممد خپل زنده اس ما نمیتونیم برا خودمون تصمیمای به این بزرگی بگیریم…نگاهی بهش کردم,چشماشو بستو سرشو آروم پایین بالا کرد!!شونه هامو انداختم بالا و رفتم سمت متکا…یه چرت کوتاه تا وقتی که غذا میرسه….تا سرمو گذاشتم رو متکا رفتم
×××××××××
با صدای علی نگهابان از خواب بیدار شدم…داشت داد میزد :
-غذا آماده اس بیاین
پاشدم و دستی به صورتم کشیدم…با چشم دنباله ننه کلسومو امیر حسین گشتم،نبودن حتما رفته بودن برا غذا…پام خواب رفته بود لنگون لنگون به سمته حیاط رفتم که یهو رضا جیب بر جلوم واستاد…این دیگه چی میگه وقت گیر آورده،با اخم نگاش کردم اونم با اخم نگام کرد و گفت :
-ها؟سمیه دیگه برا ما تاقچه بالا میزاری؟؟جمع کن بساطتو مثه آدم رفتار کن وگرنه میدونم چجوری باهات تا کنم تو هنو اون رو سگه من و ندیدی
سمیه!!بز این اسمه لعنتیو به زبون آورد، بزور خودمو کنترل کردمو پوزخندی زدمو گفتم :
-مال این حرفا نیستی،حالام برو اونور باد بیاد
-تو باز خوشی زده زیر دلت ها؟؟باز یه روز تونستی پول جمع کنی اینجوری کبکت خروس میخونه ها؟؟
-به تو هیچ ربطی نداره
رامو کج کردم که برم,بازومو گرفت و گفت:
-تو که آخرش ماله خودمی میدونی که اون موقع اس که درماری از روزگارت در بیارم که خودتم نفهمی از کجا خوردی
-باش تو بمونو رویا پردازی کن!
مرتیکه ی عوضی…رفتم سمت ننه و برو بچ نشستم خیلی زیاد بودیم!!تقریبا کل گدا های شهر همینجا بودن..اونایی که گدایی میکردن..بعضی از اون جنگ زده هایی که جاییشون مجوح بودو انتخواب میکردن با به بعضیا میگفتن باید مثه کورا باشید اونا هم اینکارو میکردن…کور…لنگ..لال..هر کسی که فکرشو بکنین..ما هم که تو بخش گل فروشی بودیم!!معصوم که همینجا عاشقه حمید نوخودی شد و ازدواج کرد!!با اینکه خیلی وقته اینجام با همه فقط در حده سلام و علیک بودم!!
بیشتر ممد و معصومو زری و اون رضا ی عوضی درو برمن بودن!!امیر حسینم ساکت شده بود دیگه زیاد گریه نمیکرد!کنار ننه کلسوم بود!رفتم پیششون داشتن تخم مرغ آبپز میخوردن موهاشو بهم ریختمو گفتم :
-خوشمزه اس؟
-نه
میدونم که نیست..نمیدونم چرا پرسیدم..بچه های تنها..دلم براش سوخت..نه فقط امیر حسین همشون…همه ی اینایی که میدوزدنشون…دلم برای همشون میسوزه…هیچکاریم نمیتونم بکنم!..تمام بدبختیمون از همینه از اینکه نمیتونیم کاری کنیم از اینکه فقط باید صبر کنیمو ببینیم چی میشه…دستمو کشیدم رو صورتشو گفتم :
-کمکت میکنم برگردی کوچولو فعلا همین و که هست بخور فردا برات یه چیزه دیگه میخرم
چشماش برق زد و دستاشو کوبید بهم و گفت :
-بستنی بخل میخلی؟؟
-باشه بستنی برات میخرم!!حالا بخور غذاتو
-باشه خاله
خاله!!خاله چه کلمه ی نا مفهومی…انگار تاحالا نشنیده بودمش…خاله چیه؟؟؟کیه؟؟از اینکه اینو بهم گفت یه احساس خاصی پیدا کردم…حس کردم باید بهش کمک کنم…به همشون به همه این آدمای بدبخت…به همه ی اینایی که زور میشنون…البته اگه زور میشنون یا زور میگن از اجباره فقط و فقط اجبار…حتی ممد خپلم آدم خیلی بدی نیست اونم مثه ماس…گرفتار سرنوشتش شده..اما دزدی یا قاچاق زیاده رویه..برای این کارش مجازات میشه!!
ننه کلسوم وقتی غذاشو خورد با امیر حسین رفتن تو دخمه ی خودمون منم پشت سرشون راه افتادم همینطور که میرفتم صدای رضا جیب بر و صادق ۱۳ میومد گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن :
-یه خونه اس توی ( ) بنظر خیلی پولدارن باید اونجا چند نفرو بفرستیم ببینیم کی میرن کی میان تا بتونیم یه پول حسابی به جیب بزنیم
-باشه فردا من و اصغر سیاه میریم ببینیم چی به چیه بعد بهت میگم بیا ها؟خوبه؟
-آره خوبه منتظرتم
-آره,این شد باشه منتظر باش
نوشته دانلود رمان سبز، زرد، قرمز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.