عنوان رمان:سبز و سیاه
نویسنده:shalizar_f
تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۰
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان از یه مادر شروع میشه . یه مادر که می خواد تو وبلاگ دخترش از زندگیش بگه . از گذشتش تا الان . با دخترش حرف می زنه ، نگرانی هاشو می گه. همه جا دخترش رو مخاطب قرار میده و باهاش حرف می زنه .
برای گفتن زندگیش چرخ می زنه به خانوادش. هر بار از یه نفر می گه و از زندگی اون ها به عنوان پرده اسم می بره . پرده اول از مادرش می گه . میره تو گذشته مادرش . از بچگی مادرش شروع می کنه ، قدم به قدم با مادرش میاد جلو . از زندگی مادرش می گه از خیانتی که همسرش بهش می کنه . از عذاب هایی که کشیده از مشکلاتی که داشته اما بازم مثل کوه محکم مونده .از مادری می گه که زندگی اونو یه مرد می کنه . یه زنی که مرد میشه تا دختراش رو بزرگ کنه . از حرف هایی که می شنوه اما دم نمیزنه .از مادری که مثل شیر از دختراش حمایت می کنه . از مادری که زجر می کشه اما نمی ذاره دختراش سختی بکشن .از مادری می گه که خدا بهش ۳ تا دختر میده .اما یکی از اونا میشه عذاب یکی ازدختراش ، دختری که نه میشه اسم خواهرو روش گذاشت نه فرزند . باز دوباره چرخ تو گذشته و اینبار پرده دوم که در مورد زندگی خواهرش .دختری به اسم آوا .
خواهری که قربانی خیانت خواهرش و شوهرش میشه . پرده دوم این بار از لحظه به لحظه خواهرش می گه . از زمانی که با همسرش اشنا میشه . از زمانی که واقعیت رو در مورد ازدواج اول شوهرش فهمید . دختری که وقتی پسرکش یک ساله بود نتونست باور کنه خواهر خودش هم خونش با شوهرش بهش خیانت کردن . از لحظه به لحظه این زندگی گفته میشه . کتک هایی که بهش زده میشه و رنجی که میکشه .اما بالاخره راهی جلوش باز میشه و از اون زندگی خلاص میشه . چند سال بعد با مردی ازدواج می کنه و از ایران میره . اما این ازدواج این بار شروع یه زندگی میشه برای خواهر کوچیک ترش . خواهری که اسمش ترمه هست و برعکس اون یکی خواهرش اونو می پرسته . ترمه داستان ما در واقع کسی که داره داستان رو می گه . همون مادری که داره تو وبلاگ دخترش براش می نویسه . در واقع پرده سوم زندگی ترمه هست . باز هم از لحظه به لحظه زندگی ترمه گفته میشه . ترمه ایی که زندگی اروم تری رو تجربه کرده اما زندگی اونم سراشیبی و سربالایی هایی هم داشته . داستان انتهایی نداره . انتهاش اینده ایی که هنوز نیومده.
آغاز رمان:
( مامان منیر مادر من و مادر بزرگ شما که بهش مامان منیر می گی )
مامان منیر سال ۱۳۲۶ تبریز دنیا اومد . از یه پدر که فرش فروش بود و یه مادر که خونه دار بود . یعنی تا جایی که من میدونم قالیبافی می کرد . وقتی دنیا اومد یه برادر داشت که از خودش ۲ سال بزرگ تر بود به اسم حامد . بعد مامان منیر هم باز دوتا پسر دیگه دنیا اومدن به اسم حمید و احمد . حمید دو سال از مامان منیر کوچیک تر بود و احمد هم ۳ سال از حمید . به قول مامان منیر این وسطا باز هم احتمالا بچه بوده . خوب زمان قدیم بوده دیگه دخترم . میدونم الان داری یه جوری نگام می کنی ( بازم چشمک ).
مادر و پدر مامان منیر سواد زیادی نداشتن یعنی در حد خواندن قران بوده .
پدر و مادر مامان منیر اکابر درس خوندن یا نه رو نمیدونم . فقط در این حد میدونم که پدر مامان منیر که بهش آقا می گفته قران رو خیلی قشنگ و روان می خونده و به بچه هاش هم یاد میداده . حتی اونجوری که مامان منیر می گه شبا زمانی که بزرگ تر شده بوده آقا اونا رو جمع می کرده و شاهنامه می خوندن . ( کاش چشمامونو می بستیمو و اون دورانو میدیدیم خیلی دلم می خواد بدونم زیر نور چراغ نشستن و شاهنامه خوندن چه شکلیه . مامان رویایی داری نه ؟! )
دخترکم تو نوشتنم هم از زبان شخصیت ها می گم هم مثل نوشته های بالا خودم میشم راوی . الان می خوام از زبان مامان منیر بگم ادامه رو تا باز ببینم کی میشه که خودم یهو بپرم وسط . بازم یه چشمک برای دخترکم.
****
منیر
_ ااا منیر کجایی ؟ د بیا دیگه دختر . باز که شل و ولی .
حامد یه تیرکمون گرفته دستش و می خواد با همون تیرکمون گنجشک بزنه . اصرار هم داره که براش آبگوشت درست کنم .
یه خونه روستایی داریم اطراف تبریز که بیشتر وقتا به جایی که شهر باشیم میایم اینجا . آقام اینجا چند تا باغ داره که تا تقی به توقی می خوره مارو میاره اینجا . با اینکه کارش فرش اما اینجا رو خیلی دوست داره . البته خیلی از فرش ها رو از همین روستایی ها می خره .
حامد خیلی زورگو ، خیلی . شاید خیلی هم براش کم باشه . نمیدونم چرا آقام بهش چیزی نمی گه . الان هم گیر داده که ابگوشت می خواد اون هم آبگوشت با گنجشک هایی که زده . آخ که از دیدن این صحنه ها دیوانه میشم . اما نمیدونم چرا حامد انقدر سنگ دل . راحت گنجشک ها رو با تیرو کمونش زده و بعد هم سرشونو جدا کرده و به قول خودش تر و تمیزشون کرده و منتظر من ابگوشتی که می خواد درست کنم .
با اقا اومدیم تو یکی از باغ های انگور و اقام هم مشغول کار کردن . بالاخره مجبور میشم به حرف حامد گوش کنم . تو قابلمه ایی که بیرونش سیاه . یعنی انقدر رو اتیش بوده این شکلی شده ،براش ابگوشت درست می کنم . حامد میره و از تو زمینی که همون اطراف و اقام توش سیب زمینی کاشته چند تا سیب زمینی در میاره و می شوره و میاره میذاره کنار من و می گه درست کن . ( وای یکتا منم از اون ابگوشتا می خوام یعنی با گنجشک نه ها . از همون مدلی ها که قابلمش اون شکلی و وسط اون باغ خورده میشه . )
تو حال خودم هستم که یهو یه سیلی بهم میزنه . به من که یه دختر بچه ۶ ساله بیشتر نیستم !!! اشکام بدون اینکه بخوام میریزن .
حامد داد میزنه دختره دست و پا چلفتی پس گوجه غذات کو ؟؟؟ هان ؟ مگه با تو نیستم .
با پاش یه لگد محکم هم بهم میزنه .
آقام هم که اصلا حواسش به ما نیست . چرا کسی رو ندارم ازم حمایت کنه ؟ بگه چرا سرش داد میزنی ؟ از همون موقع مظلوم بودم . کاش مادرم یا پدرم بهم یاد میداد که از خودم دفاع کنم . کاش یادم میدادن که همیشه نباید سکوت کرد . کاش و باز کاش .
آبگوشتی که رو درست کردم بالاخره اماده شد . از تو یه بقچه که توش پنیر و نون هست ،نون درمیارم و یه سفره کوچولو پهن می کنم و با همون سن کمم سعی می کنم تو سفره ایی که انداختم چیزی کم نباشه تا دوباره صدای حامد دربیاد وقتی مطمین شدم همه چی هست آقا و حامد رو صدا می کنم . آقا که میاد می گه بلند شو برام انگور بیار ، می خوام با پنیر بخورم . یه نگاه مظلومانه به آقام می کنم و انگوری که خواسته می ذارم جلوش .
حامد صدای ریز نق زدنش میاد . ولی خدارو شکر دیگه سر غذا بهم چیزی نگفت .
مادرم و آقام هیچ کدوم خواهر برادری نداشتن . البته آقام داشت اما تنی نبودن . مادرم هم پدر و مادرش رو وقتی دنیا اومده بود از دست داده بود و عمش بزرگش کرده بود . اینکه چه جوری باهم ازدواج کردنو دقیق نمیدونم . فقط میدونم آقام ۲۰ سال از مادرم بزرگ تر بود و با هم فامیل بودن . مادر و پدرم با اینکه پدر و مادری هم نداشتن اما ثروت خوبی براشون مونده بود . در واقع ملک و املاکشون زیاد بود .
یکی از عمه های مادرم وضع مالی خیلی خوبی داشت . بچه هاش درس می خوندن و بعد ها هم همشون رو از ایران فرستاد امریکا . یه دختر عمه داشتم که تقریبا هم سن و سال من بود اسمش زینت بود . زینت درس می خوند ،خیلی دلم می خواست من هم درس بخونم اما اولش آقام مخالف بود می گفت درس خوندن مال پسر ها . خودش شروع کرد بهم قران خوندن رو یاد دادن . هوش خوبی هم فکر کنم داشتم چون با اینکه کامل خوندن بلد نبودم اما بیشتر سوره ها رو فقط با شنیدن حفظ بودم .
حامد اهل درس خوندن نبودن . اما چون پسر بود اقام می گفت اون باید درس بخونه . خیلی دلم می خواست جای حامد بودم . حسرتی که اون موقع می خوردم هنوز حسش می کنم . مخالفت آقام با درس خوندنم تا زمانی که حمید رفت مدرسه ادامه داشت . مادرم هم که انگار نه انگار دختر داره . همیشه پسراش رو می پرستید . حتی اون بیشتر از آقام مخالف درس خوندنم بود می گفت که چی بشه تو که چند سال دیگه می خوای شوهر کنی . درس می خوای بخونی برای چی . برادرات باید بخونن .
از وقتی خودمو شناختم مادرم خودشو راحت کرده بود و بچه داریش رو هم با زور می کرد. نگه داری از برادرای کوچیک ترم با اینکه زیاد هم از خودم کوچیک تر نبودن با من بود .
مادرم چون ثروتمند هم بود خیلی مغرور بود . خدا رحمتش کنه اما یه جور خاصی بود . هیچ وقت نه درکم کرد نه درکش کردم . حتی وقتی خودم مادر شدم .
مادرم بیشتر وقتش یا خونه عمه هاش بود یا کنار دار قالی که اون رو هم تفریحی می بافت .به خاطر اختلاف سنی زیادش با پدرم همیشه حسرت می خورد . دلش می خواست عاشق شده بود بعد ازدواج می کرد ، ازدواجی که برای اون دوران یکم خاص بود .
اما مادرم یه زن متفاوت بود ، یه زنی که بلند پروازی های زیادی داشت. حمید که رفت مدرسه ماکلا برگشتیم تبریز یعنی دیگه مثل سابق نمیرفتیم روستا . آقام به خاطر کارش همش میرفت شهرهای مختلف و فرش از روستایی ها می خرید . تو بازار تبریز هم یه حجره فرش فروشی داشت . میونم با حمید بر عکس حامد خوب بود .
نمی دونم چی شد و چه جوری شد که آقام قبول کرد و بالاخره رفتم مدرسه .با اینکه ۲ سال تاخیر از هم سن و سال های خودم .مادرم هی می گفت تو که چند سال دیگه مجبور میشی ول کنی . اخه چه کاری درست خوندنت . اما تو خونمون حرف حرف آقام بود .
تقریبا ۱ سال بعد هم آقام همه املاکشو تو تبریز فروخت و اومدیم تهران . اینبار تو بازار تهران اقام یه حجره خرید و کارشو اونجا ادامه داد . حامد رو هم برد کنار خودش .
مادرم تو تهران که دیگه اصلا خونه نبود . اگه تو تبریز چند تا قوم و خویش داشت ،تهران اقوام بیشتری داشت و بیشتره وقتا یا مهمونی بود یا مهمون دعوت می کرد
احمد انگار بچه من بود. مادرم فقط اونو دنیا اورده بود . کنترل کردن رفت و آمد هاش ، درس خوندنش همه بامن بود . بماند که بعد ها که بزرگ تر شد کلا فراموش کرد که یه خواهری بوده که همه زحمت های اونو کشیده.
رابطم باحامد افتضاح بود . دست بزنی که حامد داشت آقام نداشت . کافی بود چیزی باب میلش نباشه کتک بود که از دستش می خوردم . با دلیل یا بی دلیل . وقتی هم که اومدیم تهران رفت کشتی یاد گرفت و کم زور گو بود زورگو تر شد .
خونمون تو یکی ازاتاق ها مادرم کرسی گذاشته بود ، روش یه پتوی بزرگ بود که روی اون هم همیشه خوراکی بود ( ووو دخترم کرسی رو من هم یادم . تو دوران بچگی من هم بود . نمیدونم چه جوری برات توصیفش کنم که بدونی چقدر مزه میداده این کرسی . یه چیزی بود شبیه میز نهارخوری مربعی شکل البته خیلی بلند هم نبود . بعد وسطش اون زیر یه چیزی بود که یه چیزایی مثل لامپ مهتابی کوچیک داشت . البته مال ما برقی بود . فکر کنم زغالیش هم بوده . بعد روش یه پتوی کلفت می انداختن و موقع سرما می رفتن زیرش . چقدر زیر کرسیما انار و آش خوردیم )
یادم نمیاد حامد چه کاری ازم خواسته بود که من درست انجامش نداده بودم اما تنبهیش روخوب یادم . یعنی بخوام هم نمی تونم فراموش کنم چون آثارش رو پام اجازه فراموش شدنش رو نمیده.
حامد رفته بود یه کفگیر گذاشته بود زیر کرسی و حسابی هم داغ شده بود تا رفتم زیر کرسی جیغم رفت هوا . داد میزدم می پریدم بالا و همینجور اشک میریختم اما به جاش حامد می خندید . می گفت حقت . یادم نمیاد دیگه چیا بهم گفت اماخنده های مسخرش رو هنوز یادم . حتی قشنگ یادم حمید هم یه گوشه مظلوم ایستاده بود ونگاه می کرد و هی لباشو فشار میداد میدونم دلش می خواست ازم دفاع کنه کاری که بایدپدر و مادرم می کردن نه اون .اما جراتش رو نداشت . یعنی کسی حریف حامد نبود .
شاید کینه من از حامد از اینجا شروع شد ،نمیدونم . جای اون کفگیر داغ هنوز هم روی پام هست و با دیدنش یاد گذشته می افتم .
وقتی ۱۱/۱۲ سالم شد رو کاملا یادم . به سنی رسیده بودم که احتیاج به صحبت های مادرم داشتم اما مادری نداشتم که .مادرم رو باید تو مهمونی ها پیدا می کردی.
یه خونه داشتیم که حیاط بزرگی داشت . شکل خونه به این صورت بود که وقتی داخلش میشدی یه راهرو بود که از دور راه پله ها رو که جلوت بود میدی و ۳ تا اتاق هم طبقه پایین بود و زیر پله ها رو هم مادرم شبیه انباریش کرده بود از پله ها که می رفتی بالا یه فضای باز بود که حکم مهمون خونه رو داشت . باز یه طبقه بالاتر هم ۲ تا اتاق دیگهبود . اهان یه اتاقی هم تو حیاط بود که در واقع آشپزخونه بود . دستشویی هم باز توحیاط بود .
یه همسایه داشتیم که هم سن و سال مادرم بود ، نمونه کامل یه مادر مهربون . مخصوصا ازدید من که کمبود مادر داشتم . تو سنی بودم که احتیاج به مادرم داشت . اما کدوم مادر ؟ مادری نداشتم که دخترونه هامو یادم بده . وقتی که برای اولین بار داشتم از زور دل درد به خودم می پیچیدم گلی خانوم بود که یه لبختد بهم زد و بعد هم یه سیلی اروم و یه تبریک قشنگ( پشت این سیلی ها چه جریانی که قدیمی ها میزدن نمیدونم )
. وقتایی که از حامد کتک می خوردم گلی خانوم بود که منو اغوش می کشید و نوازشم می کرد .
یه روز احمد داشت تو کوچه بازی می کرد و من هم تو خونه داشتم غذا درست می کردم . مادرم کجا بود ؟ باز پیش دختر عامه هاش ، اوففف . چند دقیقه یکبار هم میومدم بیرون و به احمد سر میزدم . احمد اومد گفت ابجی منیر می خوام برم با حسن خونشون بازی بکنم . البته این حسنی که می گم اسمش یادم نیستا . بالاخره یه اسمی داشت دیگه .
وقتی اون رفت یه همسایه دیگه هم داشتیم که خونش از این مدل ها بود که تو حیاطش همینجور اتاق اتاق بود . فکر کنم اجاره هم میدادن دیگه اون اتاق ها رو . مرد همسایه ادم خوبی نبود . از این نظر که نگاه بدی داشت . من بچه بودم اما خوب خنگ که نبودم نگاه هارو حس می کردم . نگاه خوب و بد و درک می کردم . یه خنده های چندشی هم می کرد . خلاصه این مرد همسایه که اسمش هم نمیدونم چه مزخرفی بود اومد گفت منیر بیا یه دقیقه خونه ما زهرا یعنی همون خانومش کارت داره . منم حجاب و اینا نداشتم اون زمان . با اینکه خانوم ها چادر سر می کردن اما من تو خانواده ایی که بزرگ شدم چادر سر کردن یا نکردن مهم نبود . منم رفتم خونش فکر کردم واقعا زهرا خانوم کارم داره دیگه . نگو اقا زن و بچش رو یه جا فرستاده و فکر شیطانی به سرش زده و اومده سراغ من . وقتی رفتم داخل در حیاط رو بست و منتظر شروع کرد منو نگاه کردن یه نگاه بد و ترسناک . تنم از ترس داشت می لرزید . پاهام شل شده بود ، ای خدا هی میومد سمت من . با خودش هم یه چیزایی می گفت که من متوجه نمیشدم یعنی اصلا گوشام چیزی رو حس نمی کرد . قلبم عین گنجشک میزد . اومد جلو بازم جلوتر . با دستش یهو گرفت منو کشید . صدام انگار تازه داشت درمیومد خواستم داد بزنم تهدیدم کرد . می گفت فقط یه کوچولو . اما ای خدا یه نفر به من بگه این یه کوچولو یعنی چی ؟؟ اخه یه دختر ۱۲ ساله چی می فهمه . دیگه حرفاشو می فهمیدم ، می گفت میدونی چند وقت چشمم گرفتت !! می گفت تو مال منی . اما اخه این که زن و بچه داشت . منو می خواست ؟؟؟؟ اصلا این حرفا یعنی چی ؟سعی کرد منو بگیر بغلش ،دادم درومد ، داد میزدم کمک می خواستم . گریه می کردم . اصلا تو یه حالی بودم . اون ولی بد تر میشد . انگار لذت می برد از داد زدن من ، حرف های بدتری میزد . یهو صدای گلی خانوم اومد . میزد به در خونشو می گفت باز کن . خدا رحمتت کنه گلی خانوم . گلی خانوم این بار هم شد فرشته نجات من . اغوشش شد باز هم امن ترین جای دنیا برام .
گلی خانوم همون روز رفت با مادرم صحبت کرد و ماجرارو براش تعریف کرد . خدا خدا می کردم حامد چیزی نفهمه . حمایت که نمی کرد فقط میزد . برای همین نمی خواستم اون بدونه . زمانی که گلی خانوم موضوع رو به مادرم گفت پدرم نبود و رفته بود یکی از شهرها برای خرید فرش . عکس العمل مادرم هنوز هم برام جالب . مادرم بعد تعریف گلی خانوم گفته بود خود منیر مقصر . اون مرد بوده نمیشه جلوی مردمو که گرفت . منیر باید بیشتر مواظب بود . حتی گفت منو باش که احمد رو به منیر سپردم . کلم داغ می کنه با یاد آوری حرف های مادرم .
مادرم با اینکه خیلی دلش می خواست من زودتر ازدواج کنم اما نمی ذاشت کسی بیاد خاستگاری همشون رو یه جوری رد می کرد . علتش هم کاملا مشخص بود با شوهر کردن من باید خودش به خونه و زندگی میرسید و مواظب پسرها بود .
درسم رو با هر سختی بود می خوندم . حمید و احمد زیاد مشکل ساز نبودن . حامد هر چی می گذشت بد تر میشد . دستش محکم تر شده بود وقتی میزد جای کبودی هاش می موند . خیلی سعی می کردم که بهانه دستش ندم اما نمیشد . از مدرسه که میومدم یه بهانه پیدا می کرد ، کمربند شو درمیاورد و میزد . اون موقع پسرها مدرسه بودن و راحت تر می تونست بزنه . کاش دلیل رفتارهاشو می فهمیدم . هیچ وقت نفهمیدم علت کارش چیه .
درسم که تموم شد رفتم سرکار . یعنی در واقع معلم شدم . خاستگار هام اون موقع خیلی زیاد بودن . نمیدونم خوشگل بودم یا نه . اما زشت هم نبودم . قد بلندی نداشتم . متاسفانه کوتاهی قدم یه نقطه ضعف همیشه برام بود . تو صورتم خودم مژه های بلندمو دوست داشتم اما در مورد بقیه ظاهرم نمیدونم خوشگل بودم یا نه . موهام هم حالت دار بود یعنی نه فر بود نه صاف . رنگشون هم قهوه ایی تیره بود .
آقام می خواست خونه رو بنایی کنه و تغییراتی توش بده . با اینکه وضع مالی خوبی داشتیم نمیدونم چرا دلم می خواست هزینش رو من بدم . برای همین برای گرفتن وام چند بار رفتم بانک . همین رفت و امد هام به بانک باعث شده بود رییس شعبه اونجا از من خوشش بیاد . قشنگ نگاه های خیرش رو به خودم یادم . یه ماشین داشت از این کشیده ها . اسمش چی بود ؟ کادیلاک ؟ نمیدونم فکر کنم همین کادیلاک بود . ماشین خیلی خوشگلی بود . یه روز که اومدم سوار تاکسی بشم جلوی همون بانک مثل این فیلم ها اومد جلومو گفت خانوم برسونمتون . وای اولین تجربم بود . خوب منم دختر بودم . ذوق کرده بودم مورد توجه اولین مرد زندگیم قرار گرفتم . خیلی خوش هیکل و خوش تیپ بود . بار اولی که سوار ماشینش شدم ، هی اون نگاه می کرد ،بعد سرشو می انداخت پایین و سرخ و سفید میشد منم که هیچی یه دستمال دستم بود هی لولش می کردم هی بازش می کردم . نمیدونم اولین حرفی که زد چی بود اما یادم که گفت کسی رو دوست داری ؟ اگه داری نمی خوام مزاحم بشم . منم فقط کله تکون دادم یعنی دادمش این ور اون ور یعنی نه . باز لبخند زد ، گفت ازت خوشم اومده . می خوام با خانواده خدمت برسم . منم گفتم نمیشناسمون چه خدمتی . حالا خوبه خجالت می کشیدم و بار اولم بود همچین چیزای ، اما از همون اول زبون تند و تیز و رکی داشتم ( ببین بچه هام ترمه به من رفته) . گفت دیگه داریم میرسیم . آدرسم رو هم تو فرمی که پر کرده بودم برای وام دیده بود و بدون اینکه از من چیزی بپرسه می رفت سمت خونمون .
گفت فردا که برای کارای اخر وامت اومدی بهت از خودم می گم .
نوشته دانلود رمان سبز و سیاه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.