عنوان رمان:روزنه ای برای زندگی
نویسنده:s.mokhtariyan
تعداد صفحات پی دی اف:۱۸۶
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:من قاتلم . قاتل عزیر تر از جانم . قاتل شیره وجودم . قاتل همه زندگی ام.من ناخواسته مرتکب جرمی شدم که بیشتر از همه خودم را سوزاند. مجازاتش که تنهایی و درد کشیدن با خاطرات است را خودم رقم زده ام . مجازات من سر کردن با خاطراتیست که کم کم مرا به آرزویم که مرگ است می رساند.من مادرم. من مادری قاتلم . من شیرینم ولی کامم همیشه تلخ می ماند. من قاتل فرزند سه ساله خود هستم.
آغاز رمان:
چراغ های خونه رو خاموش کردم … این خونه مثل دل من توی تاریکی مطلق غرق شده…کاش خودم هم غرق میشدم و از زندگی ساقط…حجم سینه ام از درد پر شده …جایی بین اون همه خون و گوشت تیر میکشه… به سختی خودم رو به سمت میز وسط مبل ها می کشم و توی حصار بین مبل و میز فرو میرم… بغض به گلوم چنگ میزنه … خیلی وقته که این بغض لعنتی توی گلوم جا خوش کرده… خیلی وقته که این سیاهی ها رنگ میدن به تنهایی من … چشمم به این تاریکی ها عادت کرده … دارم آتیش میگیرم ولی هیچ چیز درد توی این سینه رو خاموش نمی کنه …فندک کوچیک فلزی رو از روی میز برمیدارم… با انگشت اهرمش رو فشار میدم و صدای تق تق بازی با این اهرم توی سکوت خفقان آور خونه می پیچه … شعله فندک رو روشن میکنم … کاش این جرات رو داشتم که با این آتیش کوچیک خودم رو بسوزونم و نابود کنم ولی نمی تونم… این نتونستن بدتر از همه وجودم رو دردمند میکنه … همون شعله کوچیک فندک سالن رو روشن میکنه و خیره می مونم به کیک کوچیک روی میز… بازم یکی چنگ میزنه به قلبم و اونو محکم فشار میده …کیک که به شکل پاتریک عروسک محبوب ترنم منه بهم دهن کجی میکنه… شمع های کوچیک روی کیک رو یکی یکی روشن میکنم و روی چهارمین و آخرین شمع مکث میکنم و دیگه کنترلی رو بغضم ندارم… میترکه و اشکم به هق هق پر صدایی تبدیل میشه … انقدر گریه می کنم و به دخترم فکر میکنم که گریه هام بی صدا و بعد قطع میشه … میدونم که دوباره چند دقیقه دیگه این بازی شروع میشه … انگار خدا یه چشمه جوشان توی چشمم گذاشته … پنجره اتاق که نیمه باز گذاشتمش تا انتها باز میشه و شعله های شمع به رقص در میان و خاموش می شن… مثل عمر یکدونه من که خیلی زود به انتها رسید… امشب شب عذاب بود … اگه ترنمم ، نفسم بود الان چهار سالش بود ولی با حماقت من توی سه سالگی افول کرد… اینا دردایی که توی سینمه و داره نابودم میکنه … بازم هق هقم بلند میشه … بلند میشم و میرم کنار پنجره و نگاهم قفل آسمون میشه… خدایا دخترم کجاست؟ … مواظبش هستی؟
چشمم رو باز کردم ، نور خورشید از لای پنجره باز به اتاق می تابید…بازم صبح شده بود … یه صبح دیگه و بازم من نفس میکشیدم و زنده بودم… سرم درد میکرد و تمام بدنم کوفته بود… تمام دیشب گریه کرده بودم ، زجه زده بودم و در آخر زیر پنجره خوابم برده بود… کوفتگی بدنم قطعا به خاطر این بود که تمام شب بدون روانداز روی زمین خوابیده بودم … به سختی تکونی به خودم میدم و دستم رو گیر پنجره می کنم و بلند میشم… قدم اول رو برمیدارم که چیز تیزی کف پام فر میره و درد توی پام می پیچه…اما این درد در مقابل درد قلبم هیچی نیست … به زمین نگاه میکنم تا ببینم چی بوده که تکه های شکسته گلدون بهم دهن کجی میکنن… دیشب از کنار پنجره سر خورده بود و شکسته بود … خون زیر پام و روی سرامیک ها رد میذاره ولی برام مهم نیست … تموم هال پر شده از لباس و وسایل … من مثل یه کرم توی این همه کثیفی وول میخورم ولی برام اهمیتی نداره… نگاهی به ساعت روی دیوار میندازم… هفت صبحه و این یعنی بازم باید برم سرکار … اگه دست خودم بود ،همین چند ساعتم از خونه بیرون نمیزدم ولی حیف که نمی خواستم زیر منت کسی باشم… باید برای امرار معاش روی پای خودم می ایستادم… بین اون همه لباس پخش و پلا روی مبل میگردم تا بلاخره لباس فرم و مقنعه ام رو پیدا می کنم … روی دسته صندلی میذارمش و میرم توی دستشویی… آب سرد رو باز میکنم و دو تا مشت روی صورتم میریزم… آب که از صورتم روون میشه اشکمم می چکه … دستم رو به لبه روشویی میگیرم و بازم گریه می کنم … زن قاتل توی آینه بدجوری روی اعصابمه …
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است
سایه ای مانده زمن بی تو که در آینه هم
طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است
با ناتوانی و عصبانیت دو تا مشت آب روی آینه میریزم تا تصویرزن تار بشه و قیافه نحسش رو نبینمش…تصویر زن که توی آینه گم میشه، سریع اشکم رو پس میزنم. پای پر از خونم رو بالا میارم و زیر آب میگیرم و میشورم . از توی کمد بالای روشویی چسب و باند رو در میارم… با دستمال کاغذی پام رو خشک میکنم . یه پایی و لنگون میرم بیرون و روی صندلی می شینم . سرسری پاهام رو میبندم… لباس فرم می پوشم و آماده میشم برای رفتن به کار اجباریم … اولین قدمی که توی حیاط برمیدارم نسیم خنکی توی صورتم می پیچه … من از نسیم بهار خاطره های زیادی دارم… باز چشمه اشکم میجوشه که مانعش میشم … یه روزی عاشق همین لطافت و هوای بهار بودم … اصلا این لعنتی ها همه میخوان منو به یاد گل پرپرم بندازن… بخاطر همین هوا و حس خوبش اسم دخترم رو ترنم گذاشته بودم… سریع سوار ماشین میشم تا حتی از نفس کشیدن توی این هوای بهاری هم فرار کنم… کیفم رو پرت میکنم روی صندلی کناری ، مقاومتم میشکنه . بازم اشک مهمون صورتم میشه… من این زجر و ضیافت اندوه رو ، به جون میخرم چون لایقشم…
جلوی ساختمون آزمایشگاه نگه میدارم . کیفم رو برمیدارم و پیاده میشم… درهارو قفل میکنم . قدم های سنگین برمیدارم سمت ساختمون دوطبقه پیش روم… جایی که چند ساعتی منو از فکر ترنم دور میکرد… بیشتر از همه از این محیط متنفر بودم و اسم بزرگی که روی سردرش نوشته شده.. آزمایشگاه ژئوتکنیک و خاک شناسی …عذاب کشیدن توی تنهاییم رو به اومدن توی این محیط ترجیح میدادم… هنوز به درب اصلی نرسیدم که کیفم از پشت کشیده میشه و ژاله میگه: شیرین ؟ کجایی تو ؟
برمیگردم و نگاهش میکنم بی هیچ حس زندگی … میگه: میدونی چند بار صدات زدم؟
توی صورتم دقیق میشه و میگه: باز گریه کردی؟
راه میگیرم سمت آزمایشگاه… میدونم مثل همیشه میخواد نصحیتم بکنه ولی گوش من نمی خواد که بشنوه… کاش کسی پیدا میشد تا به ژاله بگه که اینا یاسین توی گوش خر خوندنه… دنبالم میاد و یه ریز غرغر میکنه : میدونم که بلاخره کور میشی ولی کی گوش دادی که دومین بارت باشه . فکر میکنی با این همه عذاب کشیدن همه چیز درست میشه . فکر میکنی زمان به عقب برمیگرده.
آقای نعیمی و رحمتی از کنارمون رد میشن. با سر بهشون سلام میکنم … این جا بجز ژاله کسی از گذشته من چیزی نمی دونه… همه فکر میکنن من یه زن افسرده و گوشه گیرم ، کسی از دردهای این دل سوخته خبری نداره… متنفرم از نگاه های پر از ترحم … اگه به دوستی و صداقت ژاله اعتماد نداشتم، امکان نداشت که بذارم اونم کنارم باشه.
اگه شک میکردم که کسی چیزی میدونه ، مثل یکسال پیش که از همه خانواده و دلبستگی هام گذشتم از این کار هم میگذشتم … انگشتم رو روی دستگاه ساعت زنی میذارم و با صدای سیستم که میگه تایید شدید وارد سالن قسمت فیزیکی آزمایشگاه میشم … کیفم رو آویزون میکنم و روپوش سفیدم رو می پوشم… ژاله همچنان دنبالم میاد و حرفاش روی مغزم رژه میره … برمیگردم سمتش که می بینم که مثلا داره توی کیفش رو میگرده و مثل همیشه خودش رو زده به اون راه… پوفی می کشم و میرم سمت نمونه هایی که آقای محمدی روی میز گذاشته … بعد از چهار سال میتونم با یه نگاه جنس خاک رو تشخیص بدم … رنگش توسی تیره است ، خاک سیلتیه و چسبندگیش کمه … ولی باید آزمایش انجام بشه… همین سر و کار داشتن با خاک هم برام نوعی عذابه… چون میدونم لطیف تر از برگ گلم زیر خاکی از جنس همین هایی که توی دستمه خوابیده… محلول جدا کننده هگزامتافسفات رو روی خاک میریزم تا ۲۴ ساعت بمونه … نمونه آماده دیروز رو توی میکسر میریزم که ژاله کنارم می ایسته و میگه: هنوز یه ربع تا شروع کار مونده بیا بریم صبحانه بخوریم.
میکسر رو روشن میکنم و میگم: میل ندارم خودت برو بخور.
دکمه آف میکسر رو میزنه و میگه: میخوام باهات حرف بزنم.
کلافه توی چشمش نگاه میکنم و میگم: ژاله از این همه حرف بی فایده خسته نمی شی.
با لجبازی دست به سینه میشه و میگه: نه نمیشم. بلاخره نتیجه میده.
صحبتمون با اومدن آقای محمدی نا تموم میمونه… آقای محمدی سلام میکنه و صبح بخیر میگه … سلام آرومی میدم ولی ژاله با خوشرویی سلام و احوالپرسی میکنه …
غربت آن نیست که تنها باشی / فارغ از فتنه ی فردا باشی
غربت آن است که چون قطره ی آب / در به در، در پی دریا باشی
غربت آن است که مثل من و دل / در میان همه کس یکه و تنها باشی
آقای محمدی از محدود همکاراییه که احساس راحتی بیشتری باهاش میکنم … چون سرش توی کار خودشه. هیچ وقت سعی نکرده که چیزی در مورد من بدونه و کنجکاوی بی مورد بکنه… میخوام دکمه میکسر رو بزنم که ژاله دستم رو میکشه و میگه : بریم صبحانه.
به چهره مظلوم و چشماش که دقیقا به حد چشم گربه شرک مظلوم شده نگاه میکنم . میدونم که کوتاه بیا نیست … پس باهاش همراه میشم که لپم رو می بوسه و میگه : حالا شدی دختر حرف گوش کن.
میرم پشت میز و صندلی ای بیرون میکشم ومی شینم … ژاله دو تا لیوان چای میریزه ، شیرینی که با خودش آورده رو روی میز میذاره و میگه : شیرینی برای شیرین خودم.
یکدونه از شیرینی ها رو برمیدارم تا با چای بخورم… یادم نمیاد آخرین بار کی چیزی خوردم … شاید ناهار دیروز بود که با اصرار ژاله نصف ساندویچ الویه خورده بودم… شیرینی ژاله این شیرین رو تلخ میکنه … زهر میشه و میشینه توی تنم… من نباید کامم هیچ وقت شیرین بشه… به زور زهر شیرین رو قورت میدم که ژاله با دهن پر میگه: عصر ساعت پنج برات از دکتر ایمانی وقت گرفتم.
با عصبانیت نگاهش میکنم که میگه: چیه؟ اینبار باید بری.
شیرینی نیمه خورده رو روی میز میذارم ومیگم: نه مثل اینکه تو قصد نداری کوتاه بیای. ببین ژاله من یه مرده ام . روحی ندارم که بخاطر درمانش خودم رو اسیر این دکتر و اون دکتر کنم.
- فقط همین یه بار رو بخاطر من بیا . مرگ ژاله قول میدم اگه نخواستی دیگه هیچ وقت اصرار نکنم.
خسته شده بودم از این گردش روتین روزگار… خسته بودم از اینکه مدام ژاله سعی داشت من مرده رو زنده کنه… خسته بودم از خودم که هنوز نفس میکشیدم… دقیقا چهار سال پیش چنین روزی همه دورم بودن… توی بیمارستان مزه مادر شدن و داشتن یه فرشته زمینی رو چشیده بودم ولی الان تنها اینجا توی این نقطه ایستاده بودم و دعا دعا میکردم تنها همراه زندگیم ، دست از سر من و پیله تنهاییم برداره… کم آورده بودم ولی خدا هم در رحمتش رو بسته بود … سعی نمیکرد با راحت کردن من به دردی که توی تنم بود پایان بده… دو دستم روی سرم میشینه و آرنجم رو به میز تکیه میدم … به سرم فشار میارم بلکه خاطراتی که وجودم رو مثل خوره میخوره دور بریزم ولی به بن بست میرسم . خسته تر از قبل اشک توی چشمم میشینه…
ژاله دو تا دستم رو میگیره . سرش رو کنار گوشم میذاره و میگه: همین یه بار بخاطر من . قول میدم دست از سرت بردارم.بخدا بخاطر خودت میگم.
با عجز و ناتوانی نگاهش میکنم و فقط این جمله رو ناخواسته زیر لب میگم: فقط همین یه بار.
انقدر خوشحال میشه که اشک میشینه توی چشمش … پیشونیم رو می بوسه و میگه: باور کن بخاطر خودت میگم گلم. تا کی میخوای غم چیزی رو بخوری که یه اتفاق بوده. تا کی میخوای خودت رو مجازات کنی و روز به روز آب بشی. من دیگه تحمل دیدن این همه غم رو ندارم. قول میدم اگه با دکتر همکاری کنی خیلی زود حالت خوب بشه.
از اتاق میزنم بیرون. سعی میکنم محکم قدم بردارم ولی فقط سعی میکنم. نگاه های حنانه نشون میده که چندان موفق نیستم … دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم. حنانه جلو میاد و میگه: خوبی؟
سری تکون میدم و دوباره قدم برمیدارم و وارد سالن میشم. بازم دستم رو به دیوار میگیرم و چشمم رو روی هم میذارم. نمی دونم چرا برگشته؟ نمی فهمم چرا بعد از یکسال برگشته و باز میخواد چیکار کنه.
این چراهای بی جواب، مغزم رو به انفجار میرسونه. بغض نشسته توی گلوم رو قورت میدم . کلا نفهم شدم امروز. حس الانم رو درک نمی کنم . نمی دونم ناراحتم یا خوشحالم یا می ترسم؟
انگار سالهاست حس هام رو گم کردم. بعد از اون اتفاق دیگه هیچوقت پیدا نشدم . همیشه گم تر شدم و گنگ تر.
نمی دونم شاید همه حس ها رو با هم دارم. از روبرو شدن باهاش وحشت دارم . از طرد شدن و بازخواست دوباره میترسم ولی با همه اینها دلم برای دیدنش پر میکشه.
نمی دونم چند نفر توی این دنیا ، مثل من همه این حس هارو با هم تجربه کردن . ولی اصلا خوب نیست. اصلا خوب نیست که نفهمی با خودت چند چندی.
چشمم رو باز میکنم و حنانه رو میبینم که با کنجکاوی منو نگاه میکنه . باید برم . باید برم و از زیر این نگاه های کنجکاو خودم رو خلاص کنم. قدم اول رو برمیدارم و آرزو میکنم که زمین ، نیروی جاذبه اش رو بیشتر کنه تا تعادلم حفظ شه. از حنانه فاصله میگیرم و میرم سمت سالن آزمایشات و پشت میزم جا میگیرم. کیفم رو برمیدارم و توی رختکن روپوشم رو با مانتو عوض میکنم .نفسم داره بند میاد. باید برم توی هوای آزاد . با سرعت از راهرو میگذرم و میرم بیرون. نمی خوام رادمهر رو ببینم . مهندس گفته بود داره میاد اینجا. نباید باهاش روبرو میشدم.
ماشینم رو کنار خیابون می بینم. میرم سمتش و در رو باز میکنم و می شینم. استارت میزنم ولی روشن نمی شه. دوباره امتحان میکنم ولی این لعنتی هم لج کرده. وقتی از روشن شدنش نا امید میشم بغضم میترکه . سرم رو روی دستایی که روی فرمون ماشینن میذارم و گریه میکنم . امروز از اون روزهای لعنتیه که قرار نیست آرامش داشته باشم.مغزم فرمون میده که الاناست رادمهر بیاد پس عجله کن.
سرم رو بالا میارم تا دوباره استارت بزنم. اما از پشت پرده اشک چیزی رو می بینم که به دیدنش شک دارم. رادمهر جلوی روم ایستاده. به چیزی که می بینم شک دارم. چشمم رو باز و بسته میکنم تا اشکم بریزه و دیدم شفاف تر بشه.خود رادمهره.
با چهره برزخی داره نگاهم میکنه.
نگاهم میشینه روی جز جز صورتش. میخ چهره ای میشم که یکسال از دیدنش محرم بودم. با نگاهم میخوام دلتنگی این مدت رو رفع کنم. از موهاش شروع میکنم و به این فکر میکنم که دیگه تارهای سفیدش انگشت شمار نیست. چطور میشه توی یک سال پیر شد؟ خط اخم پیشونیش رو رد میکنم و توی سیاهی عمیق چشماش غرق میشم … یه زمانی چشماش قهوه ای روشن بود مثل چشمای ترنمم. به ولله از این تیرگی ها خبری نبود. من مسببشم. فقط خود من.
عـشق تـو بـه تـار و پـود جـانم بـسته است
بـی روی تـو درهـای جهـانم بـسته است
از دست تـو خـواهـم کـه بـر آرم فــریـاد
در پـیش نـگاه تـو زبـانم بـسته است.
فریدون مشیری
نوشته دانلود رمان روزنه ای برای زندگی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.