Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان رویای عاشقانه

$
0
0

عنوان رمان:رویای عاشقانه

نویسنده:بهناز احمدی

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:وبالاخره آمد..آن مردی که در تمام این سال ها تمامی کارهایش در ذهنم تکرار می شدند..آمد..لحظه های نابی که مرا می بوسید..لحظه های نابی که نوازشم می کرد..لحظه های ناب با هم بودنمان..باز هم از مقابلم مانند فیلمی گذشتند..این مرد همسرم بود!این مرد نامرد همسرم بود!همسری که تکه ای از وجودم بود..تغییر کرده بود..موهای روی شقیقه هایش کمی سفید شده بودند..ته ریشی گذاشته بود که داخل آن هم تارهای موی سفید دیده می شد..قطره اشکی که روی گونه ام لغزیده بود را پاک کردم..دروغ بود اگر می گفتم دلتنگش نبودم..دلتنگش بودم..به اندازه ی تمام نامردی هایش!!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
مرد رویاهایم..زندگی ام..عشقم..مقابلم نشسته است..انگشتر زیبایی در دست دارد..می گوید برای من خریده..باورم نمی شود..عمیق می خندم..ذوق می کنم..شاد می شوم..موسیقی رمانتیکی در حال پخش است..ازم می خواهد تانگو برقصیم..چشمانم از تعجب گرد می شوند..تانگو برقصیم؟!یک رقص عاشقانه؟!می خندم..چشمکی می زند..می گوید این انگشتر برای من است..انگشتر..
صدای زنگ موبایلم را شنیدم سریع از خواب بیدار شدم و تلفن را جواب دادم صدای نفیسه توی گوشی پیچید:
-صبح بخیر مانیا نمیای فرودگاه؟
باز هم خواب دیده بودم..چه خواب شیرینی بود..کاش نفیسه زنگ نمی زد:
-وای نفیسه خوب شد زنگ زدی یادم رفته بود…راستی سلام!
-سلام خانوم خوابالو!نمیای دخترخالتو ببینی؟دارم میرما!
-چرا عزیزم الان میام کیااومدن؟؟
نفیسه-خانواده ی خودم با پارمیس و پارسا…بقیه تو راهن.
-باشه نفیسه منم الان میام.حالا چرا صبح به این زودی!
نفیسه-ببین من الان برم دیگه تا چند سال نمی تونی منو ببینی پس غر نزن پاشو بیا!…ارمان هم الان رسید.
نام آرمان را که شنیدم توی دلم غوغا به پاشد سعی کردم جلوی خوشحالیم را بگیرم:
-باشه باشه منم تا۱ساعت دیگه فرودگاهم
نفیسه-پس تا یک ساعت دیگه خداحافظ
-خداحافظ
از روی تخت برخواستم.پس از شستن دست ورویم راه افتادم به طرف اشپزخانه تا چیزی بخورم میز صبحانه را مریم خانوم چیده بود لیوان شیر را برداشتم با یک کیک کوچک خوردم واز آشپزخانه خارج شدم که مانی را دیدم..محال بود صبح به این زودی بیدار شود
گفتم:
سلام صبح بخیر..چه عجب صبح زود بیدار شدی!خبریه؟
در حالی که خمیازه می کشیدگفت:
سلام صبح توام بخیراره دیگه دارم میرم فرودگاه مگه تو نمیای؟
-چرا منم دارم میرم همون جا ولی فکر نمی کردم تو بیای
خندید وگفت:
دارم میرم دشمنمو بدرقه کنم
-مگه بیچاره چیکار کرده؟…
مانی نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و سریع گفت:
این دشمنی از وقتی که بچه بودیم نشات گرفت همون موقع هایی که توپ پلاستیکی هامو برمی داشت وپارشون می کرد..در عوض منم عروسکاشو خراب می کردم..برو حاضر شو وروجک
خندیدم:
-باشه من یک ربع دیگه اماده ام.
به اتاق رفتم وآماده شدم..یک ساعتی در راه بودیم تا اینکه بالاخره به فرودگاه رسیدیم با چشم دنبال ارمان گشتم ویافتمش.طبق معمول دستانش را به آغوش گرفته بود و داشت به همه نگاه می کرد.عاشق همین جذبه اش شده بودم…
نفیسه بر روی شانه ام زدوباخنده گفت:
انقدر تماشاش نکن الآن تموم میشه ها!خوردیش با چشمات خواهر من!یه نگاه حلاله
-من که اونو تماشا نمی کنم!!
-نگو که به درِ سرویس بهداشتی علاقه پیدا کردی!!واقعا خیلی خونسرده ها!نگاش کن چند دقیقست مثل قورباغه زل زدی بهش بس کن دیگه خواهر من!!
-نخیرم اصلا خونسرد نیست..فقط ساکته..باز تو می خوای حرص منو در بیاری؟
با نفیسه درباره ی ارمان صحبت می کردیم که بالاخره وقت پروازش رسید همه بغض کرده بودیم !!بالاخره رفت تا به ارزوهایش برسد.همیشه از کودکی میگفت باید به من بگویید خانوم دکتر!!امیدوارم بتواند به راحتی با مشکلات کنار بیاید!!
***
طبق برنامه ریزی ای که از قبل شده بودقرار بود سفری به شمال داشته باشیم..مانی می گفت که گاهی یک سفر کوچک برای تغییر روحیه بسیار خوب است..همسفرانمان هم آرمان وپارسا وپارمیس بودند..شاید خوب بود که پدرومادرانمان هم نفس راحتی از دست ما می کشیدند وبرای دو سه روز هم که شده به زمان های دور برگردند وکمی باهم تنها باشند ..خوشحال بودم که آرمان هم با ما می آمد..این سفر به من کمک بسیاری می کرد..مثلا اینکه اگر فرد دیگری را دوست داشته باشد بالاخره از دلتنگی وبی قراری هایش می فهمم..نکند واقعا فرد دیگری را دوست داشته باشد؟؟خسته شدم از عشق یک طرفه!!اینکه کسی را دوست داشته باشی واو دوستت نداشته باشد خودِ خواریست !!نگاهی به موبایلم انداختم..صفحه اش چشمک می زد وعکس پارمیس نمایان می شد..دکمه سبز رنگ را لمس کردم:
سلام دختر خاله ی بی وفا!
پارمیس:سلام خانوم باوفا!چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟
پارمیس:منم خوب!
-چه عجب یادی از ما کردی؟!
پارمیس:دیوونه همین دیشب بهت زنگ زدم!
-کارِتون؟در خدمتم
پارمیس:خدمت از ماست..خونه ای؟
-اره.چطور؟میای خواستگاری؟
خندید:
شاید حالا ببینیم ننه مون راضی میشه
-یادت نره تو به من قول دادی
خنده اش بیشتر شد وبا لحن لوتی ای گفت:
مَرده وقولش!!برو آماده شو که دارم میام..خداحافظ
تلفن را که قطع کرداز اتاق امدم بیرون مامان را دیدم که به سمت پذیرایی می رفت صدایش زدم:
مامان
جوابم را داد:
بله؟
-پارمیس داره میاد اینجا
مامان:جدا؟؟چه بد اخه من دارم میرم خرید نمیتونم ببینمش.
-خرید؟
مامان:اره چندتا وسیله لازم دارم.
-تنها میری؟
همان طور که از پله ها پایین می رفتیم گفت:
نه باخاله پروانه میرم
-خاله با نبود نفیسه کنار اومده؟راستی می دونم خوشگلم
حرف آخرم را به شوخی گفتم وخندیدم
مامان:اره کنار اومده وقتی به آینده فکر می کنه که دخترش می خواد باعث افتخارش بشه باعث دلگرمیش میشه..در ضمن خوشگلی ولی دیگه بچه نیستی که تند تند ازت تعریف کنم اونموقع بچه بودی الان دیگه خانوم شدی.من موندم تو با این وروجکیت چرا هنوز نتونستی ارمانو تور کنی؟؟حتما صیاد خوبی نیستی!از تو بعید نیست بری ازش خواستگاری کنی
چشمانم را گرد کردم وبا تعجب به مامان خیره شدم:
دمت گرم مامان من برم خواستگاریش؟!مگه آرمان ماهیه؟؟
مامان:من کی این حرفو زدم؟فقط شوخی کردم
-منظورت همین بود دیگه.
مامان:واسه هر حرف یه جواب تو استینت داری.من برم اشپزخونه یه چیزی بخورم بعد میرم دنبال خاله.
-باشه خوش بگذره!
مامان:ممنون دخترکم!
خوشبختانه با مادرم بسیار صمیمی بودم..حرفی نبود که میان من واو مخفی باشد..وقتی با مادرم حرف می زدم سبک می شدم..حس پرواز کردن به سراغم می آمد..آخرین پله را پایین رفتم صدای آیفون بلند شد.مریم خانم در را باز کردو گفت:
پارمیس خانم بودن.
-بله میدونم میخواست بیاد اینجا.
چند دقیقه بعد پارمیس وارد خانه شد وبا صدای بلند گفت:
به به دختر خاله ی خلم!چطوری تو؟
-اولن سلام دومن من خلم یاتو که اینجوری داد میزنی؟!
پارمیس:عزیزم اصلا من خلم تو خودتو ناراحت نکن…سلام خوبی؟
-بد نیستم شما چطوری؟
پارمیس:من عالیم.اگه هم شام بریم بیرون بهتر می شم!!یعنی بهتره اینجوری بهت بگم..قراره شام بریم بیرون
-با کی؟چرا قبلش به آدم نمی گی؟
پارمیس:با ساحل دیگه.مانیا حالا چه فرقی می کنه؟
همیشه من ونفیسه وپارمیسی که از ما دوسال بزرگ تر بود اوقاتمان را باهم سپری می کردیم تا اینکه با دختر خدمتکار جدید خاله پوران آشنا شدیم چندوقتی که آن جا بودند رابطه ی خوبی با هم داشتیم واین رابطه رفته رفته گرم وصمیمی تر شد
کمی فکر کردم:
-حالا با چی بریم بیرون؟
پارمیس وسط سخنم پرید و گفت:
با ماشین پارسا
-دست تو چیکار می کنه!!
پارمیس:منو دست کم گرفتیا..کار من چیه؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رویای عاشقانه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles