عنوان رمان:روزگار تلخ
نویسنده:زویا ابراهیمی
تعداد صفحات پی دی اف:۸۹
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان مربوط به دختری میشه که چند سال قبل عاشق کسی بوده و اون فرد ترکش میکنه .حالا بعد گذشته ۴ سال با اصرار خانواده نامزد میکنه و از زندگیش راضیه . اما توی یک مهمونی کسی رو قبلا دوست داشته میبینه و از اون بعد مشکلات و ماجراها شروع میشه ……
آغاز رمان:
بازم کلید یادم رفته بود صدای باز شدن در بهترین چیزی بود که میشد شنید گرما دست بردار نیست , لباسام از شدت گرما چشبیده به تنم ,امروز خسته کننده ترین روز بود.بیخیال همه چیز فقط موبایل رو بزارم کنار … یک … دو…سه…
خنکی آب استخر که با یه شیرجه فرو رفتم توش تمام بدنم رو گرفت آخیش چه حس خوبی ….
چند باری از این سر تا اون سر استخر رو شنا کردم وای تو تابستون استخر داشتن تو خونه بهترین چیزه ممکنه. خستگی زیاد مانع شد تا بخوام بیشتر شنا کنم, از استخر بیرون اومدم اما چون لباس تنم بود حسابی سنگین شده بودم .کیفم رو از اون سر استخر برداشتم و رفتم سمت حموم استخر,آخه محال بود با این وضع مامان و دایه بزارن برم حمام توخونه یا اصلا پام رو بزارم تو خونه , یه دوش سر سری گرفتم و تمام لباسای خیس رو پرت کردم گوشه حموم تا بعدن برم و برشون دارم یکی از حوله های سونا رو پیچیدم به خودم و از همون در پایینی رفتم تو خونه .
سعی کردم بی سر و صدا برم بالا, برسم به اتاقم از آشپز خونه صدای دایه میامد که داشت سر جعفر غرمیزد از مامان هم خبری نبود . پله ها رو دو تا یکی کردم و رفتم بالا و سریع خودم رو انداختم تواتاق , باد خنک کولر به بدن خیسم میخورد و حس خوبی بهم میداد با بی حالی تمام یه دست لباس گشاد و خنک پوشیدم , مو های خیسم رو بالای سرم جمع کردم گوشی موبایلم رو برداشتم , اومدم پایین به راهرو که رسیدم صدای مامان از پشت سرم مجبورم کرد که بایستم.
مامان- به به خانم سلام خسته نباشی .
- سلام مامان مرسی ولی واقعا خستم گرما آزار دهندس .
مامان- دیدمت نرسیده با کله رفتی تو آب .بیا بریم یه شربت بخور یکم حالت جا بیاد .
همراه مامان وارد حال شدیم دایه که از غر زدن سر جعفراین باغبون بیچاره خسته شد بود نشسته بود روی راحتی و زیر لب نا مفهوم هی غر میزد .سلام بلندی به دایه کردم که از جا پرید.
دایه- دختر ورپریده چته ؟ زهرم ترکید .
خنده بلندی کردم و نشستم کنارش گفتم : دایه جون تو از بس عصبانی هستی وهی غر میزنی زهره این جعفر بدبخت و اون ثریا رو میترکونی منم یه بار زهره تو رو بترکونم.
چپ چپ نگام کرد و خواست چیزی بهم بگه اما انگار پشیمون شد بلند شد و همون جور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت : ورپریده الان از راه اومدی خسته ای باشه بعدن به حسابت میرسم.
با این حرف دایه خنده بلندی کردم و خودم رو ولو کردم روی مبل راحتی .مامان بی حرف خیره شده بود بهم وقتی این جوری نگام میکرد میدونستم چی میخواد بگه برای همین حرفی نزدم تا خودش شروع کنه به غر زدن .اما انگار این دفعه بخت با من یار بود و تلفن زنگ خورد و مامان رفت تا جوابش رو بده . دیگه کم کم لم دادنم تبدیل به خوابیدن شد تلوزیون رو روشن کردم همون موقع ثریا با یه لیوان شربت آلبالوی خوش رنگ آمد سمتم .
همونجوری که لیوانُ رو روی میز میزاشت گفت : سلام خانم خسته نباشین .
لبخند کمرنگی زدم و جوابش رو دادم .لیوان شربت رو برداشتم و لاجرعه سر کشیدم و بازم هم دراز کشیدم روی مبل .
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم .بدون این که شماره رو نگاه کنم جواب دادم .
-بله….
صدای مردونه و گرمی تو گوشی پیچید, سلام عرض شد خانم خانما خواب بودی ؟
-سلام سام… اوهوم خواب بودم.
سام – باشه الان که بیدارت کردم یه آب به سر و صورتت بزن حالت اومد سر جاش بهم زنگ بزن .
-اوکی
تلفن رو قطع کردم وپرتش کردم رو میز و بازم چشمام رو بستم . سام نامزدم بود بلاخره بعد از ۴ سال راضی شده بودم ۴ سال عمر طولانیه .۴ سال پیش بازم داشت تو ذهنم نقش میبست برای همین سریع چشمام رو باز کردم و از جام بلند شدم. کش و قوسی به بدن خشک شدم دادم و رفتم سمت آشپز خونه از قرار همه ناهارشون رو خورده بودن با نگاه کردن به ساعت که ۵ بعد از ظهر رو نشون میداد حدسم به یقین تبدیل شد رفتم سر گاز در قابلمه ها رو برداشتم با دیدن خورشت قرمه سبزی خواب کلاً از سرم پرید .
مثل همیشه که غدای سرد و به گرم ترجیح میدادم یه بشقاب برداشتم و غدام رو کشیدم و مشغول خوردن شدم تازه قاشق دوم و سوم رو میخوردم که صدای موبایلم در اومد , حتما سام بود , بدو بدو رفتم سمت گوشی و جواب دادم.
با همون دهن پر سریع گفتم : جانم عزیزم .
سام خنده کوتاهی کرد و گفت :خفه نشی .
لقمه تو دهنم و قورت دادم و همون جور که به سمت آشپزخونه برمیگشتم گفتم: خفه هم بشم به نفع تو میشه که…
سام لحن جدی به خودش گرفت و گفت : بازم چرت و پرت گفتی؟
بلند خنیدیدم و گفتم : شوخی کردم عصبانی نشو آقا .راستی سلام خسته نباشی . چه طوری ؟ چه خبر؟ چی کار میکنی؟ کجایی؟ شرکت چه خبر ؟ خودت چه خبرا ؟ خانواده چطورن ؟
سام پرید وسط حرفم گفت : آنا یه نفس بکش , بابا جان چته بستیم به رگبار !
سام – خوبم خانم کوچولو. خبر خاصی هم جز سلامتی شما نیست .کار خاصی نمیکنم دارم با نامزدم حرف میزنم و رانندگی میکنم, الانم دقیقا تو خیابونم , همه کس و همه چیز هم خوبه و رو به راه هستش ,حالا همه اینا رو یه دورم خودت جواب بده .
آخرین قاشق غذام رو خوردم و همونجوری با دهن پر گفتم : منم خوبم خسته بودم ازآخرین جلسه امتحانات مزخرف اومدم خوابیدم .خبر هم ,خبر به درد تو بخور ندارم. الانم ناهار داشتم میخوردم که تموم شد و این که دارم با نامزد خل و چلم حرف میزنم, دقیقا هم وسط آشپز خونه پشت میز نهار خوری نشستم حس و حال این که بلند بشم رو هم ندارم.
سام – باشه پس همن جوری همون جا بشین تا من بیام بلندت کنم.
- کجا بیای ؟
سام- بیام بلندت کنم ببرمت بیرون.
- باشه هستم بیا.
سام- ای بچه پرو ! مدیونی یه وقت بلند بشی تا من برسـم .
- به جان تو اگر از جام بلند بشم.
سام – ۱۵ دقیقه دیگه میرسم , باش که اومدم.
- باشه هستم بیا, میبینمت بای.
بدون این که منتظر جوابش باشم تلفن رو قطع کردم میدونستم سام از این کار متنفره و بیاد حسابی یه گوشمالی بهم میده اما بازم واسه این که لجش رو در بیارم هر دفعه همین کار رو میکردم .بیخیال به فکر کردن به کاری که سام بخواد بکنه شدم , بلند شدم واسه خودم یه چایی ریختم از یخچال هم جعبه بزرگ شیرینی رو در آوردم و نشستم همون جوری مشغول بودم که مامان اومد.
مامان- وای دختر تو کی میخوای درست بشی؟
انگار غرغرهای ظهر که زنگ زدن تلفن مانعش شده بود الان داشت شروع میشد با بی قیدی شونه هامو بالا اندختم و گفتم : مامان سام داره میاد این جا.
سام نقطه ضعف مامان بود .دوست داشت هروقت اون میاد همه چی سر جاش باشه و مرتب.
برای همین بازم غرغر هاش نصفه موند و گفت: خاک بر سرم الان میگی ؟چه بی خبر ؟ شام میاد؟
یه کمی از چاییم رو خوردم و گفتم : خاک تو سر خودش .الان زنگ زد ,شام هم نمیاد میاد بریم بیرون.
مامان همونجوری که با سماور و چایی ور میرفت ثریا رو بلند صدا کرد و بعدشم رو کرد به من و گفت: بلند شو برو میوه ها رو از یخچال بردار بچین تو ظرف.
سرم و به نشونه نفی تکون دادم و گفتم : سام گفته مدیونم از جام تکون بخورم تا خودش بیاد و بلندم کنه الان ثریا میاد همه کارا رو میکنه .
مامان از حرص بلند داد زد: وااااای آناهیتاااااااااااا از دست تو.
خندیدم و همون جوری مشغول خوردن چای و شیرینی شدم مامان هم از بیخیالی من حرص میخورد از آشپزخونه رفت بیرون .زیاد طول نکشید که در زدن و سام اومد.صداش از حال میومد که مشغول سلام واحوال پرسی با مامان و دایه بود و همین جوری میومد سمت آشپزخونه.
سلام بلندی کرد که کنایه دار بود و عصبی, لبخنده مضحکی زدم و گفتم: سلام خوبی بخشیدا شوهرم گفته بود از جام بلند نشم تا خودش بیاد .
خندید و اومد سمتم یهو صندلی رو کشید عقب جوری که نزدیک بود بیوفتم.
شوکه شدم و گفتم : دیونه داشتم میوفتادم .
نوشته دانلود رمان روزگار تلخ اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.