عنوان رمان:رینگ بوکس
نویسنده:آسام
تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۵
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:تا حالا شده بعد از مرگت قصه ی زندگیت رو بنویسی ؟ نشده ؟ اما من تونستم بعد از مرگ روحم ادامه ی زندگیه جسمم رو بنویسم . جسمی که توی رینگ بوکس جون گرفت و بعد …. اصلا مگه بعد از مرگ روحت بعد دیگه ایی هم مهمه ؟!!!
کسی برام نمونده اما آدمای اطرافم باور ندارن ! باور ندارن که دیگه حامدی برای برگشتن وجود نداره این جسم فقط و فقط شبیه حامد اما مالکش روسی . آره روسی !!!
روسی منم . سلطان رینگ بوکس . من زاده ی دستان این رینگم . من وارث جهنمی از خون در بین هیاهوی ( بزن !! بزن !! ) تماشاگرانم . من روسی فرزند رینگ بوکسم !!!!!
آغاز رمان:
امروز صبح مثله همیشه . مثله همه ی این ۸ سال . با کابوسی تکراری تر و ترسناک تر از قبل از خواب بیدار شد . هنوزم از این خواب تمامه بدنش خیس می شد . نفس عمیقی کشید و از رخت خواب بیرون اومد مثله هر صبح هوله اش رو از روی مبل برداشت به روی دوشش انداخت و راهیه دستشویی شد توی آیینه به خودش نگاه کرد بعد مشتی آب به صورتش کوبید زخم زیر چشمش از مسابقه ی دیشب مثل هربار متورم و کبود شده بود و با برخورد آب درد گرفت خواست تو تنهایی برایه خودش ناله کنه اما … به خودش قول داده بود این زخم ها همه و همه تاوانی بود که باید پس میداد اون این مجازات ها رو قبول داشت و به خودش اجازه ی اعتراض نمیداد … با صدای آهنگ بلند سعید غرق در تصویر خیس توی آیینه شد
می بینم صورتمو تو آیینه ……. با لبی خسته می پرسم از خودم …….. این غریبه کی ؟ از من چی می خواد ؟ ……. اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمی شه هر چی می بینم …. چشامو یه لحظه رو هم میزارم ( حامد گردنش رو کج کرد و به مرد زخمیه توی آیینه دقیق تر شد در حالی که توی ذهنش داشت برایه خودش شاید هایی رو تکرار می کرد ) با خودم می گم که این صورتکه … می تونم از صورتم برش دارم ……. می کشم دستمو رویه صورتم هر چی باید بدونم دستم میاد ( حامد هم همراه با خواننده همین کار رو انجام داد اما برخورد انگشت هاش رویه زخم صورتش اونو متوجه زمان کرد همه ی خاطرات پاک شدن و به خودش اومد از دستشویی بیرون اومد و به سمت ضبط صوت سعید حرکت کرد بدونه معطلی خاموشش کرد با قطع شدن صدا سعید که مثله همیشه زیر ماشینی دراز کشیده بود با یه حرکت پا از زیر ماشین بیرون اومد )
+ به به سلام جناب روسی !!
روسی . با خودش تکرار کرد روسی . از کی این لقب رو گرفته بود ؟ … آهان حالا یادش اومد توی اولین مسابقه وقتی کسی هنوز اسمش رو نمی دونست بخاطر پوست سفید و چشمای خاکستری و موهای خرماییش . صداش کردن روسی … حالا سعید داشت با یه کیسه یخ به طرفش می یومد
+ بزار روش . چندبار بگم اگه همون موقع یخ بزاری به این روز نمی یفته !!
سعید . ۶ سال پیش باهاش همخونه شد البته خونه که نبود یه گاراژ مخروبه تو پیست بود . حومه ی تهران . سعید یه تعمیرکار و راننده ی حرفه ایی بود اما بعد از تصادفش دیگه رانندگی نمی کرد فقط کارش تعمیر بود … با کیسه ایی یخی به سمت یخچال رفت چیز زیادی توش نبود اما با همه ی خالی بودنش همیشه ویسکی توش پیدا می شد
- یخچال خالیه سعید
+ آره میدونم کارم تموم بشه میرم خرید
- مهربون شدی ؟
+ خوبی اصلا بهت نیومده نه ؟ گفتم دیشب داغونت کردن حال نداری بری
- نه میرم تو شهرم کار دارم . سوییچ موتور رو بده
سعید دوباره از زیر ماشین بیرون اومد و سوییچ رو به سمت حامد انداخت … یه موتور هزار قدیمی که دوتایی باهم شریکی خریده بودن … تابستون بود مثله همه ی تابستونا گرم اما حامد بخاطر کبودی ها مجبور بود پیرهن آستین بلند بپوشه مثل همیشه سیاه . با یه شلوار لی آبی روشن . کلاه ایمنی رو رویه سرش گذاشت و با یه هندل موتور رو روشن کرد از صدقه سریه سعید همیشه موتورش رویه فورم بود . توی راه سکوت کرده بود حتی صدایه ذهنشم جرات نداشت سکوتش رو بشکنه . توی ورودی شهر مثله همیشه کناره بهشت زهرا توقف کرد هیچ وقت پا تویه این قبرستون نزاشته بود آخه خجالت می کشید از همون بیرون چشمی خیس کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد … بعد از رفتن به کوچه ی قدیمیشون و نگاهی از دور انداختن به خونه به فروشگاه غذایی اومده بود تا خرید کنه … سبدی به دست گرفت و بین غرفه ها گشت و هر چی می خواست از قفسه ها به محض دیدن برمی داشت تو حال و هوایه خودش موقع پیچیدن به یه سبد چرخ دار برخورد کرد دختر لاغر و برنزه ایی بود با کلی آرایش
- معذرت می خوام
= آقا حواست رو جمع کن دستم درد گرفت
- من کوتاه میام تو پرو تر می شی . زور نداری واسه چی چرخ دار تکون میدی که بزنی به یکی !!
= نه بابا !! همه مثله شما هرکول نیستن !! بچه پرو … !!
با شنیدن این حرف حامد می خواست برگرده و داد و غال به پا کنه که با صدایی آرامشی به درونش رسوخ کرد
_ مهم نیست آقا شما کوتاه بیاین اون فقط می خواست خودش رو به شما نشون بده آخه از وقتی اومدین دنبالتون بود همه تو فروشگاه فهمیدن ولی شما متوجه نشدین !!
حامد ابرویی بالا انداخت و دوباره برگشت تا به اون دختر نگاه کنه که با نگاه خیرش برخورد کرد پوزخندی زد و برگشت سمت همون دختر خوش کلام
- عجب آدمایی پیدا می شن !!
_ البته این خاصیت انسان هاست
حامد دوباره با سردرگمی به دختر سفید پوست . سیاه چشم . ابرو کمون . کمی تو پر . خیره شد دختر با دیدن این نگاه حامد لبخند آرومی زد
_ تفاوت !! متفاوت بودن آدم ها . بینه بقیه ی موجودات توی یک گونه انقدر تفاوت وجود نداره که توی گونه ی انسان ها پیدا می شه !!
این رو گفت و از کناره حامد رد شد برایه لحظاتی تو این ۸ ساله حامد اولین بار دوباره احساس آرامش کرده بود و با وجود رفتن دختر چند لحظه به جای خالیش خیره شد … توی مسیر برگشت به گاراژ . حامد از چند جای دیگه هم خرید کرد تا اینکه بالآخره از شهر بیرون زد و به سمت خونه راهی شد دوباره غرق افکار خودش بود که جلوتر متوجه صدای جیغ و داد یه زن شد انگشت هاش رو بیشتر دور دسته ی موتور چرخوند و سرعت موتور بیشتر شد … چهارتا مرد موتور سوار بودن که جلوی ماشین دختری رو گرفته بودن و می خواستن … بدونه هیچ حرفی حامد جلو رفت و با مشت هایی سنگین به جون پسرای جوون افتاد اونا با دیدن حامد احساس خطر کردن رفته رفته ماشینای دیگه هم داشتن نگه میداشتن پس پا به فرار گذاشتن
_ ممنونم آقا
برگشت به سمت صدا . همون دختر تو فروشگاه بود با تمامه لرزی که از ترس تو صداش بود اما هنوزم می تونست حامد رو آروم بکنه … حامد لبخندی زد
- تفاوت بینه آدما زیاده دیگه !!
دختر خندید چه خنده ی شیرینی اما برایه حامد مهم نبود تنها چیزی که توجه اش رو جلب می کرد تن صداش بود و لحن کلامش
- می تونید رانندگی کنید ؟!!
_ البته فقط به کمی نشستن نیاز دارم !!
= آقا چه خبر شده ؟ خانوم خوبید ؟
_ ممنون آقا . بله خوبم بفرمایید
حامد از پشت سر نگاهی به مرد میان سال انداخت که داشت با قدم هایی نیمه تند به سمت ماشینش برمی گشت خشمی در درونش شعله کشید
- حالا که میدونه جونش در خطر نیست اومده می پرسه !! از این آدما متنفرم !!
_ شاید !! مهم نیست خدا به من کمک می کنه و کسی مثل شما رو برام می فرصته !! مگه نه ؟
- نه !! نه همیشه اینطور نیست !! هیچ وقت با این اعتماد جلو نرو !!
دختر سردرگم تو چشمای خاکستریه روشن حامد خیره شد می تونست انزجار . خشم . نفرت رو از درون نگاهش بخونه و این قیافه ی به ظاهر سرد حامد رو براش به پسر بچه ی معصوم و ترسیده ایی بدل می کرد
- بهتره دبگه برگردین به خونتون
_ البته اما اگه می شه لطفا همراهیم کنین چون می ترسم دوباره برگردن
حامد لباش رو با زبونش خیس کرد بعد در حالی که به چکمه های سیاهش نگاه می کرد انگشتی زیر دماغش کشید ( باشه . شما راه بیوفتین من دنبالتون میام می تونید من رو از توی آینه ی وسط ماشین ببینید ) از وقتی ریحانه تو راه با هر نگاه مطمئن می شد حامد داره دنبالش میاد با خیال راحتری می تونست به علت رفتارهای حامد فکر کنه آخه عاشق این کار بود و البته از هدفی لبریز بود … ! بخاطر همین روانپزشک شده بود … وقتی به در بزرگ ویلای خونه ی پدر خدابیامرزش رسید ماشین رو متوقف کرد و برای تشکر کردن از حامد پیاده شد حامد همراه موتور درست مقابلش ایستاد شیشه ی کلاه ایمنیش رو بالا کشید
_ واقعا ازتون ممنونم آقای …. ؟
- مشفق . حامد مشفق !
_ بله خوش وقتم . منم ریحانه نامدار هستم
- تنها زندگی می کنید ؟ اونم تو این باغ ؟
_ البته بعد از مرگ پدرم تو این باغ همراه خاطراتش با دایه زینب و عمو رحمان . سریادار های باغ . زندگی می کنم .
- خوب بهتره دیگه این راه رو تنهایی نرین
_ باشه حتما . مثل اینکه با هم همسایه هستیم . شما کجا زندگی می کنید ؟
- ( لبخند تلخی زد ) دیگه باید برم !
_ صبر کنین این کارت منه اگه به کمکم احتیاج پیدا کردین خوش حال می شم امروز رو براتون جبران کنم !
حامد نگاهی به کارت ویزیت خانوم دکتر ریحانه نامدار انداخت و به لبخندی بسنده کرد شیشه کلاه ایمنی رو پایین کشید و با حرکتی آروم از مقابلش دور شد ………….
حامد و سعید مشغول خوردن نهار بودن … دیدن صورت همیشه کبود حامد باعث آزار سعید می شد آخه از وقتی که ۶ سال پیش حامد . سعید رو از دست ۳ تا از طلب کارهاش نجات داده بود و باعث شده بود از دستشون کتک نخوره . حامد برای سعید شده بود تنها عضو خانواده . تنها برادر . چون سعید از وقتی که یادش بود هیچ کس رو نداشت و به قول همه از زیر بوته به عمل اومده بود … دلش رو زد به دریا با نگاهی زیر چشمی به حامد بحث رو پیش کشید آخه سعید ناسلامتی برادر بزرگتر بود
+ این کار ها رو نکن جوون مرگ می شی آخرش ؟!
- من سیگار نمی کشم . مشروب نمی خورم ( وقتی حامد این حرف هارو می گفت خوب می دونست سعید می فهمه منظورش به اونه ) در ضمن ورزش هم می کنم . پس چرا باید جوون مرگ بشم ؟
+ کاش همه ی اون کارها رو می کردی . آخرش تو ۵۰ سالگی میمردی . اما مطمئنم با این ورزشی که تو می کنی یک شب باید تو ۲۵ سالگیت لاشه ات رو از زیر پای یه دیو بی شاخ و دم بیرون بکشم !!
- نترس من ۱۰۰ تا جون دارم !!
+ اولا ۷ تا جون نه ۱۰۰ تا . ثانیا گمونم ۷ تاشم دادی به باد !!
- بس کن . نهارت رو بخور اگه الآن بیژن بیاد چیزی برات نمیزاره !!
+از این مردک متنفرم . اون تو رو به این راه کشید . متوجه نیستی داره نابودت می کنه ؟! داره ازت سوء استفاده می کنه ؟!!!!
- چته ؟! من فقط همخونه اتم . واسه چی انقدر نگرانی به خرج میدی ؟! اگرم نباشم هم شبا راحت می خوابی . هم لازم نیست پرستار من بشی !!! هوم ؟!!
+ دستت درد نکنه . خیال می کردم احساسی که من بهت دارم تو هم به من داری ؟
- تو هیچی از من نمی دونی سعید ؟!!
+ باشه با اینکه تو میدونی اما یه بار دیگه می گم . من سعیدم فامیلی ندارم چون یتیمم . ۲۷ سالمه شایدم بیشتر شایدم کمتر . تعمیرکار و راننده ی مسابقم اما بعد تصادفم فقط تعمیرکارم . تو چی پدر ت . مادرت . خواهرت …
- خفه شو سعید . خفه شووووووووووووووو !!!
+ ( با بهت به حامد خیره شد ) …………. باشه . باشه آقا حامد . باشه !!
حامد با شنیدن اسم خانواده . مثل هربار عصبانی شد . دلش نمی خواست عصبانیتش رو سر سعید خالی بکنه . اما خیلی وقت بود اوضاع تحت کنترل نبود . حرف های حامد بدجور قلب سعید رو شکست بدون خوردن بقیه ی غذاش . سوییچ رو برداشت و به طرف درب حرکت کرد . پشت در بیژن آماده برای کوبیدن در ایستاده بود . مثل همیشه فردای مسابقه می اومد و پول هایی که سهم حامد از شرط بندی بود بهش می داد
= سلام . راننده !!
سعید نگاه بدی بهش انداخت و بدون حرفی خواست به طرف موتور حرکت کنه . بیژن می دونست سعید چقدر از اون بخاطر حامد متنفره پس بدون نگاه به سعید تنها با صدایی بلند تکرار کرد ( هیچ وقت نزار نفرتت از دشمنت توی قضاوتت تاثیر بزاره !! )
بیژن این رو گفت و وارد گاراژ شد و درب رو بست . سعید بدونه هیچ عکس العملی تنها چند دقیقه ایستاد حق با بیژن بود اما هر کاری کرد نتونست خشمش رو کنترل کنه پس سوار موتور شد و سوییچ رو چرخوند با صدای موتور . حامد به طرف پنجره رفت . بیژن مشغول چیدن بسته های پول . روی میز شده بود . و به رفتن سعید چشم دوخت به خودش قول داده بود دیگه به هیچ کس وابسته نشه چون باید به تنهایی مجازات می شد . شاید تنهایی هم جزئی از مجازاتش بود اما بدونه اینکه بدونه مثل یه سایه ی بی نام و نشون به سعید تکیه کرده . بیژن متوجه اوضاع شده بود می دونست این دوتا رفیق باهم دعوایی داشتن . دعوایی که به اون ربط داشت . ترجیح داد بحث رو عوض بکنه
= واسه آخر هفته یه مسابقه هست . شرط بندی روش خیلی بالاست با پولش می تونی از مسابقات کنار بکشی !!
- من هیچ وقت دنبال پول نبودم . خودت که این رو بهتر میدونی ؟!!
= آره ! شاید . اما من خیلی چیز های دیگه است که نمی دونم !!
- منظورت چیه ؟!!
= چقدر واسه بودن ادامه این مسابقات مصمم هستی ؟!!
نوشته دانلود رمان رینگ بوکس اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.