عنوان رمان: انتخاب اشتباه
نویسنده:behzad…b
تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۰
تعداد صفحات جاوا:۱۵۲۹
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستام یه دختره…از نظر خودش عادی…دختری که خیلی عاشقه ولی یه عشق اشتباهی…عشقی که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی های دیگه رو هم به بازی میگیره…دختر قصه ی ما محیاست…و اما…محیای چه کسی؟؟؟
آغاز کتاب:
در اتاق را محکم به هم کوبیدم…درجا پریدم صدای تکان چهارچوب خودم را هم ترسانده بود!
به سمت کتاب هایم رفتم که در پشت سرم باز شد…نیازی به برگشتن نبود خوب میدانستم مامانه,نفس های تندش نشان از عصبانیتش داشت
_گوش کن ببین چی بهت میگم محیا …بار آخرت باشه که رو حرف پدرت…
میان حرفش پریدم:مامان …مامان چرا نمیخواید قبول کنید بابا داره بخاطر ترس از حرف بقیه منو بدبخت میکنه
مامان: بدبخت؟؟؟تو به ازدواجت با پسر کیان میگی بدبختی؟؟؟پس آوازه ات توی فا میا چی؟؟؟اون بدبختب نیست
از عصبانیت دندان هایم راروی هم فشردم ترجیح میدادم سکوت کنم…اما مامان دست بردار نبود
_گوش کن ببین چی بهت میگم عقد سروش یعنی پایان همه چی…به خودت نگاه کن…حقیر…حقیر و حقیر! حتی فکرشم نمیکردم که یه روز شرمنده ام کنی…تو محیا…ساکت میشی و خوش وخرم میری تو مراسم پسر خاله ت همونجا احساس بچه گونه ات رو چال میکنی مبادا جلوی خانواده ی کیان خجالت زده بشیم…اصلا نمیخوام نامزدت چیزی بفهمه!
نگاهی پر خشم به من انداخت واز اتاق خارج شد…پوزخند زدم…شاید مامان نمیدونست که تون همه چی رو میدونه…اونم کامل تر از همه…چشهام روی هم افتاد و اتفاقای اخیر بین تموم سلول های مغزم تکرارشد…
***
من محیا…محیا کریمی…عزیز دردانه ی محمد…کسی که همیشه قانون ها بخاطرش نقض میشد محیای مریم…
محمد…پدرم تنها مردی که همیشه برایم حکم پشتیبان را داشت..تا ۱۵ سالگی تنها مردی بود که احساس دوست داشتنش همیشه همراهم بود سر بلند میکردم و با غرور درمیان دوستانم میگفتم : من فقط پدرم را دوست دارم تنها مرد دوست داشتنی زندگی ام…
۱۵ سالگی ام…چه زود تمام شد…شروع ۱۶ سالگی شروع احساسات بقول مامان بچه گانه ام شد حضور پررنگ مردی غیر از پدرم…مردی بنام سروش…سروش پسر خاله ام…
پدرم دبیر بود… همیشه صدای حافظ خواندنش آرامشی بود برای خانواده ی کریمی…چندسالی از بازنشسته شدنش میگذرذ..تنها چیزی که برایش باقی مانده بود دست هایی لرزان و خاطره واحترامی از دانش آموزانش بود
مامان مریم خانه دار بود خیلی کم پیش می آمد که با صدای بلند با ما حرف بزند…
اولین بچه ی خانواده مارال بود خواهر بزرگم ۷ سال پیش با صادق پسر عمه ایمان با عشق ازدواج کردند صادق پسر خوب وآرامی بود درست مثل مارال…تنها مشکل زندگی اشان این بود که صاحب فرزند نمیشدند
بعد از مارال , مانیاست…بی منطق ترین فرد خانواده …! مارال ۴ سالی هست که با برادر دوست قدیمی پدر ازدواج کرده…سجاد داماد دوم خانواده پسر متمول و خوش برخوردی بود ولی متاسفانه مثل یک طلسم پنهانی مانیا نیز صاحب بچه نشد…! هربار بارداری مانیا بعد از چند ماه شادی و بعد… سقط جنین آن هم بدون دلیل…
شادی را از خانه ی ما میگرفت…بعد از او هم من…محیا…۲۱ ساله … پدرم هیچوقت موافق دانشگاه رفتن دخترها نبود مارال و مانیا به همین دلیل هرگز دانشگاه نرفته و ازدواج کردند ولی من…نه!
قبولی ام در رشته ی پزشکی تبریک ها و لبخندها از این اتفاق باعث شد پدرم نه بطور قطع ولی نسبس موافق رفتنم به دانشگاه شود… ومن موفق شدم…شاید چون فکر میکرد رفتنم پی درس و دانشگاه فکرم را از سروش و بالطبع سرو صداهای همیشگی خانواده را ساکت میکند…همینطور هم بود تا اینکه…
بگذریم …درست ۱۱ سال بعد از من مامان باز هم باردار شد…بارداریی که به شدت اعتراض ما دخترها را به همراه داشت چون بنطر ما برای برادر دار شدن خیلی دیر بود…ما همه بزرگ شده بودیم… ولی درست بعد از ۱۱ سال خداوند مانی را به خانواده ی ما داد وما ۶ نفره شدیم…
وضع مالی پدر معمولی بود البته بنظر من معمولی رو به پایین …چون از خیلی از خواسته ها باید میگذشتیم تا مشکلی در دخل و خرج خانه رخ ندهد…
۱۵ سالم که تمام شد درست شب تولدم سروش پا در تنهایی واحساسم گذاشت تنها پسر خانواده ی مادری والبته آرامترین پسر…احساسم به سروش روز به روز پرشور تر میشد و کم کم راز تک نفره ام به گوش همه رسید وبالخره توسط مانیا به بابا…اوایل کسی جدی نمیگرفت این سروش گفتن ها را این رنگ گرفتن ها در حضور سروش لرزیدن دست ها…زیبایی های مختص به بودن سروش…همه به نام حس بچگی کنار میرفتند اما ماند…حسم ماند تا امروز…۲۱ سالگی ام با عشق سروش ماند… دعواهای بابا… متلک های دایی و زن دایی ها…و خانواده ی مادری یک طرف…و نگاه سروش از طرف دیگر…
روزی که کنارم نشست همان عصر جمعه ی لعنتی…همان عصر کذایی…
_محیا؟؟؟
نیازی نبود برگردم…تند و بی هوا گفتم:
_جانم…
نگاه سروش مهربان و با آرامش… : میشه بیای اتاقم باهات کار دارم
دلم فرو ریخت شادی تمام سلول های تنم را ذر برگرفت…
روبه رویش نشستم روی تخت خوابی که متعلق به عشقم بود…روی صندلی جا گرفت و با محبت گفت:
_درس و دانشگاه خوبه؟؟؟
با اشاره ی سر علامت مثبت دادم…نگاهم کرد… بیقرار بود به راحتی میشذ فهمید… با خیالی راحت گفتم:
_چیزی میخوای بگی بگو سروش؟؟
نگاهم کرد و گفت: محیا من مطمئنم که تو دختر عاقلی هستی… راستش دوس داشتم بالخره این موضوع رو تموم کنم…مامان نمیخواست تو فعلا مطلع بشی… ولی نمیخوام…
سکوت کرد… نگاهم اطراف چشمانش میچرخید…
_گوش کن محیا من ۲۵ سالمه…درسم تموم شده و کارم وراهم رو انتخاب کردم…تو شاید …
میان حرفش پریدم: سروش تو هر طوری باشی من دوستت دارم نیازی نیست با خودت کلنجار بری.
سروش سر بلند کرد نگاهش قرمز بود…چشمهای قهوه ای و درشتش را روی هم فشرد…
_ مشکل من هم همینجاست…
ابروهایم به هم نزدیک شدند نگاهش کردم …مشکلش؟؟؟ حس من مشکلش بود…بعد از این همه سال سکوت و لبخند من مشکلش بودم؟؟؟
نوشته دانلود رمان انتخاب اشتباه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.