عنوان رمان:سیاه بازی
نویسنده:m.medya
تعداد صفحات پی دی اف:۶۹۲
تعداد صفحات جاوا:۳۴۴۶
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:سیاه بازی حکایتی تلفیقی از زندگیِ دو مَرده.. هر کدوم درست و نادرستِ خودشون رو قبول دارن و هر کدوم به نحوِ خودشون دنبالِ معنیِ واقعیِ زندگی میگردن!درستِ یکی نادرستِ اون یکی؛ مردونگیِ یکی نامردیِ اون یکیه!براشون مهم نیست.. راه و رسم زندگیشون بر پایه ی درست و غلط هاییه که با شخصیتشون عجین شده!سیاه بازی ولی واژه ی کلیدیِ این بازیه! واژه ای که ناخوانده و مرموز با زندگیشون گره خورد و سرنوشت و زندگی خیلی از نزدیکاشون رو تحت شعاع قرار داد!
آغاز کتاب:
_دیشب اومدم خونتون نبودی….. راستشو بگو کجا رفته بودی؟ به خدا رفته بودم…
_رفته بوده دنبالِ داش سیای ما ببینه باز کجا گوسفند میچرونه؟!
سرش را به سختی از زیرِ اتوموبیل بیرون کشید و نگاهش به کفش های کهنه ی اسی افتاد.چپ چپ نگاهش کرد!
_ نه خیر.. رفته بودم دنبالِ بزمچه های محل… سلامت کو؟
اسی جلوتر آمد و نیشش را تا بناگوش باز کرد.
_نوکرتم و سلام…! چی میخوری؟
خودش را از زیرِ ماشین به بیرون سُر داد.
_چیز… میخوری توام؟
دوباره خندید.
_با ما به از آن باش که…..
پشتِ سرش را با دست خاراند.
_حالا هر چی..! کِفین گارداش؟
سرش را با تاسف تکان داد.
_گند زدی تو ضرب المثل….صدبار گفتم وقتی زیرِ این لامصب ام فک نزن.. تمرکزم به هم میریزه!
بعد با حرکتی نمایشی آدامس داخل دهنش را جلوی پایش تف کرد.
_بیا… کوفت دارم میخورم.. یه آدامس موزی هم میخوریم باید اجازه بگیریم ازت؟
اسی خندید.. خم شد و دستش را با حالت لوتیگری اول به آدامس و بعد به زمینِ زیر پایش زد.!
_کوچیکتم بی اعصاب… خاکِ پا.. آدامستم! ولی خودمونیما… زیرِ چه عروسکی بودی! کوفتت بشه!
آچار را به طرفش نشانه گرفت که با دو خودش را پشتِ ۲۰۶ سفید رنگ قایم کرد!
_جرات داری بزن… ببین اوستا چیکارت میکنه! دِ بزن دیگه!
دستش را با دستمالِ روی کاپوت پاک کرد و به طرف اتاقک کوچک تعمیرگاه راه افتاد.
_بیا بیرون ننه مرده! کاریت ندارم! بنال بینم واس چی اومدی؟
اسی با حرکتی خنده دار از پشتِ ماشین بیرون پرید و سر و صورتش را بوسید.
_نوکرتم داش سیا.. مینالم ولی جون من نه نگیا؟
درِ اتاق را باز کرد.. روی موکتِ نیمه سیاه و کثیف، با همان لباسِ سیاه تر نشست و زانویش را بغل گرفت.
_بگو بینم.. فقط اگه در موردِ این آهن هاست باس بگم..
انگشت شصتش را به طرفش گرفت.
_همین از دستم برمیاد!
پوفی کرد.
_جونِ اسی… یعنی اسی بمیره؟ فقط یه ساعت.. به جونِ خودم اگه کارم لنگ نبود این ورا آفتابی نمیشدم! میدونم اوستات ازم شکاره!
سکوتش را که دید دستش را به چانه اش کشید و چشمانش را ملتمس ریز کرد.
_یه ساعت.. جونِ داداشم یه ساعت!
_باز چه گُهی میخوای بخوری اسی؟ خودتو به …
_خودمو به هیچی نمیدم… بابا خودت میدونی که قضیه چیه؟!
لبخند کمرنگی روی لبهایش نمایان شد و چهره اش را کمی بازتر کرد.
_آها.. پس بازم زری جون؟
اخم کرد و سرش را پایین انداخت!
_زری جون چیه داداشم؟ زری خانوم.!
_ببند حالا.. چه مرگته تو؟ مگه نگفت نه و تموم؟
با چهره خنده دار ولی جده ای به رو به رو خیره شد.
_خیلی لامروته میدونی؟ ولی رامش میکنم… مالِ خودمه داداش! نمیدم دستِ این و اون!
سرش را تکان داد و ضربه ای به شانه اش زد.
_کی میخوای بفهمی عشق و عاشقی کشکه؟ همین زری..
_زری خانوم!
_همین زری خانومتون میبینه پول نداری که نه میگه بهت! اگه تو هم یکی از این آهنا رو سوار بودی الان مادرِ بچه هات بود!
از جایش بلند شد و سرهمِ تعمیرکاریِ آبی رنگ را از تنش خارج کرد. اسی بی صدا و ناراحت پشتِ سرش راه افتاده بود. وسطِ تعمیرگاهِ بزرگ ناچار و ناراحت ایستاد و چشمانش را با کلافگی بست!
_نمیشه مرتیکه…! چرا نمیفهمی؟ این ماشینا که اینجاس برابر با قیمتِ خون اته!
اسی دور زد و رو به رویش ایستاد.
_چی میشه نرینی تهِ دلِ ما هان داداش؟ بابا میخوام ببینم بهم میاد؟ یه بار منو پشتِ فرمونِ این بی صاحاب ببینه عاشقم میشه به قرآن!
سرش را با تاسف تکان داد.
_میخوای پز بیای؟ با چیزی که مالِ یکی دیگس؟ دِ مغز تو سرته یا پهن؟
نگاهش معنا دار شد.
_ئه؟ اینجوریاس؟
یقه ی خرگوشیِ پیراهنش را با خشم جمع کرد و از سرِ دلسوزی به ناچار گفت:
_کدومشو میخوای بی شرف؟
خنده روی لبهای کبودِ اسی نشست.
_قربونِ دلت برم داداش.. همین عروسکی که..
نگاهِ وحشتناکِ رو به رویش را که دید حرفش را عوض کرد!
_این عروسکی که زیرش خوابیده بودی نه اونی که کنارش بود… جونِ تو میخواستم همونو بگما؟
نگاهی به ۲۰۶ سفید رنگ انداخت.
_ به اوستا چی بگم مرتیکه؟ تو آخر منو به یه چی چی میدی!
اسی جلو امد و صورتش را بوسید.
_به خدا تا عمر دارم نوکرتم.. مگه نمیگی کلیدا دسته خودته؟ خودت میکشی پایین دیگه کرکره رو.. زری الان از دبیرستان تعطیل میشه! شب نشده اینجام!
به عقب هولش داد.
_گورتو گم کن همه صورتم و تفی کردی.. چی بکشه از دست تو این زر…
_زری خانوم داداش… چاکرتیم!
نوشته دانلود رمان سیاه بازی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.