عنوان رمان:خواب زده
نویسنده:الناز محمدی
تعداد صفحات پی دی اف:۷۲۵
تعداد صفحات جاوا:۳۶۰۰
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:بین آدمها فاصله ها زیاده اماممکنه یک تارمو شباهت تمام زندگیشونو به هم گره کنه…قصه ی یک میوه به ظاهر کرم خورده..قصه یک پوسته ای که هنوز باطنش …ذاتش وباورهاش سالمه… قصه ای آدمی شاید شبیه خودمون… بازهم یک زن ویک مرد وخانواده واجتماع…قصه دوتاخانواده است.دوتاآدم کاملا متفاوت که ازهم دور افتادن… گذشته باعث این موضوع شده… پدری که پسروبرای حفظ آبروش دورنگه داشته..
آغاز کتاب:
بابا چشم هایی منتظر و بیقرار به مردی که پشت میز نشسته بود نگاه می کرد. منتظر لب گشودن او بود. آن همه صبوری و خونسردی مرد آزارش می داد. چه می دانست در دل او چه آشوبی است. عاقبت نگاه مضطر و بی تابش را به سمت همراهش چرخاند. مرد جوان چشم بر هم گذاشت. یعنی حالش را می فهمد. سپس با صدای همیشه گیرا و بمش، شمرده ولی نگران پرسید:
- خب آقای مودت، می شنویم!
آقای مودت روان نویس گران قیمت و طلایی رنگش را روی اوراق مقابلش گذاشت و دست به ته ریش چانه اش کشید و گفت:
- پرونده پیچیده ایه. خیلی پیچیده!
لب های بهار لرزید.
- اون بی گناهه.
نگاه مودت به سمت چشم های خیس دختر جوان کشیده شد. دلش سوخت. لحنش ملایم تر شد.
- در قانون ما اصل بر برائته مگر خلافش ثابت بشه.
با بیقراری گفت:
- مگه ثابت شده که گناه کاره؟
- نه ولی شواهد همه بر علیهشه. شهود، ایمیلاش، وسایل شخصیش، مکالمات ضبط شده ش و هزاران مدرکی که یکیش هم می تونه دال بر جرم یک مجرم باشه.
- ساختگیه!
- شما اینو میگی دخترم، نه قانون! پای امنیت و مسائل سیاسی کشور در میانه.
کیان گفت:
- پر واضحه که این مورد طعمه شده. با کمی دقت هر آماتوری می تونه بفهمه. میشه با تلاش ثابت کرد.
- حرفتون قابل تامله جناب اما دادگاه و قانون بر مبنای سندیت و مدارک حکم صادر می کنه نه ظواهر.
- ممکنه مدارکی در همون ظواهر بی ارزش موجود باشه که بشه همه چیو وارونه جلوه داد، نه؟
- هوش سرشاری دارید شما اما به درد امروز ما نمی خوره.
کیان دست هایش را در هم قفل کرد و به جلو متمایل شد.
- جناب مودت من یک سوال از شما دارم. پرونده رو با تمام مواردی که فرمودید می پذیرید یا نه؟
باز مودت به چانه اش دست کشید و با اندکی تعمق گفت:
- هیچ وکیلی بدش نمیاد چنین پرونده قطور و پر باریو قبول کنه. زحمتش زیاده به شرطی که یه امیدی به پیروزی پرونده باشه نه این که به هر سرش نگاه کنی باخت جولون بده. قبول این مورد یعنی یه ریسک بزرگ برای اعتبار کاری بنده و هر وکیلی که راحت اعتبارشو به دست نیاورده.
- به ساده ترین شکل ممکن دارید میگید نتیجه دادگاه اثبات جرم متهم این پرونده است، نه؟
مودت پلک زد و سر تکان داد. اشک از گوشه چشم بهار چکید. یعنی باید می نشست و روزها را می شمرد تا یک روز تمام دنیا بر سرش آوارشود و زندگیش پیش چشمانش میان زمین و آسمان معلق شود؟ توانش را داشت. می توانست ببیند، بشنود و زنده بماند؟ ته تمام آرزوهایش یک طناب قطور بود که همه زندگیش را دار می زد؟
- یه وکیل وقتی شهره ی شهر بابت حرفه اش میشه که جسارت ریسک داشته باشه. ممکنه ظاهرا همه چی بر علیه آدمی باشه که اسمش به عنوان مجرم تیتر اول روزنامه ها و سایت هاست اما بالای سر یه قاضی هست که هوای بنده هاشو خوب داره.
نگاه مرد به چشم های جسور و خونسرد مرد جوان خیره ماند. کیان لبخند کمرنگی زد و بلند شد.
- دیگه خیلی وقت با ارزشتونو نمی گیریم جناب مودت. روزتون خوش!
بهار با ناباوری نگاهش کرد. این وقت ملاقات را کیان با هزار مکافات گرفته بود. با کلی زد و بند بازی. آن وقت این قدر راحت روز خوش می گفت و آهنگ رفتن کرد! تا خواست چیزی بگوید، کیان به سمتش چرخید و گفت:
- پاشو بهار. دیر میشه. ممکنه آوا هم بهانه تو بگیره.
- پس …
- توضیح میدم بهت. بهتره فعلا بریم.
- اما کیان …
با نگاه پر حرف کیان لب هایش ساکت شد با این که دنیایی نگفته پشت لب هایش ماند. آهی کشید. نیم نگاهی به مودت کرد که هم چنان در سکوت نگاهشان می کرد و حتی جواب روز بخیرشان را هم نداد. کیفش را با سُستی روی شانه انداخت که باز بندش سر خورد و روی ساق دستش افتاد. پاهایش به دنبال کیان کشیده شد. کیان در را باز کرد و کنار ایستاد تا بهار اول خارج شود، اما هنوز قدمی نرفته بود که صدای آرام مرد بر جا نگهشان داشت.
- صبر کنید جناب صدیق. این پرونده رو قبول می کنم.
لبخند به لب کیان آمد و اشک شوق به چشم های بهار. نگاهشان برای لحظه ای در هم مکث کرد. کیان نگاه دزدید و قلب بهار بنای کوبیدن گذاشت. بند کیفش را محکم در دست فشرد و به سمت وکیل برگشت که حالا لبخند کمرنگی بر لب داشت. آن ها را دعوت به نشستن کرد و این بار خودش هم مقابلشان نشست.
به بهار و کیان نگاه کرد و با لحنی تحسین آمیز گفت:
- حقا که باید به برادرتون بابت داشتن چنین خانواده ای تبریک گفت. خب حالا باید از ابتدا بشنوم. جزء به جزء! حتی یک تار مو نباید جا بیفته.
کیان نگاه کوتاهی به بهار کرد و گفت:
- به نظر بنده اول قراردادتونو تنظیم کنید بعد شروع به همکاری کنیم. چطوره؟
مودت با لبخند انگشتانش را در هم قفل کرد و عقب نشست.
- حق با شماست.
حالا بهار آسوده نفس می کشید. تازه فهمید دلیل کار کیان چه بود.
****
ماشین سر کوچه توقف کرد. بهار به کیان نگاه کرد و گفت:
- یعنی فردا ممکنه یه خبر خوب بهمون بدن و بگن میشه امید داشت؟
کیان خنده اش گرفت.
- خمیرم بخواد عمل بیاد مدت می بره دختر خوب. این که کار قضاییه! یه کم دیگه صبر کن درست میشه انشاا…!
- درست میشه یعنی میاد خونه دیگه کیان، نه؟
لبخند کیان محو شد. این یک سال دوندگی و بی خبری و بد خبری، از بهار زنی ساخته بود که آماده یک تلنگر برای فرو ریختن بود اما مصرانه روی پا ایستاده بود تا نشان دهد همیشه امید دارد و تا رگ حیاتش می زند دست از تلاش نمی کشد ولی ممکن بود این تعجیل ها کار دستش دهد. همان طور که چند ماه پیش با اشتباه گرفتن یک سری اراذل و اوباش با خانواده روژان کم مانده بود سرش را به باد دهد. ساق دستش را روی فرمان ماشین گذاشت و کامل به سمت بهار چرخید. آرام گفت:
- به من اعتماد داری؟
بهار سرش را پایین انداخت. از روی او شرمنده بود. نمی توانست اتفاقات گذشته را فراموش کند اما در آن وانفسا تنها کسی بود که به فریادش رسید. قبلا جواب این سوال را طور دیگری داده بود اما حالا …
- پس نداری.
فوری سر بلند کرد و گفت:
- الان بعد از خدا اطمینانم به توئه کیان. امیدم به توئه.
کیان نگاهش را از چهره ی او برداشت و گفت:
- پس برو خونه و مطمئن باش منم همه ی تلاشمو می کنم.
- ممنونم به خاطر …
کیان دست بلندکرد و او ساکت شد.
- فقط به خاطر تو نیست. پس لزومی نداره تشکر کنی. اون پاره ی تن خودمم هست.
بهار رطوبت گوشه پلکش را گرفت و با صدایی بغض دار گفت:
- کاش این جوری نمی شد. تازه داشتیم مثل آدمای عادی زندگیمونو می کردیم.
نوشته دانلود رمان خواب زده اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.