عنوان رمان:طلا های این شهر ارزانند
نویسنده:ھانیه وطن خواه(shazde koochool)
تعداد صفحات پی دی اف:۴۳۲
تعداد صفحات جاوا:۱۴۸۴
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:
همه ی شهر را آب برده است و تو ماندی…
و شاید جنازه ای از من…
گویی شهر هم چونان من دلبند توست…
آری ای سوار بر اسب آرزوها اینبار را میخواهم از تک به تک عاشقانه های نداشته مان گویم…
گوشت را به من میدهی؟؟؟؟
دلم کمی راز دل گفتن میخواهد و بس…
برای تو…
تویی که تمام طلاهای شهر را آّب میکنی و پشیزی هم ارزش نمیگذاری…
تویی که من هم برایت مفتم…
ای سوار بر اسب این روزهای من اندکی خوب بودن مبخواهم و بس…
اندکی ملاحظه…
شاید چیزی شبیه لبخند…
هر چند برای تو کم…
و تو بمان تا ته قصه…
اینبار من میروم و حس های لیلی وارم…
تو که باشی داستان پابرجاست…
من که نباشم داستان یک حاشیه کم دارد و بس…
پس اینبار را به حرمت کم ارزشی طلاهای شهرت بمان…
و دل من شکستن هایش را شکسته تو بمان و خاکشیرش نکن…
آغاز کتاب:
خود دست به کار شد و قفل کمربند را باز کرد و من فقط نگاهش کردم.
چشم روی هم گذاشت و من نگاه به جمعیت از پس شیشه معلوم انداختم و دلم هری پایین ریخت و این نفسها گاهی بازیشان میگیرد.
قدمی از ماشین فاصله گرفتم و نگاهم چرخ خورد و ذهنم چرخ خورد و گاهی من میان سرسرای طبقه بالا میان همه ی تنها شدن های خانه هم چرخ میخوردم…چرخ خوردن را دوست داشتم…از همان بچگی هایی که خانوم نگذاشت خرجشان کنم.
جمعیت سیاه پوش را میدیدم وچشم هایم گاهی میدوید میان جمعیت و دلم اندکی آشناییت میخواست.
نگاه برگرداندم و او تکیه زده بود به ماشین لوکسش و میان پالتوی کوتاهش گرم بود و انگار تنها قلب من این روزها یخ زده تر میشد.
زن های چادری را میدیدم و چادر من کو و نگاه مردان چرا خوره ی جانم میشود؟؟؟
و چه طز هایی میدادم من و یکی از آنها هم توی ذهنم چرخ میخورد و من پوزخند حرامش میکردم…زن که باشی میان نگاه های دریده مردان گرگ صفت هیچ ندیده با چادر و بی چادر رقص عریانی داری و بس.
نگاه آشنایی دیدم و کمی روسریش عقب رفته بود و اشکش لحظه ای عقب رفت و دست هایش روی من باز شد و این همان دست هایی است که اشک هایم را زدود و من میدانستم که خرم میکند.
دستی روی شانه ام نشست و میان حجمی از بوی حلوا و خرما فرو رفتم و من با همه ی دور بودن هایم هم میدانستم که خاله نسرین جانم با آن هم وسواسش نمیگذارد حلوای عزای آقایش را کسی جز او بپزد.
هق هقش که هوا رفت و همهمه ای شد و من باز نگاه دواندم تا آن همه آرامش نگاه خمار تن تکیه زده به ماشین لوکس ، دلم از این آمدن گرفت.
صدای قرآن می آمد و یاد آقاجان میوفتم که دم سحرهایی که دلمان بیشترخواب میخواست بلند بلند قرآن قرائت میکرد و به قول طاها ما را از خدا فراری میداد و چقدر آقاجان ما را مرتد میخواند آنگاه هایی که دقیقه ای وقت میخواستیم برای برخاستن از خواب و دست میان حوض بردن و وضو گرفتن و طاها هم چه لجی برد از هیجده سالگی هایش.
صدای قرآن می آمد و یکی میان ضیافت هق هق ها گلو جرمیداد و چیزهایی میگفت و من فقط میخواستم کمی ساکت شود.
حوض آقاجان بود و من هم لبه ی آن حوض بودم و بدبختی های دوران کودکیم هین حوض بود و بس.
صدای قرآن می آمد و خانوم هم برای بار هفتم هشتمی بود که توی ایوان میان آغوش های گشوده ی خویشان غشی میکرد و به چربی های چسبیده ی تنش آب قندی میرساند.
سنگین میشدم گاهی از هرم نگاهی و روزهایی بود که من میان بهارخواب به دنیال غافلگیری هایی سر میدواندم و صدای خنده اش چشم غره های خانوم را به راه مینداخت.
نگاهی دواندم تا به اویی که به تعارف عمو شیخی روی تخت های آن سمت حیاط نشسته بود و میان هورت کشیدن های جماعت کنار دستش گاهی قلپی چای بالا میرفت و من هنوز هم با این آمدنمان مخالف بودم.
خاله نسرین را دوست داشتم و چقدر آقاجان گاهی بد میچزاندش و من میدیدم آن اشک های دلمه بسته ی نگاهش را.
صدای قرآن می آمد و آقاجان مرتد میخواندمان و من هم میان مرتد خوانی هایش گاهی قرآن میخواندم واو هم دوست داشت.
و چقدر او شده بود…سه سالی میگذشت…مگر نه؟
باز هم خانوم ، کولی منشانه اخم های مردان خوش غیرتمان را بالا برد و جیغ هایش گوش فلک را هم کر میکرد و انگار این همان زنی نبود که روزی میان درهای بسته ی گنجه ی خانه چارقدی به سر کشید و موجبات تفریح من را تا چند ماهی مهیا کرد.
خاله نسرین سبدهای کوچک سبزی را دست به دست دختران میداد و میدیدم که چه دلبری هایی برای خاله جانم می آمدند و هنوز نگاهی کندوکاوم میکرد.
خاله که تنها دیدم با پر روسریش اشکی گرفت و لبخندی دردآلود مهمانم کرد و چقدر نگاه بعضی ها خصمانه رویم می آمد و میرفت و من هم از جایم جمی نمیخوردم.
انگار همان دیروز بود که خاله نسرین هق هقش را روی شانه ام خفه میکرد و موهایم را گیس میکرد و هنوز هم قرآن خواندن های زیرلبیم را یادم است.
و انگار همین دیروز بود…دیروزی به اندازه یک قرن….
پرده ها را کناری میزدم و از میان پنجره ها شاغلامی را میدیدم که تمرکزی بس عظیم داشت روی پروژه ی هرس بوته هایش.
- چشمتون روشن.
نگاهش کردم و همانی بود که میان حیاط آقاجانم عربده میکشید و من پتو را روی شکمش مرتب کردم و ظرف سوپ را دست گرفتم و صدایش هنوز هم زنگدار است میان حفره های هزارسوی خاطرم…
- خاله سوسن سنگ تموم گذاشته…من که میفهمم از خستگی نا نداره…ولی اینقده خوشحاله…اونقدری که من هم مشتاق دیدنم.
قاشقی دیگر پر کردم و نگاهش هنوز هم در کند وکاو نگاه دزدیده ی من بود و نمیدانم نگاهش آن روز چه داشت که تنم لرزید و نگاهم دودویی زد.
- دیگه اینکه…پریا رتبش دورقمی شد تو کارشناسی ارشد…خوش به حالش….من هم اینقده دوس داشتم…
و چه روزهایی که پریا میان همهمه ی نداشته هایش دل برایم سوزاند.
- من برم کمک خاله سوسن…پریا که رفته خوابگاه پیش دوستاش.
و فضای خفه ی اتاق را پشت سر گذاشتم و سیلی آقاجان که صورتم را داغدار کرد فهمیدم ماندنم همیشه درد دارد.
نوشته دانلود رمان طلا های این شهر ارزانند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.