عنوان رمان:لبخند بی نهایت
نویسنده:کیمیا.ش
تعداد صفحات پی دی اف:۶۳۵
تعداد صفحات جاوا:۳۰۱۷
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:
من بالای پشت بام دلخوشی ام،
به بادبادکِ آرزوهایم نگاه می کنم…
بادبادکی که نخ ندارد؛
و تازه اگر هم داشت ، در دست دیگری بود…
کسی چه می داند؟!
که من برای رسیدن به تو چقدر نقشه کشیدم…
و کسی چه می داند؟!
تمامِ نقشه هایم بر آب شد…
کسی چه میداند؟!
شاید راه رسیدن به تو آنقدرها هم که می گویند پر دردسر نباشد…
همۀ سختی اش آویزان کردن یک طناب از سقف است…!!
شاید کمی بیشتر…
کسی هیچ چیز را نمی داند…
امشب که آسمان بی ابر است ، چه حقایقی را می شود رصد کرد…
“ستاره ای دنباله دار”
مانند یک روسپی، تمام آسمان را به دنبال یک مکان امن میگردد…
گفتم که ، کسی چه می داند؟!
امشب هر چند جای ماه خالی است؛
اما در همین ظلمات هم می شود راه را پیدا کرد…
کسی چه می داند؟!
خودمانیم بگو…
آن شب که مثلِ امشب بود؛
آری درست است ؛همان شب را می گویم…
که آستین پیراهنت دوباره حسِ خساستش گُل کرده بود؛
و حاضر به پاک کردنِ اشکهایت نبود…
آن شب که آن طرف شهر، خروار خروار غیرت را
با گِرَم گِرَم هوس معاوضه میکردند…
همان شبی که بوی سینه بندِ بی بند، و باران، شهر را پر کرده بود…
و دست خیلی ها بند بود…!!!
همان شبی که بادبادکِ آرزوهایم از بالای خانه تان رد شد…
درست همان شب؛
درست همان شب که تو با یک عطسه از خواب پریدی…
و دیگر نه مرا می خواستی نه خودت را…
و من مطمئنم کسی نمی داند،
داستانِ اولین بوسه ات،
صبح همان روز بود…
و مطمئن تر از آن،
که هیچکس نمی داند،
بوسۀ خداحافظی ات همان اولین بوسه بود…
و هنوز هم کسی نمی داند که مرز بین عشق و نفرت؛
می تواند یک بوسه باشد و بلعکس…
راستی، …خودمانیم؛
من هم درست نفهمیدم…
نه آن روز و نه آن شب را…
فقط می دانم اولین بوسه ات طعمِ بوسه خداحافظی را داد..
به همین سادگی…
خودت هم نمی دانستی…!!!
آغاز کتاب:
با خشمی که سراسر وجودم را فرا گرفته، پله های جلوی درب ورودی را طی میکنم و از مکانی که برایم حکم قتلگاه را دارد، خارج میشوم…
احساس خفگی میکنم… دستم را به طرف اولین دگمه ی پیراهنم میبرم… باز کردن دگمه هیچ تاثیری ندارد… ذره ای از حس خفقانی که دارم کم نمیکند…
حین باز کردن دومین دگمه، صدای نازک و جیغش را از پشت سرم میشنوم که میگوید: صبر کن… چرا انقدر… تند میری؟!
روی پاشنه ی پا به طرفش میچرخم… دو برگ A4 سفید رنگی که در دست دارد، مثل خاری است که به چشمم فرو میرود…
همزمان که A4 سفید نفرت انگیز را بالا و پایین میکند، سرش را بالا میگیرد و با سرخوشی میگوید: یعنی من الان شدم خانومِ رُهام؟!
تمام نفرتم را توی چشمهایم جمع میکنم و به صورتش میپاشم… لبخندش رفته رفته محو میشود… پوزخند میزنم… غلیــظ… استهزا آمیز…
_ خانــــوم؟!
سرم را به طرفین تکان میدهم و با همان پوزخند، زیر لب میگویم: خانوم… هــه…
سنگینی نگاهش را حس میکنم و سرم را بالا میگیرم… به چهره اش خیره میشوم… تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذرانم… پیشانی نسبتا بلندش را… گونه های برجسته اش را… چشمهای درشت مشکی اش را که مدتهاست به چشمم نمی آید…
مدتهاست که دیگر هیچکدام از اجزای وجودش به چشمم نمی آید… مدتهاست همراهش بودن، برایم عذاب است، نه آرامش…
آرامش من جای دیگری است… من همین حوالی، جایی نزدیک به همینجا، آرامشی دارم، که با دنیا عوضش نمیکنم…
با تکان دادن سرم، افکارم را بیرون میریزم و رو به “او” که نگاه خیره ام، لبخند به لبش نشانده میگویم: چیکار میکنی؟! میری خونه؟!
لب هایش را به عادتِ همیشه، وقتی که موضوعی مطابق میلش نیست، با غصه جمع میکند…
مدتهاست لب هایش جذابیتی بریم ندارد…
_ نَریم یه چیزی بخوریم؟!
قاطعانه، یک کلام میگویم: نه…
و او اخم میکند…
مدتهاست که چین افتادن میان دو ابرویش، برایم اهمیتی ندارد…
_ من گرسنمه آخه…
و من واقعا بین خندیدن و اخم کردن میمانم… که این دختر… این زن… این مــــادر… ذره ای شرم و حیا… ذره ای خجالت در وجودش ندارد…
عصبی و طوفانی می غرّم: ببین خانوم… تو به جز یه اسم که کنار اسم من نشسته، هیچی نیستی… برای من هیچی نیستی… و میدونی که یکی دیگه رو دوست دارم… پس حتی فکر با من بودن هم به سرت نزنه… من گشنمه بریم رستوران، خرید دارم بریم بازار، حوصله م سر رفته بریم پارک، سینما، شهر بازی… ننه م مرده بریم قبرستون هم نداریم… هر جا میری خودت تنها برو… من با تو بهشتم نمیام… پاپِی و آویزون من نشو بد میبینی…
لب می گزد… یک بار… دو بار… ده بار… و در نهایت، میان لب هایش فاصله می افتد و با صدایی خفه زمزمه میکند: چرا داد میزنی… تو خیابون؟!
عصبی تر از قبل میتوپم: من همینم… توی دست و پای من باشی، فقط داد و فریاده که نصیبت میشه… میخوای بخواه، نمیخوای هم از زندگی من بکش بیرون… همین الان اون صیغه ی لعنتی رو باطل میکنم که حتی یدک کشیدن اسمت هم برام عذابه…
و به ساختمان محضری که دقایقی قبل ترکش کردیم، اشاره میکنم…
با نگاهی به اطراف، آستین پیراهنم را مشت میکند و التماس گونه میگوید: باشه… باشه هر چی تو بگی… فقط تو رو خدا یواش تر… ببین همه دارن نگامون میکنن… آبررمون رفت…
با انزجار آستینم را از حصار انگشتانش خارج میکنم و بلند میگویم: آبـــرو؟! نگران آبروتی؟! تو مگه آبرو داری آخه؟! مگه برای من آبرو گذاشتی که الان نگرانشی؟!
هــه… نگران آبروی نداشته اش شده؟! مردم نگاهمان میکنند؟! به جهنم… وقتی مایه ی آرامشم نگاهم نمیکند، نگاه مردم چه اهمیتی دارد؟!
وقتی جلوی دنیایم بی آبرو شده ام، بگذار آبرویم جلوی همه برود… به درک..
صدای زنگ تلفن همراهم، مرا از افکارم بیرون میکشد… بی اراده و با تمام وجود لبخند میزنم… موسیقی تند و مهیجی که در حاب پخش است، تنها برای آرامشم میتواند باشد…
لبخند میزنم… دو باره و سه باره… با وجود حس خفقانی که گریبانگیرم شده… با وجود آنهمه غم و بغضی که در دل دارم… لبخند میزنم… لبخندی با یاد آرامشم و به وسعت بی نهایت…
زیر نگاه سنگین و خیره ی “او” موبایلم را از جیب شلوار جینم که چند ماه قبل از آرامشم هدیه گرفتم، بیرون میکشم…
_ عزیزم؟!
ابتدا تنها صدای فین فین کردنش را میشنوم و لخظاتی بعد، صدای گرفته و خش دارش در گوشم میپیچد…
_ کارت تموم شد؟!
صدایش درد دارد… خش دارد… بغض دارد… چشمهای پف کرده و خون افتاده اش را هم میتوانم تصور کنم…
به اهستگی میگویم: تموم شد عزیزم… تموم شد… خیلی زود میام… نـفـــس…
نفسِ عمیقِ مقطعی میکشد و به ثانیه نکشیده، صدای بوق بوقِ قطع تماس، توی گوشم میپیچد…
با آه عمیقی، موبایل را پایین می آورم… چشمهایم یک دور باز و بسته میکنم و برای تاکسی زرد رنگی که نزدیک میشود، دست تکان میدهم: دربست…
راننده که مرد نسبتا مسنی است، کمی جلوتر از ما متوقف میشود…
در عقب را میگشایم و میگویم: سوار شو…
مات و مبهوت زمزمه میکند: امیرحســــام…
نگاهم را تا چشمهای پر اشکش بالا میکشم…
نگاهش را بین من و اتومبیلم که طرف دیگر خیابان پارک شده، میچرخاند و باز لب میزند: امیر حسام…
با کف دست پیشانی دردناکم را لمس میکنم: ببین معطل کنی من میرم، اونوقت مجبوری تنها بری… پس به نفعته که سوار شی…
چانه اش میلرزد و با بغض و از سر ناچاری، در صندلی عقب اتومبیل جا میگیرد…
آدرس مقصد را به راننده میدهم و پس از حساب کردن کرایه، به طرف ماشینم راه می افتم…
ریموت را میفشارم و در حالیکه سنگینی نگاه پر بغضش را روی خودم حس میکنم، سوار ماشین میشوم..
نوشته دانلود رمان لبخند بی نهایت اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.