عنوان رمان:قصیده دل
نویسنده:*الف*
تعداد صفحات پی دی اف:۳۸۹
تعداد صفحات جاوا:۱۹۳۰
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:قصیده دختریه که طی یکسری حوادث که در گذشته اش رخ داده دیدش به زندگی و آدمهاش عوض شده و دیر اعتماد میکنه. توی کار فردی منضبط و موفقه و توی خانواده شخصی قابل اعتماد. در آستانه سی سالگیه و کم کم وارد مسیری از زندگیش میشه که حس میکنه برای ادامه، نیاز به یک همراه داره. این میون یک اتفاق باعث میشه با احساساتی که قبلا ازش فرار میکرده دوباره روبرو بشه. قصیده بین دو حس خواستن و نخواستن گیر کرده . عشق رو طلب میکنه و پس میزنه…این داستان جدال افکار قصیده است ..
آغاز کتاب:
کنار مامان نشسته و سرم را روی شانه هایش گذاشتم . دلم می خواست مثل بچه گی هایم ، کنج آغوشش خودم را جمع کنم تا امنیت حضورش را باور سازم .نگاهم روی صورت مهربان و خسته اش نشست . صورت مهربان و زیبایی که چین و شکن هایش یادآور سختی است که در زندگی کشیده بود و نشان از عمر سپری شده داشت .
-مامان؟
-جانم؟
-چرا زندگی ما اینهمه یکنواخت شده؟
-یکنواخت؟
-آره دیگه..نه پایین و بالا داریم…نه چیز جدید!
-خدا رو شکر این که بد نیست؟
-بد نیست؟
-نه..خدا رو شکر همه چیز سرجای خودشه..خدا رو شکر همه امون سلامتیم. خدا رو شکر بچه هام اهلند و شوهرم مرد!!.
لبخندی به دل پاک مامان زدم و گفتم: آره خدا رو شکر!!
نفسم رو مثل یک آه بیرون دادم..دلم هیجان میخواست . یک چیز جدید . خیلی وقت بود که زندگی ایم روی دور یک نواختی افتاده بود . نه چیز جدیدی و نه انگیزه ی تازه ای . کارم شده بود رفتن به سر کار و برگشتن . پوفی کلافه کشیدم . دست مامان پر مهر داخل موهایم چرخید:
-چته مامان جون؟ چرا بی قراری؟
-هیچی… مامان خوردم به روزمره گی…همین…دلم تغییر میخواد..یکم هیجان
-خب چرا با غزل نرفتی شمال؟
-با غزل؟ لابد با اون زلزله هشت ریشتریش!! گفتم دلم هیجان میخواد نه زلزله!!
صدای خنده آروم مامان تو گوشم پیچید:
-هیجانم بود…اگه خودت میخواستی بود.
اخمهایم در هم رفت و سرم را از روی شانه اش برداشتم .
-لابد اسم اون دراز بی قواره هیجانه؟! نه مامان جون من به همین روزمرگیم راضیم.
مامان آهی کشید: تا کی عزیزم؟ تا کی؟
لبخندی زدم وگونه های تپلش را بوسیدم:
-تا همیشه مامانم…تا همیشه…شد یک وقت مادر و دختری خلوت کنیم و حرف رو به این قضیه نکشی؟
مامان اشکی که از گوشه چشمش سرک کشیده بود را ، پاک کرد.
-دلم خونه عزیزم..تموم دغدغه منو بابات شدی تو…میترسم بمیرم و دستم از قبر برات بیرون بمونه.
مامان تا یک دور تخت گاز اعصاب مرا زیر نمی گرفت قضیه را تمام نمی کرد. مثل همیشه به کوچه آشنای علی چپ زدم!!
-هوووم گشنه امه مامان..پس این شوهر جونت کی میاد ؟ روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد.
-حالا تو بحث رو بپیچون…بابا جونتونم کم کم پیداش میشه…پاشو سفره رو پهن کن .
بوی خوش خورشت کنگر مامان را به مشام کشیدم و خدا را برای تمام شدن بحث شکر کردم. سریع بلند شدم و به سراغ سفره رفتم . هنوز پارچ دوغ را بر سر سفره نگذاشته بودم که صدای آرام اهل خونه گفتن بابا ، به گوش رسید. از آنجا که استقبال گرم مامان و بوسه کاشتن بابا روی گونه مامان ، جز جدایی ناپذیر زندگی سی و شش ساله شان بود و من به قدر کافی شاهد این صحنه عاشقانه بودم ، ترجیح دادم داخل سالن مانده و مزاحمشان نشوم.
-دختر بابا چطوره؟
لبخند پهنی روی صورتم نشست ، همیشه همین بود ، تنها کسی که همیشه دختر بابا خوانده می شد من بودم و بس!! به احترام بابا بلند شدم
-سلام بابا جون خسته نباشید.
-سلام دخترم. خسته ی چی؟ چهار تا پیرمرد جمع شدیم دور هم و فقط حرف میزنیم خستگی نداره.
-اهه بابای من پیرنیستا…حواستون باشه…دیگه هم با پیرمردا نشینید بد آموزی داره براتون
صدای خنده بابا با پیچیدن گوشم همزمان شد: برو پدر صلواتی.
خندیدم و سراغ مامان رفتم که با لبخند نگاهمان می کرد . بابا هم رفت و دست و صورت شسته ، با یک لبخند پهن روی صورتش برگشت و سر سفره آماده شده نشست
-دست شما درد نکنه خانم.
-نوش جان.
مثل همیشه. بابا قبل از شروع غذا ، اول از مامان تشکر میکرد. نگاهی به صورت خندان و راضی شان انداختم و نفسم را با آرامش بیرون دادم “خدایا شکرت”
پاهایم را روی برگهای پاییزی میگذاشتم و با لذت به صدای آنها گوش می دادم. شنیدن صدای خش خش برگهای پاییزی، این موسیقی زنده، همیشه حسی خوب به من میداد. بخصوص وقتی هوا بوی باران داشت . سرم را بالا گرفتم تا تراکم ابرها را بسنجم. هواشناسی وعده باران داده بود. از خدا می خواستم باران ببارد . سر بلندکردنم، همزمان شد با افتادن برگ سستی از شاخه درخت . جلوی چشمهایم برگ درخت از آن بالا پیچ و تاب خورد و رقصان رقصان پایین آمد و پیش پایم افتاد.
نمی دانم چرا ولی دلم گرفت . روزی این برگ جوان و شاداب بوده و پر غرور از آن بالا به همه آدم ها نگاه می کرده است. غافل از آنکه فصل زوال نزدیک است . امروز این برگ زرد شده ، پیچ و تاب خوران ، از اوج به زیر آمد و زیر پای آدمهایی افتاد که روزی از بالا نگاهشان میکرد. قلبم فشرده شد . ناخودآگاه قدم کج کردم و از کناره ی کوچه که ، پر از برگهای رنگ و وارنگ بود ، دور شدم . دیگر دلم نمیخواست روی برگها راه بروم. منِ عاشق پاییز و برگهای رنگارنگش ، ناگهان حس بدی را تجربه کرده بودم . حس کردم آن صدای خش خش دل انگیز ، در واقع صدای آه و ناله آخر برگهاست. از اوج به زیر افتادن حتما درد داشت…درد.
جوانی من هم مثل این برگ ها رو به اتمام بود . کم کم من هم در سرازیری عمر می افتادم . به زودی مرا نیز در خاک سرد می گذاشتند و چه بسا در چند ده سال آینده روی قبرم ، برج بلند بالایی می ساختند . نفسم از این واقعیت گرفت . این برگهای رنگ و وارنگ ، عمرشان تمام شده بود و مطمئنا از آن راضی بودند که در لحظه آخر ، رقص مرگ انجام میدادند . ولی من چه؟ آیا من هم از زندگیم راضی بودم ؟ یک برهه از زمان بله ، از زندگیم کاملا راضی بودم، ولی حالا کمبود داشتم . نوعی تنهایی عمیق را احساس میکردم . تنهایی که نه با مادر و پدرم پر میشد و نه با خواهرهایم . تنهایی که خودم ساخته بودمش . خواسته و دانسته. تنهایی که گاهی بغضی می شد و گلویم را چنگ می انداخت ! مادرم راست میگفت…تا کی آنها بودند؟
نوشته دانلود رمان قصیده دل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.