عنوان رمان:شاه راز
نویسنده:سارینا مرادی
تعداد صفحات پی دی اف:۳۸۴
تعداد صفحات جاوا:۲۰۹۵
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:زندگی هایی که ناگهان به هم گره می خورند… ماجراهایی که افراد برای هم پیش می آورند …واقعیت هایی که تبدیل به راز می شوند و رازهایی که به دست شخصیت ها برملا و تبدیل به حقیقت زندگی ها می شوند… این داستان روایت تضادهای زندگی ماست…روایتی ست از تقابل عشق و هوس، گناه و پاکی، دروغ و صداقت، تردید و اطمینان ، شک و باور ! قصه از آنجایی آغاز می شود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار می دهد… قتل هایی که برداشتی دقیق از یک جنایت واقعی هستند!
آغاز کتاب:
-:تنده!
-:ببخشید؟!
انگار داره در مورد غذاحرف میزنه…مردک شکم گنده!
دوباره تکرار کرد: گفتم تنده!نمیتونم اجازه بدم.
در حالی که به سختی جلوی خودمو گرفته بودم حرکت ناشایستی انجام ندم گفتم: قربان من چی بنویسم شما قبولش کنید؟ در مورد عروسک های خاندان سلطنتی انگلستان بنویسم که تند نباشه؟
-: خانوم کیان چطور انتظار داری چنین چیزی رو توی روزنامه بزارم؟ مگه مریضم؟ یا هوس کردم در روزنامه رو تخته کنن؟
-: آخه مشکلش چیه؟
-: از بالا تا پایین دولت رو شستی پهن کردی رو بند اونوقت میگی مشکلش چیه؟
-: خب من از شدتش کم میکنم.
-: خانم با نرم کردنش هم مشکلی حل نمیشه.اساس و بِیس مقاله مشکل داره.
-: آقای فدوی من دو ساله دارم تو سرویس سیاسی فعالیت میکنم.اولین بارم نیست که به مقاله م ایراد میگیرید. سرجمع شاید سی تا مقاله با کلی تحریف و سانسور ازم چاپ شده باشه.چرا این سخت گیری هاتون فقط متوجه منه؟
-: چون نمیدونی خیلی چیزا رو نباید گفت.پیاز داغشو خیلی زیاد میکنی و این یعنی سیاه نمایی.
چقدر دلم می خواست دیوار های اتاقش شیشه ای نبودن تا بتونم دق دلیمو سرش خالی کنم…
غریدم: من مرز بین انتقاد و سیاه نمایی رو میدونم!
با خونسردی به پشتی صندلی چرخانش تکیه داد و در حالی که خودکارش رو با دو دست به بازی گرفته بود از ورای عینکش بهم نگاه کرد و گفت: اگه میدونستی الان چنین مقاله ای روی میز من نبود.یه بار به خاطر مقاله ی تو با بالایی ها در افتادم کافی بود.
-: خب پس حالا تکلیف من و این مقاله چیه؟
-: سرویس حوادث نیاز به نیرو داره .به اونجا منتقلت میکنم.امیدوارم اونجا دیگه آشوب به پا نکنی.
به هول و ولا افتادم و سریع با لحنی ملتمسانه گفتم: آقای فدوی!
بدون اینکه تغییری تو موضعش به وجود بیاره گفت: همین که گفتم.یا سرویس حوادث یا اخراج.
به معنای واقعی بادم خالی شد.روی صندلی وا رفتم و گفتم: چشم… میرم سرویس حوادث
اون موقع بود که با تمام وجود خفت و خواری رو حس کردم.منِ مغرور و یه دنده ی خود رای باید تو این جایگاه یه بله قربان گوی محض می بودم…فقط واسه اینکه مبادا از کار بیکار شم و مجبور شم به دیگران رو بندازم…
فدوی که انگار از کوتاه اومدن من خشنود به نظر میرسید گفت: پس برو وسایلتو جمع کن.به مسئول بخش میگم راهنماییت کنه.
سری تکون دادم و با برداشتن برگه ی حاوی اون مقاله ی کذایی فلفلی! از اتاق بیرون اومدم.با حرص به سمت بخش سیاسی رفتم و در مقابل چشمای همکارهام با حرص وسایلمو توی یه جعبه ی کوچیک انداختم.
زیر لب هرچی لایق فدوی بود بهش نسبت میدادم.یکی از همکارام که یه زن حدودا ۳۵ساله به اسم پروانه بود پرسید: چی شده اریکا؟
بغض کرده بودم.نه که بخوام گریه کنم.بغض کرده بودم چون تمام اون بله قربانهایی که نثار فدوی کرده بودم شده بودن حنّاق و راه گلومو بسته بودن.
به سختی گفتم: آقای فدوی تشخیص دادن صلاحیت ادامه ی کار تو بخش سیاسی رو ندارم.زیادی فلفل و پیاز داغ به مقاله هام میزنم.فرستادنم بخش حوادث.
پروانه گفت: ناراحتیش چیه حالا؟
با حرص گفتم: ناراحت نیستم!
پروانه با مهربونی گفت: بخش حوادث بیشتر به روحیه ت سازگاره!
شاید!
آخرین وسیله م رو از روی میز برداشتم و با خداحافظی از همکارام به سمت بخش حوادث رفتم.تو راهرو آقای حسینی همکارم رو دیدم.پرسید: چی شد خانوم کیان؟ چاپ میشه؟
آهی کشیدم و گفتم: نه آقای حسینی … نه تنها قبول نکردن چاپش کنن گفتن دیگه نباید تو سرویس سیاسی باشم. دارم میرم سرویس حوادث.
-: جداً؟!
-: اوهوم!
-: پس امیدوارم حداقل اونجا آزادی عمل بیشتری داشته باشید.
-: ممنون.با اجازه.
و راهمو ادامه دادم .بالاخره به بخش حوادث رسیدم.با سر درش نگاه کردم…
« بخش سرویس حوادث و جویندگان عاطفه»
حس میکردم اونجا تبعیدگاهمه!البته بازم خدا رو شکر می کردم که فدوی منو اونجا انداخت و نخواست برم بخش خانواده و فرهنگ و این چیزا…روحیه م واقعا با چیزای آروم و بی دردسر و بی حاشیه جور نبود.بخش حوادث هم قطعا جذابیت های خودشو داشت…قطعا..
نوشته دانلود رمان شاه راز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.