عنوان رمان:سوزنده تر از داغ عشق
نویسنده:shaparak22
تعداد صفحات پی دی اف:۱۴۳
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:لعیا از همسرش علی جدا شده و یه پسر هفت ساله به اسم کسری داره که حضانتش رو به پدرش دادند و لعیا هفته ای دو روز میتونه پسرش رو ببینه ، به خاطر این مسئله خیلی ناراحته و افسرده تر از گذشته شده ،مدام دنبال راهیه که به طور کل حضانت پسرش رو بگیره و از طریق دوستش با وکیلی آشنا میشه که این وکیل کسی نیست جز …
آغاز رمان:
عکس پسر هفت ساله اش را که در قاب زیبایی برایش لبخند میزد بوسید با بغض گفت : هر کاری میکنم تا برای همیشه برایم باشی …
دوباره بوسیدش ، روی میز کنار تختش گذاشت … شال سفیدی سر کرد ، چادرش را هم روی دستش انداخت ، کیفش را هم برداشت و از اتاقش خارج شد ، در حالی که به سمت اشپزخانه میرفت صدای برادرش را شنید که میگفت : دوباره چی شده ؟
- هیچی ، لعیا را که غمگین میبینم ، دلم ریش میشه !
- قربون اون دل ریش شده ات برم ، لعیا چرا غمگینه ؟
- به خاطر دوری از کسری ! بچه ام دلش خونه !
- چیکار میشه کرد مامان ، به خدا توی خونه هم ارامش ندارم ، دلم پیش شماست ، هر چی به لعیا گفتم باهاش بساز به گوشش نرفت ، حالا هم با این کارهایش ناراحتمون میکنه !
لعیا که پشت دیوار ایستاده بود ، دوباره به راه افتاد و گفت : من نمیخوام شما به خاطرم ناراحت باشید ، این برای صدمین بار !
ماهی خانم و صدرا به سمتش نگاه کردند و لعیا به سمت علی رفت ، با او دست داد و گفت : سلام ، خوش اومدی !
صدرا لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، خوبی ؟
- ممنونم ، بد نیستم ! من نمیخوام برای من ناراحت باشید …
- مگه میشه ، تو خواهرمی ، عزیزمی … چطوری به خاطرت ناراحت نباشم …
- صدرا دوری از پسرم به اندازه کافی داغونم میکنه ، پش با ناراحتیتون بیشتر داغونم نکنید …
- تو که همین دیروز دیدیش !
نیشخندی زد و گفت :یه مادر هفته ای به بار بچه اش را میبینه ، آخه این انصافه ؟!
- من همه اینها رو دو سال پیش گفتم ، گفتی تحمل میکنی !
- نمیشه ، مگه تو میتونی از دخترت دور باشی …
- برای همین بود که میگفتم با علی بساز …
- اون هم نمیشد ، ازم میخواستی کسی را تحمل کنم که ازش متنفر بودم !
- اگه متنفر بودی چرا باهاش ازدواج کردی ؟
- بارها گفتم و بازهم میگم فقط به خاطر خواست بابا بود ، امید داشتم با پذیرفتن این ازدواج حالش بهتر بشه که زندگی ام سیاه شد و بابا هم بهتر نشد که هیچ برای همیشه از پیشمون رفت !
صدرا باناراحتی نگاهش کرد و ماهی خانم پرسید : کجا میری عزیزم ؟!
لعیا با آهی گفت : سالگرد ازدواج یکی از دوستانمه که مهمانی گرفتند و من هم دعوتم ، حوصله رفتن ندارم اما اگه نرم دلخور میشه …
- برو عزیزم ، برای خودت هم بهتره !
- من میرسونمت ، مامان شما هم بریم خونه ما !
- نه عزیزم ، همین جا میمونم !
- تنها نمون ، بریم ، دوباره برمیگردونمت ، رویا هم دلش براتون تنگ شده و سفارش کرده ببرمتان !
- خب ، صبر کن مانتو بپوشم و بیام !
لعیا به ساعت نگاه کرد و گفت : من خودم میرم ، شما برید !
صدرا را بوسید و گفت : نگرانم نباش ، بالاخره زندگی من هم روبراه میشه !من هم خدایی دارم !
صدرا هم او را بوسید و گفت : اون که صد البته !
با لبخند از خونه خارج شد و پیاده به راه افتاد ، سر خیابون سوار تاکسی شد و به خونه سارا رفت ، شاسی زنگ در را فشرد و صدای سارا را پشت اف اف شنید و گفت : منم سارا جان !
- بیا تو عزیزم !
در باز شد ، آنر ا هل داد و وارد راهروی باریکی شد و بالافاصله سارا را دید که لبخندزنان به سمتش می امد ، با لبخند به سمتش رفت و سارا گفت : سلام عزیزم !
- سلام … تبرک میگم !
سارا دسته گل را گرفت و گفت : خودتی عین گلی ، این اضافه ست !
همسر سارا ، پویا صیفی ، به سمتشان امد و گفت : سلام لعیا خانم ! خوش امدید !
- سلام ، تبریک میگم !
- ممنونم .. بفرمایید داخل !
با هم وارد سالن پذیرایی شدند و با مهمانیهایی که شمارشان به سی نفر میرسید آشنا شد ، همه جوان بودند و شاداب ، در آخر سارا دستش را گرفت و گفت : بریم لباست را عوض کن !
با سارا به اتاقی رفت و چادر و مانتواش را در آورد و با پیراهن و دامن سرمه ای مقابل اینه ایستاد ، شالش را مرتب کرد و گفت : سارا خوبم !
سارا با لبخند گفت : عالی مثل همیشه !
لعیا لبخند زد و صدای دست و هورا به هوا بلندشد که سارا گفت : من برم ببینم چه خبره !
- برو ، من هم الان میام !
بعد از آویزون کردن مانتو و چادرش در چوب لباسی از اتاق خارج شد ، به سمت سالن که رفت دیگر از ان هورا و دست خبری نبود اما آهنگ قشنگ و شادی در فضا پیچیده بود ، و بعد صدای پویا که شعر قشنگی را میخوند شنید ، لبخندش به لبش دوید و ب سالن که وارد شد با لبخند به سمت سارا که به کنارش اشاره میکرد رفت ، کنارش ایستاد و با لبخند به سمت پویا نگاه کرد و لبخندی به رویش پاشید و بعد به نوازنده ای که با گیتار آهنگ قشنگی را خلق میکرد نگاه کرد ، آقایی که سرش پایین بود و دستانش خیلی ماهرانه روی تارها حرکت میکرد ، طوری قرار گرفته بود که فقط موهای جو گندمی اش معلوم بود ، کت و شلوار دودی رنگی پوشیده بود … محو نگاه به او که هنوز چهره اش را ندیده بود شد و آهنگ زیبایش را با جان و دل گوش کرد تا اینکه او سرش را بالا آوردو با لبخند به پویا نگاه کرد … همان نگاه اول کافی بود تا لعیا چهره ان اشنای قدیمی را به یاد اورد … نگاهش را لحظه ای به زمین دوخت و وقتی دوباره نگاهش کرد او با لبخند به سارا نگاه کرد و سرش را به نیت تبریک مجدد تکان داد و بعد نگاهش روی لعیا که مات نگاه او بود سر خورد ، لحظاتی همان لبخند به لبش بود اما کم کم حالت نگاه او عوض شد و هر دو مات تماشای هم بعد از سالها دوری بودند که هر دو با هم سرشان را پایین انداختند و کم کم اهنگش را پایان بخشید … همه برایش دست زدند و سارا با خوشحالی دست لعیا را گرفت و گفت : بریم که به آقا کسری معرفی ات کنم !
بعد دست او را کشید و او ناگزیر و با افکاری کرخ شده به سمت پویا و کسری نامدار به راه افتاد ، پویا هم به کسری گفت : بیا تا با دوست سارا اشنا بشی ، وقتی توی روشویی بودی اومد …
مقابل هم ایستادند و ، سارا که عجولتر بود به لعیا اشاره کرد و گفت : لعیا جون از دوستان عزیز من !
پویا هم به کسری اشاره کرد و گفت : آقای کسری نامدار از دوستان عزیزم بنده …
پویا و لعیا به هم نگاه کردند و لعیا با لبخندی گفت : خوشوقتم آقا … دستان هنرمندی دارید …
کسری بدون انعطافی با آهی گفت : خیلی ممنونم خانم …
بعد لبخندی به روی سارا پاشید و گفت : سالهاست دست به گیتار نمیزدم ، امشب را فقط به خاطر شما و پویا جان دست از این اعتصاب برداشتم !
- مرسی … عالی بود …
- دوباره .. دوباره …
هر چهار نفر به سمت صدای دسته جمعی چرخیدند و یکی دیگر از دوستان پویا گفت : دلمان میخواد دوباره برایمان گیتار بزنید ، واقعا پنجه های دلنوازی دارید …
کسری با لبخندی سرش را تکان داد و گفت : دیگه نمیتونم !
همه با هم اه گفتند و یکی از خانمها گفت : خواهش میکنم آقا کسری !
کسری به سمتشان رفت ، ازآنها گذشت و روی مبلی نشست ، از جیب کتش جعبه نقره ای در آورد ، بازش کرد ، یه نخ سیگار برداشت ، جعبه را روی میز گذاشت ، سیگار را روشن کرد ، روی لب گذاشت و پکی به سیگار زد ، دودش را به هوا داد ، بعد به بقیه که در سکوت نگاهش میکردند ، نگاه کرد ، آهی کشید و گفت : من خیلی وقته گیتار نمیزنم … انگشتانم خشک شدند …
- خوبه انگشتانتان خشک شدند وگرنه شب هم می اومدم سراغتان !
همه از حرف دوست سارا به خنده افتادند و کسری با لبخند گفت : جز من کی بلده گیتار بزنه !
همه به هم نگاه کردند و پویا گفت : کسی جرات نمیکنه پیش تو که استادی گیتار بزنه!
کسری در حالی که سیگار میکشید و اصلا به لعیا نگاه نمیکرد آهی کشید و گفت : چطوره مسابقه بذاریم … همه گیتار بزنند چه مبتدی و چه نابلد و چه بلد ! …
همه موافقت کردند وسارا گفت : جایزه اش هم میشه یه پرس شام اضافه !
همه دور هم نشستند و لعیا هم کنار سارا نشست و لحظه ای نگاهش به نگاه خاکستری کسری افتاد که از پس دود سیگار نگاهش میکرد … همه با تارهای گیتار ور میرفتند و صداهای جالبی ایجاد میکردند و بقیه میخندیدند که سارا گفت : بقیه مسابقه بمونه برای بعد از شام !
همه که گرسنه بودند موافقت کردند ، و پوریا برادر پویا با خنده گفت : پس تکلیف جایزه مسابقه چی میشه ؟
- اون رو میدم ببره خونه …
شام را در محیط شادی خوردند و مشتاقانه به مسابقه جالبشان ادامه دادند ، بالاخره گیتار به دست لعیا افتاد که با لبخندی گفت : من بلد نیستم !
- هیچکدام بلد نبودیم …
- اما من حوصله ندارم …
- نمیشه ، چطور شما به ما بخندید و ما نخندیم …!
نوشته دانلود رمان سوزنده تر از داغ عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.