Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان سنت شکن

$
0
0

عنوان رمان:سنت شکن

نویسنده:الناز محمدی

تعداد صفحات پی دی اف:۵۶۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟ شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله می کشید ، از همین یخ زدگی ها بود. می سوزاند.درعین منجمد کردن می سوزاند.می برید.می کشت . غارت میکرد…
. قدمی عقب کشید و چرخ خورد. صداها درگوشش تکرار شد. فریادها … تهدیدها ولی نه یک صدا بلند تر بود. کُشنده تر بود. بی رحم تر بود. همان صدایی که زمزمه کرد وقلبش رابه تپیدن انداخت، همان صدا نبضش را هم غارت کرد.مردمک چشمهایش لرزید. بغض درتمام تنش پیچید. سینه اش جوابگو نبود.درد داشت. این زخم درد داشت.حتی بیشتر از زخمی که روی قلبش کهنه شده بود. راه رفت. کیفش روی دستش افتاد . این تکرار تاریخ بود یا مصیبتی تازه؟ باز زندگی از دستش سُر میخورد.باز داشتند تمام بی گناهی اش را با یک تصمیم ناگهانی سر می بریدند.باز زندگی در سرازیری باختن افتاد…
. اشک هایش چکید.تندتر قدم برداشت.تنه زد.ضربه خورد. دلش شکست.سخت شکست.مثل همان روزها… دنیا وارونه شده بود. یک روز او رو برگرداند و حالا…
دلش میخواست فریاد بکشد وبه دنیا بگوید دروغ است. دلش هوار کشیدن میخواست.خسته بود از بغضی چندین ساله.خسته بود از بارهایی که تنها به دو ش کشید. چرا در آن رشته کوه تنهایی ، پرنده هم بالای سرش پر نکشید تا شاید هم درد وهم بغضش باشد. فقط دل ِ کوه ِآتشفشان بدبختی به حالش سوخت تا فوران کند. تا بار دیگر مذاب بدبختی وتنهایی دورش را پرکند واو زنده زنده بسوزد.
از پیچ خیابانی گذشت. پایش به سنگ فرش برآمده ای گیر کرد وزمین خورد.صدای ناله ی زانوهایش بلند شد وکف دستانش سوخت اما ازترس سایه ای که روی سرش افتاد ؛ سریع سربلند کرد. سایه ای که یک عمر بدبختی و تنهایی روی سرش انداخته بود. باز قلبش شورش کرد. خواست بایستد اما او سمتش خم شد و فاتحانه با پوزخندش گفت:
_سنت شکن! … شعارت بود.نه؟

 


اشکش چکید. او فقط عاشق بود. عشق یا سنت؟ زندگی یا مرگ خاموش؟
هیبت بی رحم صاف ایستاد.لبخندش محو شد و خشم وشاید هم کینه ؛ رنگ چشمهایش را تغییر داد:
_بهت گفته بودم یابمون یابمیر…
لب هایش می لرزید.می خواست بگوید بترس از روزی که تاوان گناهت راپس دهی اما قدرت تکلمش را انگار میان آن التماس ها ازدست داده بود.
تاکی باید تاوان دل را پس می داد.می خواست داد بکشد اما سایه عقب کشید. پیروز وفاتح نگاهش می کرد. با لحنی که زندگی را برایش تلخ تر و سنگین تر ازتمام باخته هایش بود..
کسی زیر دست هایش را نگرفت.همه نگاهش می کردند مثل همان روزهایی که گذشت و بی رحمی دید و گریخت و…
بازهم داشت می باخت…
****
“چشم های غریبه اش ، در حوالی پر رفت وآمد اطرافش چرخ خورد. تنهایی ، بازهم به رویش آورد که بدترین درد است. دست روی تای مقنعه اش کشید و نفس عمیقش را بیرون داد. زیر لب “بسم الهی” گفت و راه افتاد. ساکش کوچک اما سنگین بود. ظرافت دستانش و ضخامت دسته ی ساک سیاه ، آزار دهنده بود. با صدای اتوبوس تکانی خورد و جلوتر رفت. به کاغذ زرد رنگی که میان انگشتانش تکان میخورد نگاه کرد. کیفش را روی شانه محکم نگه داشت و ساک را دنبال خودش کشید. کیوسک تلفن را دید. نفسی گرفت و به آن سمت رفت.بادیدن یکی ،دونفری که منتظر ایستاده بودند،عقب رفت.کنار جدول سیمانی ایستاد ومنتظر ماند تا نوبت به او برسد. دقایقی طول کشید تا بالاخره زن با ضربه هایی که به شیشه اتاقک فلزی می خورد و اعتراض دیگران گوشی گرد و سیاه را سرجایش گذاشت و بیرون آمد. به اعتراض زنی با چشمهای حق به جانب جواب داد،سپس راهش راکشید ورفت. چنددقیقه ی دیگر معطل ماند تا بالاخره توانست سکه ای داخل تلفن بیندازد وشماره بگیرد.قلبش به شدت می زد. اگر مشکلی پیش می آمد ؛ نمی دانست باید چه کند.هرچند دراین مدت آنقدر تنهایی کشیده بود که ترس در دلش کم رنگ شود اما او هنوز یک دختر ساده و بکر بود… ”
*****
بادیدن فنجان چای که مقابلش آمد،نگاهش را از آخرین خطوط نوشته اش گرفت . با لبخند خودکارش را رها کرد.عینک ظریفش را روی میز گذاشت و باصندلی سمت او چرخید:
_زحمت کشیدی خانم. ممنونم.
مریم نگاه کنجکاوش را از اوراق روی میز او گرفت .به خوبی متوجه شد دست او طوری اوراق را استتار کرده که نتواند از مفاهیمش سر درآورد. کارهمیشه اش بود. لبخند ولحن مهربانش را بی جواب نگذاشت:
_نوش جان. بخور خستگیت دربیاد که باید زودتر بریم .
محسن دیواره ی گرم فنجان را لمس کرد وگفت:
_کجا بریم؟
_خریددیگه. هنوز یه مقدار وسیله واسه فردا بعدازظهر کم داریم.
محسن چایش را مزه کرد و نگاهش کرد.
_خیلی داری سخت میگیری مریم. یه مهمونی یک ساعته اینقدر مکافات نداره.
_مهمونی ساده که نیست محسن.
_می دونم حساسی ولی..
_ایشون تا یه آقا بالا سر واسه من دست وپا نکنه که خیالش راحت نمیشه استاد جون ..
سر هردو باتعجب سمت دخترجوان وخنده رو برگشت . “اِلِنا” انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با دست دیگرش به در ضربه زدوگفت:
_ببخشید البته..اول اجازه هست بیام داخل؟
محسن با ابرو به دخترش اشاره کرد وگفت:
_این همه حرص وجوش وحساسیت واقعا ثمری داره مریم؟ آخه الان وقت ازدواج دختر باباست؟
تامریم خواست حرفی بزند ،النا داخل پرید وگفت:
_پس نیست بابا؟ نکنه شنیدید تورم وتحریم چه بلایی سر اقتصاد مملکت آورده و ترجیح دادین جای یه خونه ی پرجهاز یه خمره بخرید وترشیم بندازید.
تکه ای از موهایش را میان انگشتانش جلو کشید و افزود:
_ببین بابا…داره رنگ دندونام میشه…
مریم خنده اش گرفت اما لبش را به دندان گرفت وچشم درشت کرد:
_النا خانم فرداشب میرسه دوباره…بعد من می دونم وتو…
محسن تک خنده ای کرد وگفت:
_خیلی خب دختر ترشیده ی بابا.. حرفتو بزن که روزای آخر اقامتته و میخوام بهت خوش بگذره.
النا کف دست هایش را به هم کوبید وگفت:
_حقا که استادی بابا…
_بگو النا…
_حرف خاصی نیست.راستش بچه ها چندروز با یه تور دارن میرن شیراز ؛ منم میخوام با اجازه ی شما راهی شم . البته اگه مشکلی نیست که میدونم نیست…
_شیراز؟
با همین یک واژه ی سوالی و صدای متغیر مریم نگاه پدر ودختر باهم به طرفش چرخید. نگاه محسن طولانی تر شد و نگاه النا کنجکاوتر…
_آره مامان. بهت که گفته بودم بچه ها میخوان تو اردیبهشت یه سفر چندروزه بذارن. دوستامم که می شناسی و…
مریم دست تکان داد وآب دهانش را قورت داد:
_آره میدونم ولی… شیراز… شیراز دوره النا… چرا یه شهر دیگه نمیرید و…
مکث کرد.محسن از فرصت استفاده کرد و سررشته ی کلام را به دست گرفت:
_کِی میخواید برید بابا؟
النا نگاهش را به سختی از چهره ی مادرش جدا کرد وگفت:
_اگه مشکلی پیش نیاد ؛ نازی از طریق آژانس عموش داخل یه تور برامون جا رزرو کرده. پنج روزه است وشنبه هم راهی می شیم. البته از لحاظ امنیت و قوانینش هم طبق معمول خیالتون راحت باشه.
_شماهمیشه یکی دوروزه می رفتید النا… پنج روز زیاده. عذرخواهی کن وبگو نمیری.
النا به شدت جاخورد اما مریم منتظر حرفی ازجانب او نشد و ازاتاق بیرون رفت.النا متعجب بر جایش ایستاده بود و به درگاه در نگاه میکرد. دلیل این انقلاب ناگهانی وزیرپوستی مادر را نمی فهمید. دنبال بهانه ای برای این تغییر بود که دست پدر روی شانه اش نشست وچرخید:
_چیزی شده بابا؟
محسن لبخند زد:
_نه عزیزم. مادرتو که میشناسی. یه کم حساسه.
_اگه بگه نرو،نمیرم.
محسن دست به صورت او کشید و گفت:
_تو بلیطتو رزرو کن اگرنشد نهایتا یه گزینه ی کنسل شدن می مونه.
بااینکه توی ذوق دخترجوان خورد اما لبخند کمرنگی زد و بیرون رفت. نگاه محسن داخل نشیمن چرخید و مریم را روی کاناپه مقابل تلویزیون دید. به طرفش رفت. چشم های مریم مات صفحه تلویزیون بود. مثل همیشه که روزگار مسائلی رابه رویش می آورد واینکه همه چیز قابل فراموش شدن نیست…
دست بالای مبل گذاشت وسمتش خم شد:
_خانم.مگه نمیخواستی بری خرید؟
مریم تکانی خورد و نگاهش کرد. حالت نگاهش مرد را آزار داد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. این بهترین روش بود تا روزی که دفتر گذشته بسته شود…
_میگم النا..
مکث کرد.محسن دست به پهلو صاف ایستاد وگفت:
_النا دختر معقولیه.بدونه ناراحت میشی نمیره مریم. پس فعلا بلند شو وبه فکر فردا شب باش. من میرم آماده شم.
مریم آرام سر تکان داد. چشمش به در نیمه باز اتاق النا خورد. چشم بست و بلند شد. حتی دوست نداشت یک اشاره دیگر به آن سفر شود…
***
_پس چی شد الی؟
گازی به دونات خوش طعمش زد و شانه بالا انداخت:
_هنوز معلوم نیست.
تقریبا هردو دوستش متعجب وحیرت زده نگاهش کردند اما النا درکمال خونسردی مشغول خوردن بود. باسکوت آنها دستمال را گوشه ی لبش کشید و سر تکان داد:
_چیه؟ چرا سرپا سکته کردین؟
نا زی زودتر از دو دوستش به حرف آمد. کیک وآب میوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
_یعنی چی که معلوم نیست النا؟ من بلیط گرفتم.
_دستت درد نکنه اما بابام گفت نهایتش کنسل می کنیم . مشکل حادی نیست.
صدای تیز شیوا بلند شد:
_یعنی چی النا؟ ما برنامه ریزی کردیم. تو گفتی میای!
النا با چشم هایی گرد نگاهش کرد.
_پرده گوشم پاره شد شیوا،چه خبرته؟
_داری خودتو لوس می کنی.
_مگه دیوونه ام؟ مامانم راضی نیست. واسه همین میگم اومدن ونیومدنم معلوم نیست. بابام گفته راضیش می کنه ولی به شما هم قول نمیدم که بدقول نشم. شما طبق برنامه تون پیش برید ؛ اگر شد من هم میام واگه نشد…
_الی ،ارسلانم میاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سنت شکن اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>