عنوان رمان:رادیکال عشق
نویسنده:السا و راسا
تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۵
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
نقشه رو روی میز بار دوم پهن کردم و گفتم خب پس..، یه بار دیگه مرور میکنیم. بامین شروع کن…!
بامین ـ خونه تا ساعت ۱۲ ـ الی ۱ خالیه! خونه دقیقا توی مرکز فرمانیهس! بامین اینو گفت و به شایا نگاه کرد و شایا هم سری تکون داد و ادامه داد: شایا ـ دوربینهای خونه اطراف حیاطو پوشنده، اما همشون حله، یه آژیر خطر مزاحم اون وسط مسطا هست که اونم منتفیه! فقط میمونه یه سگ سیاه و گنده که پارسای قوتیم میکنه، شایاام بعد از اتمام حرفش به آبتین نگاهی کرد و آبتین سری کتون داد و شروع کرد ـ سگ با من! رگ خوابش دستمه هه، بالاخره هر چی باشه ۲ سال سگ داشتم. و اما مهمترین چیز، آبتینم با گفتن حرفش رو به هیراد کرد و هیرادم بعد از تکون سر ادامه داد ـ مهمترین چیز باز کردن در خونه و در اتاق خواباس! در خونه و اتاق که با شاه کلید من حله! فقط میمونه اصلیترین و اساسیترین مسئله که اونم، گاو صندوقه! که فقط تو این قضیهی، خود به خود شما استادی آرادخان!
حرف بچهها تموم شد نگاهی به هیراد انداختم و گفتم ـ گاو صندوق با من! پس همه چی حله!
و بعد دستمو آوردم جلو، بچهها به ترتیب دستشونو روهم گذاشتن و وقتی کوهی از دستها درست شد همه با هم یک صدا گفتیم ـ پس همه چی حله!
در خونه خیلی راحت به کمک هیراد باشد ما همگی وارد شدیم، خونه انقد بزرگ و وسیع بود که ما اصلا نمیدونستیم باید از کجا شروع کنیم، خونهی قصر مانند و مال یکی از گردن کلفتهای تهران بود.! آبتین خیلی راحت سگو رام کرد و وارد محوطهی داخل خونه شدیم!
همه چیز خیلی راحت و ساده برای ما بود… درست مثه سریهای پیش!
شاید به نظر بچهها سختترین باز کردن گاوصندوق بود اما من خیلی راحت بازش کردم و خلاصه چند ساعت گذشت، حالم کارمون تموم شد.. و از خونه زدیم بیرون، بدون گذاشتن هیچ رد و اثری! و بسمت پاتوق رفتیم.
هیراد و شایا ساک رو تو هوا خالی کردن همهی تراول های رنگی تو هوا پخش کردن و همگی شون از خوشحالی جیغ میزدن. هیراد و آبتین لایه پولا پریدن، آبتین (با جیغ از خوشحالی و شور) ـ هووووووووووو هووووووووووووووو! بچهها بینظیر بود. با حالت بامزهای ادامه داد ـ خیلی راحت وارد خونه شدیم. خیلی راحت همهی ساکا رو پر ز پول کردیم و خیلی راحت و ساده و بدون هیچ اثرانگشتی زدیم به چاک!
شایا ـ هه، آره! خیلی حال داد! من دارم از ذوق میمیرم!
اینهمه پوووووووول. من خیلییییییی خووووووش بختم.
هیراد ـ wowwww بچهها! اینا تراولرو داشته باشین تا نخوردس! هیراد سرشو لابهلای خرواری از تراولا کرد و نفس عمیقی کشید و گفت ـ این یعنی زندگیییییییییییییی!
بامین در حالی که چشمش از دیدن پولا برق میزد گفت ـ بچهها … من… تا حالا انقدر پول یجا ندیده بودم! یعنی خواب نیست!؟ آراد بگو خواب نیستم! بگو! در حالی که قهوه ریخته بودم و خوردم، روی مبل لم دادم کمی نوشیدم و چشمامو بستم و گفتم ـ اول پولا رو جمع کنید، بامین پنجره رم باز کن، گرمه!
بامین در حالی که بسمت پنجره میرفت، کلافه با خودش زمزمه کرد.
ـ من نمیدونم تا کجا میخواد با این غرورش خودشو خونسرد جلو بده!
رو به هیراد گفتم ـ پولا رو ببر تو انبار! حسابم کن ببین چقد دیگه کمه!
هیراد ـ باشه حساب میکنم… ولی مطمئنم خیلی کم داریم! حالا حالاها باید بدوییم…. و با حالت مظلومانه ولوسی گفت ـ آراااااااد، میگم…. میگم…. آب دهنشو محکم قورت داد و ادامه داد ـ میگم میشه …. اِ …. با لحن تندی گفت ـ حرفتو بزن!
هیراد ـ میگم میشد یکم بریم با این پولا عشق و حال…!
بابا بخدا زور داره این پولای تا نخورده بره تو انبار گرد و خاک بخوره…
حالا این سری با این پولا بریم عشق و حال، سری بعد دوباره جمع میکنیم…
بابا برام من عقده شده تو ۱۲ تا بازار کیش بچرخم و به قیمت لباسا نگاه نکنم و … نگاه همو از تلویزیون گرفتم، با نگاهی که خود هیراد میتونست توش خیلی چیزا رو بخونه، به هیراد نگاهی کردم که هیراد با کمی ترس لبخنده تظاهری پهنی زد و گفت ـ هه، ….
همینطوری گفتم …. همینطوری گفتم که یچیزی گفته باشم!
نگاهمو از هیراد گرفته و به تلویزیون نگاه کردم!
****
گرد دور میز جمع شدیم…. تقریباً یه هفته از دزدی قبلی میگذشت…
نفسی صدادار کشیدم رو به بچهها گفتم ـ خب شروع کنید!
بامین ـ خونه یه جای توی قیطریس… از اون خونه شاهیاس! مرد صبح میره… شبم بزور ساعت ۱۱ اینا مییاد…. این یه هفته که کل خونه محاصرمون بود اینو فهمیدم مرد یه کار خونه داره به اندازه کل قیطریه…
شایا ـ اینجوری که ما فهمیدم احتمالاً کسه دیگری تو اون خونه نیس …
وسط حرفش پریدم ـ از احتمال خوشم نمییاد. قطعی حرف بزن!
شایا ـ خب … به احتمال زیاد کسه دیگهای نیس….
عصبی و کلافه سری تکون دادم و گفتم ـ ادامش؟؟؟
هیراد ـ خبری از دوربین و آژیر و سگ و این حرفا نیس!
هه، صابخونه خیلی خوش خیال بوده، کار ما رم راحت کرده!
آبتین ـ همه چی حله، فقط باید تا قبل از ۱۲ از خونه بزنیم بیرون! بعد کمی گزیدم و گفتم ـ امیدوارم کسی تو اون خونه نباشد…
پس…
پس همه چی حله!
دستور دادم جلد، طبق رسم همیشگی بترتیب دستشونو گذاشتند و هم صدا گفتیم ـ پس همه چی حله!
****
خونه تو قیطریه بود… خونهی بزرگی بنظر میرسید… بی سر و صدا وارد خونه شدیم! کلاه و با دستم گرفتم، در حالت یک به جلو خیره بودم، کشیدمش پایین و اروم به بچهها گفتم ـ من میدم تو…. هر وقت علامت دادم، پشتم میاین! و به سمت در خونه رفتم و داخل شدم… همه جا خاموش بود… تاریکی محض! کمی با چراغ قوه اطرافمو دیدزدم، سرتاسر خونه مبل سلطنتی و قابهای بزرگ دست بافت بود. آروم با انگشتم به بچهها علامت دادمو بچهها راه افتادن خونه خیلی بزرگ بود و کلی اتاق خواب داشت. بچهها تکتک اتاق خوابا رو به دنبال گاوصندوق داشتن میگشتن، که نگاه من افتاد به اتاق خوابی که دقیقاً جلوم بود… آروم بچهها گفتم ـ بیاین اینجا، گاوصندوق باید تو این اتاق خواب باشه!
هیراد اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شدیم…. آبتین چراغ قوه رو دور اتاق چرخوند ورودی گاوصندوقی بزرگ نگه داشت سوت بلندی کشید و گفت ـ آراد، بخدا تو حس شیشم(ششم) داری!! نگاه کن چه گاوصندوقیم هس!
هیراد یکی زد پشت گردن آبتین گفت ـ ابله، همه حس شیشم دارن. نگاهی بهشون انداختمو گفتم ـ اه، بسه دیگه! سااااکت!
شایا ـ بابا آراد بیخیال. کسی توی این خونه نیس! ما حتی میتونیم آوازم بخونیم و بعد دستشو پشته گوشش گذاشت، خواست چیزی بخونه که عصبی به سمتش رفتم و سریع با دستم دهنشو گرفتم و دهنم به گوشش نزدیک کرد و گفتم ـ ما باید احتمالاتم در نظر بگیرم. پس خفشو!
و بعد دستمو از روی دهنش برداشتم و صدای بامین اومد ـ آرااد بهتره گاو صندوق باز کنیم، ن؟؟
اخه ساعت داره به ۱۲ نزدیک میشه.
سری به علامت تایید تکون دادم و بسمت گاوصندوق رفتم….
همهی بچهها، با چشمهای منتظر به دست من خیره شده بودن…
من هم که سخت مشغول گاوصندوق ….
هر گاوصندوق خیلی راحت با دستهای من باز میشد…
ولی این یکی لامصب قصد بازشدن نداشت…
داشتم به گاو صندوق ور می رفتم چراغ اتاق روشن شد و همگی به سمت کلید چراغ برگشتیم…
نوشته دانلود رمان رادیکال عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.