عنوان رمان:پیله های پرواز
نویسنده:شبنم. گ
تعداد صفحات پی دی اف:۲۰۴
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:
دل بستم،
به بابای مهربان عروسک های کودکیم!
به همبازی دوست داشتنی کودکی هایم!
دل بستم،
و دریغ که نمی دانستم، دل بستن، اینقدرها هم آسان نیست!
گاهی باید گذشت و گذشت کرد،
گاهی باید رنج کشید و صبور بود،
بابای مهربان عروسک ها،
بزرگ می شود،
مرد می شود،
زندگی عروسک بازی نیست!
گاهی باید گذشت،
باید رفت،
باید ج د ا شد،
تا سر هم شدن،
تا پیوستن،
تا دریدن پیله های دیگران تنیده،
تا رها شدن،
تا پروانه شدن!
آغاز رمان:
از سوز سرما در خودم مچاله می شوم. باد خشک و خشمگین، لبه های چادر مشکیم را به بازی گرفته . خسته از این بازی دولبه ی پارچه ی مشکی را در بیشتر به هم نزدیک می کنم و در مشت می فشارم.
سید علی، بقال بیکار و علاف محله، دوچشم داشته و دوچشم دیگر قرض گرفته است برای دید زدن عابران!
از مقابل نگاه همیشه خیره اش رد می شوم و راهم را کج می کنم تا وارد کوچه شوم.
قدمهایم را تند تر بر می دارم تا از سرزنش های احتمالی مادر بابت دیر کردنم در امان بمانم. با شنیدن صدای بوق ماشین خودم را کنار می کشم و بیشتر در دل دیوار فرو می روم تا رد شود.
از سرازیری منتهی به بن بست، پایین می روم و همان ماشین هم به دنبالم! من نمی دانم این ماشین برای کیست که اینقدر آهسته و لاک پشتی می راند…
به الم های مشکی اطراف در بزرگ خانه نگاه می کنم! امسال، زودتر از همیشه دست به کار شده اند!
سری تکان می دهم و از همان در بزرگتر، که باز مانده است وارد حیاط می شوم.
خلوت و مسکوت بودن حیاط بزرگ خانه دلم را به درد می آورد و صدای جیغ کر کننده ی بچه ها در هنگام بازی، در گوشم اکو وار می پیچد.
می خواهم راه خانه را در پیش بگیرم که ورود اتومبیل به داخل حیاط باعث می شود عقبگرد کنم.
با دیدن دایی حسام، لبخند به لبم می نشیند و با ذوق به سمتش می روم. آغوشش را برایم می گشاید و من در آن حجم عظیم مهربانی غرق می شوم. کنار گوشم زمزمه می کند: کم پیدایی ماهنی خانوم! مشتاق دیدار…
سر به زیر افتاده ام را بلند می کنم و می گویم: دایی درسهام سنگین بودن، نمی تونستم بیام!
جان خودم! به خود دروغگویم پوزخند می زنم و فکر می کنم بچه که بودیم، علی همیشه می گفت: دروغگو دشمن خداست…
از آغوش دایی حسام فاصله می گیرم و شانه به شانه اش به سمت در ورودی قدم بر می دارم. مثل همیشه، مثل تمام روزهای بودنش، دلهره واضطراب عجیبی در وجودم می پیچد و با خود فکر می کنم او که نیست، چرا بازهم قلبم تند می زند؟
دایی کفشهایش را در می اورد. من هم دست به کار می شوم و بندهای کفش اسپرتم را می گشایم.
وارد خانه که می شویم، راضی از هجوم اینهمه گرمای لذت بخش، لبخند می زنم.
نمی دانم این گرما، گرمایی است که موتورخانه به شوفاژها بخشیده است یا گرمای حضور بزرگترها و صفا و صمیمیت خانه!
هرچه که هست، دوست داشتنیست!
دایی راهی طبقه ی بالا می شود تا سری به کارگر ها بزند. اضطرابم شدت می گیرد و قلبم تند تر از همیشه، در سینه ام بی قراری می کند.
خوشبختانه کسی توی هال نیست اما تک و توک صدایی را از پشت درهای سرتاسری و جدا کننده ی هال و پذیرایی می شنوم.
چقدر دلتنگ این خانه و آدمهایش بوده ام… چقدر دتنگ این گلدان های کنار پنجره و این گچبری های روی دیوارها بوده ام،
چقدر دلتنگ این ارامش نهفته در هوای این خانه بوده ام و این ارامش را بی رحمانه از خودم دریغ می کردم…
قدمهای سست و بی قرارم را محکم می کنم به روی فرشهای گل ابریشم دستباف تبریز و از در کناری وارد پذیرایی می شوم.
آنا، تکیه اش را به پشتی داده است و با لذت به دو دختر ش نگاه می کند. به مادرم و خاله ام و….با دیدن نفر سوم، قلبم از کار می افتد وبرق از نگاهم می پرد و دهانم خشک می شود و فکم قفل! آمد! آمده! آمدی؟
دستان یخ بسته ام را مشت می کنم تا از لرزش تنم جلوگیری کنم. م آنا سرش را بر می گرداند و با دیدنم گل از گلش می شکفد!
_به به! ماه شب چهارده ام!
مادر سرش را بالا می گیرد. نگاهش ناراضی است… خاله هم سرش را بالا می گیرد! نگاهش مثل همیشه مهربان است… و من چقدر محتاج این مهربانی هستم… و او… زیرچشمی نگاهش می کنم! او سرش را بالا نمی گیرد! دل شکسته ام بیشتر می شکند! حق دارد! اوهمیشه حق داشته است!دلم به هوای آن چند تار عقب نشینی کرده ی پیشانیش، به هوای آن چشمهای جادوگر می لرزد.
باز سوال لعنتی در ذهنم زنگ می زند! “چرا آمده؟”
چطور همه وانمود می کنند طوری نشده؟ چطور؟ من، مهر طلاق به پیشانی ام خورده و دلم به داغ نشسته است و شناسنامه ام، المثنی شده و او…. او همان نوه ی عزیز دردانه ی فامیل است! او همان پسر رعنا و محسن است! عزیز دل پدربزرگ، ثمره ی عشق خاله و دایی محسنم…
او همان است که پسر عزیز فامیل، دایی محسن بوده که از کوچکی در این خانه بزرگ شده است و خاله رعنا! و من، یک طرد شده ی مهر طلاق بر پیشانی خورده…
قلبم همچون قلب گنجشک کوچکی، در سینه بی تابی می کند! سرش را بالا می گیرد. حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد. اما، راست می ایستم، محکم می ایستم، قد الم می کنم زیر بار اینهمه شکستن!
نگاهم نمی کند. بی حرف، در سکوت، آرام میرود.
به سمتش می روم و کنارش روی زمین می نشینم و گونه اش را می بوسم. مادرانه، صورتم را غرق بوسه می کند و سرم را نوازش می کند. خاله رعنا به سمتم می آید. از جا بلند می شوم و در آغوشش فرو می روم! می گوید:
_دلمون تنگت بود دختر….
چطور می توانند اینقدر طبیعی رفتار کنند؟ آنقدر طبیعی که گاهی خودم هم باورم می شود که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
از جا بلند می شود، دلم می لرزد! تنم هم… سرم به دوران افتاده است و دلم پیچ می خورد. اما من هنوزهم سر پایم! جان سخت تر از این حرفهایم که با دوباره دیدنش، مقابل همه خودم را ببازم! من از درون نابودم اما هنوز هم قدرت ساختن ظاهرم را دارم.
زیرلب سلام می دهد و بیرون می رود.
دلم می گیرد! گویی به یکباره هوا را از اکسیژن خالی کرده اند.
نفسم می گیرد… در هوایی که نفس های تو نیست….
همانجا چادر را از سرم باز می کنم و رو به خاتون می پرسم: المیرا کجاست خاتونم؟
دستپاچه است! جا خورده از دست من! از دست اینکوه سرد و بی تفاوت!
_: بالاست عزیزم! یکم کار داشت…هنوز نیومده پایین
سری تکان می دهم و دوباره کش چادرمشکی را روی سرم بند می کنم. از پله ها بالا می روم. طبقه ی دومرا رد می کنم و به سومین طبقه می رسم. در میزنم و بدون انتظار پاسخی بازش میکنم. المیرا عادت دارد به کارهای من!
سعی می کنم لحنم شاد باشد: اهل خونه؟ من اومدما….
المیرا با یک تی شرت نارنجی و شلوارک زرد کوتاه، از اتاق کار دایی حامد بیرون می آید و معترضانه می گوید:
_مرگ… تو حریم خصوصی حالیت نمی شه؟
_حریمو شوهر دادم رفت.
_بدبخت اگه من اینجا داشتم کارای خاک برسری می کردم چی؟
_ حالا من که غریبه نیستم که….
_بله! تو این خونه فقط تو عین بز زنگوله پا سرتو می ندازی پایین میای تو. لابد غریبه هم نیستی…
تمام سی و دو دندانم را به نمایش می گذارم و می گویم:
_تو فعلا برو لباستو عوض کن. کدوم خری تو محرم نارنجی می پوشه آخه؟
زبانش را بیرون میدهد و می گوید:
_دایی جونت خوشش نمی آد من مشکی بپوشم. بگیر بتمرگ الان میام.
_عزیزم راضی به زحمتت نیستم.
با غیض به سمتم بر می گردد و می گوید: لا اله الا ا….
و مسیر اتاق خواب را در پیش می گیرد. چادرم را از روی سر برمیدارم و روی زمین می اندازمش. تقه ای به در می خورد. با غرغر المیرا را صدا می زنم که می گوید:
_دستم بنده! خودت باز کن.
سری تکان داده و به سمت در می روم. بازش می کنم و سرم را بالا می گیرم. ضربان قلبم بالا می رود! مثل همیشه….
اخمهایم ناخودآگاه درهم می روند و با بدخلقی می پرسم:
_کاری داشتین؟
نگاهش را بین اجزای صورتم می گراند و می گوید:
_آنا گفت بیاین پایین!
سری تکان می دهم و می گویم:
_الان می آیم
و بی هیچ حرف دیگری در را می بندم! به در بسته تکیه می دهم و سر می خورم. زانوانم را در آغوش می گیرم و دلم تنگ می شود برای شنیدن دوباره ی صدایش.
المیرا از اتاق خارج می شود. لباسهایش را با بلیز و شلوار ساده ی مشکی ای عوض کرده است.
با تعجب به من نگاه می کند و می گوید:
_چت شد تو؟ کی بود دم در؟
سریع از جا بر می خیزم و با دستپاچگی مشهودی می گویم:
_هی…هیچی! بیا بریم پایین!
نوشته دانلود رمان پیله های پرواز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.