Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all 74 articles
Browse latest View live

دانلود رمان پیله های پرواز

$
0
0

عنوان رمان:پیله های پرواز

نویسنده:شبنم. گ

تعداد صفحات پی دی اف:۲۰۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

دل بستم،
به بابای مهربان عروسک های کودکیم!
به همبازی دوست داشتنی کودکی هایم!
دل بستم،
و دریغ که نمی دانستم، دل بستن، اینقدرها هم آسان نیست!
گاهی باید گذشت و گذشت کرد،
گاهی باید رنج کشید و صبور بود،
بابای مهربان عروسک ها،
بزرگ می شود،
مرد می شود،
زندگی عروسک بازی نیست!
گاهی باید گذشت،
باید رفت،
باید ج د ا شد،
تا سر هم شدن،
تا پیوستن،
تا دریدن پیله های دیگران تنیده،
تا رها شدن،
تا پروانه شدن!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
از سوز سرما در خودم مچاله می شوم. باد خشک و خشمگین، لبه های چادر مشکیم را به بازی گرفته . خسته از این بازی دولبه ی پارچه ی مشکی را در بیشتر به هم نزدیک می کنم و در مشت می فشارم.
سید علی، بقال بیکار و علاف محله، دوچشم داشته و دوچشم دیگر قرض گرفته است برای دید زدن عابران!
از مقابل نگاه همیشه خیره اش رد می شوم و راهم را کج می کنم تا وارد کوچه شوم.
قدمهایم را تند تر بر می دارم تا از سرزنش های احتمالی مادر بابت دیر کردنم در امان بمانم. با شنیدن صدای بوق ماشین خودم را کنار می کشم و بیشتر در دل دیوار فرو می روم تا رد شود.
از سرازیری منتهی به بن بست، پایین می روم و همان ماشین هم به دنبالم! من نمی دانم این ماشین برای کیست که اینقدر آهسته و لاک پشتی می راند…
به الم های مشکی اطراف در بزرگ خانه نگاه می کنم! امسال، زودتر از همیشه دست به کار شده اند!
سری تکان می دهم و از همان در بزرگتر، که باز مانده است وارد حیاط می شوم.
خلوت و مسکوت بودن حیاط بزرگ خانه دلم را به درد می آورد و صدای جیغ کر کننده ی بچه ها در هنگام بازی، در گوشم اکو وار می پیچد.
می خواهم راه خانه را در پیش بگیرم که ورود اتومبیل به داخل حیاط باعث می شود عقبگرد کنم.
با دیدن دایی حسام، لبخند به لبم می نشیند و با ذوق به سمتش می روم. آغوشش را برایم می گشاید و من در آن حجم عظیم مهربانی غرق می شوم. کنار گوشم زمزمه می کند: کم پیدایی ماهنی خانوم! مشتاق دیدار…
سر به زیر افتاده ام را بلند می کنم و می گویم: دایی درسهام سنگین بودن، نمی تونستم بیام!
جان خودم! به خود دروغگویم پوزخند می زنم و فکر می کنم بچه که بودیم، علی همیشه می گفت: دروغگو دشمن خداست…
از آغوش دایی حسام فاصله می گیرم و شانه به شانه اش به سمت در ورودی قدم بر می دارم. مثل همیشه، مثل تمام روزهای بودنش، دلهره واضطراب عجیبی در وجودم می پیچد و با خود فکر می کنم او که نیست، چرا بازهم قلبم تند می زند؟
دایی کفشهایش را در می اورد. من هم دست به کار می شوم و بندهای کفش اسپرتم را می گشایم.
وارد خانه که می شویم، راضی از هجوم اینهمه گرمای لذت بخش، لبخند می زنم.
نمی دانم این گرما، گرمایی است که موتورخانه به شوفاژها بخشیده است یا گرمای حضور بزرگترها و صفا و صمیمیت خانه!
هرچه که هست، دوست داشتنیست!
دایی راهی طبقه ی بالا می شود تا سری به کارگر ها بزند. اضطرابم شدت می گیرد و قلبم تند تر از همیشه، در سینه ام بی قراری می کند.
خوشبختانه کسی توی هال نیست اما تک و توک صدایی را از پشت درهای سرتاسری و جدا کننده ی هال و پذیرایی می شنوم.
چقدر دلتنگ این خانه و آدمهایش بوده ام… چقدر دتنگ این گلدان های کنار پنجره و این گچبری های روی دیوارها بوده ام،
چقدر دلتنگ این ارامش نهفته در هوای این خانه بوده ام و این ارامش را بی رحمانه از خودم دریغ می کردم…
قدمهای سست و بی قرارم را محکم می کنم به روی فرشهای گل ابریشم دستباف تبریز و از در کناری وارد پذیرایی می شوم.
آنا، تکیه اش را به پشتی داده است و با لذت به دو دختر ش نگاه می کند. به مادرم و خاله ام و….با دیدن نفر سوم، قلبم از کار می افتد وبرق از نگاهم می پرد و دهانم خشک می شود و فکم قفل! آمد! آمده! آمدی؟
دستان یخ بسته ام را مشت می کنم تا از لرزش تنم جلوگیری کنم. م آنا سرش را بر می گرداند و با دیدنم گل از گلش می شکفد!
_به به! ماه شب چهارده ام!
مادر سرش را بالا می گیرد. نگاهش ناراضی است… خاله هم سرش را بالا می گیرد! نگاهش مثل همیشه مهربان است… و من چقدر محتاج این مهربانی هستم… و او… زیرچشمی نگاهش می کنم! او سرش را بالا نمی گیرد! دل شکسته ام بیشتر می شکند! حق دارد! اوهمیشه حق داشته است!دلم به هوای آن چند تار عقب نشینی کرده ی پیشانیش، به هوای آن چشمهای جادوگر می لرزد.
باز سوال لعنتی در ذهنم زنگ می زند! “چرا آمده؟”
چطور همه وانمود می کنند طوری نشده؟ چطور؟ من، مهر طلاق به پیشانی ام خورده و دلم به داغ نشسته است و شناسنامه ام، المثنی شده و او…. او همان نوه ی عزیز دردانه ی فامیل است! او همان پسر رعنا و محسن است! عزیز دل پدربزرگ، ثمره ی عشق خاله و دایی محسنم…
او همان است که پسر عزیز فامیل، دایی محسن بوده که از کوچکی در این خانه بزرگ شده است و خاله رعنا! و من، یک طرد شده ی مهر طلاق بر پیشانی خورده…
قلبم همچون قلب گنجشک کوچکی، در سینه بی تابی می کند! سرش را بالا می گیرد. حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد. اما، راست می ایستم، محکم می ایستم، قد الم می کنم زیر بار اینهمه شکستن!
نگاهم نمی کند. بی حرف، در سکوت، آرام میرود.
به سمتش می روم و کنارش روی زمین می نشینم و گونه اش را می بوسم. مادرانه، صورتم را غرق بوسه می کند و سرم را نوازش می کند. خاله رعنا به سمتم می آید. از جا بلند می شوم و در آغوشش فرو می روم! می گوید:
_دلمون تنگت بود دختر….
چطور می توانند اینقدر طبیعی رفتار کنند؟ آنقدر طبیعی که گاهی خودم هم باورم می شود که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
از جا بلند می شود، دلم می لرزد! تنم هم… سرم به دوران افتاده است و دلم پیچ می خورد. اما من هنوزهم سر پایم! جان سخت تر از این حرفهایم که با دوباره دیدنش، مقابل همه خودم را ببازم! من از درون نابودم اما هنوز هم قدرت ساختن ظاهرم را دارم.
زیرلب سلام می دهد و بیرون می رود.
دلم می گیرد! گویی به یکباره هوا را از اکسیژن خالی کرده اند.
نفسم می گیرد… در هوایی که نفس های تو نیست….
همانجا چادر را از سرم باز می کنم و رو به خاتون می پرسم: المیرا کجاست خاتونم؟
دستپاچه است! جا خورده از دست من! از دست اینکوه سرد و بی تفاوت!
_: بالاست عزیزم! یکم کار داشت…هنوز نیومده پایین
سری تکان می دهم و دوباره کش چادرمشکی را روی سرم بند می کنم. از پله ها بالا می روم. طبقه ی دومرا رد می کنم و به سومین طبقه می رسم. در میزنم و بدون انتظار پاسخی بازش میکنم. المیرا عادت دارد به کارهای من!
سعی می کنم لحنم شاد باشد: اهل خونه؟ من اومدما….
المیرا با یک تی شرت نارنجی و شلوارک زرد کوتاه، از اتاق کار دایی حامد بیرون می آید و معترضانه می گوید:
_مرگ… تو حریم خصوصی حالیت نمی شه؟
_حریمو شوهر دادم رفت.
_بدبخت اگه من اینجا داشتم کارای خاک برسری می کردم چی؟
_ حالا من که غریبه نیستم که….
_بله! تو این خونه فقط تو عین بز زنگوله پا سرتو می ندازی پایین میای تو. لابد غریبه هم نیستی…
تمام سی و دو دندانم را به نمایش می گذارم و می گویم:
_تو فعلا برو لباستو عوض کن. کدوم خری تو محرم نارنجی می پوشه آخه؟
زبانش را بیرون میدهد و می گوید:
_دایی جونت خوشش نمی آد من مشکی بپوشم. بگیر بتمرگ الان میام.
_عزیزم راضی به زحمتت نیستم.
با غیض به سمتم بر می گردد و می گوید: لا اله الا ا….
و مسیر اتاق خواب را در پیش می گیرد. چادرم را از روی سر برمیدارم و روی زمین می اندازمش. تقه ای به در می خورد. با غرغر المیرا را صدا می زنم که می گوید:
_دستم بنده! خودت باز کن.
سری تکان داده و به سمت در می روم. بازش می کنم و سرم را بالا می گیرم. ضربان قلبم بالا می رود! مثل همیشه….
اخمهایم ناخودآگاه درهم می روند و با بدخلقی می پرسم:
_کاری داشتین؟
نگاهش را بین اجزای صورتم می گراند و می گوید:
_آنا گفت بیاین پایین!
سری تکان می دهم و می گویم:
_الان می آیم
و بی هیچ حرف دیگری در را می بندم! به در بسته تکیه می دهم و سر می خورم. زانوانم را در آغوش می گیرم و دلم تنگ می شود برای شنیدن دوباره ی صدایش.
المیرا از اتاق خارج می شود. لباسهایش را با بلیز و شلوار ساده ی مشکی ای عوض کرده است.
با تعجب به من نگاه می کند و می گوید:
_چت شد تو؟ کی بود دم در؟
سریع از جا بر می خیزم و با دستپاچگی مشهودی می گویم:
_هی…هیچی! بیا بریم پایین!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پیله های پرواز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان پیش مرگ ارباب

$
0
0

عنوان رمان:پیش مرگ ارباب

نویسنده:Taranom 25

تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده … بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه … عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان .

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
هیچ کس نمی دانست مه لقا در این دقایق سخت و نفس گیری که می گذراند تنها در یاد همسرش احمد است و بس . احمدی که ماه ها قبل از تولد فرزند دلبندش زیر خروارها خاک آرمید .
و چه سخت است تنها و بی کس به استقبال کودکی بروی که امید می بخشد .
و چه سخت است انتظار فرزندی را بکشی که تنها مادری دارد و بس .
و چه سخت است همه ی امیدهای یک کودک ، هنوز نیامده بر باد باشد و چه تلخ است تمام سهم کودکی از پدر همان نطفه ی درون رحم مادر باشد و بس .
خدمتکار جوان ساعت ها بود درد کشنده زایمان را به انتظار کودکش تحمل می کرد و هنوز هم خبری نبود و انگار این کودک قصد جدایی نداشت و انگار می دانست دنیای آدم ها چقدر سیاه و تاریک است و انگار حس می کرد تمام این زشتی ها را که دل از رحم مادر نمی کند و انگار مادر هنوز هم باید درد می کشید و انتظار .
همایون خان بیرون از اتاق قدم رو می رفت و او هم انتظار می کشید . انگار که تمام عمارت انتظار تولد کودک جدید را می کشیدند .
دقایقی دیگر هم گذشت که صدای گریه ی کودک خنده بر لب ها نشاند .
قابله کودک را شست و در پتوی سفیدی پیچید .
مه لقا دست های منتظرش را دراز کرد و کودک را در آغوش گرفت .
دخترک هنوز قرمز بود و زشت .
مه لقا خنده ای مملو از شادی زد و اشک شوقی ریخت .
تای پتو را کمی کنار زد و با همان صدای خسته و بی حال در گوش دخترک زمزمه کرد .
- هنوز که قرمزی دخترکم … هنوز که نمیشه گفت شبیه منی یا پدر حسرت به دلت …
با پر کشیدن ذهنش به سوی احمد تبسمی تلخ کرد و ادامه داد .
- بابات همیشه می خواست اگر دختر شدی اسمت رو بزاره بلوط … تو از امروز بلوط کوچولوی مامانی … بلوط قشنگم .
مه لقا مادر انتظار کشیده ای بود که روز سختی را پشت سر گذاشته بود اما خوشحال بود و خندان . انگار کوهی بر دوش داشته و مزد تمام کارهای خوبش سبک شدن آن کوه بوده .
و چه شیرین بود حس مادری کردن برای دخترک قرمزش و این دختر با وجود این مادر خوشبخت بود . آری حتی با وجود محروم بودن از پدرش باز هم خوشبخت بود چون مردی خارج از آن اتاق انتظار دختر بچه ای را می کشید که همیشه آرزویش را داشت و آیا نعمتی بالاتر از پدر دار شدن آن هم در چشم بر هم زدنی هست ؟
قابله ، بلوط ، تک دخترک عمارت را از آغوش مه لقا گرفت تا مادرک زیادی درد کشیده کمی تنها کمی استراحت کند و سپس همراه دخترک از اتاق خارج شد و بلوط را در آغوش همایون خان گذاشت و گفت:
- مبارک باشه ارباب . اسمش و بلوط گذاشت .
و این ارباب کوه قند در دل آب می کرد . دخترکی که همیشه در آرزویش بود و با از دست دادن همسر مهربانش حسرت داشتنش بر دلش داغ خورده بود حالا مقابل دیدگانش بود و چه کاری مهم تر از پدری کردن برای بلوط کوچک . و انگار راستی راستی بلوط هم پدر داشت .
همایون خان بلوط را نزدیک تر گرفت و نفسش را روی صورتش فوت کرد و کودک انگار طوفانی وزیده خودش را جمع کرد و خنده ارباب را به هوا برد .
همایون خان لبخند به لب سرش را نزدیک تر کرد و گفت :
- تو بلوط منم هستیا کوچولو … یادت نره … من پدرتم .
درد و دل های ارباب با دخترک قرمزی هنوز تمام نشده بود که هوراد و هوتن به سمت پدرشان حمله ور شدند و تمام حرفشان این بود .
- بابا بزار ما هم ببینیمش … بابا بیارش پایین صورتش و ببینیم .
بلوط که مقابل چشم های مشتاق هوراد و هوتن قرار گرفت هوراد لب برچید و با تُخسی ِ ذاتی اش گفت:
- این چقدر قرمزه . چقدر زشته . این دیگه چیه ؟
ارباب لبخندی زد . دستی روی سر هوراد کشید و گفت :
- تازه به دنیا اومده . بزار چند روز بگذره ، قرمزی صورتش میره . سفید میشه . خوشگل میشه .
اما هوتن بی توجه به هر دوی آنها لبخند گشادی زد و گفت :
- اما من خیلی دوستش دارم .
با چشم های معصومش به پدرش خیره شد و گفت :
- بابا میشه این قرمزی مال ِ من باشه ؟
همایون خان تک خندی زد و گفت :
- ای پدر سوخته . از الان میخوای تمام و کمال مال ِ تو باشه ؟
و هوتن با همان بچگانه های شیرینش سری در تایید حرف پدرش تکان داد و همایون خان فکر کرد چرا باید دل پسرک مهربانش را بشکند . چشم در چشم هوتن ۵ ساله دوخت و گفت :
- اون همیشه پیشِ ما هست . ما همه دوستش خواهیم داشت و بلوط کوچولو در کنار همه ما بزرگ میشه پس نگران نباش . اون یه روزی بانوی این عمارت میشه . قبوله ؟
و مگر می شد این کودک مهربان قبول نکند ملکه شدن این دخترک قرمز را .
و چه خواستنی بود این عروسک کوچک برای هوتن و چه خوب که هوراد نیز به این کوچک دوست داشتنی بی میل نبود و همیشه همه جا هوایش را داشت . و کسی چه می دانست سرنوشت چه بازی هایی خواهد داشت . و چه ماندگار بود در تاریخ خاطرات ، درختی که ارباب برای بلوطش کاشت در حالی که می دانست این درخت در این آب و هوا هرگز به ثمر نخواهد نشست .
و چه زود گذشت و هوراد بزرگ شد و چه کسی فهمید پسرک از مه لقا متنفر شد و وای بر بلوط که هیچ کس ندانست هوراد چه چیزهایی دیده و چه حقیقت پنهانی را فهمیده و باز هم وای بر اقبال بلوط آن زمان که مادرش را در ۵ سالگی از دست داد .
و هیچ کس نفهمید آن زمان که همه مه لقا را در گور سرد تنها گذاشتند هوراد ۱۲ ساله دست در خاک سرد کرد و قسم خورد هرگز مه لقا را نخواهد بخشید و شاید این جوانک زخم خورده هم در دل خون می بارید برای نبود مه لقایی که در تمام این سالها جای مادرش بود و ای کاش ارباب روزهای دور اما نزدیک هرگز نمی فهمید حقیقتی را که باورهایش را به آتش کشید.

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پیش مرگ ارباب اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پشت ابرهای سیاه

$
0
0

عنوان رمان:پشت ابرهای سیاه

نویسنده:دل آرا دشت بهشت

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:با مرگ هدایت رمضانی و نابود شدن ثروتش ضربه ی بدی به تنها فرزندش غزاله وارد میشه، آقای شیخی (دوست هدایت) به عنوان حامی وارد زندگی غزاله میشه و همه ی سعی اش رو می کنه که فکر این دختر رو از کینه ای که نسبت به رییس پدرش، یعنی کیانمهر عابدی داره دور کنه، تا حدی هم موفق میشه، با وادار کردن غزاله به ادامه تحصیل و حتی سر کار بردنش؛ اما با پیدا شدن دوباره ی کیانمهر تمام خاطرات بد غزاله زنده میشن.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
پایین دامن نسبتا بلندم رو تا جای ممکن توی دستم جمع کردم و بعد با دو دستم چلوندم، حجم زیادی از آب روی زمین ریخت و بلافاصله با عطسه ی محکمی که زدم سرم به جلو پرتاب شد و وقتی دیدم داره نگاهم می کنه، با صدای بلند خندیدم.
از روی صندلی بلند شد و به نرده های تراس تکیه زد و صدای محکمش توی ساحل پیچید:
- سرما می خوری دختر، بسه دیگه بیا بالا.
و من سرتق تر از همیشه باز هم خندیدم و دوباره به سمت دریا دویدم، قدمی مونده به آب دامنم رو از پام در آوردم. صدای بمش که کمی خنده هم چاشنیش بود توی محوطه پیچید:
- چیکار می کنی دیوونه؟!
دیوونه بودم … مست بودم … مرزها شکسته شده بودن و دنیام تغییر کرده بود … خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم …. لذت و هیجان کل وجودمو گرفته بود، شادیم تکمیل میشد اگر اون هم از تراس پایین می اومد و بی توجه به فاصله هامون دستهاشو دورم حلقه می کرد و سرهامونو زیر آب می بردیم و هر بار که بیرون می اومدیم همو می بوسیدیم.
اما اون هنوز همونجا بود و فقط تذکر می داد و اسممو صدا می زد … درست مثل پیرمردها … !! …
صدای زنگ موبایل مثل دستی منو از دنیای خوابم بیرون کشید و پرتم کرد روی تخت دونفره ی توی اتاقم.
با سر درد شدیدی توی جام نشستم. بعد از عادی شدن ضربان قلبم از روی تخت بلند شدم؛ از اتاق خارج شدم و با سرگیجه مسیر اتاق تا آشپزخونه رو طی کردم.
دستم رو روی دیوار کشیدم و کلید برق رو لمس کردم، لامپ آشپزخونه روشن شد. توی سرم صدای ساعت می اومد؛ کی قرار بود این رویاهای بدتر از هزار تا کابوس دست از سرم بردارن؟
پارچ آبی پر کردم و توی چای ساز استیل ریختم، روشنش کردم و بعد به سمت دستشویی رفتم.
مردم می خوابن تا آرامش به دست بیارن، اونوقت من باید برای بیدار شدن از خواب خدا رو شکر کنم.
مشتی آب به صورتم پاشیدم و توی آیینه به خودم خیره شدم. زیر ابروهام در اومده بود و ریشه ی مشکی موهای سرم لابلای موهای رنگ شده ی بلوطی خودشون رو نشون می دادن. شروع کردم به وضو گرفتن. هنوز نماز صبح قضا نشده بود.
امروز احتمالا مجبور بودم یک ساعت و شاید بیشتر تمام زوایای درخواستی حسابداری شرکت رو برای سهامداران جدید توضیح بدم، که یکیشون کسی بود که پنج سال قبل همه فکرم این بود یه جوری بهش نزدیک بشم و درست وقتی فکر می کردم بهتره بی خیالش باشم، خودش جلو راهم سبز شد.
مطمئنا امروز چه جسمی، چه روحی انرژی زیادی از دست می دادم، پس بهتر بود قبل از رفتن به شرکت حسابی ریلکس کنم.
به سمت اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم روی زمین و چادرم رو سرم کردم. سرم هنوز درد می کرد. انگار پشت چشمهام یه بسته سوزن ته گرد فرو کرده بودن.
قبل از نیت کردن رفتم سراغ مسکن های همیشگیم و بعد از خوردن یه نوافن و یه لیوان آب برگشتم سر سجاده.
بعد از نماز و صبحونه، آماده شدم و خودم رو به شرکت رسوندم و تا زمانی که به سالن کنفرانس دعوت بشم خودم رو توی کارم غرق کردم، اما نمی تونستم زیاد روی کار متمرکز بشم چون همه ی حواسم به جلسه ی امروز بود.
به آبدارخونه رفتم و یه فنجون قهوه برای خودم درست کردم و در حالی که سعی می کردم فکرم رو مشغول کنم، پشت میزم نشستم و نوشیدمش.
فنجون قهوه ام که تهش چند قطره مونده بود رو توی دستم چرخوندم و خواستم از شکلهای نامفهوم تهش سر در بیارم اما جز چند تا خط و گردی بی معنی چیزی نبود.
بی حوصله گذاشتمش روی میز و به سمت شیشه ی سراسری اتاقم رفتم. لعنتی … چرا صدام نمی زدن؟ این انتظار داشت منو از پا در میاورد. استرس منتظر موندن از استرس روبرو شدن برای من هزار برابر بدتره.
ضربه ای که به در اتاق خورد باعث شد از دعوای کارگرهای ساختمون روبرویی چشم بردارم.
- خانم رمضانی آقای رئیس گفتن برین به اتاق کنفرانس.
سرم رو تکون دادم. قلبم ریتم گرفته و تپشش شدید تر شد. فکر کنم اشتباه می کردم! استرس روبرو شدن قوی تر بود.
زونکنی که آماده کرده بودم رو از روی میز برداشتم و جلوتر از نسترن از اتاقم بیرون زدم. توی سالن شرکت سکوت محض بود و صدای پاشنه کفشم روی اعصاب خودم رفته بود چه برسه به بقیه کارمندها !
بی توجه به نگاه هایی که سمتم چرخیده بود پشت در سالن ایستادم و نسترن ازم جلو زد و ورودم رو اعلام کرد و وارد سالن کنفرانس شدم.
جلوی نگاهمو گرفتم که بدون زوم کردن روی شخص خاصی، یک دور توی جمع بگرده و «سلام» ی محکم و «وقت بخیر» محترمانه ای نثار جمع کردم و به سمت تنها صندلی خالی کنار داریوش رفتم.
پاورپوینتی که به همراه داریوش یک هفته روشون کار کرده بودیم هنوز روی پرده نمایش سقفی بود؛ نسترن ریموت ویدئو پروژکتور رو گرفت و خاموشش کرد و بعد به سمت کلیدها رفت و لامپ های سالن رو روشن کرد، از حواس پرتی جمع استفاده کردم و نگاهم رو با دقت بین چهره های جدید چرخوندم.
مجموعا سه سهامدار اصلی وجود دارن که یکیشون داریوش، رئیس شرکته، اون یکی آقای یعقوبی و سومی خانم حمیدی بود که سهمش رو به شیطان نیمه شناخته ی زندگیم، نمی دونم به چه دلیلی فروخته! خب من اون زن خوش مشرب و فوق العاده مهربون رو خیلی دوست داشتم!
هشت نفر هم سهام دار درجه دوم بودن که بیشتر از سه سال بود به خاطر محکم تر شدن پشتوانه مالی به جمع سهام دارها اضافه شدن و البته هنوز سهام شرکت خاصه و گمون نکنم که هیچ وقتی جز سهامی عام بشه!
از این هشت نفر، دو نفرشون جدید بودن و اونها هم در جمع حضور داشتن؛ و بی شک اون یکی از این سه نفره.
یکی از این سه نفر کنار خانم فرهمند نشسته بود، یه مرد حدودا چهل-چهل و پنج ساله که با نگاهش داشت نسترن رو – که کنار داریوش خم شده بود و یه سری توضیحات اضافی وز وز می کرد- قورت می داد.
اون یکی بین آقای یعقوبی و آقای طارمی نشسته بود. از قبلی جوون تر می زد. سرش پایین بود و به صحبت های یعقوبی گوش می داد. پوستش به شدت سبزه بود و موهای نسبتا بلندش به خاطر پایین بودن سرش از بغل صورتش جلو زده بودن و از بالا تنه ی درشتش مشخص بود اندام ورزیده ای داره.
نفر بعد هم کنار داریوش نشسته بود، یه مرد جا افتاده با ریش و سیبیل، که دکمه های پیراهنش رو تا آخر بسته بود و نگاهش به عکس های بروشوری بود که امید شریفی و مه لقا توسلی برای امروز آماده کرده بودنش و به هیچ عنوان هم با مناسبت امروز ارتباطی نداشت و فقط جهت سرگرمی ارائه شده بود.
همه ی این آنالیز من یک دقیقه هم نشد.
دوباره چشم چرخوندم و نگاهم کشیده شد به سمت نفر اول، دوم و باز به نفر کنار دستی داریوش.
داریوش گلویی صاف کرد و سکوت به جمع برگشت و رو به همه گفت:
- خانم رمضانی مدیر مالی هستن و امینِ بنده. برای شما توضیحاتی در مورد ارزش سهام ها، سود و زیان و روند کسب در آمد و هزینه ها ارائه میدن.
البته که قرار بود توضیحاتی ارائه بدم، ولی نه همه چیزو! در اصل اون چیزی رو که داریوش ازم خواسته بود و خودم می خواستم!
داریوش ادامه داد:
- اما قبلش اجازه بدین خانم رمضانی هم با سهامداران جدید آشنا بشن.
و با دست به نفر اولی اشاره کرد:
- آقای کامرانی، دارای سه درصد سهم از سهام شرکت.
خب این که نبود! نگاهم شروع کرد به چرخیدن بین دو نفر بعد، کسی که سمت دیگه خودش بود، همونی که ریش داشت رو اشاره کرد:
- آقای رحمانی هم دارای سه درصد از سهام.
«خوشوقتم»ی سرسری گفتم و نگاهم خودکار زوم شد به نفر دوم، یعنی کسی که بین یعقوبی و طارمی نشسته بود و چشمهام به چشمهای سبز وحشیش خیره شد. صدای داریوش از کنار گوشم که نه! انگار از ته مغرم مثل موسیقی پیش زمینه پخش می شد:
- آقای عابدی، سهام دار اصلی و همینطور سهام دار ارشد با سی درصد سهم از …
و یک صدای بلند هم مثل متن آهنگ، واضح و محکم توی مغزم اکو شد:
- کیانمهر عابدی … کسی که زندگیتونو به گند کشید.
با صدا زده شدنم توسط داریوش نگاه از چشم های منفورش گرفتم و از روی صندلیم بلند شدم.
زونکنم رو باز کردم و دسته اول از برگه هایی که به تعداد کپی گرفته بودم رو بیرون آوردم و به نسترن دادم توزیع کنه و حین این که اون پخش می کرد من شروع کردم به صحبت کردن و توضیح دادن و همزمان هم قدم می زدم.
نگاه هایی که همراهم به گردش در می اومدن و اعتماد به نفسی که از صدای محکم پاشنه ی کفشم پخش می شد باعث می شد گردنم افراشته تر بشه و به خودم مسلط تر بشم تا طرز نگاهم به کیانمهر با بقیه فرقی نداشته باشه، اما … نوع نگاه اون با نوع نگاه بقیه به من فرق داشت!
درسته که ظاهرم چیزی رو نشون نمی داد و به خودم مسلط بودم اما واقعا نادیده گرفتنش سخت بود، هنوز اون روز منحوس یادم نرفته..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پشت ابرهای سیاه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رادیکال عشق

$
0
0

عنوان رمان:رادیکال عشق

نویسنده:السا و راسا

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۵

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

a6606bf0d2c9a000

 

آغاز رمان:
نقشه رو روی میز بار دوم پهن کردم و گفتم خب پس..، یه بار دیگه مرور می‌کنیم. بامین شروع کن…!
بامین ـ خونه تا ساعت ۱۲ ـ الی ۱ خالیه! خونه دقیقا توی مرکز فرمانیه‌س! بامین اینو گفت و به شایا نگاه کرد و شایا هم سری تکون داد و ادامه داد: شایا ـ دوربین‌های خونه اطراف حیاطو پوشنده، اما همشون حله، یه آژیر خطر مزاحم اون وسط مسطا هست که اونم منتفیه! فقط میمونه یه سگ سیاه و گنده که پارسای قوتیم می‌کنه، شایاام بعد از اتمام حرفش به آبتین نگاهی کرد و آبتین سری کتون داد و شروع کرد ـ سگ با من! رگ خوابش دستمه هه، بالاخره هر چی باشه ۲ سال سگ داشتم. و اما مهمترین چیز، آبتینم با گفتن حرفش رو به هیراد کرد و هیرادم بعد از تکون سر ادامه داد ـ مهمترین چیز باز کردن در خونه و در اتاق خواباس! در خونه و اتاق که با شاه کلید من حله! فقط میمونه اصلی‌ترین و اساسی‌ترین مسئله که اونم، گاو صندوقه! که فقط تو این قضیه‌ی، خود به خود شما استادی آرادخان!
حرف بچه‌ها تموم شد نگاهی به هیراد انداختم و گفتم ـ گاو صندوق با من! پس همه چی حله!
و بعد دستمو آوردم جلو، بچه‌ها به ترتیب دستشونو روهم گذاشتن و وقتی کوهی از دستها درست شد همه با هم یک صدا گفتیم ـ پس همه چی حله!

 

در خونه خیلی راحت به کمک هیراد باشد ما همگی وارد شدیم، خونه انقد بزرگ و وسیع بود که ما اصلا نمیدونستیم باید از کجا شروع کنیم، خونه‌ی قصر مانند و مال یکی از گردن کلفت‌های تهران بود.! آبتین خیلی راحت سگو رام کرد و وارد محوطه‌ی داخل خونه شدیم!
همه چیز خیلی راحت و ساده برای ما بود… درست مثه سری‌های پیش!
شاید به نظر بچه‌ها سخت‌ترین باز کردن گاوصندوق بود اما من خیلی راحت بازش کردم و خلاصه چند ساعت گذشت، حالم کارمون تموم شد.. و از خونه زدیم بیرون، بدون گذاشتن هیچ رد و اثری! و بسمت پاتوق رفتیم.
هیراد و شایا ساک رو تو هوا خالی کردن همه‌ی تراول های رنگی تو هوا پخش کردن و همگی شون از خوشحالی جیغ می‌زدن. هیراد و آبتین لایه پولا پریدن، آبتین (با جیغ از خوشحالی و شور) ـ هووووووووووو هووووووووووووووو! بچه‌ها بی‌نظیر بود. با حالت بامزه‌ای ادامه داد ـ خیلی راحت وارد خونه شدیم. خیلی راحت همه‌ی ساکا رو پر ز پول کردیم و خیلی راحت و ساده و بدون هیچ اثرانگشتی زدیم به چاک!
شایا ـ هه، آره! خیلی حال داد! من دارم از ذوق می‌میرم!
اینهمه پوووووووول. من خیلییییییی خووووووش بختم.
هیراد ـ wowwww بچه‌ها! اینا تراولرو داشته باشین تا نخوردس! هیراد سرشو لابه‌لای خرواری از تراولا کرد و نفس عمیقی کشید و گفت ـ این یعنی زندگیییییییییییییی!
بامین در حالی که چشمش از دیدن پولا برق میزد گفت ـ بچه‌ها … من… تا حالا انقدر پول یجا ندیده بودم! یعنی خواب نیست!؟ آراد بگو خواب نیستم! بگو! در حالی که قهوه ریخته بودم و خوردم، روی مبل لم دادم کمی نوشیدم و چشمامو بستم و گفتم ـ اول پولا رو جمع کنید، بامین پنجره رم باز کن، گرمه!
بامین در حالی که بسمت پنجره میرفت، کلافه با خودش زمزمه کرد.
ـ من نمیدونم تا کجا میخواد با این غرورش خودشو خونسرد جلو بده!
رو به هیراد گفتم ـ پولا رو ببر تو انبار! حسابم کن ببین چقد دیگه کمه!
هیراد ـ باشه حساب می‌کنم… ولی مطمئنم خیلی کم داریم! حالا حالاها باید بدوییم…. و با حالت مظلومانه ولوسی گفت ـ آراااااااد، میگم…. میگم…. آب دهنشو محکم قورت داد و ادامه داد ـ میگم میشه …. اِ …. با لحن تندی گفت ـ حرفتو بزن!
هیراد ـ میگم میشد یکم بریم با این پولا عشق و حال…!
بابا بخدا زور داره این پولای تا نخورده بره تو انبار گرد و خاک بخوره…
حالا این سری با این پولا بریم عشق و حال، سری بعد دوباره جمع می‌کنیم…
بابا برام من عقده شده تو ۱۲ تا بازار کیش بچرخم و به قیمت لباسا نگاه نکنم و … نگاه همو از تلویزیون گرفتم، با نگاهی که خود هیراد میتونست توش خیلی چیزا رو بخونه، به هیراد نگاهی کردم که هیراد با کمی ترس لبخنده تظاهری پهنی زد و گفت ـ هه، ….
همینطوری گفتم …. همینطوری گفتم که یچیزی گفته باشم!
نگاهمو از هیراد گرفته و به تلویزیون نگاه کردم!
****
گرد دور میز جمع شدیم…. تقریباً یه هفته از دزدی قبلی می‌گذشت…
نفسی صدادار کشیدم رو به بچه‌ها گفتم ـ خب شروع کنید!
بامین ـ خونه یه جای توی قیطریس… از اون خونه شاهیاس! مرد صبح میره… شبم بزور ساعت ۱۱ اینا می‌یاد…. این یه هفته که کل خونه محاصرمون بود اینو فهمیدم مرد یه کار خونه داره به اندازه کل قیطریه…
شایا ـ اینجوری که ما فهمیدم احتمالاً کسه دیگری تو اون خونه نیس …
وسط حرفش پریدم ـ از احتمال خوشم نمی‌یاد. قطعی حرف بزن!
شایا ـ خب … به احتمال زیاد کسه دیگه‌ای نیس….
عصبی و کلافه سری تکون دادم و گفتم ـ ادامش؟؟؟
هیراد ـ خبری از دوربین و آژیر و سگ و این حرفا نیس!
هه، صابخونه خیلی خوش خیال بوده، کار ما رم راحت کرده!
آبتین ـ همه چی حله، فقط باید تا قبل از ۱۲ از خونه بزنیم بیرون! بعد کمی گزیدم و گفتم ـ امیدوارم کسی تو اون خونه نباشد…
پس…
پس همه چی حله!
دستور دادم جلد، طبق رسم همیشگی بترتیب دستشونو گذاشتند و هم صدا گفتیم ـ پس  همه چی حله!
****
خونه تو قیطریه بود… خونه‌ی بزرگی بنظر می‌رسید… بی سر و صدا وارد خونه شدیم! کلاه و با دستم گرفتم، در حالت یک به جلو خیره بودم، کشیدمش پایین و اروم به بچه‌ها گفتم ـ من میدم تو…. هر وقت علامت دادم، پشتم میاین! و به سمت در خونه رفتم و داخل شدم… همه جا خاموش بود… تاریکی محض! کمی با چراغ قوه اطرافمو دیدزدم، سرتاسر خونه مبل سلطنتی و قاب‌های بزرگ دست بافت بود. آروم با انگشتم به بچه‌ها علامت دادمو بچه‌ها راه افتادن خونه خیلی بزرگ بود و کلی اتاق خواب داشت. بچه‌ها تک‌تک اتاق خوابا رو به دنبال گاوصندوق داشتن می‌گشتن، که نگاه من افتاد به اتاق خوابی که دقیقاً جلوم بود… آروم بچه‌ها گفتم ـ بیاین اینجا، گاوصندوق باید تو این اتاق خواب باشه!
هیراد اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شدیم…. آبتین چراغ قوه رو دور اتاق چرخوند ورودی گاوصندوقی بزرگ نگه داشت سوت بلندی کشید و گفت ـ آراد، بخدا تو حس شیشم(ششم) داری!! نگاه کن چه گاوصندوقیم هس!
هیراد یکی زد پشت گردن آبتین گفت ـ ابله، همه حس شیشم دارن. نگاهی بهشون انداختمو گفتم ـ اه، بسه دیگه! سااااکت!
شایا ـ بابا آراد بیخیال. کسی توی این خونه نیس! ما حتی می‌تونیم آوازم بخونیم و بعد دستشو پشته گوشش گذاشت، خواست چیزی بخونه که عصبی به سمتش رفتم و سریع با دستم دهنشو گرفتم و دهنم به گوشش نزدیک کرد و گفتم ـ ما باید احتمالاتم در نظر بگیرم. پس خفشو!
و بعد دستمو از روی دهنش برداشتم و صدای بامین اومد ـ آرااد بهتره گاو صندوق باز کنیم، ن؟؟
اخه ساعت داره به ۱۲ نزدیک میشه.
سری به علامت تایید تکون دادم و بسمت گاوصندوق رفتم….
همه‌ی بچه‌ها، با چشم‌های منتظر به دست من خیره شده بودن…
من هم که سخت مشغول گاوصندوق ….
هر گاوصندوق خیلی راحت با دست‌های من باز می‌شد…
ولی این یکی لامصب قصد بازشدن نداشت…
داشتم به گاو صندوق ور می رفتم چراغ اتاق روشن شد و همگی به سمت کلید چراغ برگشتیم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رادیکال عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رفتم که ناتمام بمانم

$
0
0

عنوان رمان:رفتم که ناتمام بمانم

نویسنده:taraneh.y

تعداد صفحات پی دی اف:۳۷۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد دختری است که تاوان می دهد. تاوان گناهی بزرگ… راهی را انتخاب می کند که نمیداند به چه ختم می شود!
مقدمه:
من محکوم به اعدامم…
عشق من محکوم به اعدام است…
چندی بعد من دعوت مرگ را پذیرا خواهم بود و رویای عشق تو را در آغوش سرد گور باز می گویم.
کاش هیچگاه تو را نمی دیدم…
کاش هیچ گاه عشقت را به دل نمی دادم…
کاش در چشمانت نگاه نمی کردم…
کاش…!
دلتنگت می شوم مردِ بی رحم!
من می روم…
من می روم و تو با شعف نگاه می کنی… به جان دادنم… به نفس های آخرم!
به حقیقت در حال گذرم…
پشت سرم آب نمی ریزی…؟
هنوز در مورد صفحه ی نقد تصمیمی نگرفتم.
داستان هم که عاشقانه است!
همین…
با همراهی گرمتون خوشحالم کنین!
ممنونم!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
۶ ماه و ۱۷ روز است که روی دیوار زندان چوب خط می کشم…
اما نه برای آزادی!
برای مرگ…!
روی تخت زهوار در رفته که می نشینم ناله اش به آسمان می خیزد!
آخر تو چرا ناله می کنی…؟
قلب من است که مالامال درد است!
صدای راحله ،همان زن هراس انگیز، را می شنوم:
_ باز چه مرگت شده پاپتی؟
نفس نفس می زنم!
او هم دستش به خون آلوده شده… درست مثل من!
قد مهایش در تاریکی میله ی آهنین داغی است که در جگرم فرو می کنند…
شاید هم در قلبم! درست در مرکز آن!
در تاریکی چشم هایش را به من می دوزد و با صدای بلندی میگوید:
_ چته…؟ چه مرگته…؟ دِ لامصب بیگیر بکپ دیگه!
آب دهانم را با سر و صدا قورت می دهم…!
گمان میکنم او تشنه به خون من است… درست مثلِ… مثل همان مرد!
چانه ام را بین دستش می فشارد…
از درد چشمانم را می بندم.
_ سلیطه ی کثافت راست راست تو چشمای الیاس خان نیگا میکنی…؟
الیاس خان اسم دیگری است برای خودش!
می خواهد نشان دهد قوی است و قدرتمند…؟
نه او دیوانه است!
صدای بم و کلفت سیما را می شنوم:
_ چی شده الیاس خان…؟!
پوزخند میزند: به گمونم دوباره جوجو خواب چوبه ی دار دیده!
سیما قهقهه میزند:
_دهه! به جون شوما ندا بدی خودم خونش رو حالا میکنم!
دندان های سیاه و کرم خورده اش را نشانم میدهد:
_ لازم نی…! ( نگاهم میکند) زبون بی صاحابتو موش جویده مُردنی…؟
خدا میداند چه می کشم تا اشکم روان نگردد!
_ بیبین… همه ی آدمایی که اینجان زیر تیغن… اعدام!
«اعدام» پتکی اهنین بر مغزم فرود می اید!
فرجام راه من نیز همین است!
_ ملتفتی که…؟ حالا بذار تا وقتی زنده ایم عین آدم کپه امون رو بذاریم! اقلکن بذار یه چند روزی اب خوش از این گلوی وا مونده بره پایین!
ضربه ای محکم به سرم وارد میکند: رفت تو اون مخ پوکت… یا نه؟
سری تکان میدهم!
چانه ام را محکم تر فشار میدهد: نشنفتم بله اتو…!
با من من میگویم: بَ… بله! فَ… فهمیدم!
می خندد: ها…! حالا شد!
چند قدم بیشتر بر نمیدارد…
برمیگردد و با لبخندی شیطانی میگوید:
_ بینم! تو واقعا قاتلی…؟
صدای مسخره ی سیما بلند می شود: پَ چی…؟ منتهاش نه از اون قاتلا! قاتل پشه ای… مگسی… چیزی… ها؟
راحله چانه اش را می خاراند: هر طور حساب میکنم نمیشه! توی لاجون رو بذارن روی ترازو کُلهمش میشی ۴۰ کیلو!
تو و قتل…؟ ولمون کن! شوخی اشم خنده دار نی!
نفس هایم به شماره می افتد!
لرزان اما محکم میگویم: من قاتلم!
رنگ از صورت راحله و سیما می گریزد!
آری من قاتلم…
قاتل…!
***
در محوطه ی زندان تک و تنها نشسته ام…!
قلبم تیر می کشد…
نه… نه اشتباه شد انگار…
سینه ی من خالی از قلب است!
قلب من در دست آن مرد است!
اما او…
نه نباید به او فکر کنم…!
چگونه دیشب را سحر کردم…؟
دختری کنارم می نشیند…
_ مزاحم خلوتت که نیستم؟
_ فرقی نداره!
لبخند می زند و من با تعجب به لبخندش نگاه میکنم!
پررنگ تر می خندد: چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی…؟
_ تو… تو هم آدم کشتی…؟
نفس عمیقی می کشد: خجالت می کشم از خودم…! تو چی…؟
سرم را پایین می اندازم…!
_ کشتم…!
_ بهت نمیاد!
_ مگه همه ی آدم کُش ها از اولش آدم کُشن…؟
_ نه…
_ خوبه…! خوبه که می فهمی! این روزا هیچ کس منو نمی فهمه!
با تردید می پرسد: دلت پُره… نه؟
آه می کشم: پُر… پُرِ پُر!
_ چرا آدم کشتی…؟
دوباره لرز به جانم می افتد…
آرام همان حرفی را که به قاضی گفتم تکرار میکنم:
_ برای پول…!
اما درونم فریاد می زند« نه…! نه برای پول نبود…!»
درونم فریاد می زند« من قاتل نیستم»
آرام میگوید: کی و کشتی…؟
سعی میکنم تا باور کند:
_ یه زن باردار رو…!
در سکوت با ترس نگاهم می کند…
_ چی میگی دختر…؟
پوزخند میزنم: آب از سرم گذشته!
_ تو… تو معصومی!
_ بذار لب کوزه آبشو بخور…!
_ نمیتونم باور کنم!
نگاهش میکنم…
دستم را سفت می چسبد:
_ تو قاتل نیستی…! نخواه باور کنم!
اشک هایم امانم را بریده اند…
با صدای خفه ای میگویم: من عاشقم…!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رفتم که ناتمام بمانم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رقیب مرد من

$
0
0

عنوان رمان:رقیب مرد من

نویسنده:بهاره.غ

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:من زنی هستم که نیستم من! من شکست خورده ام… من رکب خورده ام! این منم؛ سِلْمه! سمله رضایی دختر حاج یونس رضایی. شوهرم! همسرم! همراه و همدم روزهای تنهایی ام… چرا پای رقیبی اینچنین را به زندگی مان باز کردی؟ رقیبی از جنس خودت… و من از خود بیزار شدم. همسرم… عشق جاودانه ی قلبم! زندگی مان را در آتش سوزاندی… و من باز هم از خود بیزار شدم. همسرم… مرد فرانسوی و رویایی من! چه شد آن عشق آتشینت؟ همسرم! عشق اول و آخرم…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
سر انگشت اشاره ام را بر روی شیشه ی بخار گرفته ی اتاقم می کشم. نقش یک قلبِ گریان می گیرد… قلب ترک خورده ی من! از پشت شیشه ی بخار گرفته، سایه ی مردی را می بینم. همان مردی که منتظر آمدنش هستم. دستم را بر روی نقش قلب می گذارم و با دست دیگرم بخار شیشه را می گیرم… او نیست! دستم را از روی نقش قلب بر میدارم. حرارت کف دستم، حرارت درونم… قلبم را از بین برد. مروارید های اشک، قطره قطره از چشم هایم به روی گونه هایم می لغزند و طعم شوریِ تلخی را بر روی لب هایم حس می کنم. رقیب مردِ من… چرا به زندگی ام آمدی؟ رقیبِ مرد من تو رفته بودی… چرا آمدی و آتش به زندگی ام انداختی؟
با صدای جیر جیر درب قدیمی اتاق، از فکرش بیرون می آیم! خانم شمس وارد اتاقم می شود و درب را می بندد. عادت به دق الباب نداشت. با لبخند مادرانه و مهربانش به سمتم می آید و دستش را روی شانه ام می گذارد. متوجه اشک هایم می شود… اما به روی خودش نمی آورد. او هم با اشک های گاه و بیگاه من خو گرفته بود.
خانم شمس-دخترم… اومدن دنبالت.
نگاهم را متعجب می کنم و به دنبال جواب سوال “چه کسی” در چشم هایش می گردم. لبخندش مهربان تر می شود و می گوید: یه آقایی به اسم سلمان اومده دنبالت. میگه داداشته. میخواد تو رو همراه خودش ببره.
قلبم می لرزد و رویم را از شمس می گیرم و از پنجره به بیرون از اتاق نگاه می کنم. پس آن مرد که اشتباه گرفتمش، سلمان بود… و من آنقدر در فکر مرد خودم بودم که برادرم را نشناختم. دلم برایش تنگ شده بود؛ اما نمی توانستم در چشم هایش بنگرم. من همچون خنجر، بر قلب او و خانواده ام زخم زدم. صدای رعد و برق بلند می شود. نمی ترسم اما دلم می ریزد… یاد همان کسی می افتم که به مانند رعد و برق، ظاهر شد و جنگل سرسبز زندگی ام را به آتش کشاند. شمس بر روی شانه ام فشار کمی وارد می کند و می گوید: دخترم بگم بیاد داخل اتاقت؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم. اشک هایم بند نمی آیند. نگاهش می کنم که لب باز می کند: اما دخترم اون آقا میخواد تورو ببینه.
نگاه التماس آمیزم را که می بیند، سرش را با ناراحتی تکان می دهد و از اتاقم خارج می شود. دوباره از پنجره ی اتاقم، به بیرون نگاه کردم. منتظر رفتن سلمان بودم که صدای داد و فریادش، به گوشم خورد: خواهرمه… شناسنامه مو هم که دیدین. میخوام ببرمش.
و بعد درب اتاق با صدای مهیبی باز شد. یک دستش به دستگیره ی درب، و دست دیگرش را به چارچوب تکیه داده بود. نفس نفس میزد و مرا نگاه می کرد. چشمانش نمناک شد. رویم را از سلمان گرفتم و سرم را به زیر انداختم. آبشار اشک هایم روان شده بود. قلبم با سرعت سرسام آوری در حال تپش است. پنج سال از آخرین دیدارمان گذشته بود… پنج سالی که چهار سال از آن خوش بودم و یک سال آخر، بدبختی را با تمام وجودم لمس کردم. سر بلند کردم و نگاهش کردم که اشک هایم، دیدگانم را تار کردند و من از دیدن تنها برادرم دست کشیدم و سرم را به زیر انداختم. احساس شرمندگی کل وجود نحیف و درمانده ام را در بر گرفت. صدای قدم هایش هر لحظه بیشتر میشد… و در آخر جلوی پایم روی زانو نشست و دستانش را به دستگیره ی صندلی من تکیه داد. سرم از شرمساری پایین بود و دلم نمی خواست آن لحظه نگاهش کنم؛ گرچه به شدت دلتنگ نگاه سراسر مهربان سلمان بودم، اما… . یک دستش را به زیر چانه ام آورد و سرم را بالاتر، درست رو به روی چشمان اشک آلود خودش برد. باران شدیدی آمده بود و به همین علت سلمان خیس شده بود. هنوز هم جوان و خوش بر و رو بود. او دیگر یک جوان بیست و هفت ساله است. او برادر دو قلوی من است. برادری که با جان و دل دوستش دارم. من و او غیر همسان هستیم. چشمان خیسم را به او دوختم. لبخند تلخی زد و مرا در آغوش کشید و گفت: چرا خبر ندادی که برگشتی؟ میدونی چقدر دلتنگت بودیم؟
اشک های بی صدایم روی شانه هایش می ریخت. مرا از خودش جدا کرد و با دو دستش صورتم را قاب گرفت و با مهربانی گفت: با توأم سِلمه. چرا جواب نمیدی؟
لبم را گزیدم و نگاهم را از تک برادر عزیزم گرفتم و به دست های در هم قلاب شده ام چشم دوختم. خانم شمس پشت سر سلمان ایستاده بود. با ناراحتی گفت: آقای رضایی! سلمه جان با هیچ کس حرف نمیزنه.
سلمان بدون اینکه به خانم شمس نگاه کند، اخم هایش را در هم کشید و گفت: چرا؟!
نگاهش را به من دوخته بود. هر دو به هم نگاه می کردیم. من و او خواهر و برادر دو قلویی هستیم که پنج سال از هم جدا افتادیم. خانم شمس می گوید: دکترش هرکاری میکنه، سلمه حرف نمیزنه. از وقتی برگشته اینجوریه.
من و سلمان نگاهمان را از هم نمی گیریم. با چشمانی خیس و باران زده به هم چشم دوختیم و مهر و عشق خواهرانه و برادرانه به هم می پاشیم. سلمان از جایش برخاست و به سمت کمد فلزی و فیلی رنگ گوشه ی اتاق رفت. بعد از اینکه درب کمد را گشود، رو کرد به خانم شمس و گفت: چمدونش کجاست؟
خانم شمس-زیر تختشه گمونم.
***
مشت دستش را روی فرمان ماشینش می کوبید و هر از چندگاهی نیم نگاهی به من می انداخت. طاقتش طاق شد و با دلخوری گفت: سلمه تو سه ماهه ایرانی اما خبر ندادی. چرا؟
سرم را به زیر انداختم که داد زد: دِ حرف بزن. پس چی شد اون زبون درازت؟
سرم را سمت شیشه چرخاندم. اضطراب و دلهره کل وجود ناتوانم را در بر گرفته بود. نمی خواستم با حاجی بابا و مامان زهرا رو به رو شوم. توان رو به رو شدن با آنها را نداشتم؛ گرچه به شدت دلتنگ نگاه و مهربانی هایشان بودم. صدای حاجی بابا در گوشم پیچید: سلمه بری دیگه رفتیا. از من گفتن بود.
جیغ جیغ کنان گفتم: حاجی بابا بس کن دیگه. بیا رضایت بده.
حاجی بابا-دختر تو چطور می تونی با یه غیر مسلمون ازدواج کنی؟ پس این همه وقت که واسه تربیتت گذاشتم رو الکی هدر دادم؟
با کلافگی گفتم: ببین حاجی بابا. من و لوکاس همدیگرو دوست داریم. اونم به ظاهر اسلامو قبول کرده. پس نه نیار و موافقت کن. وگرنه مجبور میشم خودم اقدام کنم.
حاجی بابا نعره زد: به ظاهر قبول کرده؟
و بعد به سمتم دوید که سلمان او را گرفت و گفت: ولش کن حاجی بابا. بذار بره گورشو کم کنه از شرش خلاص بشیم. جز بدنامی واسه ما چیزی نداره این دختره.
داد زدم: من بدنامم؟ مگه من چیکار کردم؟ ها؟
سمیه سمتم آمد و دو کف دستش را دو طرف شانه هایم گذاشت و به عقب هولم داد و گفت: برو گمشو پیش همون لوکاس جونت تا حاجی بابا هم بیاد. برو سلمه… برو گمشو از این خونه.
بند کیفم را روی شانه ام صاف کردم و با نیشخند نگاهش کردم و گفتم: چیه؟ فکر کردی منم مثل تو میذارم مورد از دستم بپره؟ من مثل تو بی عرضه نیستم آبجی جون.
سمیه به صورتم سیلی زد و گریه کنان گفت: ایشاا… سر خودتم همین بلا بیاد. ایشاا… شوهرت ولت کنه و بره. ایشاا… کاری کنه که نتونی سر بلند کنی. ایشاا…
صدای مامان زهرا بلند شد و گفت: بس کن دیگه سمیه. این حرفا چیه؟
سمیه با ناراحتی به مامان زهرا چشم دوخت. مامان زهرا به سمت من آمد و با اخم غلیظی بین دو ابرویش گفت: سلمه وقتی رفتی دیگه حق نداری اسم مارو بیاری. یادت باشه… حق نداری.
با صدای سلمان به خودم آمدم. داد زد: سلمه با توأم. چرا دیگه حرف نمیزنی؟
دفترچه یادداشتم را از داخل کیف دستی ام بیرون کشیدم. خودکاری که بالای دفترچه زده بودم را برداشتم و روی آن نوشتم: من و لوکاس جدا شدیم.
کاغذ را به طرف سلمان گرفتم. نگاهی به کاغذ انداخت و سرش را تکان داد و گفت: خانم شمس گفت که جدا شدی.
کاغذ را دوباره روی کیفم گذاشتم که گفت: اما نگفت چرا!
سرم را پایین انداختم. چه باید می گفتم؟ قدرت گفتنش را نداشتم. سلمان نیم نگاهی به من انداخت و گفت: چرا جدا شدین؟
کاغذ را در مشت دستم مچاله کردم. قطره های بلورین اشک، بی محابا بر روی گونه هایم لغزیدند. رویم را سمت شیشه ماشین چرخاندم. سلمان گفت: سلمه بگو چرا جدا شدی؟
با چشم های باران زده ام، نگاهش کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. نگاهم کرد و ابروان پرپشتش را در هم کشید و گفت: چرا نمیگی؟ من برادرتم. بگو! بچه دار نمی شدین؟
گریه ام شدت گرفت. اما بی صدا! بی صدا اشک می ریختم. دوباره سرم را به چپ و راست تکان دادم که گفت: بهت خیانت کرد؟
و من دوباره انکار کردم. داد زد: پس چی لامصب. حرف بزن دیگه.
نمی خواستم یادش بیفتم. دستم به سمت دستگیره ی ماشین رفت. در را گشودم و قصد مردن کردم که سلمان یقه ی مانتوی مرا گرفت و به سمت خودش کشید. در را بست و از طرف خودش قفل آن را زد و با عصبانیت داد زد: دیوونه شدی؟ این کارا چیه می کنی؟ اگر یه وقت زبونم لال…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رقیب مرد من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه )

$
0
0

عنوان رمان:رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه )

نویسنده:ا.افکاری

تعداد صفحات پی دی اف:۲۳۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:حسین کاظمی دیگر خبرنگار بی ازار قدیم نیست؛ او حالا یک فرمانده هراس انگیز در لشگر ابلیس شده است که اما او درگیر یک فراموشی است، انگار کسی یا چیزی به عمد قسمتی از خاطراتش را به یغما برده است، او نمیداند کیست تنها میداند وظیفه دارد تا در خدمت به ابلیس جان انسان های دیگر را با لذت تمام بگیرد.
لوسیفر که در جلد اول داستان از خواب برخواست اینک لیشتر جهنمی خویش را گرد هم جمع کرده است تا مرکز فرمانرواییش را گسترش دهد و در این راه به لشگر ششم خویش یعنی لشکر با فرماندهی یک ایرانی چشم امید دوخته است.
قسمتی از داستان
دیگری بینیش به کل نابود شده بود , یکی از چشمانش از حدقه بیرون امده بود و فک پایین اش را از دست داده بود،زیانش بیرون زده و ابش کثیف دهانش را روی ردایش می ریخت!
تنها چیزی که ان دو موجود نفرت انگیز را شبیه هم می کرد، سرهای بدون موشان بود که سوراخ های زیادی رویش قرار داشت! در مغز ان دو بی شک کرم ها می رقصیدند و از مغرشان تغدیه می کردند،*یک سوال فوراً در ذهنم نقش بست!
- ایا من هم مانند انها خواهم شد؟

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
برخورد قطرات آب را روی پوست صورتم احساس می کردم اما توان برخواستن نداشتم!
به آرامی چشمانم را گشودم، به محض این که چشمم باز شد قطرات آب به مردمک چشمانم هجوم آوردند،چشمانم لحظه ای به سوزش افتاد به همین دلیل به سرعت آنرا بستم و بعد آهسته دستم را بالا آوردم و آنرا پناهگاهی برای چشمم قرار دادم!
مجدداً چشمم را باز کردم! آسمان بی وقفه می بارید و قطراتش مرا به اغوش می کشیدند!
به سرعت از ذهنم گذشت: اینجا کجاست؟
آخرین چیزی که به یاد داشتم پرتاب خودم درون امواج بی تاب رود خانه بود، به آرامی تن رنجورم را از زمین بلند کردم و نشستم!
نگاهی گذرا به آسمان انداختم، ابر سیاهی آنرا پوشانده بود و حتی نمی شد فهمید روز است یا شب!
به اطرافم خیره نگاه کردم، سرم گیج می رفت، انگار با پتک بر سرم کوبیده بودند! با این حال موقعیتم را برسی کردم!
روی سنگ فرش یک پیاده رو قرار داشتم و لامپ هایی که برای روشن کردن خیابان استفاده می شد، خاموش بود! چشمانم کمی تار می دید، از دور پیکر چند نفر را دیدم، آنها زیر نور چراغ یک مغازه ایستاده و گرم صحبت با هم بودند!
به آرامی از جایم بلند شدم، تمام بندم درد می کرد ولی باید از آنها کمک می گرفتم!
علاقه ای به زنده ماندن ندارم ولی دوست ندارم شب توی یک کشور غریب سرگردان باشم!
به آرامی به راه افتادم و بیشتر توانم را صرف دقت در قرار دادن پاهایم روی زمین می کردم با این حال در کارم توفیق چندانی نداشتم و چند بار نزدیک بود به زمین بیفتم!
زیر لب گفتم: لعنتی! اینجا کدوم گوریه دیگه؟
همانطور که قدم بر می داشتم به افرادی که روبرویم بودند خیره شدم!
یکی از آنها متوجه ام شد و دستش را به حالت اشاره به سوی من دراز کرد، چهره هایشان را نمی توانستم تشخیص دهم، باران شدید تر شده بود و من دیگر توانی برای بیشتر تمرکز کردن نداشتم! فقط از آنها سایه هایی محو می دیدم!
دیگری چیزی گفت، صدایش در زیر صدای برخورد قطرات باران به بدنم گم شد ولی احتمالاً مطلب خنده داری گفته بود چون بقیه به خنده افتادند !
آنها در کل پنج نفر بودند با این حال نمی توانستم جنسیتشان را تشخیص بدهم!
به آرامی زیر لب زمزمه کردم: کمک!
نمی دانسم در کجا قرار دارم! هنوز در برتسیلاوا هستم یا در شهری دیگر با این حال ترجیح دادم به زبان مادریم درخواست کمک کنم!
یک دفعه تمام آنها سرشان را به من کردند و بدون هیچ حرفی به من خیره شدند انگار که روح دیده باشند!
با خودم فکر کردم شاید زبان فارسی بلد نیستند خواستم به زبان انگلیسی بپرسم که یکی از آنها به زبان انگلیسی غلیظی خطاب به دیگران گفت: امکان نداره با ما بوده باشه!
صدای زنانه جیغ مانندی در پاسخش گفت: حق با توئه!
دوباره درخواست کمک کردم، اینبار به زبان انگلیسی:Help me !
زن با صدای لرزانی گفت: امکان نداره …. !
همان مرد اول ادامه داد: فرار کنید!
در یک چشم بر هم زدن از جلوی چشمانم غیب شدند! انگار از اول وجود نداشته اند! سر جایم خشکم زد، سوال های بی جواب زیادی در ذهنم به وجود آمد: آنها چی بودند؟ چقدر سریع رفتن؟ چرا ترسیدن؟
کمی جلو تر رفتم و زیر نور خیره کننده چراغ ایستادم و بعد به ارامی به سمت ویترین مغازه چرخیدم!
تصویرم در برابرم نقش بسته بود!
مردی با موهای کوتاه و مرتب، کت وشلوار و پیراهن مشکی به همراه یک کراوات به سفیدی برف!
ابتدا خودم را نشناختم!
انگار شخصی که مرا از رودخانه بیرون کشیده لباسهایم را نیز عوض کرده است! اما چه کسی اینکار را می کند؟
کمی جلو تر رفتم!
ریشم به خوبی تراشیده شده و موهایم به سمت چپ شانه شده و آب از گوشه کنارشان سرازیر بود با این حال سر جای خود به خوبی ایستاده بودند و تکان نمی خوردند، انگار به موهایم ژل نگهدارنده زده باشم ولی من هیچ وقت علاقه ای به این نوع مواد نداشتم و ندارم! زیر نور زرد رنگ متوجه چند تار سفید لابلای موهایم شدم، خیلی بیشتر از آخرین باری که آنها را دیده بودم و بعد زخمی کوچک و قدیمی زیر چشم سمت راستم نقش بسته بود!
هرچی فکر کردم این زخم را به یاد نیاوردم و اما یک تغییر بزرگ در من به وجود آمده بود!
چشمانم بدون نور و تاریک شده بود! به طوری که خودم با دیدنش قدمی به عقب برداشتم! کمی فکر کردم، لبخندی زدم و زیر لب گفتم: حداقل هنوز تبدیل به یکی از اون مرده متحرک ها نشدم… !
هنوز حرفم تمام نشده بود که نگاهم به تصویر پنجره ای باز در پشت سرم افتاد! کسی خیره نگاهم می کرد! یک مرد!
به سرعت چرخیدم و غافلگیرش کردم! انتظار داشتم چیزی به من بگوید ولی او ترسید و به سرعت از کنار پنجره دور شد و بعد از چند لحظه لامپ اتاقش را خاموش کرد!
متعجب از کارش دقایقی به پنجره خیره شدم و بعد نگاهم را به سمت انتهای خیابان چرخاندم!
همه چیز عجیب و غیر منتظره به نظر می رسید و بدتر از آن این بود که نمی دانستم بعد از انداختن خودم درون رودخانه چه کسی نجاتم داده و به کجا آورده است!
نفس عمیقی کشیدم و به آرامی به راه افتادم! هنوز تار میدیدم ولی حالم کمی بهتر شده بود و می توانستم به خوبی گام هایم را هماهنگ کنم! قدمی برداشتم حس کردم چیزی زیر پایم خورد شد، به آهستگی خم شدم و به دقت نگاه کردم! خورده شیشه های یک لامپ بود!
سرم را بلند کرد و به سر تا سر خیابان نگاهی دقیق انداختم! میشد انعکاس نور خورده شیشه ها را در زیر تمام چراغ های روشنایی خیابان دید! انگار شخصی با دقت تک تک آنها را خرد کرده بود!
به آرامی دوباره ایستادم و به راه افتادم!
می توانستم نگاه هایی که روی من خیره شده است را احساس کنم ولی به هرجا نگاه می کردم کسی دیده نمیشد! آنها خود را مخفی کرده اند ولی از چه چیزی؟ نمی دانم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه ) اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان راز سر به مهر

$
0
0

عنوان رمان:راز سر به مهر

نویسنده:Mandana70

تعداد صفحات پی دی اف:۳۴۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد پسریه که بعد از ۷ سال دوری از کشور و خانواده اش به ایران برمیگرده که البته این بازگشت مثل رفتنش از ایران خیلی مطابق میلش نبوده ، توی بازگشتش مجبور به ملاقات با خانواده و دوستانش میشه و در خلال این دیدار ها اتفاقاتی براش می افته که بعضی از اونها مسیر زندگیش رو تغییر میده .

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
دانش می گفت :
- سیاوش جان تو رو به روح سپهر یکم زودتر برو پیش حاجی ، یه سلامی یه علیکی اون که رفته ، نذار چشم انتظار توام بمونه داداشم زخم نشو تو این مصیبت ، عصای دستش باش .
اما نشد ، منی که همیشه زخم بودم واسه سید خلیل ! سید خلیلی که همیشه درد بود به جای مرهم واسه من ! دیگه چه سلام و علیکی .
نشد ، زودتر که نشد هبچ ، دیرتر هم اومدم ، تازه انقدر دور وایسادم از مراسم و آدما که نمیشه حتی چهره ی سید خلیل و واضح ببینم …
اومدم پشت این درخت تنومند و زجه های سارا رو میشنوم ، از اولشم سارا سپهر و از من بیشتر دوست داشت .
نگام می افته به سید خلیل ، از دورم معلومه کمرش خم شده ، شایدم خمتر ! اخه یادمه فریادش دمدمای رفتنم ، همون روزا که اعتقاد داشت من باعث و بانی مشکلاتم و خودش صالح و پاکه :
- سیاوش ! اگه یه روزی من مردم بدون تو دقم دادی ، اگه یه بلایی سرم بیاد بدون مسئولش تویی نه هیچ کس دیگه ! کمرمو خم کردی سیاوش !
برافروخته میشم از حرفش . سید خلیل همیشه جلوی من توپش پر بود :
- سید خلیل تمومش کن ! بدهکارم شدم ؟؟ نذار دهنم وا بشه و نگفته ها رو ، نباید گفته شه ها رو به زبون بیارم که نه خودم بتونم سر بلند کنم ! نه این کمر خم شده ات بشکنه.
سید خلیل که انگار ترسیده و عصبی شده ، صورتش سیاه و سیاه تر میشه حتی نمی تونم ، شایدم نمیخوام که بزنم پشت کمرش ، نفسی که رفته رو برگردونم !
وایسادمو نگاهش میکنم که در خونه باز میشه و مامان صورت سیاه شده سید خلیل و میبینه و دادش سر من بلند میشه :
- سیاوش ، سیاوش ! داری چه غلطی میکنی ؟؟؟ دست از سرش بردار ، برو از این خونه بیرون تا نکشیش ول کن نیستی …
من میرم و نمی فهمم مامان چجوری سید خلیل و احیا میکنه .
زجه های سارا منو از خاطره های تلخم میکشه بیرون ، این زجه ها امونم و بریده ، نمی تونم وایسم و ناله هاشو بشنوم .
دارن سپهر و ابدی میکنن ، من چرا اشک ندارم ، چرا پای رفتن حتی واسه دیدار اخر و ندارم .
سارا فریاد میکشه :
- نفسم رفت ، عمرم رفت ، جیگرم سوخت ، داداشم رفت .
چرا سید نمیگه ساکت غریبه ها صداتو نشنون !
هنوز صدای سید خلیل به خوبی همون روزا تو گوشمه ، همون روزا که خوندن سارا واسه خان داداشش جرم بود :
- سارا ! باز صداتو انداختی سرت ؟ نمیگی داداش جوون داری تو خونه ، ببند اون وامونده رو !
نگاه میکنم به سید ، کی میخواد دست از این خشک مذهب بازیاش برداره :
- حاجی چی کار سارا داری ، تو این مملکت که نمیتونه بخونه ، واسه منه داداشم نخونه ؟
سید مثل همیشه پر اخم زل میزنه به من :
- نه ! نخونه ! مملکت مملکتم نکن ، تو این خونه حق نداری از این حرفا بزنی فهمیدی ؟؟؟
حالا ، دقیقا همین الان دوس دارم برم جلو سید و ازش بپرسم ، من رفتم سید ، کمتر خم شده ات که خمتر شد ، صدای زجه های سارا رو که همه شنیدن ، همینو میخواستی انگار ، نه ؟!
غرق خاطره هام ، خاطره هایی که با دیدن سید و خانوادش یکی یکی دارن از جلو چشمم رد میشن و قلبمو میسوزونن !
به خودم که میام دستم از آتیش سیگاری که یه پُک بیشتر بهم کام نداده میسوزه ، نفسم تنگ شده کرواتمو شل میکنم ، کام آخر و میگیرمو ته سیگار و میندازم زمین ، زیر پا لهش میکنم .
دود میپره تو گلوم نفسمو تنگتر میکنه می افتم به سرفه نگاهم به مامانه که بیهوا برمیگرده سمت من ، بعیده از سرفه هام منو بشناسه اما محض احتیاط دوباره میرم پشت درخت ، حتی نمیخوام تصور کنم که لحظه ای منو دیده باشن .
نگاهم باز دوخته میشه به مراسم ، سپهر و انگار ابدی کردن ، سکوت بدیه سارا از حال رفته و مامان !!! مامان چرا ناله هاش بیحرفه ؟! مثل همون موقع که منم داشتن ابدی میکردن ، اون روزا هم پر سکوت بود ، نتونستم که برم و سپهر و واسه بار آخر ببینم ، دل خوش میکنم به همون دیدار آخرمون و باز کشیده میشم تو خاطره هام !
تو اتاقم نشستم و زل زدم به چمدونای بسته شده ام ، سپهر بیهوا میاد داخل و منو ماتم زده رو تخم میبینه ، کنارم میشینه :
- داداش آخه کجا بار و بندیل و بستی ؟ نمیگی مامان دق میکنه ؟ سارا که همه امیدش تویی !!!
دست میذارم رو شونه اش ، خوش هیکل شده ، بزرگ شده ، حتی بزرگ تر از من ، میخندم :
- نه سپهر جان من برم هیچ اتفاقی واسه کسی نمی افته ، نمیبینی سارا شیطنتش سر جاشه ، مامانم که احتمالا واسه سید خلیل …
سپهر اخماشو میکشه تو هم :
- داداش !!! باز سید خلیل ؟ بابامونه ها !
یه پوزخند بدی میشینه رو لبام ، سری تکون میدم ، نمیخوام دم رفتن سپهر و آزارش بدم :
- باشه سپهر جان ، مامانم واسه حاجی روزه سکوت گرفته .
نفس عمیقی میکشه و ناراحت چشم میدوزه بهم :
- من چی داداش ؟ دلتنگت میشم !
من باید ریشه ی این احساس و از دلم بکنم :
- من نمیشم ، تمام !!!
صدای ضجه وار سارا میکشونتم بیرون از خاطرات اون روزای سیاه :
- ای خدا بیکس شدم !
یه دست آروم میشینه رو شونه ام و من از بهت حرف سارا میام بیرون ،سرمو میچرخونم، نگاهم می افته به دانش …
سیگار تازه روشن شده رو از دستام میگیره و زیر پا لهش میکنه … بیچاره همه ته سیگارا …
پوزخندی به رفتارش میزنم !
پر اخم زل میزنه بهم :
- خفه نشدی انقدر سیگار کشیدی سیا ؟!
فقط نگاهش میکنم و یه طرف لبم میره بالا !
اما اون اینبار با محبت تر حرفشو از سر میگیره :
- تسلیت میگم ، یعنی نمیدونم اما امیدوارم اینطوری … پوفــ ! چی بهت بگم سیا ! چی بگم .
من از تکرار این کلمه بیزارم ، از گوشه چشم نگاهی بهش میندازم :
- فقط نگو “سیا ”
لباش کش میاد :
- پس زبونت و همرات اوردی ؟!
اینبارم فقط یه نگاه میشه جواب دانش .
دو ساعته ایستادمو خیره ام به مراسم ، کم کم سر خاک هم خلوت شده اما سارا !!!
سارا هنوز مصرانه نشسته ، هیچ کس نتونسته بلندش کنه ، مثل سابق هنوز وفاداره ، هنوز یکدنده و هنوز لجباز حتی !
از این وفاداریش لبخند میاد به لبم ، چه خوب که دم رفتنم سارا و سپهر و داشتم ، که حرف بزنن از دلتنگیاشون ، از دوست داشتن و نرفتن من :
- سیا ! سیایی !
سری تکون میدم و میخوام که جواب سارا رو جدی بدم ، اما این لبخند مرموز پشت لبم نمیذازه :
- سارا !!! سیاه خودتی انقد منو سیایی صدا نکن بلکه بتونی گوشامو مخملی کنی .
صدای خنده ی سارا ، اون لبخند شیرین و چال کنار لپش ! دستم میره که لپش و بکشم و بگم ” قربون اون خندت ” که سید خلیل نمی دونم از کجا سر و کلش پیدا میشه !
خیره میشه به سارا :
- باز چه خبره ؟ سارا نیشت چرا بازه ؟!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان راز سر به مهر اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان رینگ بوکس

$
0
0

عنوان رمان:رینگ بوکس

نویسنده:آسام

تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:تا حالا شده بعد از مرگت قصه ی زندگیت رو بنویسی ؟ نشده ؟ اما من تونستم بعد از مرگ روحم ادامه ی زندگیه جسمم رو بنویسم . جسمی که توی رینگ بوکس جون گرفت و بعد …. اصلا مگه بعد از مرگ روحت بعد دیگه ایی هم مهمه ؟!!!
کسی برام نمونده اما آدمای اطرافم باور ندارن ! باور ندارن که دیگه حامدی برای برگشتن وجود نداره این جسم فقط و فقط شبیه حامد اما مالکش روسی . آره روسی !!!
روسی منم . سلطان رینگ بوکس . من زاده ی دستان این رینگم . من وارث جهنمی از خون در بین هیاهوی ( بزن !! بزن !! ) تماشاگرانم . من روسی فرزند رینگ بوکسم !!!!!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
امروز صبح مثله همیشه . مثله همه ی این ۸ سال . با کابوسی تکراری تر و ترسناک تر از قبل از خواب بیدار شد . هنوزم از این خواب تمامه بدنش خیس می شد . نفس عمیقی کشید و از رخت خواب بیرون اومد مثله هر صبح هوله اش رو از روی مبل برداشت به روی دوشش انداخت و راهیه دستشویی شد توی آیینه به خودش نگاه کرد بعد مشتی آب به صورتش کوبید زخم زیر چشمش از مسابقه ی دیشب مثل هربار متورم و کبود شده بود و با برخورد آب درد گرفت خواست تو تنهایی برایه خودش ناله کنه اما … به خودش قول داده بود این زخم ها همه و همه تاوانی بود که باید پس میداد اون این مجازات ها رو قبول داشت و به خودش اجازه ی اعتراض نمیداد … با صدای آهنگ بلند سعید غرق در تصویر خیس توی آیینه شد
می بینم صورتمو تو آیینه ……. با لبی خسته می پرسم از خودم …….. این غریبه کی ؟ از من چی می خواد ؟ ……. اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمی شه هر چی می بینم …. چشامو یه لحظه رو هم میزارم ( حامد گردنش رو کج کرد و به مرد زخمیه توی آیینه دقیق تر شد در حالی که توی ذهنش داشت برایه خودش شاید هایی رو تکرار می کرد ) با خودم می گم که این صورتکه … می تونم از صورتم برش دارم ……. می کشم دستمو رویه صورتم هر چی باید بدونم دستم میاد ( حامد هم همراه با خواننده همین کار رو انجام داد اما برخورد انگشت هاش رویه زخم صورتش اونو متوجه زمان کرد همه ی خاطرات پاک شدن و به خودش اومد از دستشویی بیرون اومد و به سمت ضبط صوت سعید حرکت کرد بدونه معطلی خاموشش کرد با قطع شدن صدا سعید که مثله همیشه زیر ماشینی دراز کشیده بود با یه حرکت پا از زیر ماشین بیرون اومد )
+ به به سلام جناب روسی !!
روسی . با خودش تکرار کرد روسی . از کی این لقب رو گرفته بود ؟ … آهان حالا یادش اومد توی اولین مسابقه وقتی کسی هنوز اسمش رو نمی دونست بخاطر پوست سفید و چشمای خاکستری و موهای خرماییش . صداش کردن روسی … حالا سعید داشت با یه کیسه یخ به طرفش می یومد
+ بزار روش . چندبار بگم اگه همون موقع یخ بزاری به این روز نمی یفته !!
سعید . ۶ سال پیش باهاش همخونه شد البته خونه که نبود یه گاراژ مخروبه تو پیست بود . حومه ی تهران . سعید یه تعمیرکار و راننده ی حرفه ایی بود اما بعد از تصادفش دیگه رانندگی نمی کرد فقط کارش تعمیر بود … با کیسه ایی یخی به سمت یخچال رفت چیز زیادی توش نبود اما با همه ی خالی بودنش همیشه ویسکی توش پیدا می شد
- یخچال خالیه سعید
+ آره میدونم کارم تموم بشه میرم خرید
- مهربون شدی ؟
+ خوبی اصلا بهت نیومده نه ؟ گفتم دیشب داغونت کردن حال نداری بری
- نه میرم تو شهرم کار دارم . سوییچ موتور رو بده
سعید دوباره از زیر ماشین بیرون اومد و سوییچ رو به سمت حامد انداخت … یه موتور هزار قدیمی که دوتایی باهم شریکی خریده بودن … تابستون بود مثله همه ی تابستونا گرم اما حامد بخاطر کبودی ها مجبور بود پیرهن آستین بلند بپوشه مثل همیشه سیاه . با یه شلوار لی آبی روشن . کلاه ایمنی رو رویه سرش گذاشت و با یه هندل موتور رو روشن کرد از صدقه سریه سعید همیشه موتورش رویه فورم بود . توی راه سکوت کرده بود حتی صدایه ذهنشم جرات نداشت سکوتش رو بشکنه . توی ورودی شهر مثله همیشه کناره بهشت زهرا توقف کرد هیچ وقت پا تویه این قبرستون نزاشته بود آخه خجالت می کشید از همون بیرون چشمی خیس کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد … بعد از رفتن به کوچه ی قدیمیشون و نگاهی از دور انداختن به خونه به فروشگاه غذایی اومده بود تا خرید کنه … سبدی به دست گرفت و بین غرفه ها گشت و هر چی می خواست از قفسه ها به محض دیدن برمی داشت تو حال و هوایه خودش موقع پیچیدن به یه سبد چرخ دار برخورد کرد دختر لاغر و برنزه ایی بود با کلی آرایش
- معذرت می خوام
= آقا حواست رو جمع کن دستم درد گرفت
- من کوتاه میام تو پرو تر می شی . زور نداری واسه چی چرخ دار تکون میدی که بزنی به یکی !!
= نه بابا !! همه مثله شما هرکول نیستن !! بچه پرو … !!
با شنیدن این حرف حامد می خواست برگرده و داد و غال به پا کنه که با صدایی آرامشی به درونش رسوخ کرد
_ مهم نیست آقا شما کوتاه بیاین اون فقط می خواست خودش رو به شما نشون بده آخه از وقتی اومدین دنبالتون بود همه تو فروشگاه فهمیدن ولی شما متوجه نشدین !!
حامد ابرویی بالا انداخت و دوباره برگشت تا به اون دختر نگاه کنه که با نگاه خیرش برخورد کرد پوزخندی زد و برگشت سمت همون دختر خوش کلام
- عجب آدمایی پیدا می شن !!
_ البته این خاصیت انسان هاست
حامد دوباره با سردرگمی به دختر سفید پوست . سیاه چشم . ابرو کمون . کمی تو پر . خیره شد دختر با دیدن این نگاه حامد لبخند آرومی زد
_ تفاوت !! متفاوت بودن آدم ها . بینه بقیه ی موجودات توی یک گونه انقدر تفاوت وجود نداره که توی گونه ی انسان ها پیدا می شه !!
این رو گفت و از کناره حامد رد شد برایه لحظاتی تو این ۸ ساله حامد اولین بار دوباره احساس آرامش کرده بود و با وجود رفتن دختر چند لحظه به جای خالیش خیره شد … توی مسیر برگشت به گاراژ . حامد از چند جای دیگه هم خرید کرد تا اینکه بالآخره از شهر بیرون زد و به سمت خونه راهی شد دوباره غرق افکار خودش بود که جلوتر متوجه صدای جیغ و داد یه زن شد انگشت هاش رو بیشتر دور دسته ی موتور چرخوند و سرعت موتور بیشتر شد … چهارتا مرد موتور سوار بودن که جلوی ماشین دختری رو گرفته بودن و می خواستن … بدونه هیچ حرفی حامد جلو رفت و با مشت هایی سنگین به جون پسرای جوون افتاد اونا با دیدن حامد احساس خطر کردن رفته رفته ماشینای دیگه هم داشتن نگه میداشتن پس پا به فرار گذاشتن
_ ممنونم آقا
برگشت به سمت صدا . همون دختر تو فروشگاه بود با تمامه لرزی که از ترس تو صداش بود اما هنوزم می تونست حامد رو آروم بکنه … حامد لبخندی زد
- تفاوت بینه آدما زیاده دیگه !!
دختر خندید چه خنده ی شیرینی اما برایه حامد مهم نبود تنها چیزی که توجه اش رو جلب می کرد تن صداش بود و لحن کلامش
- می تونید رانندگی کنید ؟!!
_ البته فقط به کمی نشستن نیاز دارم !!
= آقا چه خبر شده ؟ خانوم خوبید ؟
_ ممنون آقا . بله خوبم بفرمایید
حامد از پشت سر نگاهی به مرد میان سال انداخت که داشت با قدم هایی نیمه تند به سمت ماشینش برمی گشت خشمی در درونش شعله کشید
- حالا که میدونه جونش در خطر نیست اومده می پرسه !! از این آدما متنفرم !!
_ شاید !! مهم نیست خدا به من کمک می کنه و کسی مثل شما رو برام می فرصته !! مگه نه ؟
- نه !! نه همیشه اینطور نیست !! هیچ وقت با این اعتماد جلو نرو !!
دختر سردرگم تو چشمای خاکستریه روشن حامد خیره شد می تونست انزجار . خشم . نفرت رو از درون نگاهش بخونه و این قیافه ی به ظاهر سرد حامد رو براش به پسر بچه ی معصوم و ترسیده ایی بدل می کرد
- بهتره دبگه برگردین به خونتون
_ البته اما اگه می شه لطفا همراهیم کنین چون می ترسم دوباره برگردن
حامد لباش رو با زبونش خیس کرد بعد در حالی که به چکمه های سیاهش نگاه می کرد انگشتی زیر دماغش کشید ( باشه . شما راه بیوفتین من دنبالتون میام می تونید من رو از توی آینه ی وسط ماشین ببینید ) از وقتی ریحانه تو راه با هر نگاه مطمئن می شد حامد داره دنبالش میاد با خیال راحتری می تونست به علت رفتارهای حامد فکر کنه آخه عاشق این کار بود و البته از هدفی لبریز بود … ! بخاطر همین روانپزشک شده بود … وقتی به در بزرگ ویلای خونه ی پدر خدابیامرزش رسید ماشین رو متوقف کرد و برای تشکر کردن از حامد پیاده شد حامد همراه موتور درست مقابلش ایستاد شیشه ی کلاه ایمنیش رو بالا کشید
_ واقعا ازتون ممنونم آقای …. ؟
- مشفق . حامد مشفق !
_ بله خوش وقتم . منم ریحانه نامدار هستم
- تنها زندگی می کنید ؟ اونم تو این باغ ؟
_ البته بعد از مرگ پدرم تو این باغ همراه خاطراتش با دایه زینب و عمو رحمان . سریادار های باغ . زندگی می کنم .
- خوب بهتره دیگه این راه رو تنهایی نرین
_ باشه حتما . مثل اینکه با هم همسایه هستیم . شما کجا زندگی می کنید ؟
- ( لبخند تلخی زد ) دیگه باید برم !
_ صبر کنین این کارت منه اگه به کمکم احتیاج پیدا کردین خوش حال می شم امروز رو براتون جبران کنم !
حامد نگاهی به کارت ویزیت خانوم دکتر ریحانه نامدار انداخت و به لبخندی بسنده کرد شیشه کلاه ایمنی رو پایین کشید و با حرکتی آروم از مقابلش دور شد ………….
حامد و سعید مشغول خوردن نهار بودن … دیدن صورت همیشه کبود حامد باعث آزار سعید می شد آخه از وقتی که ۶ سال پیش حامد . سعید رو از دست ۳ تا از طلب کارهاش نجات داده بود و باعث شده بود از دستشون کتک نخوره . حامد برای سعید شده بود تنها عضو خانواده . تنها برادر . چون سعید از وقتی که یادش بود هیچ کس رو نداشت و به قول همه از زیر بوته به عمل اومده بود … دلش رو زد به دریا با نگاهی زیر چشمی به حامد بحث رو پیش کشید آخه سعید ناسلامتی برادر بزرگتر بود
+ این کار ها رو نکن جوون مرگ می شی آخرش ؟!
- من سیگار نمی کشم . مشروب نمی خورم ( وقتی حامد این حرف هارو می گفت خوب می دونست سعید می فهمه منظورش به اونه ) در ضمن ورزش هم می کنم . پس چرا باید جوون مرگ بشم ؟
+ کاش همه ی اون کارها رو می کردی . آخرش تو ۵۰ سالگی میمردی . اما مطمئنم با این ورزشی که تو می کنی یک شب باید تو ۲۵ سالگیت لاشه ات رو از زیر پای یه دیو بی شاخ و دم بیرون بکشم !!
- نترس من ۱۰۰ تا جون دارم !!
+ اولا ۷ تا جون نه ۱۰۰ تا . ثانیا گمونم ۷ تاشم دادی به باد !!
- بس کن . نهارت رو بخور اگه الآن بیژن بیاد چیزی برات نمیزاره !!
+از این مردک متنفرم . اون تو رو به این راه کشید . متوجه نیستی داره نابودت می کنه ؟! داره ازت سوء استفاده می کنه ؟!!!!
- چته ؟! من فقط همخونه اتم . واسه چی انقدر نگرانی به خرج میدی ؟! اگرم نباشم هم شبا راحت می خوابی . هم لازم نیست پرستار من بشی !!! هوم ؟!!
+ دستت درد نکنه . خیال می کردم احساسی که من بهت دارم تو هم به من داری ؟
- تو هیچی از من نمی دونی سعید ؟!!
+ باشه با اینکه تو میدونی اما یه بار دیگه می گم . من سعیدم فامیلی ندارم چون یتیمم . ۲۷ سالمه شایدم بیشتر شایدم کمتر . تعمیرکار و راننده ی مسابقم اما بعد تصادفم فقط تعمیرکارم . تو چی پدر ت . مادرت . خواهرت …
- خفه شو سعید . خفه شووووووووووووووو !!!
+ ( با بهت به حامد خیره شد ) …………. باشه . باشه آقا حامد . باشه !!
حامد با شنیدن اسم خانواده . مثل هربار عصبانی شد . دلش نمی خواست عصبانیتش رو سر سعید خالی بکنه . اما خیلی وقت بود اوضاع تحت کنترل نبود . حرف های حامد بدجور قلب سعید رو شکست بدون خوردن بقیه ی غذاش . سوییچ رو برداشت و به طرف درب حرکت کرد . پشت در بیژن آماده برای کوبیدن در ایستاده بود . مثل همیشه فردای مسابقه می اومد و پول هایی که سهم حامد از شرط بندی بود بهش می داد
= سلام . راننده !!
سعید نگاه بدی بهش انداخت و بدون حرفی خواست به طرف موتور حرکت کنه . بیژن می دونست سعید چقدر از اون بخاطر حامد متنفره پس بدون نگاه به سعید تنها با صدایی بلند تکرار کرد ( هیچ وقت نزار نفرتت از دشمنت توی قضاوتت تاثیر بزاره !! )
بیژن این رو گفت و وارد گاراژ شد و درب رو بست . سعید بدونه هیچ عکس العملی تنها چند دقیقه ایستاد حق با بیژن بود اما هر کاری کرد نتونست خشمش رو کنترل کنه پس سوار موتور شد و سوییچ رو چرخوند با صدای موتور . حامد به طرف پنجره رفت . بیژن مشغول چیدن بسته های پول . روی میز شده بود . و به رفتن سعید چشم دوخت به خودش قول داده بود دیگه به هیچ کس وابسته نشه چون باید به تنهایی مجازات می شد . شاید تنهایی هم جزئی از مجازاتش بود اما بدونه اینکه بدونه مثل یه سایه ی بی نام و نشون به سعید تکیه کرده . بیژن متوجه اوضاع شده بود می دونست این دوتا رفیق باهم دعوایی داشتن . دعوایی که به اون ربط داشت . ترجیح داد بحث رو عوض بکنه
= واسه آخر هفته یه مسابقه هست . شرط بندی روش خیلی بالاست با پولش می تونی از مسابقات کنار بکشی !!
- من هیچ وقت دنبال پول نبودم . خودت که این رو بهتر میدونی ؟!!
= آره ! شاید . اما من خیلی چیز های دیگه است که نمی دونم !!
- منظورت چیه ؟!!
= چقدر واسه بودن ادامه این مسابقات مصمم هستی ؟!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رینگ بوکس اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان روزگار تلخ

$
0
0

عنوان رمان:روزگار تلخ

نویسنده:زویا ابراهیمی

تعداد صفحات پی دی اف:۸۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان مربوط به دختری میشه که چند سال قبل عاشق کسی بوده و اون فرد ترکش میکنه .حالا بعد گذشته ۴ سال با اصرار خانواده نامزد میکنه و از زندگیش راضیه . اما توی یک مهمونی کسی رو قبلا دوست داشته میبینه و از اون بعد مشکلات و ماجراها شروع میشه ……

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
بازم کلید یادم رفته بود صدای باز شدن در بهترین چیزی بود که میشد شنید گرما دست بردار نیست , لباسام از شدت گرما چشبیده به تنم ,امروز خسته کننده ترین روز بود.بیخیال همه چیز فقط موبایل رو بزارم کنار … یک … دو…سه…
خنکی آب استخر که با یه شیرجه فرو رفتم توش تمام بدنم رو گرفت آخیش چه حس خوبی ….
چند باری از این سر تا اون سر استخر رو شنا کردم وای تو تابستون استخر داشتن تو خونه بهترین چیزه ممکنه. خستگی زیاد مانع شد تا بخوام بیشتر شنا کنم, از استخر بیرون اومدم اما چون لباس تنم بود حسابی سنگین شده بودم .کیفم رو از اون سر استخر برداشتم و رفتم سمت حموم استخر,آخه محال بود با این وضع مامان و دایه بزارن برم حمام توخونه یا اصلا پام رو بزارم تو خونه , یه دوش سر سری گرفتم و تمام لباسای خیس رو پرت کردم گوشه حموم تا بعدن برم و برشون دارم یکی از حوله های سونا رو پیچیدم به خودم و از همون در پایینی رفتم تو خونه .
سعی کردم بی سر و صدا برم بالا, برسم به اتاقم از آشپز خونه صدای دایه میامد که داشت سر جعفر غرمیزد از مامان هم خبری نبود . پله ها رو دو تا یکی کردم و رفتم بالا و سریع خودم رو انداختم تواتاق , باد خنک کولر به بدن خیسم میخورد و حس خوبی بهم میداد با بی حالی تمام یه دست لباس گشاد و خنک پوشیدم , مو های خیسم رو بالای سرم جمع کردم گوشی موبایلم رو برداشتم , اومدم پایین به راهرو که رسیدم صدای مامان از پشت سرم مجبورم کرد که بایستم.
مامان- به به خانم سلام خسته نباشی .
- سلام مامان مرسی ولی واقعا خستم گرما آزار دهندس .
مامان- دیدمت نرسیده با کله رفتی تو آب .بیا بریم یه شربت بخور یکم حالت جا بیاد .
همراه مامان وارد حال شدیم دایه که از غر زدن سر جعفراین باغبون بیچاره خسته شد بود نشسته بود روی راحتی و زیر لب نا مفهوم هی غر میزد .سلام بلندی به دایه کردم که از جا پرید.
دایه- دختر ورپریده چته ؟ زهرم ترکید .
خنده بلندی کردم و نشستم کنارش گفتم : دایه جون تو از بس عصبانی هستی وهی غر میزنی زهره این جعفر بدبخت و اون ثریا رو میترکونی منم یه بار زهره تو رو بترکونم.
چپ چپ نگام کرد و خواست چیزی بهم بگه اما انگار پشیمون شد بلند شد و همون جور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت : ورپریده الان از راه اومدی خسته ای باشه بعدن به حسابت میرسم.
با این حرف دایه خنده بلندی کردم و خودم رو ولو کردم روی مبل راحتی .مامان بی حرف خیره شده بود بهم وقتی این جوری نگام میکرد میدونستم چی میخواد بگه برای همین حرفی نزدم تا خودش شروع کنه به غر زدن .اما انگار این دفعه بخت با من یار بود و تلفن زنگ خورد و مامان رفت تا جوابش رو بده . دیگه کم کم لم دادنم تبدیل به خوابیدن شد تلوزیون رو روشن کردم همون موقع ثریا با یه لیوان شربت آلبالوی خوش رنگ آمد سمتم .
همونجوری که لیوانُ رو روی میز میزاشت گفت : سلام خانم خسته نباشین .
لبخند کمرنگی زدم و جوابش رو دادم .لیوان شربت رو برداشتم و لاجرعه سر کشیدم و بازم هم دراز کشیدم روی مبل .
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم .بدون این که شماره رو نگاه کنم جواب دادم .
-بله….
صدای مردونه و گرمی تو گوشی پیچید, سلام عرض شد خانم خانما خواب بودی ؟
-سلام سام… اوهوم خواب بودم.
سام – باشه الان که بیدارت کردم یه آب به سر و صورتت بزن حالت اومد سر جاش بهم زنگ بزن .
-اوکی
تلفن رو قطع کردم وپرتش کردم رو میز و بازم چشمام رو بستم . سام نامزدم بود بلاخره بعد از ۴ سال راضی شده بودم ۴ سال عمر طولانیه .۴ سال پیش بازم داشت تو ذهنم نقش میبست برای همین سریع چشمام رو باز کردم و از جام بلند شدم. کش و قوسی به بدن خشک شدم دادم و رفتم سمت آشپز خونه از قرار همه ناهارشون رو خورده بودن با نگاه کردن به ساعت که ۵ بعد از ظهر رو نشون میداد حدسم به یقین تبدیل شد رفتم سر گاز در قابلمه ها رو برداشتم با دیدن خورشت قرمه سبزی خواب کلاً از سرم پرید .
مثل همیشه که غدای سرد و به گرم ترجیح میدادم یه بشقاب برداشتم و غدام رو کشیدم و مشغول خوردن شدم تازه قاشق دوم و سوم رو میخوردم که صدای موبایلم در اومد , حتما سام بود , بدو بدو رفتم سمت گوشی و جواب دادم.
با همون دهن پر سریع گفتم : جانم عزیزم .
سام خنده کوتاهی کرد و گفت :خفه نشی .
لقمه تو دهنم و قورت دادم و همون جور که به سمت آشپزخونه برمیگشتم گفتم: خفه هم بشم به نفع تو میشه که…
سام لحن جدی به خودش گرفت و گفت : بازم چرت و پرت گفتی؟
بلند خنیدیدم و گفتم : شوخی کردم عصبانی نشو آقا .راستی سلام خسته نباشی . چه طوری ؟ چه خبر؟ چی کار میکنی؟ کجایی؟ شرکت چه خبر ؟ خودت چه خبرا ؟ خانواده چطورن ؟
سام پرید وسط حرفم گفت : آنا یه نفس بکش , بابا جان چته بستیم به رگبار !
سام – خوبم خانم کوچولو. خبر خاصی هم جز سلامتی شما نیست .کار خاصی نمیکنم دارم با نامزدم حرف میزنم و رانندگی میکنم, الانم دقیقا تو خیابونم , همه کس و همه چیز هم خوبه و رو به راه هستش ,حالا همه اینا رو یه دورم خودت جواب بده .
آخرین قاشق غذام رو خوردم و همونجوری با دهن پر گفتم : منم خوبم خسته بودم ازآخرین جلسه امتحانات مزخرف اومدم خوابیدم .خبر هم ,خبر به درد تو بخور ندارم. الانم ناهار داشتم میخوردم که تموم شد و این که دارم با نامزد خل و چلم حرف میزنم, دقیقا هم وسط آشپز خونه پشت میز نهار خوری نشستم حس و حال این که بلند بشم رو هم ندارم.
سام – باشه پس همن جوری همون جا بشین تا من بیام بلندت کنم.
- کجا بیای ؟
سام- بیام بلندت کنم ببرمت بیرون.
- باشه هستم بیا.
سام- ای بچه پرو ! مدیونی یه وقت بلند بشی تا من برسـم .
- به جان تو اگر از جام بلند بشم.
سام – ۱۵ دقیقه دیگه میرسم , باش که اومدم.
- باشه هستم بیا, میبینمت بای.
بدون این که منتظر جوابش باشم تلفن رو قطع کردم میدونستم سام از این کار متنفره و بیاد حسابی یه گوشمالی بهم میده اما بازم واسه این که لجش رو در بیارم هر دفعه همین کار رو میکردم .بیخیال به فکر کردن به کاری که سام بخواد بکنه شدم , بلند شدم واسه خودم یه چایی ریختم از یخچال هم جعبه بزرگ شیرینی رو در آوردم و نشستم همون جوری مشغول بودم که مامان اومد.
مامان- وای دختر تو کی میخوای درست بشی؟
انگار غرغرهای ظهر که زنگ زدن تلفن مانعش شده بود الان داشت شروع میشد با بی قیدی شونه هامو بالا اندختم و گفتم : مامان سام داره میاد این جا.
سام نقطه ضعف مامان بود .دوست داشت هروقت اون میاد همه چی سر جاش باشه و مرتب.
برای همین بازم غرغر هاش نصفه موند و گفت: خاک بر سرم الان میگی ؟چه بی خبر ؟ شام میاد؟
یه کمی از چاییم رو خوردم و گفتم : خاک تو سر خودش .الان زنگ زد ,شام هم نمیاد میاد بریم بیرون.
مامان همونجوری که با سماور و چایی ور میرفت ثریا رو بلند صدا کرد و بعدشم رو کرد به من و گفت: بلند شو برو میوه ها رو از یخچال بردار بچین تو ظرف.
سرم و به نشونه نفی تکون دادم و گفتم : سام گفته مدیونم از جام تکون بخورم تا خودش بیاد و بلندم کنه الان ثریا میاد همه کارا رو میکنه .
مامان از حرص بلند داد زد: وااااای آناهیتاااااااااااا از دست تو.
خندیدم و همون جوری مشغول خوردن چای و شیرینی شدم مامان هم از بیخیالی من حرص میخورد از آشپزخونه رفت بیرون .زیاد طول نکشید که در زدن و سام اومد.صداش از حال میومد که مشغول سلام واحوال پرسی با مامان و دایه بود و همین جوری میومد سمت آشپزخونه.
سلام بلندی کرد که کنایه دار بود و عصبی, لبخنده مضحکی زدم و گفتم: سلام خوبی بخشیدا شوهرم گفته بود از جام بلند نشم تا خودش بیاد .
خندید و اومد سمتم یهو صندلی رو کشید عقب جوری که نزدیک بود بیوفتم.
شوکه شدم و گفتم : دیونه داشتم میوفتادم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان روزگار تلخ اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رویای عاشقانه

$
0
0

عنوان رمان:رویای عاشقانه

نویسنده:بهناز احمدی

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:وبالاخره آمد..آن مردی که در تمام این سال ها تمامی کارهایش در ذهنم تکرار می شدند..آمد..لحظه های نابی که مرا می بوسید..لحظه های نابی که نوازشم می کرد..لحظه های ناب با هم بودنمان..باز هم از مقابلم مانند فیلمی گذشتند..این مرد همسرم بود!این مرد نامرد همسرم بود!همسری که تکه ای از وجودم بود..تغییر کرده بود..موهای روی شقیقه هایش کمی سفید شده بودند..ته ریشی گذاشته بود که داخل آن هم تارهای موی سفید دیده می شد..قطره اشکی که روی گونه ام لغزیده بود را پاک کردم..دروغ بود اگر می گفتم دلتنگش نبودم..دلتنگش بودم..به اندازه ی تمام نامردی هایش!!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
مرد رویاهایم..زندگی ام..عشقم..مقابلم نشسته است..انگشتر زیبایی در دست دارد..می گوید برای من خریده..باورم نمی شود..عمیق می خندم..ذوق می کنم..شاد می شوم..موسیقی رمانتیکی در حال پخش است..ازم می خواهد تانگو برقصیم..چشمانم از تعجب گرد می شوند..تانگو برقصیم؟!یک رقص عاشقانه؟!می خندم..چشمکی می زند..می گوید این انگشتر برای من است..انگشتر..
صدای زنگ موبایلم را شنیدم سریع از خواب بیدار شدم و تلفن را جواب دادم صدای نفیسه توی گوشی پیچید:
-صبح بخیر مانیا نمیای فرودگاه؟
باز هم خواب دیده بودم..چه خواب شیرینی بود..کاش نفیسه زنگ نمی زد:
-وای نفیسه خوب شد زنگ زدی یادم رفته بود…راستی سلام!
-سلام خانوم خوابالو!نمیای دخترخالتو ببینی؟دارم میرما!
-چرا عزیزم الان میام کیااومدن؟؟
نفیسه-خانواده ی خودم با پارمیس و پارسا…بقیه تو راهن.
-باشه نفیسه منم الان میام.حالا چرا صبح به این زودی!
نفیسه-ببین من الان برم دیگه تا چند سال نمی تونی منو ببینی پس غر نزن پاشو بیا!…ارمان هم الان رسید.
نام آرمان را که شنیدم توی دلم غوغا به پاشد سعی کردم جلوی خوشحالیم را بگیرم:
-باشه باشه منم تا۱ساعت دیگه فرودگاهم
نفیسه-پس تا یک ساعت دیگه خداحافظ
-خداحافظ
از روی تخت برخواستم.پس از شستن دست ورویم راه افتادم به طرف اشپزخانه تا چیزی بخورم میز صبحانه را مریم خانوم چیده بود لیوان شیر را برداشتم با یک کیک کوچک خوردم واز آشپزخانه خارج شدم که مانی را دیدم..محال بود صبح به این زودی بیدار شود
گفتم:
سلام صبح بخیر..چه عجب صبح زود بیدار شدی!خبریه؟
در حالی که خمیازه می کشیدگفت:
سلام صبح توام بخیراره دیگه دارم میرم فرودگاه مگه تو نمیای؟
-چرا منم دارم میرم همون جا ولی فکر نمی کردم تو بیای
خندید وگفت:
دارم میرم دشمنمو بدرقه کنم
-مگه بیچاره چیکار کرده؟…
مانی نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و سریع گفت:
این دشمنی از وقتی که بچه بودیم نشات گرفت همون موقع هایی که توپ پلاستیکی هامو برمی داشت وپارشون می کرد..در عوض منم عروسکاشو خراب می کردم..برو حاضر شو وروجک
خندیدم:
-باشه من یک ربع دیگه اماده ام.
به اتاق رفتم وآماده شدم..یک ساعتی در راه بودیم تا اینکه بالاخره به فرودگاه رسیدیم با چشم دنبال ارمان گشتم ویافتمش.طبق معمول دستانش را به آغوش گرفته بود و داشت به همه نگاه می کرد.عاشق همین جذبه اش شده بودم…
نفیسه بر روی شانه ام زدوباخنده گفت:
انقدر تماشاش نکن الآن تموم میشه ها!خوردیش با چشمات خواهر من!یه نگاه حلاله
-من که اونو تماشا نمی کنم!!
-نگو که به درِ سرویس بهداشتی علاقه پیدا کردی!!واقعا خیلی خونسرده ها!نگاش کن چند دقیقست مثل قورباغه زل زدی بهش بس کن دیگه خواهر من!!
-نخیرم اصلا خونسرد نیست..فقط ساکته..باز تو می خوای حرص منو در بیاری؟
با نفیسه درباره ی ارمان صحبت می کردیم که بالاخره وقت پروازش رسید همه بغض کرده بودیم !!بالاخره رفت تا به ارزوهایش برسد.همیشه از کودکی میگفت باید به من بگویید خانوم دکتر!!امیدوارم بتواند به راحتی با مشکلات کنار بیاید!!
***
طبق برنامه ریزی ای که از قبل شده بودقرار بود سفری به شمال داشته باشیم..مانی می گفت که گاهی یک سفر کوچک برای تغییر روحیه بسیار خوب است..همسفرانمان هم آرمان وپارسا وپارمیس بودند..شاید خوب بود که پدرومادرانمان هم نفس راحتی از دست ما می کشیدند وبرای دو سه روز هم که شده به زمان های دور برگردند وکمی باهم تنها باشند ..خوشحال بودم که آرمان هم با ما می آمد..این سفر به من کمک بسیاری می کرد..مثلا اینکه اگر فرد دیگری را دوست داشته باشد بالاخره از دلتنگی وبی قراری هایش می فهمم..نکند واقعا فرد دیگری را دوست داشته باشد؟؟خسته شدم از عشق یک طرفه!!اینکه کسی را دوست داشته باشی واو دوستت نداشته باشد خودِ خواریست !!نگاهی به موبایلم انداختم..صفحه اش چشمک می زد وعکس پارمیس نمایان می شد..دکمه سبز رنگ را لمس کردم:
سلام دختر خاله ی بی وفا!
پارمیس:سلام خانوم باوفا!چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟
پارمیس:منم خوب!
-چه عجب یادی از ما کردی؟!
پارمیس:دیوونه همین دیشب بهت زنگ زدم!
-کارِتون؟در خدمتم
پارمیس:خدمت از ماست..خونه ای؟
-اره.چطور؟میای خواستگاری؟
خندید:
شاید حالا ببینیم ننه مون راضی میشه
-یادت نره تو به من قول دادی
خنده اش بیشتر شد وبا لحن لوتی ای گفت:
مَرده وقولش!!برو آماده شو که دارم میام..خداحافظ
تلفن را که قطع کرداز اتاق امدم بیرون مامان را دیدم که به سمت پذیرایی می رفت صدایش زدم:
مامان
جوابم را داد:
بله؟
-پارمیس داره میاد اینجا
مامان:جدا؟؟چه بد اخه من دارم میرم خرید نمیتونم ببینمش.
-خرید؟
مامان:اره چندتا وسیله لازم دارم.
-تنها میری؟
همان طور که از پله ها پایین می رفتیم گفت:
نه باخاله پروانه میرم
-خاله با نبود نفیسه کنار اومده؟راستی می دونم خوشگلم
حرف آخرم را به شوخی گفتم وخندیدم
مامان:اره کنار اومده وقتی به آینده فکر می کنه که دخترش می خواد باعث افتخارش بشه باعث دلگرمیش میشه..در ضمن خوشگلی ولی دیگه بچه نیستی که تند تند ازت تعریف کنم اونموقع بچه بودی الان دیگه خانوم شدی.من موندم تو با این وروجکیت چرا هنوز نتونستی ارمانو تور کنی؟؟حتما صیاد خوبی نیستی!از تو بعید نیست بری ازش خواستگاری کنی
چشمانم را گرد کردم وبا تعجب به مامان خیره شدم:
دمت گرم مامان من برم خواستگاریش؟!مگه آرمان ماهیه؟؟
مامان:من کی این حرفو زدم؟فقط شوخی کردم
-منظورت همین بود دیگه.
مامان:واسه هر حرف یه جواب تو استینت داری.من برم اشپزخونه یه چیزی بخورم بعد میرم دنبال خاله.
-باشه خوش بگذره!
مامان:ممنون دخترکم!
خوشبختانه با مادرم بسیار صمیمی بودم..حرفی نبود که میان من واو مخفی باشد..وقتی با مادرم حرف می زدم سبک می شدم..حس پرواز کردن به سراغم می آمد..آخرین پله را پایین رفتم صدای آیفون بلند شد.مریم خانم در را باز کردو گفت:
پارمیس خانم بودن.
-بله میدونم میخواست بیاد اینجا.
چند دقیقه بعد پارمیس وارد خانه شد وبا صدای بلند گفت:
به به دختر خاله ی خلم!چطوری تو؟
-اولن سلام دومن من خلم یاتو که اینجوری داد میزنی؟!
پارمیس:عزیزم اصلا من خلم تو خودتو ناراحت نکن…سلام خوبی؟
-بد نیستم شما چطوری؟
پارمیس:من عالیم.اگه هم شام بریم بیرون بهتر می شم!!یعنی بهتره اینجوری بهت بگم..قراره شام بریم بیرون
-با کی؟چرا قبلش به آدم نمی گی؟
پارمیس:با ساحل دیگه.مانیا حالا چه فرقی می کنه؟
همیشه من ونفیسه وپارمیسی که از ما دوسال بزرگ تر بود اوقاتمان را باهم سپری می کردیم تا اینکه با دختر خدمتکار جدید خاله پوران آشنا شدیم چندوقتی که آن جا بودند رابطه ی خوبی با هم داشتیم واین رابطه رفته رفته گرم وصمیمی تر شد
کمی فکر کردم:
-حالا با چی بریم بیرون؟
پارمیس وسط سخنم پرید و گفت:
با ماشین پارسا
-دست تو چیکار می کنه!!
پارمیس:منو دست کم گرفتیا..کار من چیه؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رویای عاشقانه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان روزنه ای برای زندگی

$
0
0

عنوان رمان:روزنه ای برای زندگی

نویسنده:s.mokhtariyan

تعداد صفحات پی دی اف:۱۸۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:من قاتلم . قاتل عزیر تر از جانم . قاتل شیره وجودم . قاتل همه زندگی ام.من ناخواسته مرتکب جرمی شدم که بیشتر از همه خودم را سوزاند. مجازاتش که تنهایی و درد کشیدن با خاطرات است را خودم رقم زده ام . مجازات من سر کردن با خاطراتیست که کم کم مرا به آرزویم که مرگ است می رساند.من مادرم. من مادری قاتلم . من شیرینم ولی کامم همیشه تلخ می ماند. من قاتل فرزند سه ساله خود هستم.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
چراغ های خونه رو خاموش کردم … این خونه مثل دل من توی تاریکی مطلق غرق شده…کاش خودم هم غرق میشدم و از زندگی ساقط…حجم سینه ام از درد پر شده …جایی بین اون همه خون و گوشت تیر میکشه… به سختی خودم رو به سمت میز وسط مبل ها می کشم و توی حصار بین مبل و میز فرو میرم… بغض به گلوم چنگ میزنه … خیلی وقته که این بغض لعنتی توی گلوم جا خوش کرده… خیلی وقته که این سیاهی ها رنگ میدن به تنهایی من … چشمم به این تاریکی ها عادت کرده … دارم آتیش میگیرم ولی هیچ چیز درد توی این سینه رو خاموش نمی کنه …فندک کوچیک فلزی رو از روی میز برمیدارم… با انگشت اهرمش رو فشار میدم و صدای تق تق بازی با این اهرم توی سکوت خفقان آور خونه می پیچه … شعله فندک رو روشن میکنم … کاش این جرات رو داشتم که با این آتیش کوچیک خودم رو بسوزونم و نابود کنم ولی نمی تونم… این نتونستن بدتر از همه وجودم رو دردمند میکنه … همون شعله کوچیک فندک سالن رو روشن میکنه و خیره می مونم به کیک کوچیک روی میز… بازم یکی چنگ میزنه به قلبم و اونو محکم فشار میده …کیک که به شکل پاتریک عروسک محبوب ترنم منه بهم دهن کجی میکنه… شمع های کوچیک روی کیک رو یکی یکی روشن میکنم و روی چهارمین و آخرین شمع مکث میکنم و دیگه کنترلی رو بغضم ندارم… میترکه و اشکم به هق هق پر صدایی تبدیل میشه … انقدر گریه می کنم و به دخترم فکر میکنم که گریه هام بی صدا و بعد قطع میشه … میدونم که دوباره چند دقیقه دیگه این بازی شروع میشه … انگار خدا یه چشمه جوشان توی چشمم گذاشته … پنجره اتاق که نیمه باز گذاشتمش تا انتها باز میشه و شعله های شمع به رقص در میان و خاموش می شن… مثل عمر یکدونه من که خیلی زود به انتها رسید… امشب شب عذاب بود … اگه ترنمم ، نفسم بود الان چهار سالش بود ولی با حماقت من توی سه سالگی افول کرد… اینا دردایی که توی سینمه و داره نابودم میکنه … بازم هق هقم بلند میشه … بلند میشم و میرم کنار پنجره و نگاهم قفل آسمون میشه… خدایا دخترم کجاست؟ … مواظبش هستی؟
چشمم رو باز کردم ، نور خورشید از لای پنجره باز به اتاق می تابید…بازم صبح شده بود … یه صبح دیگه و بازم من نفس میکشیدم و زنده بودم… سرم درد میکرد و تمام بدنم کوفته بود… تمام دیشب گریه کرده بودم ، زجه زده بودم و در آخر زیر پنجره خوابم برده بود… کوفتگی بدنم قطعا به خاطر این بود که تمام شب بدون روانداز روی زمین خوابیده بودم … به سختی تکونی به خودم میدم و دستم رو گیر پنجره می کنم و بلند میشم… قدم اول رو برمیدارم که چیز تیزی کف پام فر میره و درد توی پام می پیچه…اما این درد در مقابل درد قلبم هیچی نیست … به زمین نگاه میکنم تا ببینم چی بوده که تکه های شکسته گلدون بهم دهن کجی میکنن… دیشب از کنار پنجره سر خورده بود و شکسته بود … خون زیر پام و روی سرامیک ها رد میذاره ولی برام مهم نیست … تموم هال پر شده از لباس و وسایل … من مثل یه کرم توی این همه کثیفی وول میخورم ولی برام اهمیتی نداره… نگاهی به ساعت روی دیوار میندازم… هفت صبحه و این یعنی بازم باید برم سرکار … اگه دست خودم بود ،همین چند ساعتم از خونه بیرون نمیزدم ولی حیف که نمی خواستم زیر منت کسی باشم… باید برای امرار معاش روی پای خودم می ایستادم… بین اون همه لباس پخش و پلا روی مبل میگردم تا بلاخره لباس فرم و مقنعه ام رو پیدا می کنم … روی دسته صندلی میذارمش و میرم توی دستشویی… آب سرد رو باز میکنم و دو تا مشت روی صورتم میریزم… آب که از صورتم روون میشه اشکمم می چکه … دستم رو به لبه روشویی میگیرم و بازم گریه می کنم … زن قاتل توی آینه بدجوری روی اعصابمه …
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است
سایه ای مانده زمن بی تو که در آینه هم
طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است
با ناتوانی و عصبانیت دو تا مشت آب روی آینه میریزم تا تصویرزن تار بشه و قیافه نحسش رو نبینمش…تصویر زن که توی آینه گم میشه، سریع اشکم رو پس میزنم. پای پر از خونم رو بالا میارم و زیر آب میگیرم و میشورم . از توی کمد بالای روشویی چسب و باند رو در میارم… با دستمال کاغذی پام رو خشک میکنم . یه پایی و لنگون میرم بیرون و روی صندلی می شینم . سرسری پاهام رو میبندم… لباس فرم می پوشم و آماده میشم برای رفتن به کار اجباریم … اولین قدمی که توی حیاط برمیدارم نسیم خنکی توی صورتم می پیچه … من از نسیم بهار خاطره های زیادی دارم… باز چشمه اشکم میجوشه که مانعش میشم … یه روزی عاشق همین لطافت و هوای بهار بودم … اصلا این لعنتی ها همه میخوان منو به یاد گل پرپرم بندازن… بخاطر همین هوا و حس خوبش اسم دخترم رو ترنم گذاشته بودم… سریع سوار ماشین میشم تا حتی از نفس کشیدن توی این هوای بهاری هم فرار کنم… کیفم رو پرت میکنم روی صندلی کناری ، مقاومتم میشکنه . بازم اشک مهمون صورتم میشه… من این زجر و ضیافت اندوه رو ، به جون میخرم چون لایقشم…
جلوی ساختمون آزمایشگاه نگه میدارم . کیفم رو برمیدارم و پیاده میشم… درهارو قفل میکنم . قدم های سنگین برمیدارم سمت ساختمون دوطبقه پیش روم… جایی که چند ساعتی منو از فکر ترنم دور میکرد… بیشتر از همه از این محیط متنفر بودم و اسم بزرگی که روی سردرش نوشته شده.. آزمایشگاه ژئوتکنیک و خاک شناسی …عذاب کشیدن توی تنهاییم رو به اومدن توی این محیط ترجیح میدادم… هنوز به درب اصلی نرسیدم که کیفم از پشت کشیده میشه و ژاله میگه: شیرین ؟ کجایی تو ؟
برمیگردم و نگاهش میکنم بی هیچ حس زندگی … میگه: میدونی چند بار صدات زدم؟
توی صورتم دقیق میشه و میگه: باز گریه کردی؟
راه میگیرم سمت آزمایشگاه… میدونم مثل همیشه میخواد نصحیتم بکنه ولی گوش من نمی خواد که بشنوه… کاش کسی پیدا میشد تا به ژاله بگه که اینا یاسین توی گوش خر خوندنه… دنبالم میاد و یه ریز غرغر میکنه : میدونم که بلاخره کور میشی ولی کی گوش دادی که دومین بارت باشه . فکر میکنی با این همه عذاب کشیدن همه چیز درست میشه . فکر میکنی زمان به عقب برمیگرده.
آقای نعیمی و رحمتی از کنارمون رد میشن. با سر بهشون سلام میکنم … این جا بجز ژاله کسی از گذشته من چیزی نمی دونه… همه فکر میکنن من یه زن افسرده و گوشه گیرم ، کسی از دردهای این دل سوخته خبری نداره… متنفرم از نگاه های پر از ترحم … اگه به دوستی و صداقت ژاله اعتماد نداشتم، امکان نداشت که بذارم اونم کنارم باشه.
اگه شک میکردم که کسی چیزی میدونه ، مثل یکسال پیش که از همه خانواده و دلبستگی هام گذشتم از این کار هم میگذشتم … انگشتم رو روی دستگاه ساعت زنی میذارم و با صدای سیستم که میگه تایید شدید وارد سالن قسمت فیزیکی آزمایشگاه میشم … کیفم رو آویزون میکنم و روپوش سفیدم رو می پوشم… ژاله همچنان دنبالم میاد و حرفاش روی مغزم رژه میره … برمیگردم سمتش که می بینم که مثلا داره توی کیفش رو میگرده و مثل همیشه خودش رو زده به اون راه… پوفی می کشم و میرم سمت نمونه هایی که آقای محمدی روی میز گذاشته … بعد از چهار سال میتونم با یه نگاه جنس خاک رو تشخیص بدم … رنگش توسی تیره است ، خاک سیلتیه و چسبندگیش کمه … ولی باید آزمایش انجام بشه… همین سر و کار داشتن با خاک هم برام نوعی عذابه… چون میدونم لطیف تر از برگ گلم زیر خاکی از جنس همین هایی که توی دستمه خوابیده… محلول جدا کننده هگزامتافسفات رو روی خاک میریزم تا ۲۴ ساعت بمونه … نمونه آماده دیروز رو توی میکسر میریزم که ژاله کنارم می ایسته و میگه: هنوز یه ربع تا شروع کار مونده بیا بریم صبحانه بخوریم.
میکسر رو روشن میکنم و میگم: میل ندارم خودت برو بخور.
دکمه آف میکسر رو میزنه و میگه: میخوام باهات حرف بزنم.
کلافه توی چشمش نگاه میکنم و میگم: ژاله از این همه حرف بی فایده خسته نمی شی.
با لجبازی دست به سینه میشه و میگه: نه نمیشم. بلاخره نتیجه میده.
صحبتمون با اومدن آقای محمدی نا تموم میمونه… آقای محمدی سلام میکنه و صبح بخیر میگه … سلام آرومی میدم ولی ژاله با خوشرویی سلام و احوالپرسی میکنه …
غربت آن نیست که تنها باشی / فارغ از فتنه ی فردا باشی
غربت آن است که چون قطره ی آب / در به در، در پی دریا باشی
غربت آن است که مثل من و دل / در میان همه کس یکه و تنها باشی
آقای محمدی از محدود همکاراییه که احساس راحتی بیشتری باهاش میکنم … چون سرش توی کار خودشه. هیچ وقت سعی نکرده که چیزی در مورد من بدونه و کنجکاوی بی مورد بکنه… میخوام دکمه میکسر رو بزنم که ژاله دستم رو میکشه و میگه : بریم صبحانه.
به چهره مظلوم و چشماش که دقیقا به حد چشم گربه شرک مظلوم شده نگاه میکنم . میدونم که کوتاه بیا نیست … پس باهاش همراه میشم که لپم رو می بوسه و میگه : حالا شدی دختر حرف گوش کن.
میرم پشت میز و صندلی ای بیرون میکشم ومی شینم … ژاله دو تا لیوان چای میریزه ، شیرینی که با خودش آورده رو روی میز میذاره و میگه : شیرینی برای شیرین خودم.
یکدونه از شیرینی ها رو برمیدارم تا با چای بخورم… یادم نمیاد آخرین بار کی چیزی خوردم … شاید ناهار دیروز بود که با اصرار ژاله نصف ساندویچ الویه خورده بودم… شیرینی ژاله این شیرین رو تلخ میکنه … زهر میشه و میشینه توی تنم… من نباید کامم هیچ وقت شیرین بشه… به زور زهر شیرین رو قورت میدم که ژاله با دهن پر میگه: عصر ساعت پنج برات از دکتر ایمانی وقت گرفتم.
با عصبانیت نگاهش میکنم که میگه: چیه؟ اینبار باید بری.
شیرینی نیمه خورده رو روی میز میذارم ومیگم: نه مثل اینکه تو قصد نداری کوتاه بیای. ببین ژاله من یه مرده ام . روحی ندارم که بخاطر درمانش خودم رو اسیر این دکتر و اون دکتر کنم.
- فقط همین یه بار رو بخاطر من بیا . مرگ ژاله قول میدم اگه نخواستی دیگه هیچ وقت اصرار نکنم.
خسته شده بودم از این گردش روتین روزگار… خسته بودم از اینکه مدام ژاله سعی داشت من مرده رو زنده کنه… خسته بودم از خودم که هنوز نفس میکشیدم… دقیقا چهار سال پیش چنین روزی همه دورم بودن… توی بیمارستان مزه مادر شدن و داشتن یه فرشته زمینی رو چشیده بودم ولی الان تنها اینجا توی این نقطه ایستاده بودم و دعا دعا میکردم تنها همراه زندگیم ، دست از سر من و پیله تنهاییم برداره… کم آورده بودم ولی خدا هم در رحمتش رو بسته بود … سعی نمیکرد با راحت کردن من به دردی که توی تنم بود پایان بده… دو دستم روی سرم میشینه و آرنجم رو به میز تکیه میدم … به سرم فشار میارم بلکه خاطراتی که وجودم رو مثل خوره میخوره دور بریزم ولی به بن بست میرسم . خسته تر از قبل اشک توی چشمم میشینه…
ژاله دو تا دستم رو میگیره . سرش رو کنار گوشم میذاره و میگه: همین یه بار بخاطر من . قول میدم دست از سرت بردارم.بخدا بخاطر خودت میگم.
با عجز و ناتوانی نگاهش میکنم و فقط این جمله رو ناخواسته زیر لب میگم: فقط همین یه بار.
انقدر خوشحال میشه که اشک میشینه توی چشمش … پیشونیم رو می بوسه و میگه: باور کن بخاطر خودت میگم گلم. تا کی میخوای غم چیزی رو بخوری که یه اتفاق بوده. تا کی میخوای خودت رو مجازات کنی و روز به روز آب بشی. من دیگه تحمل دیدن این همه غم رو ندارم. قول میدم اگه با دکتر همکاری کنی خیلی زود حالت خوب بشه.
از اتاق میزنم بیرون. سعی میکنم محکم قدم بردارم ولی فقط سعی میکنم. نگاه های حنانه نشون میده که چندان موفق نیستم … دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم. حنانه جلو میاد و میگه: خوبی؟
سری تکون میدم و دوباره قدم برمیدارم و وارد سالن میشم. بازم دستم رو به دیوار میگیرم و چشمم رو روی هم میذارم. نمی دونم چرا برگشته؟ نمی فهمم چرا بعد از یکسال برگشته و باز میخواد چیکار کنه.
این چراهای بی جواب، مغزم رو به انفجار میرسونه. بغض نشسته توی گلوم رو قورت میدم . کلا نفهم شدم امروز. حس الانم رو درک نمی کنم . نمی دونم ناراحتم یا خوشحالم یا می ترسم؟
انگار سالهاست حس هام رو گم کردم. بعد از اون اتفاق دیگه هیچوقت پیدا نشدم . همیشه گم تر شدم و گنگ تر.
نمی دونم شاید همه حس ها رو با هم دارم. از روبرو شدن باهاش وحشت دارم . از طرد شدن و بازخواست دوباره میترسم ولی با همه اینها دلم برای دیدنش پر میکشه.
نمی دونم چند نفر توی این دنیا ، مثل من همه این حس هارو با هم تجربه کردن . ولی اصلا خوب نیست. اصلا خوب نیست که نفهمی با خودت چند چندی.
چشمم رو باز میکنم و حنانه رو میبینم که با کنجکاوی منو نگاه میکنه . باید برم . باید برم و از زیر این نگاه های کنجکاو خودم رو خلاص کنم. قدم اول رو برمیدارم و آرزو میکنم که زمین ، نیروی جاذبه اش رو بیشتر کنه تا تعادلم حفظ شه. از حنانه فاصله میگیرم و میرم سمت سالن آزمایشات و پشت میزم جا میگیرم. کیفم رو برمیدارم و توی رختکن روپوشم رو با مانتو عوض میکنم .نفسم داره بند میاد. باید برم توی هوای آزاد . با سرعت از راهرو میگذرم و میرم بیرون. نمی خوام رادمهر رو ببینم . مهندس گفته بود داره میاد اینجا. نباید باهاش روبرو میشدم.
ماشینم رو کنار خیابون می بینم. میرم سمتش و در رو باز میکنم و می شینم. استارت میزنم ولی روشن نمی شه. دوباره امتحان میکنم ولی این لعنتی هم لج کرده. وقتی از روشن شدنش نا امید میشم بغضم میترکه . سرم رو روی دستایی که روی فرمون ماشینن میذارم و گریه میکنم . امروز از اون روزهای لعنتیه که قرار نیست آرامش داشته باشم.مغزم فرمون میده که الاناست رادمهر بیاد پس عجله کن.
سرم رو بالا میارم تا دوباره استارت بزنم. اما از پشت پرده اشک چیزی رو می بینم که به دیدنش شک دارم. رادمهر جلوی روم ایستاده. به چیزی که می بینم شک دارم. چشمم رو باز و بسته میکنم تا اشکم بریزه و دیدم شفاف تر بشه.خود رادمهره.
با چهره برزخی داره نگاهم میکنه.
نگاهم میشینه روی جز جز صورتش. میخ چهره ای میشم که یکسال از دیدنش محرم بودم. با نگاهم میخوام دلتنگی این مدت رو رفع کنم. از موهاش شروع میکنم و به این فکر میکنم که دیگه تارهای سفیدش انگشت شمار نیست. چطور میشه توی یک سال پیر شد؟ خط اخم پیشونیش رو رد میکنم و توی سیاهی عمیق چشماش غرق میشم … یه زمانی چشماش قهوه ای روشن بود مثل چشمای ترنمم. به ولله از این تیرگی ها خبری نبود. من مسببشم. فقط خود من.
عـشق تـو بـه تـار و پـود جـانم بـسته است
بـی روی تـو درهـای جهـانم بـسته است
از دست تـو خـواهـم کـه بـر آرم فــریـاد
در پـیش نـگاه تـو زبـانم بـسته است.
فریدون مشیری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان روزنه ای برای زندگی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سبز و سیاه

$
0
0

عنوان رمان:سبز و سیاه

نویسنده:shalizar_f

تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان از یه مادر شروع میشه . یه مادر که می خواد تو وبلاگ دخترش از زندگیش بگه . از گذشتش تا الان . با دخترش حرف می زنه ، نگرانی هاشو می گه. همه جا دخترش رو مخاطب قرار میده و باهاش حرف می زنه .
برای گفتن زندگیش چرخ می زنه به خانوادش. هر بار از یه نفر می گه و از زندگی اون ها به عنوان پرده اسم می بره . پرده اول از مادرش می گه . میره تو گذشته مادرش . از بچگی مادرش شروع می کنه ، قدم به قدم با مادرش میاد جلو . از زندگی مادرش می گه از خیانتی که همسرش بهش می کنه . از عذاب هایی که کشیده از مشکلاتی که داشته اما بازم مثل کوه محکم مونده .از مادری می گه که زندگی اونو یه مرد می کنه . یه زنی که مرد میشه تا دختراش رو بزرگ کنه . از حرف هایی که می شنوه اما دم نمیزنه .از مادری که مثل شیر از دختراش حمایت می کنه . از مادری که زجر می کشه اما نمی ذاره دختراش سختی بکشن .از مادری می گه که خدا بهش ۳ تا دختر میده .اما یکی از اونا میشه عذاب یکی ازدختراش ، دختری که نه میشه اسم خواهرو روش گذاشت نه فرزند . باز دوباره چرخ تو گذشته و اینبار پرده دوم که در مورد زندگی خواهرش .دختری به اسم آوا .
خواهری که قربانی خیانت خواهرش و شوهرش میشه . پرده دوم این بار از لحظه به لحظه خواهرش می گه . از زمانی که با همسرش اشنا میشه . از زمانی که واقعیت رو در مورد ازدواج اول شوهرش فهمید . دختری که وقتی پسرکش یک ساله بود نتونست باور کنه خواهر خودش هم خونش با شوهرش بهش خیانت کردن . از لحظه به لحظه این زندگی گفته میشه . کتک هایی که بهش زده میشه و رنجی که میکشه .اما بالاخره راهی جلوش باز میشه و از اون زندگی خلاص میشه . چند سال بعد با مردی ازدواج می کنه و از ایران میره . اما این ازدواج این بار شروع یه زندگی میشه برای خواهر کوچیک ترش . خواهری که اسمش ترمه هست و برعکس اون یکی خواهرش اونو می پرسته . ترمه داستان ما در واقع کسی که داره داستان رو می گه . همون مادری که داره تو وبلاگ دخترش براش می نویسه . در واقع پرده سوم زندگی ترمه هست . باز هم از لحظه به لحظه زندگی ترمه گفته میشه . ترمه ایی که زندگی اروم تری رو تجربه کرده اما زندگی اونم سراشیبی و سربالایی هایی هم داشته . داستان انتهایی نداره . انتهاش اینده ایی که هنوز نیومده.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
( مامان منیر مادر من و مادر بزرگ شما که بهش مامان منیر می گی )
مامان منیر سال ۱۳۲۶ تبریز دنیا اومد . از یه پدر که فرش فروش بود و یه مادر که خونه دار بود . یعنی تا جایی که من میدونم قالیبافی می کرد . وقتی دنیا اومد یه برادر داشت که از خودش ۲ سال بزرگ تر بود به اسم حامد . بعد مامان منیر هم باز دوتا پسر دیگه دنیا اومدن به اسم حمید و احمد . حمید دو سال از مامان منیر کوچیک تر بود و احمد هم ۳ سال از حمید . به قول مامان منیر این وسطا باز هم احتمالا بچه بوده . خوب زمان قدیم بوده دیگه دخترم . میدونم الان داری یه جوری نگام می کنی ( بازم چشمک ).
مادر و پدر مامان منیر سواد زیادی نداشتن یعنی در حد خواندن قران بوده .
پدر و مادر مامان منیر اکابر درس خوندن یا نه رو نمیدونم . فقط در این حد میدونم که پدر مامان منیر که بهش آقا می گفته قران رو خیلی قشنگ و روان می خونده و به بچه هاش هم یاد میداده . حتی اونجوری که مامان منیر می گه شبا زمانی که بزرگ تر شده بوده آقا اونا رو جمع می کرده و شاهنامه می خوندن . ( کاش چشمامونو می بستیمو و اون دورانو میدیدیم خیلی دلم می خواد بدونم زیر نور چراغ نشستن و شاهنامه خوندن چه شکلیه . مامان رویایی داری نه ؟! )
دخترکم تو نوشتنم هم از زبان شخصیت ها می گم هم مثل نوشته های بالا خودم میشم راوی . الان می خوام از زبان مامان منیر بگم ادامه رو تا باز ببینم کی میشه که خودم یهو بپرم وسط . بازم یه چشمک برای دخترکم.
****
منیر
_ ااا منیر کجایی ؟ د بیا دیگه دختر . باز که شل و ولی .
حامد یه تیرکمون گرفته دستش و می خواد با همون تیرکمون گنجشک بزنه . اصرار هم داره که براش آبگوشت درست کنم .
یه خونه روستایی داریم اطراف تبریز که بیشتر وقتا به جایی که شهر باشیم میایم اینجا . آقام اینجا چند تا باغ داره که تا تقی به توقی می خوره مارو میاره اینجا . با اینکه کارش فرش اما اینجا رو خیلی دوست داره . البته خیلی از فرش ها رو از همین روستایی ها می خره .
حامد خیلی زورگو ، خیلی . شاید خیلی هم براش کم باشه . نمیدونم چرا آقام بهش چیزی نمی گه . الان هم گیر داده که ابگوشت می خواد اون هم آبگوشت با گنجشک هایی که زده . آخ که از دیدن این صحنه ها دیوانه میشم . اما نمیدونم چرا حامد انقدر سنگ دل . راحت گنجشک ها رو با تیرو کمونش زده و بعد هم سرشونو جدا کرده و به قول خودش تر و تمیزشون کرده و منتظر من ابگوشتی که می خواد درست کنم .
با اقا اومدیم تو یکی از باغ های انگور و اقام هم مشغول کار کردن . بالاخره مجبور میشم به حرف حامد گوش کنم . تو قابلمه ایی که بیرونش سیاه . یعنی انقدر رو اتیش بوده این شکلی شده ،براش ابگوشت درست می کنم . حامد میره و از تو زمینی که همون اطراف و اقام توش سیب زمینی کاشته چند تا سیب زمینی در میاره و می شوره و میاره میذاره کنار من و می گه درست کن . ( وای یکتا منم از اون ابگوشتا می خوام یعنی با گنجشک نه ها . از همون مدلی ها که قابلمش اون شکلی و وسط اون باغ خورده میشه . )
تو حال خودم هستم که یهو یه سیلی بهم میزنه . به من که یه دختر بچه ۶ ساله بیشتر نیستم !!! اشکام بدون اینکه بخوام میریزن .
حامد داد میزنه دختره دست و پا چلفتی پس گوجه غذات کو ؟؟؟ هان ؟ مگه با تو نیستم .
با پاش یه لگد محکم هم بهم میزنه .
آقام هم که اصلا حواسش به ما نیست . چرا کسی رو ندارم ازم حمایت کنه ؟ بگه چرا سرش داد میزنی ؟ از همون موقع مظلوم بودم . کاش مادرم یا پدرم بهم یاد میداد که از خودم دفاع کنم . کاش یادم میدادن که همیشه نباید سکوت کرد . کاش و باز کاش .
آبگوشتی که رو درست کردم بالاخره اماده شد . از تو یه بقچه که توش پنیر و نون هست ،نون درمیارم و یه سفره کوچولو پهن می کنم و با همون سن کمم سعی می کنم تو سفره ایی که انداختم چیزی کم نباشه تا دوباره صدای حامد دربیاد وقتی مطمین شدم همه چی هست آقا و حامد رو صدا می کنم . آقا که میاد می گه بلند شو برام انگور بیار ، می خوام با پنیر بخورم . یه نگاه مظلومانه به آقام می کنم و انگوری که خواسته می ذارم جلوش .
حامد صدای ریز نق زدنش میاد . ولی خدارو شکر دیگه سر غذا بهم چیزی نگفت .
مادرم و آقام هیچ کدوم خواهر برادری نداشتن . البته آقام داشت اما تنی نبودن . مادرم هم پدر و مادرش رو وقتی دنیا اومده بود از دست داده بود و عمش بزرگش کرده بود . اینکه چه جوری باهم ازدواج کردنو دقیق نمیدونم . فقط میدونم آقام ۲۰ سال از مادرم بزرگ تر بود و با هم فامیل بودن . مادر و پدرم با اینکه پدر و مادری هم نداشتن اما ثروت خوبی براشون مونده بود . در واقع ملک و املاکشون زیاد بود .
یکی از عمه های مادرم وضع مالی خیلی خوبی داشت . بچه هاش درس می خوندن و بعد ها هم همشون رو از ایران فرستاد امریکا . یه دختر عمه داشتم که تقریبا هم سن و سال من بود اسمش زینت بود . زینت درس می خوند ،خیلی دلم می خواست من هم درس بخونم اما اولش آقام مخالف بود می گفت درس خوندن مال پسر ها . خودش شروع کرد بهم قران خوندن رو یاد دادن . هوش خوبی هم فکر کنم داشتم چون با اینکه کامل خوندن بلد نبودم اما بیشتر سوره ها رو فقط با شنیدن حفظ بودم .
حامد اهل درس خوندن نبودن . اما چون پسر بود اقام می گفت اون باید درس بخونه . خیلی دلم می خواست جای حامد بودم . حسرتی که اون موقع می خوردم هنوز حسش می کنم . مخالفت آقام با درس خوندنم تا زمانی که حمید رفت مدرسه ادامه داشت . مادرم هم که انگار نه انگار دختر داره . همیشه پسراش رو می پرستید . حتی اون بیشتر از آقام مخالف درس خوندنم بود می گفت که چی بشه تو که چند سال دیگه می خوای شوهر کنی . درس می خوای بخونی برای چی . برادرات باید بخونن .
از وقتی خودمو شناختم مادرم خودشو راحت کرده بود و بچه داریش رو هم با زور می کرد. نگه داری از برادرای کوچیک ترم با اینکه زیاد هم از خودم کوچیک تر نبودن با من بود .
مادرم چون ثروتمند هم بود خیلی مغرور بود . خدا رحمتش کنه اما یه جور خاصی بود . هیچ وقت نه درکم کرد نه درکش کردم . حتی وقتی خودم مادر شدم .
مادرم بیشتر وقتش یا خونه عمه هاش بود یا کنار دار قالی که اون رو هم تفریحی می بافت .به خاطر اختلاف سنی زیادش با پدرم همیشه حسرت می خورد . دلش می خواست عاشق شده بود بعد ازدواج می کرد ، ازدواجی که برای اون دوران یکم خاص بود .
اما مادرم یه زن متفاوت بود ، یه زنی که بلند پروازی های زیادی داشت. حمید که رفت مدرسه ماکلا برگشتیم تبریز یعنی دیگه مثل سابق نمیرفتیم روستا . آقام به خاطر کارش همش میرفت شهرهای مختلف و فرش از روستایی ها می خرید . تو بازار تبریز هم یه حجره فرش فروشی داشت . میونم با حمید بر عکس حامد خوب بود .
نمی دونم چی شد و چه جوری شد که آقام قبول کرد و بالاخره رفتم مدرسه .با اینکه ۲ سال تاخیر از هم سن و سال های خودم .مادرم هی می گفت تو که چند سال دیگه مجبور میشی ول کنی . اخه چه کاری درست خوندنت . اما تو خونمون حرف حرف آقام بود .
تقریبا ۱ سال بعد هم آقام همه املاکشو تو تبریز فروخت و اومدیم تهران . اینبار تو بازار تهران اقام یه حجره خرید و کارشو اونجا ادامه داد . حامد رو هم برد کنار خودش .
مادرم تو تهران که دیگه اصلا خونه نبود . اگه تو تبریز چند تا قوم و خویش داشت ،تهران اقوام بیشتری داشت و بیشتره وقتا یا مهمونی بود یا مهمون دعوت می کرد
احمد انگار بچه من بود. مادرم فقط اونو دنیا اورده بود . کنترل کردن رفت و آمد هاش ، درس خوندنش همه بامن بود . بماند که بعد ها که بزرگ تر شد کلا فراموش کرد که یه خواهری بوده که همه زحمت های اونو کشیده.
رابطم باحامد افتضاح بود . دست بزنی که حامد داشت آقام نداشت . کافی بود چیزی باب میلش نباشه کتک بود که از دستش می خوردم . با دلیل یا بی دلیل . وقتی هم که اومدیم تهران رفت کشتی یاد گرفت و کم زور گو بود زورگو تر شد .
خونمون تو یکی ازاتاق ها مادرم کرسی گذاشته بود ، روش یه پتوی بزرگ بود که روی اون هم همیشه خوراکی بود ( ووو دخترم کرسی رو من هم یادم . تو دوران بچگی من هم بود . نمیدونم چه جوری برات توصیفش کنم که بدونی چقدر مزه میداده این کرسی . یه چیزی بود شبیه میز نهارخوری مربعی شکل البته خیلی بلند هم نبود . بعد وسطش اون زیر یه چیزی بود که یه چیزایی مثل لامپ مهتابی کوچیک داشت . البته مال ما برقی بود . فکر کنم زغالیش هم بوده . بعد روش یه پتوی کلفت می انداختن و موقع سرما می رفتن زیرش . چقدر زیر کرسیما انار و آش خوردیم )
یادم نمیاد حامد چه کاری ازم خواسته بود که من درست انجامش نداده بودم اما تنبهیش روخوب یادم . یعنی بخوام هم نمی تونم فراموش کنم چون آثارش رو پام اجازه فراموش شدنش رو نمیده.
حامد رفته بود یه کفگیر گذاشته بود زیر کرسی و حسابی هم داغ شده بود تا رفتم زیر کرسی جیغم رفت هوا . داد میزدم می پریدم بالا و همینجور اشک میریختم اما به جاش حامد می خندید . می گفت حقت . یادم نمیاد دیگه چیا بهم گفت اماخنده های مسخرش رو هنوز یادم . حتی قشنگ یادم حمید هم یه گوشه مظلوم ایستاده بود ونگاه می کرد و هی لباشو فشار میداد میدونم دلش می خواست ازم دفاع کنه کاری که بایدپدر و مادرم می کردن نه اون .اما جراتش رو نداشت . یعنی کسی حریف حامد نبود .
شاید کینه من از حامد از اینجا شروع شد ،نمیدونم . جای اون کفگیر داغ هنوز هم روی پام هست و با دیدنش یاد گذشته می افتم .
وقتی ۱۱/۱۲ سالم شد رو کاملا یادم . به سنی رسیده بودم که احتیاج به صحبت های مادرم داشتم اما مادری نداشتم که .مادرم رو باید تو مهمونی ها پیدا می کردی.
یه خونه داشتیم که حیاط بزرگی داشت . شکل خونه به این صورت بود که وقتی داخلش میشدی یه راهرو بود که از دور راه پله ها رو که جلوت بود میدی و ۳ تا اتاق هم طبقه پایین بود و زیر پله ها رو هم مادرم شبیه انباریش کرده بود از پله ها که می رفتی بالا یه فضای باز بود که حکم مهمون خونه رو داشت . باز یه طبقه بالاتر هم ۲ تا اتاق دیگهبود . اهان یه اتاقی هم تو حیاط بود که در واقع آشپزخونه بود . دستشویی هم باز توحیاط بود .
یه همسایه داشتیم که هم سن و سال مادرم بود ، نمونه کامل یه مادر مهربون . مخصوصا ازدید من که کمبود مادر داشتم . تو سنی بودم که احتیاج به مادرم داشت . اما کدوم مادر ؟ مادری نداشتم که دخترونه هامو یادم بده . وقتی که برای اولین بار داشتم از زور دل درد به خودم می پیچیدم گلی خانوم بود که یه لبختد بهم زد و بعد هم یه سیلی اروم و یه تبریک قشنگ( پشت این سیلی ها چه جریانی که قدیمی ها میزدن نمیدونم )
. وقتایی که از حامد کتک می خوردم گلی خانوم بود که منو اغوش می کشید و نوازشم می کرد .
یه روز احمد داشت تو کوچه بازی می کرد و من هم تو خونه داشتم غذا درست می کردم . مادرم کجا بود ؟ باز پیش دختر عامه هاش ، اوففف . چند دقیقه یکبار هم میومدم بیرون و به احمد سر میزدم . احمد اومد گفت ابجی منیر می خوام برم با حسن خونشون بازی بکنم . البته این حسنی که می گم اسمش یادم نیستا . بالاخره یه اسمی داشت دیگه .
وقتی اون رفت یه همسایه دیگه هم داشتیم که خونش از این مدل ها بود که تو حیاطش همینجور اتاق اتاق بود . فکر کنم اجاره هم میدادن دیگه اون اتاق ها رو . مرد همسایه ادم خوبی نبود . از این نظر که نگاه بدی داشت . من بچه بودم اما خوب خنگ که نبودم نگاه هارو حس می کردم . نگاه خوب و بد و درک می کردم . یه خنده های چندشی هم می کرد . خلاصه این مرد همسایه که اسمش هم نمیدونم چه مزخرفی بود اومد گفت منیر بیا یه دقیقه خونه ما زهرا یعنی همون خانومش کارت داره . منم حجاب و اینا نداشتم اون زمان . با اینکه خانوم ها چادر سر می کردن اما من تو خانواده ایی که بزرگ شدم چادر سر کردن یا نکردن مهم نبود . منم رفتم خونش فکر کردم واقعا زهرا خانوم کارم داره دیگه . نگو اقا زن و بچش رو یه جا فرستاده و فکر شیطانی به سرش زده و اومده سراغ من . وقتی رفتم داخل در حیاط رو بست و منتظر شروع کرد منو نگاه کردن یه نگاه بد و ترسناک . تنم از ترس داشت می لرزید . پاهام شل شده بود ، ای خدا هی میومد سمت من . با خودش هم یه چیزایی می گفت که من متوجه نمیشدم یعنی اصلا گوشام چیزی رو حس نمی کرد . قلبم عین گنجشک میزد . اومد جلو بازم جلوتر . با دستش یهو گرفت منو کشید . صدام انگار تازه داشت درمیومد خواستم داد بزنم تهدیدم کرد . می گفت فقط یه کوچولو . اما ای خدا یه نفر به من بگه این یه کوچولو یعنی چی ؟؟ اخه یه دختر ۱۲ ساله چی می فهمه . دیگه حرفاشو می فهمیدم ، می گفت میدونی چند وقت چشمم گرفتت !! می گفت تو مال منی . اما اخه این که زن و بچه داشت . منو می خواست ؟؟؟؟ اصلا این حرفا یعنی چی ؟سعی کرد منو بگیر بغلش ،دادم درومد ، داد میزدم کمک می خواستم . گریه می کردم . اصلا تو یه حالی بودم . اون ولی بد تر میشد . انگار لذت می برد از داد زدن من ، حرف های بدتری میزد . یهو صدای گلی خانوم اومد . میزد به در خونشو می گفت باز کن . خدا رحمتت کنه گلی خانوم . گلی خانوم این بار هم شد فرشته نجات من . اغوشش شد باز هم امن ترین جای دنیا برام .
گلی خانوم همون روز رفت با مادرم صحبت کرد و ماجرارو براش تعریف کرد . خدا خدا می کردم حامد چیزی نفهمه . حمایت که نمی کرد فقط میزد . برای همین نمی خواستم اون بدونه . زمانی که گلی خانوم موضوع رو به مادرم گفت پدرم نبود و رفته بود یکی از شهرها برای خرید فرش . عکس العمل مادرم هنوز هم برام جالب . مادرم بعد تعریف گلی خانوم گفته بود خود منیر مقصر . اون مرد بوده نمیشه جلوی مردمو که گرفت . منیر باید بیشتر مواظب بود . حتی گفت منو باش که احمد رو به منیر سپردم . کلم داغ می کنه با یاد آوری حرف های مادرم .
مادرم با اینکه خیلی دلش می خواست من زودتر ازدواج کنم اما نمی ذاشت کسی بیاد خاستگاری همشون رو یه جوری رد می کرد . علتش هم کاملا مشخص بود با شوهر کردن من باید خودش به خونه و زندگی میرسید و مواظب پسرها بود .
درسم رو با هر سختی بود می خوندم . حمید و احمد زیاد مشکل ساز نبودن . حامد هر چی می گذشت بد تر میشد . دستش محکم تر شده بود وقتی میزد جای کبودی هاش می موند . خیلی سعی می کردم که بهانه دستش ندم اما نمیشد . از مدرسه که میومدم یه بهانه پیدا می کرد ، کمربند شو درمیاورد و میزد . اون موقع پسرها مدرسه بودن و راحت تر می تونست بزنه . کاش دلیل رفتارهاشو می فهمیدم . هیچ وقت نفهمیدم علت کارش چیه .
درسم که تموم شد رفتم سرکار . یعنی در واقع معلم شدم . خاستگار هام اون موقع خیلی زیاد بودن . نمیدونم خوشگل بودم یا نه . اما زشت هم نبودم . قد بلندی نداشتم . متاسفانه کوتاهی قدم یه نقطه ضعف همیشه برام بود . تو صورتم خودم مژه های بلندمو دوست داشتم اما در مورد بقیه ظاهرم نمیدونم خوشگل بودم یا نه . موهام هم حالت دار بود یعنی نه فر بود نه صاف . رنگشون هم قهوه ایی تیره بود .
آقام می خواست خونه رو بنایی کنه و تغییراتی توش بده . با اینکه وضع مالی خوبی داشتیم نمیدونم چرا دلم می خواست هزینش رو من بدم . برای همین برای گرفتن وام چند بار رفتم بانک . همین رفت و امد هام به بانک باعث شده بود رییس شعبه اونجا از من خوشش بیاد . قشنگ نگاه های خیرش رو به خودم یادم . یه ماشین داشت از این کشیده ها . اسمش چی بود ؟ کادیلاک ؟ نمیدونم فکر کنم همین کادیلاک بود . ماشین خیلی خوشگلی بود . یه روز که اومدم سوار تاکسی بشم جلوی همون بانک مثل این فیلم ها اومد جلومو گفت خانوم برسونمتون . وای اولین تجربم بود . خوب منم دختر بودم . ذوق کرده بودم مورد توجه اولین مرد زندگیم قرار گرفتم . خیلی خوش هیکل و خوش تیپ بود . بار اولی که سوار ماشینش شدم ، هی اون نگاه می کرد ،بعد سرشو می انداخت پایین و سرخ و سفید میشد منم که هیچی یه دستمال دستم بود هی لولش می کردم هی بازش می کردم . نمیدونم اولین حرفی که زد چی بود اما یادم که گفت کسی رو دوست داری ؟ اگه داری نمی خوام مزاحم بشم . منم فقط کله تکون دادم یعنی دادمش این ور اون ور یعنی نه . باز لبخند زد ، گفت ازت خوشم اومده . می خوام با خانواده خدمت برسم . منم گفتم نمیشناسمون چه خدمتی . حالا خوبه خجالت می کشیدم و بار اولم بود همچین چیزای ، اما از همون اول زبون تند و تیز و رکی داشتم ( ببین بچه هام ترمه به من رفته) . گفت دیگه داریم میرسیم . آدرسم رو هم تو فرمی که پر کرده بودم برای وام دیده بود و بدون اینکه از من چیزی بپرسه می رفت سمت خونمون .
گفت فردا که برای کارای اخر وامت اومدی بهت از خودم می گم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سبز و سیاه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سبز، زرد، قرمز

$
0
0

عنوان رمان:سبز، زرد، قرمز

نویسنده:SaeideMT

تعداد صفحات پی دی اف:۴۶۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
دنیا جای بزرگیه که توی این بزرگی همه چیز نهفته اس….همه چیز هر چیزی که فکرشو بکنی…یکی از اون چیزا رنگه…رنگ یکی از ویژگی های قشنگه زندگیه….یه ویژگی که اگه نباشه همه چیز بیروح میشه…هر چیزی هر احساسی هر کاری یه رنگ خاصی داره….ما داریم با رنگ زندگی میکنم…با رنگ عاشق میشیم…با رنگ زندگیمونو میسازیم…سبز رنگه زندگیمونه…..زرد رنگ نفرتمونه….قرمز رنگه عشقمونه…سبز،زرد،قرمز!!!
سبز،زرد،قرمز….سبز،زدر،قرم ز..سبز زرد قرمز….از بچگی فقط همین ۳ رنگ یادم مونده و هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه!!از این ۱۸ سال زندگی فقط میتونم بوی خوش گل های نرگس رو حس کنم!از وقتی یادمه سر همین چهار راها بودمو سر همین چها راه ها بزرگ شدم..همین چهار راهی که انقدر کثیف میشد که آدم حالش بهم میخورد…هر۳ ۴ ماه یه بار ما روی یه رفتگرو نمیدیدیم…همیشه امید داشتم که شاید با همین گل فروشی و پول جمع کردن بتونم یه دست لباسه درست حسابی بپوشمو اینارو از تنم در بیارم!!تا یه ماشینو که شیشه اش پایینه به چشممون میخوره وضیفه داریم بریم و التماس کنیم که ازمون گل بخرن وگرنه نمیتونیم پول اون روزو جمع کنیمو باید تنبیه بشیم،شبو روز باید پول جمع میکردیم وگرنه کتک میخوردیم یا غذا بهمون نمیدادن!!
-آقا بیا بگیر دیگه،گل خوش بوییه تو نمیری…

 


-آقا گل نمیخوای؟؟؟برای خانومتون،خانوم شما چی گل نمیخوای؟؟
-خانوم این گلا قرآنی حرف نداره ها،ببینین چقد خوش عرطه!!
-جغله تو گل نمیخوای؟؟؟میشه هزار تومٌنه خیلی نیستا
به هر بدبختی شده پول اون روزو جمع و جور کردم…نزدیک بود دوباره غذا کوفتم کنن!!حالا بیشترم میتونم تا هنوز پیدامون نکردن!!رفتم سراغ یه ماشین دیگه اما دیگه اوضاع بر وقف مراد نبود دیگه کسی گل نمیخرید برای اونا خوب پول میدن به خودم که میرسه هیچکس نمیخره!!اینم از شانسه ماس!!هنوز داشتم خواهش و التماس میکردم که صدای بمه زری ریزه مثه مته اومد رو عصابم :
-روژ زود باش مٌمد خپل باز رم کرده کجا رفتی تو باز،زود باش دیگه،دٍ تکون بده اون تن لشتو
مثه همیشه دست از پا دراز تر رفتم طرف وانت داغون اصغر سیاه،از این ماشین فقط ۴ تا تاییر و یه بدنه مونده بود،نمیدونم دیگه با چی اینو میروند چون واقعا هیچی نداشت،صاف و تمیز انهو کف دست خداوکیلی!تنها راهی که از این تیرونه درندشت یاد گرفتم همین راهه داغونه خاکی بود که یه راست میخورد به خرابه ی مٌمد خپل،جلو در خرابه نیش ترمزی زدو همه رو پرت کرد پایین و گازشو گرفت و رفت!!دسته زری رو گرفتمو مشکوک گفتم :
-باز که گند نزدی؟؟
-نه دستٍ کم گرفتی مارو؟؟زدم یه درست حسابیشم زدم
-چی چی هست؟؟؟
-تو کوچه ولو بود منم ورش داشتم…۵،۶ میخوره
محکم کوبیدم فرق سرش که دیگه نتونه از جاش بلند شه،میگه گند نزدم نگو که خر گند زده،خاک تو سرت با این عقل نمکی که خدا بهت عطا کرده!!
-آی که ازرائیل هرچی زود تر بیاد جونتو بگیره،خاکه رس تو سرت ۵،۶ ساله؟؟؟شٌله بی مغز ۵،۶ساله تمامه حروف الف با رو با جزئیات بلده کل تیرون رو انگشت کوچیکشه!بچه دزدی ۲،۳ساله نه ۵،۶ ساله،خرس گنده شده براش خودش!!مٌمد خپل دمارتو در میاره بدبخت…
همینطور اینارو میگفتیمو میرفتیم داخل!!تا رسیدیم داخل صدای گوش خراشه مٌمد خپل اومد:
-لاشخور،ا..ا…ف..ف..ک کردین..ا..ی..ن..جا برای چی نگهتون میدارم؟؟؟ها؟؟ف…ف..فک کردین…ا..ا..اینجا کاروان سراس؟؟ها؟؟ج..ج..جمع کنین ب..س..ساتتنونو گمشین…ب…بیرون!!
دم گوش زری گفتم :
-من میدونم این با این لکنت داغونش آخر سر تو همین حرف زدن نفله میشه!!
زری ریز ریز خندید و کم کم نفرات جلویی کم و کمتر میشدن رسید به زری مٌمد خپل با اون شکمه گندش که توش پر از زور گویی و اون شلوار پاره پارش که از وقتی که یادمه پاش بود و موهای فر فریش و اون چشمای گندش و اون زیر پوشی که از بس کثیف شده بود به زردی نه به نارنجی میزد نگاهی به زری کردو رو صندلیش جا به جا شد و گفت :
-بب…ب..بگو ببینم…ا..امر..وز چ…چ…چی آور…ردی؟؟
زری با سرعت رفت تو یکی از اون اتاقای خرابه و با یه بچه اومد…با دیدن اون بچه تمومه موهای تنم سیخ شد…چشماش خیس اشک بود…یه بچه ی معصومو تنها مثل همه ی بچه های دیگه ی اونجا که از همون بچگی دزدیده شده بودن..همه ی اون بی گناها…همه اون بچه های معصوم…یه باند یا یه گروه خیلی بزرگ که میشه گفت در حد یه دزد یا خلاف کاربودن…هیچکس اهمیتی نمیداد!!هیچ پلیسی حتی تابحال از جلوی در اینجا هم نگذشته..انگار اینا خلافکار حساب نمیشدن…انگار خانواده ی همه ی این بچه ها منتظر بودن که بچه هاشونو بدزدن….بچهٍ زار میزد :
-بابایی….موخوام بلم خونمون
مٌمد با دیدن پسره از جاش پرید…دوباره رم کرد…داد زد:
-این و از ک…ک…کدوم گوری ورش داشتی آو…و..وردیش اینجا؟؟؟ا…..ا..این که هم سن…سنه ننه ی خدا…خدا بیامورزمه
هه حالا نیازه اینقد جمله های طولانی رو ور ور کنی؟؟؟کم کم منم دارم لنکت میگیرم!!
پسره زل زده بود به من و با التماس نگام میکرد و اشک میریخت!!آروم بهش لخند زدم و سرمو تکون دادم!!!کارمون این بود ولی همیشه دلم براشون میسوخت…هیچ وقت نمیخواستم جای زری باشم…به کار خودم خیلی قانع تر بودم
ممد دوباره داد زد :
-زری ..گ..گمشو تو…تو اون انباری ن…ن..نمیخوام قیافه ی ن..ن..نکبتتو ببینم
زری سریع سرشو تکون دادو چادورشو گرفت و دوید سمت انباری….البته همه ی اتاق های این خونه یا همون خرابه شبیه همون انباری بود…فقط اسمشو گذاشته بودن انباری….مٌمد خپل با اعتماد بنفس سرشو با تاسف تکون داد و دستشو کشید تو موهاشو گفت :
-روووووو…
پغی زدم زیره خنده…این باز سوزنش گیر کرد،به اسم من که میرسید به اندازه ی یه فیلم سینمایی باید نگاش میکردم تا اسممو به زبون مار زدش بیار،بالاخره بعد از یه نیم ساعت چهل و پن دیقه ای رو رو کرد تا به ژینش رسید…حالا نصفش میکردی نفس در اومده…
-روووژین تو …ح…حواست…ب…به این…ب..بچهٍ..ب..باشه..چ..یز یادش بده
-بله ممد خپ..خپ..نه خان..آره بله ممد خان
از زور خنده داشتم میترکیدم اما به یه لبخند کفایت کردم…آروم دسته بچه رو گرفتم و با خودم بردمش تو اتاق…بابام ۷٫٫۶ سالی میشد که مرده بود…گل فروشی نمیکرد…ولی روزنامه میفروخت….یه روز که داشته روزنامه میفروخته وسط خیابون یه موتور میزنه بهشو مغزشو متلاشی میکنه و در میره…بچه هنوز داشت گریه میکرد بردمش دادمش دست ننه کلسومو گفتم :
-ننه اینو مواظبت کن تا من یه توک پا برم تا مستراح
هه دستشویی…اصلا شبیه دستشویی نبود به زحمت میشد بهش گفت دشتشویی…خیلی سخته بود که حتی دستشویی هم نمیشد بهش گفت…به هیچ وجه جایی کثیف تر از دستشویی وجود نداره مگه نه؟؟اما اینجا ۱۰۰ برار از دستشویی بدتر بود…بوی بد تمام فضا رو گرفته بودو وقتی میرفتی داخل خطر مسمومیت خیلی زیاد بود برای همین همیشه یه پارچه میبردیم که ببندیم در دماغمون…اوف…چرا نمیاد بیرون،دوباره کوبیدم به در و گفتم:
-د بیا بیرون دیگه الان انفجار میشم
-خیلی خوب حالا…صب کن دلم درد میکنه
صدای معصوم (معصومه) شش انگشت بود،دوباره داد زدم..
-معصوم بپر بیرون جون عزیزت…زود باش
پرده رو زد کنارو دستمالو از دور دماغش باز کرد و آفتابه رو داد دستم و گفت :
-بیا ارزونیت…چقد داد میزنی عزیزم
معصوم مثلا با کلاس حرف میزد…اعصابه منم بهم میریخت…با تشر گفتم :
-مرگو عزی..مز…حالا همون که گفتی…یه کلوم درست حسابی نمیتونی حرف بزنی خداسر شاهده
آبی به دستم زدم و رفتم سمت اتاق….تا رفتم داخل دیدم ننه داره با بچه حرف میزنه،اتاق ما ۲تا بالش داشت که حالا شده بود ۳ تا….غذا رو که علی آشپز بهمون میداد…هر روز به وقتش…وقت خوابمونم ۲ سه تا پتوی پاره پوره میدادن بهمون،کلامو رو سرم جا به جا کردم و رفتم کناره پسره نشستم و گفتم :
-خب حالا جغله بگو بینم اسمت چیه؟؟
پسره دو تا پلک زدو گفت :
-امیل حسین(امیر حسین)
-چند سالته امیر حسین؟؟
-۵ سالمه…
بچهٍ که الان فهمیده بودم اسمش امیر حسین فین فینی کردو اشکشو با سر انگشتش پاک کردو گفت :
-من موخوام بلم خونمون،من مامانمو موخوام
ننه کلسوم با مهربونی دستشو کشید رو سر پسره و گفت :
-مادر ناراحت نباش میبریمت یکم اینجا میمونی بعد میریم خونتون!فردا که شد تو با روژین میری یکم پول در میاری بعد دیگه میای خونه فقط ۳،۴ روز طول میکشه باشه؟؟
با تعجب به ننه نگاه کردم….ننه هم دیگه پیر شده،نمیتونه درست فک کنه…چی میگه برا خودش تا وقتی ممد خپل زنده اس ما نمیتونیم برا خودمون تصمیمای به این بزرگی بگیریم…نگاهی بهش کردم,چشماشو بستو سرشو آروم پایین بالا کرد!!شونه هامو انداختم بالا و رفتم سمت متکا…یه چرت کوتاه تا وقتی که غذا میرسه….تا سرمو گذاشتم رو متکا رفتم
×××××××××
با صدای علی نگهابان از خواب بیدار شدم…داشت داد میزد :
-غذا آماده اس بیاین
پاشدم و دستی به صورتم کشیدم…با چشم دنباله ننه کلسومو امیر حسین گشتم،نبودن حتما رفته بودن برا غذا…پام خواب رفته بود لنگون لنگون به سمته حیاط رفتم که یهو رضا جیب بر جلوم واستاد…این دیگه چی میگه وقت گیر آورده،با اخم نگاش کردم اونم با اخم نگام کرد و گفت :
-ها؟سمیه دیگه برا ما تاقچه بالا میزاری؟؟جمع کن بساطتو مثه آدم رفتار کن وگرنه میدونم چجوری باهات تا کنم تو هنو اون رو سگه من و ندیدی
سمیه!!بز این اسمه لعنتیو به زبون آورد، بزور خودمو کنترل کردمو پوزخندی زدمو گفتم :
-مال این حرفا نیستی،حالام برو اونور باد بیاد
-تو باز خوشی زده زیر دلت ها؟؟باز یه روز تونستی پول جمع کنی اینجوری کبکت خروس میخونه ها؟؟
-به تو هیچ ربطی نداره
رامو کج کردم که برم,بازومو گرفت و گفت:
-تو که آخرش ماله خودمی میدونی که اون موقع اس که درماری از روزگارت در بیارم که خودتم نفهمی از کجا خوردی
-باش تو بمونو رویا پردازی کن!
مرتیکه ی عوضی…رفتم سمت ننه و برو بچ نشستم خیلی زیاد بودیم!!تقریبا کل گدا های شهر همینجا بودن..اونایی که گدایی میکردن..بعضی از اون جنگ زده هایی که جاییشون مجوح بودو انتخواب میکردن با به بعضیا میگفتن باید مثه کورا باشید اونا هم اینکارو میکردن…کور…لنگ..لال..هر کسی که فکرشو بکنین..ما هم که تو بخش گل فروشی بودیم!!معصوم که همینجا عاشقه حمید نوخودی شد و ازدواج کرد!!با اینکه خیلی وقته اینجام با همه فقط در حده سلام و علیک بودم!!
بیشتر ممد و معصومو زری و اون رضا ی عوضی درو برمن بودن!!امیر حسینم ساکت شده بود دیگه زیاد گریه نمیکرد!کنار ننه کلسوم بود!رفتم پیششون داشتن تخم مرغ آبپز میخوردن موهاشو بهم ریختمو گفتم :
-خوشمزه اس؟
-نه
میدونم که نیست..نمیدونم چرا پرسیدم..بچه های تنها..دلم براش سوخت..نه فقط امیر حسین همشون…همه ی اینایی که میدوزدنشون…دلم برای همشون میسوزه…هیچکاریم نمیتونم بکنم!..تمام بدبختیمون از همینه از اینکه نمیتونیم کاری کنیم از اینکه فقط باید صبر کنیمو ببینیم چی میشه…دستمو کشیدم رو صورتشو گفتم :
-کمکت میکنم برگردی کوچولو فعلا همین و که هست بخور فردا برات یه چیزه دیگه میخرم
چشماش برق زد و دستاشو کوبید بهم و گفت :
-بستنی بخل میخلی؟؟
-باشه بستنی برات میخرم!!حالا بخور غذاتو
-باشه خاله
خاله!!خاله چه کلمه ی نا مفهومی…انگار تاحالا نشنیده بودمش…خاله چیه؟؟؟کیه؟؟از اینکه اینو بهم گفت یه احساس خاصی پیدا کردم…حس کردم باید بهش کمک کنم…به همشون به همه این آدمای بدبخت…به همه ی اینایی که زور میشنون…البته اگه زور میشنون یا زور میگن از اجباره فقط و فقط اجبار…حتی ممد خپلم آدم خیلی بدی نیست اونم مثه ماس…گرفتار سرنوشتش شده..اما دزدی یا قاچاق زیاده رویه..برای این کارش مجازات میشه!!
ننه کلسوم وقتی غذاشو خورد با امیر حسین رفتن تو دخمه ی خودمون منم پشت سرشون راه افتادم همینطور که میرفتم صدای رضا جیب بر و صادق ۱۳ میومد گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن :
-یه خونه اس توی ( ) بنظر خیلی پولدارن باید اونجا چند نفرو بفرستیم ببینیم کی میرن کی میان تا بتونیم یه پول حسابی به جیب بزنیم
-باشه فردا من و اصغر سیاه میریم ببینیم چی به چیه بعد بهت میگم بیا ها؟خوبه؟
-آره خوبه منتظرتم
-آره,این شد باشه منتظر باش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سبز، زرد، قرمز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان صفورا

$
0
0

عنوان رمان:صفورا

نویسنده:خانومی

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:صفورا قصه زندگی زنی ست از جنس شیشه و احساس ، یک فرشته زمینی که بالهایش در مسیر ناملایمات زندگی شکسته است ، او که در ابتدا دل در گرو عشق منصور دارد ، برای خود قصری شیرین میسازد از ارزوهای کوچک و بزرگ اما ، با ورود سایه هایی شوم از کلاغهای سیاه علی اباد ، به یکباره کاخ سپید رویاهایش ،به ویرانه ای تبدیل می شود …

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
در خانه ولوله ای بر پا شده بود ….هر کس به انجام کاری مشغول بود …..چیزی نمانده بود که خواستگار ها سر برسند … طبق معمول همیشه مشغول شستن ظرفها بودم که ناگهان قندان از دستم افتاد و دو تکه شد !مادرم فریاد زد :
- مواظب باش دختر !
صفا به دیوار تکیه داده بود و سیبی را با ولع گاز میزد ، با دیدن این صحنه سری از روی تاسف تکان داد :
- نچ نچ ! هنوز برات زوده
با حرص نگاهش کردم و هیچ نگفتم ….خونسردی اش در این شرایط ازارم میداد ….خم شدم تا تکه های خرد شده را با دست جمع کنم که صنم با عجله وارد شد :
- مامان ، این لباسم خوبه ؟
مادرم در حال قاپیدن میوه از دست صفا بود ….سرش را بلند کرد :
- این چیه پوشیدی دختر ؟ زشته ، عیبه ! برو همون لباس قرمزه رو تنت کن ، نگاش کن تو روخدا عین میت شده
و همزمان به شوخی پشت دست صفا زد :
- بس کن مادر چه خبرته ؟ شکم که مال خودته
صنم مانند بچه ها پا به زمین کوبید :
- اه ، الان سر میرسن من هنوز یه لباس درست و حسابی تنم نکردم ، همین چشه مگه ؟ روش چادر می پوشم خب
در حالی که غر غر میکرد از اشپزخانه بیرون رفت …اخرین لحظه صدایش را شنیدم که میگفت :
- حالا انگار خواسگارا کی هستن تحفه ها !
مادرم از پشت سر چشم غره ای به او رفت و صورتش را به سمت من برگرداند :
- تو چرا ماتت برده ؟ دیر شد دختر جان ، بجنب
زنگ خانه به صدا در آمد و همزمان صفا بیرون دوید ….پدرم لباسش را مرتب کرد و من هم همانجا خزیدم …..صنم ، بلاخره موفق شده بود لباسش را تعویض کند و خودش را به اشپزخانه رساند ….در را هم پشت سرش بست ….هر دو نفس راحتی کشیدیم ….نمیدانم چرا عوض او ، من دچار استرس شده بودم ….نیم نگاهی به صنم انداختم :
- خیلی سخته نه ؟
گونه هایش گل انداخته بود :
- خیلی ! از صد تا امتحان کنکورم بد تره به خدا
خنده ام گرفت :
- میخوای جاها عوض ؟ تو امسال به جای من کنکور بده ، منم در عوض شوهر میکنم
- دلت خوشه صفورا ؟ حوصله شوخی ندارم
راست میگفت ….الان چه وقت زبان ریزی بود ….میخواستم از استرسش کم کنم ولی فایده نداشت ….همه میدانستند که صنم ، دلش جای دیگریست …..البته اولین نفر من متوجه شده بودم ….از وقتی صبا ازدواج کرده بود ….من و صنم ، بیشتر به هم نزدیک شده بودیم ….خواهر بزرگم آنقدر غرق زندگی اش شده بود که حتی هفته ای یکبار به زور ، سری به خانه پدری اش میزد ….حتی امروز هم نتوانسته بود برای مراسم خواستگاری خودش را برساند ….
خیلی کنجکاو بودم بدانم در سالن پذیرایی چه میگذرد ….هر دو گوشهایمان را به در چسبانده بودیم ….تنها صدای نجوایی شنیده میشد ….خودم را به در نزدیک تر کردم :
- اه برو اونور ببینم خان عمو چی میگه ؟
صنم خودش را کناری کشید :
- من که هیچی نمیشنوم ، چی میگن ؟
دستم را روی دهانم گذاشتم :
- هیش !
در همین حین در اشپزخانه باز شد و من به گوشه ای پرتاب شدم …..جیغ بلندی کشیدم ، مادرم چشمهایش اندازه یک نعلبکی شده بود ….با دست به صورتش زد :
- خاک عالم دختر چیکار میکنی ؟ خدایا منو بکش از دست این ورپریده نجات بده
مانند یک کیسه برنج ، پخش زمین شده بودم ….صنم ،دستش را روی دهانش گذاشت ، از خنده روده بر شده بود ….مادرم را اگر کارد میزدیم خونش در نمی آمد :
- صنم ، چیکار داری میکنی مادر ؟ چای بریز بیا منتظرن
بلاخره خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
- مامان چه خبر ؟ چی میگن ؟
دستش را به کمر زد :
- این فضولیا به تو نیومده
رفت بیرون و در را هم پشت سرش بست ….لبهایم یک متر از صورتم جلوتر آمده بود …..هجده ساله بودم اما از اینکه مثل بچه ها با من برخورد میشد ، دلم میگرفت ….صنم با دستهایی لرزان چای ریخت و وارد سالن شد ….حیف که اجازه ورود نداشتم …البته خواستگار هم غریبه نبود ….فرشید را قبلا دیده بودم …پسر دایی مادرم بود ….دبیر بود و دستش به دهانش میرسید …البته هیچ کدام از اینها مهم نبود ….کافی است خان عمویم مهر تایید بر پیشانی اش میزد ….انوقت دیگر پدرم ، هیچ مخالفتی نمیکرد و روی حرف برادر بزرگترش چیزی نمیگفت .
***
ساعت ده شب بود ….نیم ساعتی میشد که خواستگار ها رفته بودند …داشتم از شدت فضولی می مردم اما جرات نداشتم سوالی بپرسم …..مادر و پدرم ، صنم را صدا کرده بودند و مشغول صحبت بودند ….خان عمو هم یکسره حرف میزد ….حرف که چه عرض کنم …پچ پچ میکردند ….و هر چه گوشهایم را تیز کرده بودم که شاید از ماجرا سر در بیاورم فایده ای نداشت …برادرم صفا هم ، کنارشان بود …کتابم را گذاشته بودم روی پاهایم اما ا زخواندن خبری نبود …تمام فکر و ذهنم پیش فرشید بود و خانواده اش …..البته هیچ ناراحتی در چهره صنم نمیدیدم …در همین افکار بودم که سمیرا در اشپزخانه را باز کرد :
- یه چای واسم بریز
عادتش بود ….همیشه دستوری صحبت میکرد …اما الان وقتش نبود با او در بیفتم :
- چه خبر زن داداش ؟
گره روسری اش را کمی شل کرد و به دیوار لم داد :
- چه میدونم
میدانست اما نمی گفت ….به درک ….فکر میکرد چه خبر است ….یک استکان برداشتم و برایش چای ریختم تا کوفت کند ….مجبور نبودم کنارش بنشینم …کتاب را برداشتم و به بهانه درس خواندن به اتاق خواب پناه بردم …..صفیه عینکش را روی چشم گذاشته بود و سرش لای کتاب درسی اش بود ….اخرین بچه خانواده بود تقریبا سه سالی با هم اختلاف سنی داشتیم … خیلی هم به درس خواندن علاقه داشت ….درست بر عکس من !
کتابم را گوشه ای گذاشتم و گفتم :
- باز که داری خر میزنی ؟
سرش را بالا گرفت و عینکش را روی چشم مرتب کرد :
- ها ؟
- میگم چه خبره از صبح تا شب سرت تو کتابه ؟ من اگه جای تو بودم تا حالا انیشتین شده بودم !
موهایش را دم اسبی بسته بود …بی توجه به کنایه ام دوباره ، مشغول خواندن شد :
- اگه جای تو رو تنگ کردم بگو برم اتاق مامان اینا ، باز میخوای اهنگ گوش بدی ؟
چقدر این دختر بی خیال بود :
- آهنگ چیه ؟ میگم برو یه سر و گوش اب بده ببین این خواسگاره جریانش چی شد ؟
- اه ول کن تو ام ، بشین درستو بخون عوض این چیزا ، اگه امسال کنکور قبول نشی باید بری شوهر کنی
نیشم تا بناگوش باز شد ….به چهره سبزه خواهرکوچکم نگاهی انداختم ….بر عکس من چشم و ابرومشکی بود ….صنم و صبا هم از من سبزه تر بودند و اندام نحیف و ولاغری داشتند …در عوض من از همه سفید تر بودم چشمانم روشن تر از بقیه بود و و کمی هم اضافه وزن داشتم :
- مگه بده ؟ حالا صنم که اینقدر داره درس میخونه کجا رو گرفته ؟ گیرم که امسال لیسانسشم بگیره ، اخر سر همه باید کهنه بچه بشورن !
سری از روی تاسف تکان داد ….در همین حین صنم وارد شد ….روی تخت رنگ و رو رفته اش نشست ، صدای جیر جیر فنر هایش بلند شد :
- اخیش ، راحت شدم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان صفورا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان سختی های شیرین و بی پایان من

$
0
0

عنوان رمان:سختی های شیرین و بی پایان من

نویسنده:Hamta.P

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:یه دختر ضد پسسسسر! یه دختر که با بقیه دخترا فرق میکنه خیلی عاقله ولی در عین حال دیوونه و خل و چل، با مرام برا رفقا، حالا این دختر ینی همون مستانه عاشق یه پسسسسر میشه. آخ آخ آخ دست تقدیر رو میبینی؟ دل این دختر قصه ما سنگ میشه. بعد از یه مدتی…
ژانر = طنز عاشقانه

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
با صدای زنگ از جام پریدم. دویدم سمت در. مامانم داشت می رفت در رو باز کنه که تند تند گفتم :
- نه نه نه نه نه نه! خودم میرم سوگند و ثنا اومدن.
بعد مثل جت از بغل مادرم رد شدم و رفتم سمت در. در رو باز کردم. گفتن:
- سلام!
- سلام خول و چلای من چطور مطورید؟!؟!
- هیچی میخایم بیایم تو!
- او یس! بفرمایید !
از جلوی در کنار رفتم و سوگند و ثنا وارد شدن. من مستانه هجده ساله ام. قد بلند چشای سبز و موهای بلند و تا کمر طلایی. سوگند و ثنا دو تا از بهترین دوستای من هستن. سوگند دختری یکم مغرور و افاده ای و چشمای قهوه ای و قد متوسط و موهایی کوتاه و مشکی. خیلی خوشگل نیس ولی من بازم دوسش دارم. ولی ثنا رو بیشتر. چون یکم هم کمبود محبت داره. پدرش تو جبهه مجروح شده و خیلی نمی تونه از محبت پدرش استفاده کنه. ولی من سعی میکنم که دختری با چشمای مشکی و موهای مشکی و قد بلند رو دوست خودم نگه دارم و بهش محبت کنم. وارد خونه شدیم. با مادرم سلام و احوالپرسی کردند و وقتی میخاستم بریم تو اتاقم طبقه بالا ( خونمون دوبلکس بود ) مامانم گفت :
- مستانه! امروز هستی و هومن میان اینجا.
- باشه مامان
و بعد با هم رفتیم بالا. هستی خواهر بزرگم بود که الان یه سالی میشه که ازدواج کردن. رفتیم وارد سایت شدیم و…
جیــــغ!
با دیدن اسممون تو جزو قبول شدگان کنکور جیغمون رفت هوا. همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم. بعد از ناهار یه سر رفتم خونه عموی پیر بابام تا به میلاد هم بگم. خانواده ی ما چند سالی هست با عموی بابام قطع رابطه کردن ! و تو این چند سال عموی بابام با میلاد آشنا شده. میلاد یه پسری بود که فهمیده بود مادر و پدری که پیششون زندگی می کرد ، مادر پدرش نیستن! و به خاطر همین به عموی بابام ( که با پدر الکیش دوست بودن) گفته بود. رسیدم دم در خونه. زنگ رو زدم:
- کیه
- منم میلاد باز کن
- به به مستانه خانوم بفرما
در رو باز کرد و وارد شدم. پریدم بغلش و گفتم
- وای وای قبول شدم قبول شدم وای خدا جون
میلاد گفت:
- آفرین! حالا خوشحالی داره؟! من وقتی قبول شدم انقد خوشحال نشدم که تو شدی!
بعد چشمکی زد و گفت:
- ولی وقتی لیسانس رو گرفتم از تو بیشتر خوشحال شدم
- چرا؟
-دانشگاه پر!
خندیدم و خواستم تا مقنعه آن رو از سرم بکشم که گفت
-اهم اهم
-چته؟
-امیر اینجاست
مقنعه امو صاف کردم. گفتم
-کجاست؟
خندید و گفت
-پشتت
با این حرفش برگشتم. کصافط. چرا پشت من وایساده؟ خول بازیامم دیده؟ وای!
من تاحالا امیر رو ندیده بودم. حتی یه بار. میلاد دوست نداشت. ولی خوب نمیدونم چی شد که چیزی نگفت! سرم رو انداختم پایین و گفتم
-س… سلام
-سلام
میلاد گفت :
-خب امیر بیا بریم
و با هم رفتن تو اتاق میلاد
امیر دوست میلاد بود. میلاد هم میگفت امیر مث برادرشه. چ میدونم ولی ندیدمش ک بگم چه شکلی بود.میلاد قدش بلنده و موهای مشکی و چشای سبز مث خود خودم. داشتم فکر میکردم امیر چه شکلیه که با میلاد از اتاق اومدن بیرون.بیرون . امیر جلو من وایساده و گفت :
-تبریک میگم
-تو چشاش زل زدم و گفتم
-به چه دلیل؟
-کنکور
با لبخند گفتم
-ممنون! شما از کجا فهمیدید؟
-میلاد
اه از چغلزنی بدم میاد! واسه اینکه حرصش در بیاد گفتم :
-بله ولی نیازی به تبریک نیست من خودم باهوش هستم
با پوزخند گفت:
-بله صد البته کاملا مشخصه
واه! من با هر پسری دعوا کردم کم آورد این چ زری میزنه؟ گفتم
-مشکلی هست؟
-نه، اصلا راحت باشید نابغه خانوم
قدش بلند بود از منم بلند تر. چشاش هم که عسلی و موهای مشکی داشت. اولالا. اینجا همه چشم رنگین چه!؟! حتی خودم. بعد رومو برگردوندم و رفتم تو آشپزخونه. گوشیم زنگ زد
برداشتم
-الو؟
-الو بوزینه خونه ای؟ با هومن داریم میایم اونجا
-ا… آره…. ینی نه الان میرم
-بدو نزدیکیما
-باشه خدافظ
هستی بود. سریع از آشپزخانه اومدم بیرون و گفتم
-من باید برم هستی داره میاد
میلاد گفت
-باشه سلام برسون
گفتم
-تو چه نسبتی باهاش داری؟
-من؟ مگه داداشش نیستم؟!
با قاطعیت گفتم
-نع!
بعد از خونه زدم بیرون. رفتم خونه. صبح با ثنا و سوگند رفتیم دنبال خونه (میخواستیم خونه مجردی بگیریم). که البته موفق شدیم و یه خونه نقلی نزدیک دانشگاه سوگند گرفتیم.
فردا صبح روز اول دانشگاه بود.خونه مجردی هم گرفته بودیم البته به سختی مامان و بابام و راضی کردم. ولی پولش رو بابای ثنا داد دستش درد نکنه! بازم به معرفت باباش! ولی بازم من خورده خورده بهش میدم. رفتم میز صبونه رو چیدم و سوگند و ثنا رو هم بیدار کردم . با هم رفتیم دانشگاه . پنج دقیقه دیر کرده بودم . امروز روز اولی بود که با استاد ثغفی کلاس داشتم . کامران هم که بود دوست پسر قدیمی سوگند . حالا سوگند هی حرص میخورد هی میخندیدم . گفت :
- میکشمت باهاش دوست شی
- نترس . دارم براش
و فندکی رو بهش نشون دادم . رفتم سمت کلاس .در زدم
رفتم تو در رو بستم و گفتم :
- سلام
- شما ؟
- وا! خب یکی از دانشجو ها !
- چرا انقدر دیر؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم :
- فقط پنج دقیقه دیر کردما !
- منم تو این پنج دقیقه نصف کتاب رو درس دادم .
- تو ده دقیقه کل کتابو درس بدید تو کل سال میخواید چی کار کنید؟
کلاس ترکید
- ساکت!
همه ساکت شدن
- دیر اومدی جواب هم میدی
- چه ربطی داره ؟
- بی تربیت
- با اجازه
رفتم رو صندلی نشستم . معلم چشم غره ای رفت و گفت :
- کجا بودی تا الان ؟
کامران گفت:
- با آقاشون بیرون بودن .
پوزخندی زدم و گفتم:
- کافر همه را به کیش خود پندارد! مگه من مثل آبجی تو ام
همه کلاس رفت رو هوا
- بسه لطفا
چیزی نگفتم و نشستم.استاد گفت
- خانم…؟
- آزادی
- آزادی ! اگه ادامه بدی از کلاس اخراجی !
گفتم
- اونوقت برام مهمه اخراج باشم یا نه ؟
- پس بفرمایید بیرون
خاک تو سرت کنن مستانه خــــــاک ! بلند شدم و با بی خیالی رفتم بیرون. تا کلاس بعدی بیکار بودم . پــــوف! خاک بر سر من جوگیر شدم . خخخ
کلاس بعدی شروع شد . نشستم . کامران هم جلوم . صندلیا فلزی بود . فندک رو در اوردم و گرفتم زیرش .بعد از یه دقیقه پرید هوا . فندک رو پرت کردم اونطرف . گفت :
- کی اینکار رو کرد ؟
منم الکی دستم رو به قلبم گرفتم که مثلا ترسیدم از اینکه یهویی پرید !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سختی های شیرین و بی پایان من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سنگ، خار، دل

$
0
0

عنوان رمان:سنگ، خار، دل

نویسنده:فرزانه گل پرور

تعداد صفحات پی دی اف:۲۰۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این داستان در مورد چند تا زندگی مختلف . یه راوی داره که اونو روایت می کنه .راوی ما هر بار وارد یه پنجره یا خونه میشه و اون زندگی رو به تصویر میکشه .
تو این داستان ما یه زن داریم که خیانت می کنه !! اما چرا ؟ دلیل کارش چیه ؟ هدفش چیه ؟ دنبال چی می گرده ؟ که در طی داستان همه این چرا ها جواب داده میشه . یه مرد داریم ، یه مرد زجر کشیده ، یه مردی که یه زن از اون یه سنگ ساخته . مردی که می خواد سنگ نباشه ، اما ایا موفق میشه ؟
یه مرد دیگه داریم ، مردی که خواست زندگی بسازه اما نشد ،نتونست ! مردی که در طول داستان زندگی اون هم به تصویر کشیده می شود .
تو این داستان یه دختر داریم که اون کجای داستان ؟ اصلا اون برای چی تو این داستان ؟ دختر داستان ما یه دختری که هیچ کس نمیدونه اون کیه !! این دختر داستان ما ، قراره نقش مهمی داشته باشه ، قراره چیزی رو به تصویر بکشه که لازم گفته بشه .تو این داستان ما ادم های دیگه هم داریم که هر کدوم یه نقشی دارن . در واقع همه دست به دست هم میدن تا یه زندگی شکل بگیره یا برعکسش یه زندگی …
این داستان یه داستان واقعی ، روایت کننده زندگی هایی که هر روز اتفاق می افته اما شاید دیده نشه ، شاید دیده بشه اما گفته نشه .

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
می خواهم برم داخل اولین خانه ، این خانه بوی غم میدهد …. بوی نا امنی میدهد .
داری با من میای ؟ چیزی حس می کنی ؟
صدای گریه می آید ، یه زن اون گوشه ، گوشه سالن رو صندلی ننویی نشسته است و گریه می کند یه سیگار هم دستش است . اما حواسش نیست و خاکسترش می ریزد .
اینبار صدای زنگ تلفن از صدای گریه زن جلو زد و تو فضای خانه طنین انداز شد .
زن هیچ واکنشی نشان نداد ، تلفن همینجور زنگ می خورد .
چرا جواب نمیدهد ؟ تلفن رفت رو پیغام گیر :
ای ام نات اویلبل ناو پلیز
حتی صدای خودش رو هم نگذاشته است …. بیب …. بیب …. هر کی بود پیغام نذاشت !!
زن بدون توجه به خاکسترهای ریخته شده سیگارش را خاموش کرد و با دست دیگرش خیلی خشن اشک هایش را پاک کرد .
چرا ظرافت زنانه نداشت؟ تا خواست از روی صندلی بلند شود باز صدای زنگ تلفن آمد ، یه اه زیر لب گفت و منتظر شد ،اینبار کسی که تماس گرفته پیغام می گذارد .
ـ الو … الو …. الی …. خونه نیستی ؟ الی منم …. الی …. د جواب بده دیگه …. الی کارت دارم کمندم ….با من تماس بگیر .
زن زیر لب یه لعنتی گفت و با حرص بلند شد .
زن در حالی که فین فین می کرد بلند شد رفت سمت آشپزخانه .
ـ دست از سرم بردارین دیگه
یکم بلند تر گفت :
ـ خسته شدم از دست همتون ، همتون یه مشت آشغالین !!
هق هقش بیشتر شد خم شد یه دستش را تکیه داد به میز کوچیک آشپزخانه ، اشک هایش همینجور میریزند پایین .
ـ خدایا می خوام زندگی کنم چرا نمی ذارن ؟
ـ خدایا الی می خواد برگرده !!! خدایا چیکار کنم ؟
تو یه فاصله خیلی نزدیک تر ، یعنی خونه همسایه دیوار به دیوار یه زن در خانه اش را باز کرده است و بلند بلند حرف می زند و با حرف هایش اشاره به خونه رو برویی کرد .
صدای یه مرد آمد که گفت :
ـ عاطفه بیا تو ، به خدا زشت ، صداتو می شنوه ، بده ها !
زن این بار بلندتر گفت : خب می خوام بشنوه ، می خوام بدونه خونه ما ماهی نداره ! بره قلابشو جای دیگه بندازه ، بذار بشنوه تور هاشو خرج خونه ما نکنه .
رو به مرد کرد و گفت : اصلا تقصیر تو ، چرا جواب سلامشو میدی ؟ چرا خوب برخورد می کنی ؟ هان چرا ؟ ببینم نکنه خودت هم …؟ آقا این زن خراب ، خراب !!!جاش تو این ساختمون نیست .
ـ خانوم کافیه ،این حرفا چیه ، میدونی ابروی یه مومنو بردن گناه ؟
زن گفت :
ـ ه ه ه جالبه اگه اون مومن حتما منم …؟
صدای کوبیدن در خونه آمد .
باز تو این یکی خونه زن تکیه اش را از در خونه برداشت و رفت سمت اتاق خواب .
ـ خدایا من خرابم ، من زن خرابیم ، می ببینی خدا !!
داد زد :
ـ من خرابم !!همه دارن می گن ام ا ام ا من خراب نبودم !!
با مشت کوبید به دیوار .
ـ خرابم کرد !
شدت گریه هاش باعث شد نتواند ادامه دهد، سرفه کرد اما اروم نشد ، یکم که اروم شد گفت :
ـ خدایا با این وضع می خوام بر گردم پیشت ، به عنوان یه زن خراب !
ـ حالا چه جوری بیاد پیشت ؟ تو دیگه منو نرنجون باشه ؟
مظلومانه گفت : باشه خدا جونم ؟ باشه ؟
یه صدا درونش فریاد زد : الان خداشناس شدی ؟ الان؟ هان ؟ د لعنتی با خودت رو راست باش ! الان می خوای بر گردی ؟ به این راحتی ؟
داد زد:
ـ پس چیکار کنم ؟
صدا دوباره فریاد زد : فقط بمیر !! تو فقط باید بمیـــری !
به صدای درونش گفت : تو چرا دعوام می کنی ؟ چرا موقعی که لازمت داشتم خواب بودی ؟
مظلومانه سرش را کج کرد و گفت :
ـ می خوام جبران کنم … خدایا چه جوری جبران کنم؟
مثل یه بچه کوچیک رفت یه گوشه نشست و خیره شد به رو برو
زن یه گوشه نشسته است و خودش را جمع کرده است ، انگار از درو دیوار می ترسد ، انگار همه دارند سرش فریاد میزنند ، با خودش گفت : عاقبت من چیه ؟ باید تا ابد تو منجلابی که درست کردم بمونم تا بمیرم؟ یعنی نمی تونم به خودش بیام ؟
با هر فکری که می آمد توی ذهنش یه قطره اشک هم می افتد پایین . اما او داغون تر از این است که به اشک هایش که دیگه نزدیک ترین دوستش شده اند فکر کند .
هیچ جوابی برای سوال هاش پیدا نمی کند .
این بار ذهنش میرود به گذشته اما کجا دارد میرود ؟ آهان ذهنش ایستاد !!! اینجایی که ذهنش ایستاده کجا است ؟
صدای یه زن آمد دارد دنبال یه دختر بچه می کند، داد زد : الهام با تو هستم صبر کن ، دستم بهت برسه من میدونم با تو.
یعنی این زن مادرش است ؟پس ذهنش تو بچگیش است !!
زن ادامه داد :
ـ الهام یه بار دیگه علی رو اذیت کنی به پدرت می گم !
دختر بچه با گریه گفت :
ـ مامان به خدا من مقصر نیستم .
اما تا حرف زد دمپایی مادرش به سمتش پرتاب شد .
ـ باز گفتی علی مقصر؟ می کشمت ، چرا به حرفش گوش نمیدی؟ چرا کاری که می گه رو نمی کنی ؟ هان ؟
یه گوشه اون طرف تر یه پسر بچه ایستاده است و دارد ریز می خندد ، نگاه دختر را که رو خودش می ببیند زبون درازی می کند ،ولی دخترک فقط اشک می ریزد . چرا مادرش ازش حمایت نکرد ؟ چرا همیشه حق با علی ؟ به پدرش فکر می کنه ، اما می لرزه .
چرا لرزید ؟یعنی از فکر پدرش بود ؟
همشون از علی حمایت می کردند ! پدرش سرهنگ بود !تحصیل کرده بود ! مگه پدرا دختراشونو دوست ندارن ؟ پس چرا کسی اونو دوست نداشت؟
پسرک موهای خواهرش را کشید و با سرعت در رفت .
آخ سرم ، زن سرشو گرفت ، ذهنش دوباره آمد به زمان حال ، انگار دوباره اون درد رو حس کرده بود .
باز صدای زنگ تلفن آمد ، زن نیم خیز شد اما دوباره نشست ،تلفن رفت روی پیغام گیر ، اینبار صدای یه مرد آمد :
ـ الی خانوم ، خانوم خانوما !
ـ جواب نمیدی ؟ الی بانو !! الی … جواب بده دیگه !!
ـ بببین حوصله ندارم بیام دم خونتون ال…
تماس قطع میشود ، زن کتابی رو که کنارش است با تمام حرصی که تو وجودش است پرتاب می کند و داد میزند لعنتی ها …..
چرا اروم نمیشه ؟چرا امشب همه دست به دست هم دادن سوهان روحش بشن؟
یکی تو وجودش داد میزند : مگه خودت کم سوهان روح بودی ؟
دردی تو معدش احساس کرد ، از زور درد خم شد، چند سال است وقتی اعصابش بهم می ریزد معده اش شروع می کند ساز مخالف زدن .
با سختی بلند شد و رفت سمت یخچال ، پس شربت معده کو ؟ پیدا کرد اما اینکه خالی است !! با مشت زد به میز.
یه تیکه نون بر داشت و تا خواست در یخچال را ببندد چشم هایش افتاد به عکسی که روی در یخچال زده است ، لبخند آمد رو لب هایش ، از دنیایی که توش است آمد بیرون ، چه حس خوبی پیدا کرد .
پشت دستش را آهسته کشید به عکس ، انگار عکس برایش خیلی عزیز است … یه دختر بچه که لبخند میزند ،زن با احساس تمام گفت خاله قربونت بره !
عکس را از یخچال جدا کرد ، یواش یواش شروع کرد حرف زدن ، با عکسی که دستش است رفت سراغ صندلی ننوییش ، این زن چقدر غم داره .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سنگ، خار، دل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سرگردانی

$
0
0

عنوان رمان:سرگردانی

نویسنده:۱۲۳

تعداد صفحات پی دی اف:افسون سرگشته

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان درمورد دخترنابینای پیانو زنی هست که توی استودیوی موسیقی کار میکنه…یه روز که از محل کارش برمیگرده صدای پسریو میشنوه که از مردم درخواست کمک میکنه …اول فکر میکنه گداهست ولی بعد میفهمه روح به کما رفته پسره هست که توی بیمارستان شهرشون بستریه ..دختر نابینا با این موضوع که روح پسر همه جا همراهش هست کنار میادو خواسته هاش توی این دنیا رو انجام میده…بعد مدتی به دختر که اسمش تو لیست پیوندی ها بوده تماس گرفته میشه که اسمش در اومده و از قضا اهدا کننده عضو پسریه که با روحش در ارتباطه….

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
مهساخره یواشتر الان به کشتنمون میدی
پاموبیشتر روی پدال گاز فشار میدم
- ترسو…توکاری به رانندگی کردن من نداشته باش فقط حالشوببر
وفریاد خوشی من توی تونل تاریک میپیچه…
- هوووووو….
- چراغای ماشینوروشن کن احمق الان تصادف میکنیم
- ای بابا…چقدر غرمیزنی میترا
میتونستم توی همون تاریکی برق ترسوازتوی چشماش تشخیص بدم…پوزخندی به قیافه خنده دارش میزنم…
- خیله خوب بابا بیااینم از چراغا…خودتوخیـــ
وصدای بوق ممتدکامیونی که باچراغای روشنش لحظه به لحظه بهمون نزدیک ترمیشه رومشنوم وباترس ازخواب میپرم…نفس نفس زنان چشم باز میکنم و سعی میکنم زمان و مکانو به یاد بیارم… دست میبرم تاآلارم گوشیموکه روی میز کنارتختم هستوقطع کنم…بازم همون خواب همیشگی…تصادفی که از واقعیت سرچشمه میگیره وهر بار آرزومیکنم فقط خواب باشه…ولی نیست…واقعیتی تلخ که باعث از دست دادن بیناییم شده بودوهمشم تقصیر خودم بود…خودنفهم خوش گذرونم…بادستایی که توهواتکون میدم سعی میکنم به چیزی برخورد نکنم تاخودموبه دسشویی برسونم…صورت خیس عرقوملتحبموآبی میزنم وبه روبه روم جایی که قبلاآینه قرارداشت خیره میشم ولی جز تاریکی محض چیزی نمیبینم… قیافمووقتی بینایمو ازدست نداده بودم تصور میکنم…ی دخترگندمی لاغرمردنی باابروهای کمونی ودماغ خوش تراش که ازپدرم به ارث رسیده بودولبایی نه قلوه ای نه باریک ودرواقع خوش فرم…بایادآوری شکل چشام ناخودآگاه دستی روشون میکشموبانک انگشت لمسشون میکنم…سرجاشونه ولی چه فایده…وقتی چیزی نمیبینم چه فرقی میکنی باشن یانه…همه میگن بروخداتوشکر کن به خاطرضربه ای که بهشون خورده تخلیشون نکردن. ..آه ازنهادم بلند میشه وتوی دلم شکرمیکنم…شکر میکنم که اتفاق بدتری نیفتادولی اتفاق بدتر از اینکه دیگه جاییو نبینم هم بود؟… صورتموباحوله پاک میکنموبه سمت آشپزخونه میرم…ازسروصدایی که ازتوآشپزخونه میاد مشخصه مامان مثل همیشه زودتراز همه بیدارشده ومشغوله کاره
- سلام به مادرعزیزترازجانم…صبح عالی متعالی
- سلام عزیزم…صبحت بخیر
وحینی که روی صندلی میشینم گونمومیبوسه …به بوسه های همیشگیش که صبحا وبعدازاتفاقی که برام افتاده بود، میدادعادت کرده بودم…اوایل به این کارش اعتراض میکردم ولی اون قانعم کرد…هنوزم باورنداشت ازتصادف جون سالم به در برده باشم واین کارشو ی نوع قدردانی و تشکر ازخدامیدونست..
…انگارمیخواست باورکنه نمردموپیشش هستم
- مامان:چایتودم دستت گذاشتم
کورکورانه دست میبرمونلبکی حاوی فجون چایوبه خودم نزدیکتر میکنم
- ممنون…راستی ماماممکنه امروز دیرترازاستودیوبرگردم…خیلی کارعقب مونده داریم که باید انجام بدیم
- مامان:ناهارچیکارمیکنی مادر؟
درحالی که ازتوی جانونی،نون برمیدارم تابرای خودم پنیر لقمه بگیرم میگم:
- همونجا ی چیزی میخورم
- نه مادرخودم الان برات درست میکنم میخوای آتوآشغالای اونجاروبخوری که چی
- وااا…مامان کی ازغذاشون خوردی که بهشون میگی آتوآشغال؟؟
- خوبه خوبه دختره چش سفید حالادست پخت آشپز اونارومیزنی توسرم؟
«چش سفید»فحشی که مامان به شوخی اونم قبل ازدست دادن بیناییم زیادبارم میکرد…اون موقع بهش میخندیدم ولی الان میفهمم چقدرتلخ بوده…ساکت بودانگارفهمیده بود چی گفته چون باصدای بغض آلودی ادامه داد:
- تاآماده میشی غذاتودرست میکنم
وصدای قدماش میومد که ازمیز فاصله میگیره
دوست نداشتم ناراحتش کنم ولی دلی هم برای خودم نمونده بودوخیلی زودرنج شده بودم واصلادست خودم نبود…باصدای باباکه ازتوی راه رومانیوصدامیزدبه خودم اومدم…دستی روی ساعت لمسیم کشیدم باید عجله میکردم وگرنه دیرم میشد
- بابا:سلام دخترسحرخیزم…خوبی؟
درحالی که لیوان چاییوازدهنم فاصله میدادم وبادهن نیمه پرجوابشودادم
- سلام بابایی…مگه میشه شماخوب باشینومن نباشم
- بابا:قربون دخترگلم برم…
دست راستموروی دستش که کنارم بود گذاشتموازجام بلند شدم
- بابایی به مانی میگی منم سرراه دانشگاش برسونه؟
- بابا:چراخودت بهش نمیگی دخترم؟
- حرفموگوش نمیکنه…
- بابا:بی جاکرده عزیزم الان میرم خِرکشش میکنم مجبورش میکنم
وباقدمای بلندی که به سمت اتاق مانی برمیداره به شوخی خطاب به مانی که معلوم نیست توکدوم خان خوابشه دادمیزنه:
- مانی پاشوببینم…پاشومهساروبرسون…مگه باتونیستم…
ی قلپ دیگه ازچاییم میخورم …صدای غرغر کردنای مانیومیشنم که بامضلومیت ساختگی ازبابامیخوادبذاره بخوابه ودست از سرش برداره ولی باباسمج ترازاین حرفاست…به مامان نزدیک میشم وی ماچ آبدارازگونش میگیرموازش بابت صبونه تشکرمیکنم:
- ممنون مریم بانو
- مامان:نوش جونت…ناهارتم تقریبا آمادست
- اوچیک مریم بانوهم هستیم
- مامان:بروخودتوسیاکن…راستی تا۷خودتوبرسونی خونه میترااینارودعوت کردیم پاگشا
- روچشَم
وراهی اتاقم میشم که هنوز ازآشپزخونه خارج نشده درست دم در آشپزخونه محکم به جسم سنگینی میخورم…جیغ خفیفی از گلوم کنده میشه…
- مانی:حواست کجاست دختره
- تو ی دفه ازکجاپیدات شد نره غول؟
باتنه ای ازکنارم ردشدوصدای کشیده شدن صندلی حاکی از نشستنش بود
- مانی:بروکناربذابادبیاد….مامان ی لیوان چای بده بخوریم…این شوهرت کشت مارو
- مامان:این چه طرز صحبت کردنه؟…سلام هم که مثل همیشه توزبونت نمیچرخه…
دلخورازبرخورد مانی بقیه راه اتاقموطی میکنموبه بقیه دعواکردنای مامان بامانی توجه نمیکنم…هنوزم از دستم دلخوره، حقم داره…همیشه به جرم ته تغاری بودن اذیتش میکردم…جلوی میز توالت اتاقم می ایستمویکم کرم ضد آفتاب به صورتم میزنم وبامرطوب کننده لب کمی لباموچرب میکنم تا ازحالت خشکی در بیاد…تمام آرایش هر روزم همین دوقلم بود…البته بعد نابیناییم!…به سمت کمد لباسم میرمو ی دست مانتوشلوار ازرگال خارج میکنم…دیگه برام مهم نیست چه رنگوچه شکلیه فقط ی چیزی باشه تنم کنم…مغنعموروی سرم مرتب میکنم وبرگه های خط بریلمواز روی پیانوی توی اتاقم برمیدارم…میرم سراغ کیفم ولی سر جاش نیست…بایادآوری دیروز وولو کردنش کف اتاق چهاردست پاروی زمین دنبالش میگردم که همون موقع مامان سر میرسه
- بیا مادر جان نا…خدامرگم بده چرا اینجوری شدی؟دنیال چی میگردی مادر جان؟ بگوبرات بیارم
- نه مامان خودم پیداش میکنم
- آخه اینجوری که نمیتونی پیداش کنی؟
کفری از حرفش روی دوزانومیشنموباصدانفسموبیر ون میفرستم
- مامان جان کی میخوای درکم کنی؟…میخوای تاآخر عمرم متکی به کسی باشم؟
- خدانکنه مادر جان…به دلم زده همین روزاست که ازبیمارستان بهمون زنگ بزنن…بیامادرجان ظرف غذاتوگذاشتم توکیفت
- کیفم کجاست؟
- مامان: روی صندلیته. دیروز انداخته بودیش کف اتاق…من برم به بقیه کارام برسم
برگه هاموباحرص توی کیفم میچپونم وازاین همه توجه مامان نسبت به خودم کفری میشم…خوبه هزار بار بهش گفتم ازاین کارابدم میومد …گوشیموازروی پاتختی برداشتموبه سمت اتاق مانی حرکت کردم
- مانی عجله کن دیرم شد
صداش از کنارم اومد
- مانی:چخبرته …کَرم کردی…صبر کن آماده شم
پوف…این پسر آدم بشونیست
- مامان،بابامن رفتم…کاری باهام ندارین؟
- مامان: نه مادربروخدابه همرات
- بابا :مواظب خودت باش دخترم
وباخداحافظی ازشون جدا میشمو به سمت حیاط میرم…در حالی که دستم توهوامعلقه پله ها روبااحتیاط پایین میرمو شمدونی های کنارنرده هارولمس میکنم..عمیق بوکشیدم ومشامم پر شد از گل های یاس ومحمدی توی باغچه حیاط…هوای مطبوع ۱۵فروردین جونی تازه بهم بخشیدوسرحالم آورد…عجیبه؟ چرامن قبلااین همه زیبایی روندیده بودم؟…خوب میگن روشن دل، چون بانابینایی، چشم دلم باز شده بودوباعث شده بود هرروز شکر گزارترازروزقبل باشم…در حیاطوبرای عبور ماشین باز کردم وکنار ماشین وایستادم…ساعت از ۹هم گذشته بود…چجوری باید خودمو ی ساعته به استودیومیرسوندم؟…محتشم درسته قورتم میداد اگه دیر میکردم…بلاخره صدای کفشاش گویای شرفیابیشودادریموت ماشینوزد ودرباسرصداباز شد
- چه عجب؟…تشریف فرما شدی؟…مگه ی لباس عوض کردن چقدر طول میکشه؟
- مانی:همینم که راضی شدم برسونمت از سرتم زیادیه
حینی که کمربندصندلیمومیبستم سرموطرف صداش چرخوندم
- کی میخوای دست ازحرفات برداری؟چند بار باید بابت کارام ازت معذرت خواهی کنم
صدای باز شدن در حاکی ازپیاده شدنش برای بستن در حیاط دادوبعد ازچند دقیقه سروکلش پیداشدوباسرعت ویراژداد…بوی ادکلون تند دسیبل که زده بود اذیتم میکردبرای همین مجبورشدم شیشه روکمی پایین بکشم…سکوت کرده بودوقصد نداشت بحثوادامه بده…شوناهموبابی خیالی بالادادموتوی دلم به درکی نثارش کردم…صدای بلندوناگهانی دستگاه پخش لرز به جونم انداخت
- چته روانی مگه کری اینقد صداشوبلند کردی؟
دست بردموپیچ ولوموچرخوندموکمی صداشوپایین آوردم…حالامیتونستم صدای مرتضی جونوبشنوم
صدای تق تق گوشیش گویای وررفتن شازده باهاش بود
- حواست به رانندگیت باشه
- حواسم هست لازم نیست توبهم بگی
دیگه به تیکه پرونیاش عادت کرده بودم
- همکلاسیته

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سرگردانی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سرگشته ناز

$
0
0

عنوان رمان:سرگشته ناز

نویسنده:malihe.jalilavi

تعداد صفحات پی دی اف:۲۵۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:نازلی تبریزی دختری درد کشیده و از هر طرف رانده شده که تصور می کند خدا فراموشش کرده است.با بیماری پدربزرگش فردی که از خیلی وقت پیش ها از خانواده رفته است دوباره بازمی گردد و درد نازلی را بیشتر می کند.حال این بازگشت قرار است پیامدهایی به دنبال داشته باشد.. پیامدهایی از تلخی و شیرینی از عشق و عشق و در آخر عشق!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
کرایه ی راننده ی تاکسی را پرداختم و با لبخندی که از سر صبح روی لب هایم نشسته کلید درب را از کیفِ سنتی ام خارج کردم.
درِ زنگ زده قیژی کرد و باز شد و من همیشه سرِ این قیژ قیژ غر زده ام.
لبخندم روی لبم است و امروز روزِ دل انگیزی بود.. هوای پاک.. خبرهای خوب.. دیدنِ استاد شاکر و مقبول واقع شدن پایان نامه ام.. خوشحالم! و این کمی عجیب است. خصوصاً با اوضاعِ آخری که پیش آمده.
همین طور که مسیر باغ را طی می کردم چشمم به اتومبیلی ناشناس و مشکی افتاد که در باغ پارک شده بود.
این روزها اتفاقات نادر در این خانه زیاد می افتد. تا به حال این ساعت مهمانِ غریبه ای نداشته ایم!
با تعجب از اتومبیل نگاه گرفتم و به سمت ساختمان قدم برداشتم.
کالج های نارنجی ام را در ایوان درآوردم و هنگامی که وارد خانه شدم با دیدن سکوت محض سالن به غیر عادی بودن جو خانه پی بردم.
با تعجب بیشتری سرسرای کوتاه را طی کردم و مامان گلابتون و خاله مریم گریان که دم اتاقِ آغا* تجمع کرده اند را دیدم. نمی دانم چرا زبانم نچرخید سوالی بپرسم!
سوالاتی که به ذهنم خطور کردند همین ها بودند. ” مُرد؟” یا “داره می میره؟” یا ” رو به قبله شده؟”
البته سوالِ آخر کمی مسخره است چون او چند ماه است که اسیر رخت خواب شده و مانند تکه گوشتی بی جان افتاده است! این روزهای آخر هم که دیگر اسیر فرشته ی مرگ شده ولی جان نمی سپارد و این عجیب نیست. آغا حتی با فرشته ی مرگ هم دست و پنجه نرم می کند و این از ارسلانِ تبریزی به هیچ عنوان بعید نیست!
هر دو متوجهم شدند ولی چیزی نگفتند. گریه ی خاله مریم با دیدن من شدیدتر شد و من متحیر بودم که چه شده؟
کیفم را روی یکی از صندلی های لهستانی سالن ول کردم و به سمتشان رفتم. از پَسِ سرِ مامان و خاله سرکی کشیدم و قامتِ بلند مردی را دیدم که پشتش به ما و رویش به سمتِ آغاست.
صدای پوزخندی که زد را شنیدم. با صدای بلند پوزخند می زند. او کیست؟
اخمی ظریف میانِ ابروهایم را زینت داد. صدای پوزخندش عجیب آشناست. عجیب!
آغا نفس نفس زنان و میانِ این بی تنفسی غرشی کرد که شبیه صدای گربه ای خفه شده بود تا شیری که من همیشه می شناختم.
- پسرِ آدلان… واسه من پوزخند.. نزن..
و فقط من می دانم که خودش را کُشت تا اقتدارِ صدایش را حفظ کند و متاسفانه دیگر اقتداری ندارد. اقتدارش در همین رختِ خواب با آن بدنی که زخمِ بستر گرفته از بین رفته.. از خیلی وقت است..!
مرد که گویی پسرِ آدلانِ ناشناخته است با صدایی بم و زخمیِ مردانه حرف می زند و بلاخره پرده ها کنار می روند.
- چرا؟ بدت می یاد جنابِ آغا ارسلانِ تبریزی؟ زندگی همینِ.. از هر دستی بدی با همونم پس می گیری.. تو هم برای من خیلی پوزخند می زدی. یادت رفته؟
این بار لب های من لرزیدند و شکلِ پوزخند یا شاید هم نیشخند گرفتند.. این صدا آشناست..
وقتی که من با صدای زیر می خواندم و او با صدای بم جواب می داد.. این صدا آشناست.. این صدا برایم آشناست! این صدا که لبریز از عقده هایی ناشناخته است بی نهایت آشناست..
دست هایم بی اختیار مشت شدند.. ناخن هایم در گوشتِ دستم فرو رفتند و این صدا… آه خدای من!
بهت با تمامِ شاخ و برگ های پیچک وارش در بافت های مغزم پیچیده می شود و وقتی که پردازش مغز متوقف شود یعنی بی حسی مطلق و من در این لحظه این احساس را با تمام وجود دارم!
دوباره با تمسخر گفت:
- ناتوان شدی دیگه نمی تونی زبونتُ بچرخونی نه؟ کجاست اون اقتدارت ارسلان تبریزی.. کجاست اون غرش هات که همه رو مجبور می کردی آغا صدات بزنن.. کجاست؟
آغا زور زد و فقط چند کلمه توانست از آن زبانِ سنگینِ سکته زده خارج کند.
- حیفِ اون نونی که.. توی سفره ی من خوردی.. پسره ی.. حروم لقمه.
نیشش را برای آخرین بار زد:
- خوبه خودتم می دونی نون حروم توی خونت می آوردی!
آغا تا لحظه ی آخر از موضعش پایین نیامد.. تا لحظه ی آخر عنید ماند!
جیغِ دستگاه ها و خط های ممتد، جیغ های مامان و شدتِ گریه ی خاله و قطعاً عقب گرد کردن مرد روبه رویم بُهتم را بیشتر کرد.. همان است.. فقط مردانه تر.. جا افتاده تر.. با چشمانی مکار تر..!
او هم مبهوتِ من است؟ فکر نمی کنم.. این آدم قصی القلب مبهوتِ منِ کهنه نمی شود و برایش مهم هم نیست که پیرمرد بیماری را هر چند بد، هنگامِ مرگ شکنجه داده است..
با دیدن نگاهِ خیره ام روی قد و قامتِ آشنایش دوباره آن پوزخند خوش ترکیب روی لب های خوش ترکیب ترش را تکرار کرد و با دستِ قوی اش منی را که جلوی در ایستاده ام کنار زد و از اتاق خارج شد.
این مرد بازگشته تا با بازگشتش دوباره دیوانگی ام را تجدید کند..
خاله مریم هق هق کنان صدای دستگاه را قطع کرد و به دنبالِ روباه مکارِ زندگی ام دوید. می دانم که به دنبالش می رود..
و درست است که می گویند مادرها همیشه دل رئوفی دارند. البته اگر بچه ی ناخلفی نداشته باشند که دست رد به سینه شان بزند و نمی دانم که چرا خاله مریم هنوزم رئوف مانده!
کمی جلو رفتم و کنارِ جسم بی جانِ مردی ایستادم که روزهایی در بچگی از شدت ترسِ دیدن قامتش خود را خیس می کردم.
کفِ دستم را روی چشمانِ بازش کشیدم .. هیچ! این هم از ارسلان تبریزی. دفترِ زندگی پر پیچ و خم او هم بسته شد!
ملافه ی سفید را کشیدم رویش و زندگی گاهی اوقات بازی های عجیبی دارد.
روزی شاه بازی ارسلان تبریزی بود و امروز کیش و مات یکی از زیر دستان قدیمی اش شد. با تمام وجود جلوی رویش سپر انداخت و جان به جان آفرین تسلیم گفت.
قطرات اشکم از پسِ بهتم سر باز کردند.. بعد از مدت ها سر باز کردند.
آغا مرد.. تنها حامی زندگی ام مُرد.. مردِ بدِ زندگی ام هر چند بد.. حامی بود!
اتاق را با بهت و بدون لبخند امروزم ترک کردم و گویی خدا هم دلش لبخندم را نمی خواست.. مانند همیشه!
مامان کنار در اتاق نشسته و گریه می کرد. از کنارش گذشتم و دیدم خاله مریمی را که عزیز دردانه اش را در آغوشش داشت.
هه.. چه صحنه ی غمناکی…!
گوشی بی سیمی را برداشتم و به دایی اورهان خبر مرگ آغا را دادم. من از همه ریلکس تر بودم و این وظیفه ی من بود که خبر دهم. باید صدایم را بیاندازم پس کله ام و همه ی آشنایان را از این واقعه ی مهم خبر دار کنم.
بهت و لرزیدن صدای دایی را شنیدم و بهش تسلیت گفته و قطع کردم. تمام وقتی که به آمبولانس زنگ می زدم و فامیل را خبر می کردم خاله مریم پسرش را در آغوشش گرفته و داشت زار زار اشک می ریخت.
خاله مریم را که می بینم به این یقین می رسم که بعضی مادران دلشان از رئوف بودن هم گذشته است.
گوشی تلفن را سر جایش کوبیدم که حتی خودم هم از صدایش وحشت کردم دیگر چه رسد به آن دویی که اصلاً در این عالم نبودند.. پس جناب احمدی هم می دانست محبت یعنی چه..!
خاله مریم چشمانِ پف کرده و قرمزش را بهم دوخت و گفت:
- مادر همه رو خبر کردی؟
- بله. الان آمبولانس هم می یاد. من می رم توی اتاقم.
تا وقتی که در پاگرد پله ها گم شوم سنگینی نگاهش را حس کردم.
پیراهن مشکی رنگ کوتاهی با ساپورت مشکی پوشیدم و شال حریرم را برداشتم. نگاهم به موهای مجعدم افتاد. با آه بالای سرم پیچیدمش و شالم را روی موهایم فیکس کردم.
خیلی زود صدای گریه ها در خانه شدت یافت. به طبقه ی پایین که بازگشتم نگاهم به سمت تازه واردی افتاد که بعد از هشت سال دوباره بازگشته بود. روی یکی از استیل های سلطنتی خودش را انداخته و موهای خوش حالتش پخش بالشتک شده بود.
چه راحت و آسوده نشسته بود. گویی هیچ خطایی مرتکب نشده و هیچ کاری نکرده بود. آیا وجدانش هم این گونه راحت بود؟
چگونه شب ها با آسودگی و راحتی سر به بالشت می گذاشت؟
پریا زیر چشمی به تازه وارد نگاهی کرد و در آغوشم کشید. سرم را به سرش چسباندم و آهی کشیدم.
کنار گوشم لب زد:
- این نیز بگذرد..
آری بگذرد.. اما امان.. امان از آن که بد بگذرد!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سرگشته ناز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سارینا

$
0
0

عنوان رمان:سارینا

نویسنده:افسون داستان نویس

تعداد صفحات پی دی اف:۱۲۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:سارنیا دختریه مثل همه ما … منتهی یه چیزی محدودش کرده … چیزی که خیلی به چشم میادو همه اونو پست میشمرن … اون مجبورِ برای امرار معاش خَدَمگی کنه … توی خونه ای که پدرش سالها باغبونش بوده و بعد از مرگ مادرش کارای خونه رو دوش سارنیا افتاده … مشکلاتش از جایی شروع میشه که صاحبخونه به همراه دختراش تصمیم میگیرن برای مدتی به خونش برگردن … دخترایی که لحظه ای دست از تمسخر سارنیا برنمیدارن و مدام بهش میخندن … تااینکه دیگه تحملش سخت میشه و تصمیم میگیره ادبشون کنه اما اتفاقی میفته که کنترلش خارج از دست سارنیاست واون اینه که …

 

 

 

 

 

آغاز رمان:

سارنیا ؟ … کجایی دختر ؟
کتاب اشعار فروغ فرخزادو میبندمو با موجی از نور خورشید مواجه میشم ، دستمو سایه بوم چشمام میکنم .
- من اینجام بابا
- داری چیکار میکنی ؟ … بازیگوشی نکن به کارات برس
از حرفش لبخندی به لبم میاد . دختر ۲۴ ساله و بازیگوشی ؟ هرچند وضعیت دراز کشی که روی چمنا دارم کم از بازیگوشی نداره . میچرخمو به شکم میخوابم و سعی میکنم از لای انبوهی از گل های محمدی و رز و دارودرخت پیداش کنم ، در تیرس نگاهم نیست . جهشی میزنمو از روی چمنا بلند میشم و بعد ورداشتن کتابم راهی آلونکمون میشم . سر راه از کنار ویلای اشرافی صاحبخونه رد میشمو برای هزارمین بار آرزو میکنم ای کاش مال ما بود ! ولی خونه به این بزرگی میخواستیم چیکار ؟ کم از کاخ سفید نداره ! بیچاره من که ماه به ماه باید اینجارو تمیز کنم ، بازم خوبیش اینه که کسی خونه نیستو ریختو پاش نمیکنه . در توری آلونکونو میگشموجیرجیر کنان باز میشه . دم دمای ظهره و باید برای ناهار چیزی دستو پاکنم .
حین هم زدن پیاز داغا از پنجره آشپزخونه چشمم به بابا میفته که در حال هرس کردن درختاست . چقدر این کارشو دوست دارم . جوری رفتار میکنه انگار از دردشون خبر داره ، لطیف و با احساس بر عکس دستای زمختو پینه بستش . باید کم کم بازنشستش میکردن . شانس بدش پسری هم نداشت راهشو ادامه بده وبه محض دستور صاحبخونه بی چونو چرا باید از اینجا میرفتیم .
با بلند شدن صدای تلفن نگاهم سمت هال میچرخه . با دو ضربه ای که ملاقه رو به لبه قابلمه میزنم سعی میکنم از موادی که بهش چسبیده کم کنمو بعدش روی بشقاب کنار دستم میذارم . بعد تمیز کردن دستام با دستمال روی کابینت راهی هال میشم . برای اینکه تلفن قطع نشه چند قدم آخرو میدوَم وآخرین لحظه به گوشی چنگ میزنم و با نفس نفس جواب میدم
- بله ؟
- چرا اینقدر دیر جواب دادی ؟ … بابات کجاست ؟
- سلام … شما ؟
- به بابات بگو بیاد جواب بده منومشناسه
اخمامو کمی توی هم میکشمو به گوشی تلفن نگاهی میندازم ، بعد بالا انداختن شونه هام و گذاشتن گوشی روی میز سمت در سالن میرم
- بابا ؟ … بابا
سرشو ازتوی بوته ها بیرون میاره و جوابمو میده
- بله دخترم ؟
- یکی پشت خطه باشما کار داره
بلند میشه و دستای خاکیشو به هم میزنه تا پاکشون کنه
- اومدم
با بویی که به دماغم میخوره مثل فشفشه میرم سمت آشپزخونه و بی خیال فال گوش وایستادن مکالمه بابا واون مرد میشم . میخوام بادست در قابلمه رو وردارم ولی حرارتش زیاده و با جیغ خفه ای رهاش میکنم . دستمال روی کابینتو ور میدارمو روی در قابلمه میذارم و ورش میدارم . با دیدن پیازا به همراه گوشتای سوخته آه از نهادم بلند میشه
- وای ! … سوخت
زیرشو خاموش میکنمو قابلمه رو توی سینک میندازم و شیر آبو باز میکنم .
- چی سوخته ؟
سمت صداش میچرخموبعد قورت دادن آب دهنم خلاف سؤالش میپرسم
- کی بود بابا ؟
با لبخندی که گوشه لب داره سمت ظرف شو میادوشیرو میبنده
- یادمه مادر خدا بیامرزت همیشه میگفت ” دختر! وقتی میخوای جایی بری زیر قابلمه رو کم کن ”
قیافه مظلوم واری به خودم میدمو نگامو بین زمینو صورت جا افتادش جا به جا میکنم
- ببخشید … آخه تلفن زنگ خورد … یادم رفت کمش کنم !
چند قدم دیگه سمتم میادو از بلندای هیکل بزرگش هر چند کمی تحلیل رفته بر اثر میانسالی ، دستشو روی شونم میذاره وبا لبخند مهربونش میگه
- عیبی نداره دخترم … خودتوناراحت نکن
لبخند خجولی میزنم
- حالا باعث و بانی این تلفات کی بود ؟
حین بیرون رفتن از آشپرخونه جوابمو میده
- صاحبخونه … قراره تا آخر همین هفته برگرده ایران … خودتو آماده یه تمیزکاری درستو حسابی بکن
به معنای واقعی وارفتم . تازه خونه رو تمیز کرده بودم ولی گردگیری زیر پارچه ها و نایلونا که مبلا و میزا و وسایلا بود کمرمو میشکوند . با یادآوری وسیله ها مغزم نیم سوز شدو کم مونده بود دود از سرم بلند بشه . به خودم اومدمو قبل بیرون رفتنش ازخونه سمتش دویدم
- بابا …
پشت سرش از در خارج شدم
- بابا من نمیتونم این همه کارو تنهایی انجام بدم … هلاک میشم
- تقصیر خودته … اگه به جای بازیگوشی هر روز یه قسمتی از کارارو کرده بودی الان کاسه چه کنم چه کنم دستت نمیگرفتی
- بابا … الان وقت این حرفا نیست …
روبه روش می ایستمو همراهش عقب عقب قدم ورمیدارم
- نمیشه به این صابخونه بگی چند نفرواستخدام کنه باهم تمیز کنیم
- نخیر … نمیشه … فک کردی برای چی بعد چند سال فیلش یاد هندستون کرده ؟ … پولاش ته کشیده … موندن ماهم صددرصدی نیست
از حرکت می ایستمو رفتنشو باچشم دنبال میکنم که ادامه میده
- هنوزم دیر نشده … یه هفته وقت داری … اگه الان شروع کنی فشار زیادی بهت نمیاد
حرفای آخرشو تقریباً از فاصله دور وبا صدای بلند گفت . نفسمو با حرص بیرون میفرستمو حین رفتن سمت خونه با خودم حرف میزنم
- مردیکه بیشعور نوبت ما که رسیده پولاش ته کشیده … یکی نیست بگه کمتر اونور خرج میکردی به این فلاکت نمیرسیدی
با یاد آوری وسیله ها همزمان با ورودم به خونه پامو به زمین میکوبونمو جیغ میکشم وتظاهر به گریه میکنم صدای ضعیف بابا از توی حیاط به گوشم خورد
- چی شد ؟
- هیچی … یه سوسک دیدم …
با مشتای گره خورده سمت آشپزخونه رفتمو از لای دندنونای قفل شده ادامه دادم
- کشتمش !
روزها پشت سر هم سپری شد و من یا در حال رفتو روب بودم یا شستو شو ویا گردگیری . حسابی از کتو کول افتاده بودم و از کسی هم نمیتونستم کمک بگیرم . صبحا زودتر بیدار میشدمو شبها خسته و کوفته به رخت خواب برمیگشتم . هر چی تمیز میکردم جایی پیدا میشد که از زیر دستم در رفته باشه وجامونده باشه. بلاخره روز آخری به هر جون کندنی بود تمومش کردمو نگاه خریدارانه ای به سرتا سر خونه برق افتاده انداختم . با نفسی از سر آسودگی ، روی یکی از مبلای چرمو گرون قیمت توی سالن دراندشت ولو شدم . چقدر نرم بود ! آدم دلش میخواست روش بخوابه ، انگار یه گرانشی داشت که جذبت میکرد . تکیمو به پشتیش داده بودمو سرمو روی لبش گذاشتم . چشمام روی هم رفت . به خودم نهیب میزدم که بلند بشم ولی خوب یه چرت کوتاه که ایرادی نداشت برای همین تصمیم گرفتم لحظه ای استراحت کنم . فقط یک لحظه …
- پاشو … باتوام دختر جان بلند شو
صدای ناشناس لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد . این صدای کی بود که تا حالا نشنیده بودم ؟ از لای پلکام به جمعیت ایساده بالا سرم نگاهی انداختم و با دیدن صاحبونه و اهل و عیالش با هینی که کشیدم مثل فنر ازسر جام بلند شدمو ایستادم
- س … سلام
مرد میانسالی توی لباس شیک و تر تمیزبا اخمی که بین ابراهاش داشت ، رو به روم ایستاده بودو به سیگارش پُک میزد
- اینجا مگه جای خوابه ؟
آب دهنمو قورت دادمو جوابشو دادم
- ببخشید … کارای خونه تموم شده بود میخواستم یه لحظه استراحت کنم خوابم برد
پور خند دختری با موهای بلند و آرایش غلیظ که شالش روی گردنش افتاده بود ، از چشمم مخفی نموند . با لهجه و البته عشوه گفت
- بهت پول نمیدیم که بگیری بخوابی
دندونامو روی هم فشردمو سکوت کردم . صدای به ظاهر پچ پچ وار دختر کناریش که کم از اون نداشت و فقط موهاش تیره تر بود به گوشم خورد
- معلوم نیست در نبود ما چقدر با وسایل این خونه عشقو حال کرده !
صدای پیرمرد نگاهمو از پارکت کف سالن گرفتوبه خودش داد
- دختر باغبونی ؟
- بله
- اسمت چیه ؟
- سارنیا
- خیله خوب … میتونی بری دنبال کارت
با “چَشم”ی که گفتم سرمو پایین انداختمو با قدمای آهسته راهی بیرون شدم . صدای یکی از دماغ فیل افتاده ها به گوشم رسید که خطاب به پدرش میپرسید
- حالا تا کی باید اینجا بمونیم ؟ … من نمیتونم بیشتر از یه هفته بمونم … گفته باشم
- خودمم نمیدونم …
داشتم از در خارج میشدم که صدای مرد منو از حرکت نگه داشت
- های دختر !
در نیمه بسته رو کاملاً باز کردمو از لای درجوابشو دادم
- بله؟
- بببین راننده چیکار میکنه وسیلامونو نمیاره
- چشم
و بعد خارج شدن پشت در شکلکی درآوردم تا کمی دلم از دست حرفاشون آروم بگیره . اینا کی بودن دیگه ! یکی دوتا پله که پایین رفتم راننده تاکسی رو دیدم که با چند تا چمدون بزرگ در گیر بودو بلند بلند غرغر میکرد
- اَح … اینا چمدونن یا وزنه وزنه برداری … آخه یه قرون بیشتر گرفتن به دیسک کمر می ارزه …
- چیکارمیکنین ؟ … نمیخواین ببرینشون بالا ؟
انگار تازه متوجه حضور من شد که با یه تکون محسوس سمتم برگشتو گفت
- سلام … نه خانم … الان میبرم … چشم … چشم
فکر کنم بنده خدا منو با یکی از اهالی اشرافی این خونه اشتباه گرفته بود . نگاهی به لباسای ساده تو تنم انداختم و تو دلم گفتم ” به این تابلویی ! ” مابقی چمدونارومثل فرفره از توی صندوق عقب در آوردو دو تا سه تازیر بغلو توی دستاش گرفتو برد بالا .شونه ای بالا انداختمو راهی آلونک خودمون شدم . نگاه سرتا سری به حیاط انداختم تا بابارو ببینم و آخر سرهم وارد خونه شدم . برای خوردن آب راهی آشپزخونه شدم . پنجره آشپزخونه جایی قرار داشت که جلوی ویلا دیده میشد و رفتو آمدا راحت تو دید بود . مرد راننده حین شمردن دستمزدش از پله های پایین میومد که زیر پاش خالی شدوقل خوران تا ته پله غلطید . پغی زدم زیر خنده که آب با فشار از دهنم زد بیرونو روی شیشه پنجره پاشید . کف آشپزخونه نشستمو ادامه خندمو اونجا کردم . با سرکی که کشیدم از رفتن تاکسی مطمئن شدمو بلند شدم .هوا داشت کم کم غروب میکرد و من هوای این موقع رو خیلی دوست داشتم . حیف که اینا اومدن وگرنه میرفتم رو چمنا دراز مکشیدم وازاین هوا نهایت لذتو میبردم . اینجور که بوش میومد حالا حالاها میمونن و دیگه از آسایش خبری نخواهد بود . چی داشتم میگفتم ، مثل طلبکارا حرف میزدم نا سلامتی خونه خودشون بود . به تک اتاق توی خونه میرمو با اندختن بالش توی دستم روی زمین ، میخوام که بقیه خوابمو بکنم ولی در باز میشه و صدای بابا بلند میشه که اسممو به زبون داره
- سارنیا ؟ … کجایی ؟
- تو اتاقم بابا
درو باز میکنه که من بعد انداختن ملافه روی خودم آماده خواب میشم
- گرفتی خوابیدی ؟ … پاشو … پاشو که دیگه از تنبل بازی خبری نیست
سر جام میشینمو دلخور میگم
- وا ! … بابا … من کی تنبل بازی در آوردم ؟ … خوبه خودت شاهد بودی این چند روزه پدرم …
با نگاه چپ چپش حرفمو اصلاح کردم
- یعنی … جونم در اومد تا قصرشونو تمیز کردم
- آفرین دخترم … حالا بلند شو یه چیزی هم واسه شامشون دستو پا کن تا صداشون در نیومده … پاشو
چشمام میخواست از حدقه در بیاد . این چه پولدری بود که نمیتونست برای خودش سفارش شام بده
- ولی من که بلد نیستم خوب غذا درست کنم !
- عیبی نداره … فعلا واسه امشب یه چیزی درست کن تا بعد یه فکری بکنیم
- بابا یه چیزی میگی اینا کمتر از کباب بریون ازم انتظار ندارن … من چی درست کنم تو این وقت کم ؟
- چرا من هر چی میگم تو یه چیزی برای جواب تو آستینت داری ؟ … آدم رو حرف بزرگترشم حرف میزنه ؟
خجالت زده به گلای فرش زُل میزنمو درمونده میگم
- خُب ببخشید … شما که بهتر میدونی با آشپزی میونه خوبی ندارم
- اتفاقاً دسپختت حرف نداره … فقط اگه حواس جمعیو هم چاشنیش کنی عالی میشه
میدونستم داره هندونه بارم میکنه ولی چیزی نگفتمو برای کاری که ازم خواسته بود راهی آشپزخونه شدم
- چیکا میکنی ؟
حین ورداشتن پیاز ازتوی جاسیب زمینی پیازی با تعجب میگم
- خب میخوام غذا درست کنم ؟
- اینجا ؟
- پس کجا ؟ … نکنه تو اتاق
- الکی منو نفرستاده براش یه خروار خرید کنم که از مواد بی کیفیت ما چیز درست کنی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سارینا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

Viewing all 74 articles
Browse latest View live