Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all 74 articles
Browse latest View live

دانلود رمان ساطور

$
0
0

عنوان رمان: ساطور

نویسنده:ندای اجبار

تعداد صفحات پی دی اف:۲۳۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان درمورد یه پسرِ جوونه که پر از قانونای مزخرف تو زندگیشه… همیشه خوشه اما… تالا کسی دیده آدمای همیشه خوش سختی توی زندگیشون نداشته باشن؟؟؟

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
یک چشمش را بست و دیگری را تا آنجا که میتوانست باز نگه داشت…گفت:
-اینطوری خوبه؟؟؟
همه ی جماعت بلند زدند زیر خنده:
-آخه دیوونه نمایشِ هنریه… طنز که نیست ، با این قیافت…
این را پارسا گفت، البته نه همراه با خنده ی جماعت، بلکه عصبی… بهش نزدیکش شد و با تذکر و جدیت تمام گفت:
-سیا بجانِ خودم مسخره بازی درآووردی با تیپا (لگد) میندازمت بیرون…
جمعیت خنده ی خفه ای کرد… یکی از آن جمعیت که از اتفاق همگی دختر بودند گفت:
-آقای پارسا ساعت شیشه ها…!
سیاوش تکه ای پراند و گفت:
-خب زود باش مردم میخوان برن سرِ قرار…
باز همه ی دختر ها که حدودا ۱۵ نفری بودند، خندیدند… جز همانی که بهش متلک انداخته بود… او هم حرصی و آتشی جلو آمد و گفت:
-نخیر جنابِ فتوحی… من قرارامو این موقع نمیرم…!
خودِ دخترک هم نفهمید این دیگر چه جوابی بود که به سیاوش فتوحی داده اما سیاوش پیروزمندانه گفت:
-آها… پس یه تریپ بزارید ساعتِ قراراتونو با من اوکی کنید!!!
باز همه زدند زیر خنده که پارسا بلند داد زد:
-بسه دیگه…
همه ی جمع ساکت شدند جز آن دخترک که کلی بهش فشار آمده بود:
-یعنی چی آقای پارسا… این هرچی دلش میخواد داره به من میگه…!
پارسا دلش میخواست بزند زیر گریه… یا نه اصلا… سیاوش را از همان بالای نردبان به پایین پرت کند تا دلش خُنک شود… اما حیف که امروز… پوفی کشید و گفت:
-سیا… بفرما جواب بده…
سیاوش لبخندی خجالت آمیز زد که لبخند را به لب تمام دختران آورد و بعد گفت:
-خب خانومِ پرویزی منکه چیزِ بدی نگفتم… شوخی بود بابا…!
دختر ها همه آماده بودند تا سیاوش متلکی بیاندازد و بخندد اما انگار دیگر میخواست این نزاع مسخره را تمامش کند!!!
دخترک حرصش را با فشردن پایش روی زمین خالی کرد و دیگر چیزی نگفت… یعنی میدانست که اگر چیزی بگوید، بازهم سنگِ روی یخ میشود… و همیشه همین بود… تمام دختران حریف زبان سیاوشِ فتوحی نمیشدند و همه اِشان هم بلا استثنا یکبار طعم متلک هایش را چشیده بودند… اما همه اِشان این را میدانستند که او چقدر پسرِ مودبی است و همه ی حرفهایش از روی شوخی است… پس کسی به دل نمیگرفت… فقط همان اولش کمی حرصی و عصبی میشدند…
سیاوش بلاخره از نردبان پایین آمد و پارسا از اجرایش راضی بنظر میرسید… اما هنوز یک نکته ی منفی وجود داشت… همان چیزی که امروز و فردا یا باید از بین همین جمعیت دخترها حل میشد یا پارسا بفکر یک نفرِ دیگر می بود…
**
تمرین تمام شده بود و دختر ها تقریبا همگی رفته بودند… سیاوش داشت لباسش را عوض میکرد و پارسا پشت در اتاق کوچک پروو بلند بلند با او حرف میزد:
-اگه نشد چی؟
پارسا کلافه گفت:
-نفوس بد نزن… میشه…
دو نفر از دختر ها که ظاهرا آخرین ها بودند به پارسا نزدیک شدند:
-کاری ندارید آقا پارسا؟؟؟
پارسا لبخندی زد و گفت:
-نه… برید بسلامت… دیگه کسی نمونده؟؟؟
سیاوش از اتاق خارج شد در حالی که یک رکابیِ سفید تنش بود و گفت:
-ساکِ منو بده…
و با دیدن دختر ها، بالا تنه اش را پشت در اتاق پنهان کرد و گردنش را بیرون داد:
-پارسا جان ساکِ منو بده…
پارسا از دختر ها خداحافظی کرد و با حرص لگدی به ساکِ سیاوش زد که جلوی در افتاد:
-سیا به مرگ خودم اگه نشد…
سیاوش چشمهایش را درشت کرد و گفت:
-اگه نشد چی؟؟؟
بعد خم شد و ساکش را برداشت و در حالی که پیراهنش را میپوشید گفت:
-ببین… الآن مشکل دوتاست… بنظرم یکیشو بده من حل کنم… یکی رو هم تو!!!
پارسا اخمی کرد و گفت:
-سیا حوصله شوخی ندارم… بس کن…
سیاوش از اتاق بیرون آمده بود و داشت بندِ کتانی اش را میبست:
-نه دیگه… با عصبانیت هم اونو از دست میدی، هم این درست نمیشه…!!!
پارسا بسمت اتاق پروو دختر ها رفت تا در هارا قفل کند:
-سیا تو اگه خفه شی کسی نمیگه لالی بخدا….
سیاوش ساکش را روی شانه ی راستش انداخت و گفت:
-از ما گفتن بود جنابِ پارسا… تشریف نمیارید بریم؟؟؟
پارسا در حالی که قفل کتابیِ نقره ای رنگ را داخل درِ قسمتِ گریم و اتاقِ پروو دختر ها میزد گفت:
-بابا قراره بیاد بریم جایی… تو برو…
سیاوش ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-کجا بدونِ من؟؟؟
پارسا که ناراحت بنظر میرسید گفت:
-مثلِ همیشه…
سیاوش زیر بینی اش را خاراند و گفت:
-من بودم باهاش معامله میکردم نه اینکه لجشو در بیارم…
پارسا شقیقه اش را مالید و گفت:
-کسی از تو نظر خواست؟؟؟
سیاوش طئنه زنان گفت:
-بدبخت کی جز من بهت از این نظرا میده؟؟؟
بعد در حالی که به سمت در خروجی سالن نمایش میرفت داد زد:
-صبح یادت نره بیدارم کنیا… خواب موندم گردنِ خودته…
پارسا “باشه بابا” ای زیر لب گفت و همانجا روی سِن نشست…
بیشتر از یک سال میشد که خانه ی سمت چپی اِشان خالی بود اما حالا با دیدن در بازش و آنهمه اساسیه که هنوز در کارتن بودند، انگار یک همسایه ی جدید خواهند داشت… البته برای او فرقی نمیکرد… صبح از خانه بیرون میرفت و شب برمیگشت و حتی اگر یک روز هم بیرون از خانه کاری نداشت، به خانه ی پارسا میرفت یا پارسا پیش او بود و مورد دوم بیشتر رواج داشت زیرا هم پارسا و هم سیاوش ، اخلاق مادر پارسا را نمی پسندیدند… تنهایی را اصلا دوست نداشت و برعکس، از وقتی که تازه وارد ۱۴ سالگی شده بود، تنها زندگی میکرد… از همان روزی که پدر و مادرِ به اصطلاح سرخوشش در رشته کوه های هیمالیا برای همیشه ناپدید شدند…
آخر پدرش عاشق کوهنوردی بود و مادرش هم عاشقِ پدرش!!! محال بود بدون هم جایی بروند… و هیمالیا و فتح اورست آخرین آرزوی پدرش در کوهنوردی به شمار میرفت… که هنوز کسی جز خدا نمیداند این آرزوی پدرش محقق شد یا نه… اما همیشه برای روح پدر و مادرش طلب آمرزش کرده بود و هیچ وقت از کار آن ها ننالید که چرا او را تنها گذاشته اند… و شاید این به منطق مزخرفش برمیگشت که میگفت:
” هر آدمی زندگیِ خودش را دارد و دخالت در امور شخصیِ آنها مساوی با بدبخت شدن است… حتی شما پدر و مادرِ عزیزم!!!”
البته خودش به هیچ وجه این منطقش را مزخرف نمیدانست… و تنها استثنائی که زندگی اش داشت، پارسا پسر عمویش بود… تنها کسی که فکر میکرد میتواند تا حدودی در زندگیِ خصوصی اش سرک بکشد و شاید در بعضی مواقع نظر دهد… اما خودش هم قلباً راضی نبود و این سرک کشیدن ها بخاطر این بود که پارسا ناراحت نشود… چون میدانست پارسا مطمئناً رفیق بی شیله پیله ای است و در زندگی او سرک میکشد و نظر میدهد!!!
خانه ی نقلی اش را از پدر و مادرش به یادگار داشت… یک خانه که دیگر قدیمی و کلنگی شده…خانه ای با دو اتاق سه درچهار و آشپزخانه ای نسبتا بزرگ و یک سالنِ بزرگتر که جدیدا مبلمانش را عوض کرده بود…حیاط کوچک اما دلبازی که دو درخت نارگی داشت و یک زیر زمین ۱۰ متری… از هفت سالگی اش در این خانه بود و الآن بیست و سه سال سن داشت…
یک دوش حسابی گرفت و غذایش را که دستپخت زن عمویش بود ، گرم کرد و جلوی کامپیوترش نشست… صفحه ی سایت مورد نظرش را باز کرد و بعد از خواندن خبر های ورزشی و چک کردن ایمیل هایش، کامپیوتر را خاموش کرد… غذایش هم تقریبا تمام شده بود… مثل همیشه ظرفش را شست و از تلنبار کردنش در سینک ظرفشوی جلوگیری بعمل آورد!!! شاید این پایان یک روز معمولی اش بود اما در ذهنش امروز را مرور کرد و کلی از روزش لذت برد… از صبح تا ظهر دانشگاه بود و بعد هم تمرین نمایش… او مثل پدر و مادرش ماجراجویی را دوست نداشت و به تئاتر روی آورد… اما همیشه کوهنوردی هایی که با پدر و مادرش رفته بود را بخاطر می آورد… روزهایی پر از هیجان و شوق بودند… همیشه یک مکان جدید و همیشه یک اتفاق جالب… و پدرش همه چیز را از سیر تا پیاز میدانست و برای او ومادرش توضیح میداد…و چقدر شیرین بود با اینکه کمی از این هیجانات بیش از حد میترسید…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان ساطور اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان ستاره های آرزو

$
0
0

عنوان رمان:ستاره های آرزو

نویسنده:سمانه صالحی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۶۸

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:ستاره دختر یک خانواده متعصب است که با وجود تمام سخت گیری ها دل به عشق وهاب می سپارد، در این بین خانواده برای ازدواج او با رحیم پسر دایی ستاره اصرار می کنند …

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
درمیان هیاهوی بچه ها از آموزشگاه خارج شدند:
-بازم دارم بهت می گم مرضیه فکر آرش رو از سرت بیرون کن.سخته می دونم ولی عاقلانه فکر کن.تو داری بااین کارات خودت روبه آرش تحمیل می کنی.من مطمئنم اگه به همین روش ادامه بدی آینده خوبی درپیش نداری…
-چه کار کنم ستاره؟به خدا دست خودم نیست.نمی تونم بدون آرش ادامه بدم.واقعا دوسش دارم ولی اون نمیخ واد بفهمه.آرش شده بخشی از زندگی من….من در کنارش احساس آرامش می کنم…
-از کدوم آرش حرف می زنی؟!یه کم به زندگیت نگاه کن ببین داری با دستهای خودت همه چیز رو خراب می کنی.
-ولی ارش منو دوست داره من مطمئنم.
-آرش یه زمانی تو رو دوست داشت منم قبول دارم ولی به رفتار اخیرش یه کم فکر کن ببین دلیل این همه بی توجهی آرش نسبت به تو چیه؟دست از رفتارهای بچه گانت بردار مرضیه آینده خودت روخراب نکن.به خودت نگاه کن تو از زیبایی هیچی کم نداری.چرا آنقدر خودت رو دست کم می گیری؟چرابه خاطر رسیدن به عشقی که معلوم نیست آینده اش چی می شه التماس می کنی؟
ستاره بار دیگر نگاه عمیقی برچهره همچون برف مرضیه که در اثر سوز سرمای زمستان به سرخی مبدل شده بود انداخت؛در چشمهای آبی رنگش نشانی از آرامش نبود.ابروهای باریک وکمانی اش از شدت نگرانی درهم گره خورده بود اما جذابیت خاصی به همراه داشت.مرضیه موهای پریشانش را زیر مقنعه پنهان کرد وبا چشمهای پراز اشک نگاهی به ستاره انداخت وگفت:
-من بدون آرش می میرم…چطور خودم رو از زندگی آرش کنار بکشم…؟
-از خدا کمک بگیر.ازش بخواه که تنهات نذاره.من مطمئنم که تو می تونی بدون آرش هم به راحتی به زندگیت ادامه بدی…
در همنی حین صدای ترمز اتومبیلی آلبالویی رنگ نظرشان را جلب کرد.
-دخترخانمهای محترم کجا تشریف می برن…؟
هردو نگاهشان را به طرف اتومبیل که در کنارشان ایستاده بود انداختند.مرضیه با دیدن دو سرنشین اتومبیل لبخند شیرینی زد وگفت:
-خدای من…ببین کی تو ماشینه؟!آرش و…پسر عموش وهاب!
ستاره با شنیدن صدای مرضیه نگاهی به دو پسر جوان دورن اتومبیل اندخت وهاب را نمی شناخت اما از چهره اش مهربانی می بارید.پسر خونگرمی به نظر می رسید.چشمهای درشت ومیشی رنگ ابروهای پهن وکشیده،بینی خوش فرم ودهان کوچک وپوست سبزه اش ترکیب زیبایی را ایجاد کرده بود اما آرش برخلاف وهاب پوستی گندمی وموهایی خرمائی رنگ داشت وبا چشمهای میشی رنگ پر از کینه اش به آن دو خیره شده بود.
مرضیه روبه آرش کرد وگفت:
-آرش….تو اینجا چکار می کنی؟!
ستاره اخم کرد وبا آرنج به پهلوی مرضیه کوبید وآرام کنار گوشش گفت:
-تو همین الان به من قول دادی که فراموشش کنی.فورا یادت رفت؟
-ببخشید ستاره جون دست خودم نبود.به خدا آرش رو که می بینم تمام ذهنم درگیر می شه…
درهمین حین صدای آرش به گوش رسید که با لحنی زننده گفت:
-شما دوتا چی دارین به هم می گین…؟
وبعد نگاهی به مرضیه کرد وادامه داد:
-بیا بشین تو ماشین می خوام باهات حرف بزنم….
ستاره بانگاه به مرضیه سعی کرد مانع او شود:
-بیشتراز این خودت رو کوچیک نکن.رفتن تو فایده ای ندره.بازم یه سری اراجیف تحویلت می ده ودوباره اعصابت روبه هم می ریزه.همین الان همه چیز رو تموم کن.از خودت قدرت نشون بده بگو که باهاش نمی ری…
مرضیه تردید داشت.عشق به آرش چشمهایش رابه روی همه چیز بسته بود.درجواب ستاره گفت:
-نمی دونم چکار کنم…
آرش عکس العمل تندی نشان داد وگفت:
-ببخشید که مزاحم وقت شریفتون می شم لطف کنید سوار شید البته اگه صحبتهاتون تموم شد…!من زیاد وقت ندارم.
ستاره روبه آرش کرد وجواب داد:
-ما خیلی دیرمون شده باید زود برگردیم خونه وگرنه خانواده هامون نگران می شن…
آرش به طرف وهاب که پشت فرمان نشسته بود برگشت وبا خنده ای تمسخر آمیز گفت:
-ببین خانم چی می گه وهاب!تاجایی که من یاد دارم مرضیه هیچ محدودیتی تو خانواده نداره حتی اگه سه روز هم به خونه نره هیچ کس نگرانش نمی شه…
ودوباره با جسارت تمام روبه ستاره ادامه داد:
-شما اگه دیرتون شده می تونید تشریف ببرید.فکر نمی کنم حضور شما لزومی داشته باشه!
وبار دیگر نگاه تندی ب مرضیه کرد وگفت:
-چه کار می کنی؟میای یاما بریم؟
مرضیه که سعی می کرد آرامش خودش را حفظ کند آرام در کنار گوش ستاره گفت:
-فقط همین یه بار ستاره قول می دم همین امروز همه چیز رو تموم کنم.خواهش می کنم که تو هم همراه من بیا من در مقابل حرفهای آرش زبونم بند میاد.نمی تونم جوابش روبدم.قول می دم جبران کنم.تو روخدا تنهام نذار.
-توچی داری می گی مرضیه؟!توکه از وضع خانواده ما خبر داری همین چند لحظه هم اشتباه کردم که کنارت موندم.تو اصلا می دونی اگه یه اشنا منو تو این وضع ببینه وبه گوش بردارهام برسونه چی پیش میاد؟توکه خوب اونا رو می شناسی.
-خواهش می کنم ستاره…توچطور می تونی من رو تو این وضع تنها بذاری؟من تنها دوست توام.
وهاب که متوجه صحبتهای آن دو شده بود روبه ستاره گفت:
-نا سلامتی شما باهم دوست هستید چرا خواهش بهترین دوستتون رو رد می کنید؟
ستاره در جواب وهاب اخمی به ابروهایش آرود وروبه مرضیه پاسخ داد:
-هرچی پیش بیاد مسئولش خودتی.بهت بگم مرضیه من زیر بار حرفای زور آرش نمی رم ها.هرچی بگه جوابشو می دم.اگه بایان قضیه مشکل نداری همراهت بیام؟
-نه ستاره تو فقط بامن بیا اون وقت مختاری هرچی دلت می خواد بارش کنی.
هردوسوار اتموبیل شدند ولحظه ای بعد اتومبیل به حرکت درآمد.مرضیه نگاهی به چشمهای قهوه ای رنگ آرش کرد وگفت:
۰اگه کاری داری بگو ما باید زود برگردیم؟
وآرش با قاطعیت جواب داد:
-روحرفایی که بهت زدم فکر کردی؟
-احتیاجی به فکر کردن نبود این تصمیم روخودت به تنهایی گرفتی من هیچ دخالتی تو این موضوع نداشتم.
-ببین مرضیه صدبار بهت گفتم یه بار دیگه ام می گم.ادامه دوستی ما هیچ نتیجه ای نداره.
-اگه تو بخوای وبارفتارت همه چیز رو خراب نکنی می تونیم به نتیجه هم برسیم.
-توچرا حرف تو گوشت نمی ره؟من نمی تونم ادامه بدم دیگع از این وضع خسته شدم.
اشک در چشمهای مرضیه حلقه زد جواب داد:
-از چی خسته شدی آرش؟ایناهمه اش بهانه ست من برای توچی کم؟به خاطر این که احساس نکنی نسبت به تو بی اهمیتم حاضر شدم حرف پدر ومادرم روهم بذارم زیرپام.من به خاطر تو از تمام لذتهای زندگیم گذشتم اون وقت تو می گی خسته شدی؟آخه از چی؟
اشک از چشمهایش سرازیر شد نگاهش را به طرف شیشه اتومبیل برگرداند وسعی کرد آرامشش را حفظ کند.شنیدن حرفهای آرش برای ستاره غیر قابل تحمل بود.از شدت حرص دندانهایش رابه هم می سایید.آرش بی توجه به اشکهای معصومانه مرضیه ادامه داد:
-یه بار شد ما بخوایم دو کلمه حرف حساب بزنیم تو نزنی زیر گریه؟فکر می کنی با دیدن اشکهات نظرم راجع به این تصمیم عوض می شه؟نه مرضیه خانم این طوری نیست دوستی مایه دورانی داشت که دیگه به اتمام رسید!
هضم حرفهای ارش برای مرضیه عذاب آور بود اما هق هق گریه امان جواب دادن به او را نمی داد.کاسه صبر ستاره لبریز شد.نگاه تندی به آرش کرد وگفت:
-بس کن دیگه آرش…توبا این حرفات روح مرضیه رو سوهان می کشی.با این کارات چی رو می خوای ثابت کنی هان؟فکر می کنی مرضیه بدون تو می میره؟نه آقا آرش اشتباه می کنی مرضیه بدون تو خیلی راحت می تونه به زندگیش ادامه بده.اما حیف….حیف مرضیه که تمام احساساتش رو حروم تو کرد.از نظر من تو اصلا لایق این همه عشق وعاطفه نبودی!
آرش در مقابل حرفهای ستاره با عکی العملی تند جواب داد:
-کسی از شما نظر نخواست پس بهتره ساکت بمونید!
وهاب نگاهی به آرش کرد وگفت:
-آروم باش ارش با داد وفریاد که کار درست نمی شه.
ستاره ادامه داد:
-آخه می دونید چیه آقا وهاب حرف حقیقت همیشه تلخه.آرش اگه به یاد بیاره که برای برقراری ارتباط با مرضیه چقدر سختی کشید تا تونست راضیش کنه حالا انقدر راحت از جدایی حرف نمی زنه.
وبعد روبه آرش گفت:
-چرا طفره می ری آرش؟تو که با مرضیه رودروایسی نداری.چرا بهونه الکی می اری؟چرابهش نمی گی که پای یکی دیگه درمیونه؟یکی مثل مرضیه که فقط دوسه ماه برات تازگی داره وبعد که دلت رو زد مثل یه تیکه آشغال زیر پات لهش می کنی!
چهره آرش از عصبانیت سرخ شده بود طوری که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند وبا فریاد جواب داد:-آره من یه آدم عوضی ام.زندگی شخصی من فقط به خودم مربوطه.دوست دارم این جوری زندگی کنم.اصلا می دونی چیه مرضیه ستاره راست میگه ممن دیگه ازت خسته شدم ازت بدم میاد همه اون حرفهایی که بهت می زدم دروغ محض بود دوستت نداشتم دروغ بود…
وبعد روبه ستاره ادامه داد:
-دوست عزیزت چی راجع به من بهت گفته که از من یه اژدها ساختی؟چی بهش گفتی مرضیه؟گفتی که من بهت قول ازدواج داده بودم وحالا دارم می زنم زیرش؟من هیچ قولی به مرضیه ندادم ستاره.قرار ما از اول یه دوستی ساده بود نه بیشتر….پس چرا لال مونی گرفتی مرضیه،چرا چیزی بهش نمی گی؟
مرضیه درمیان هق هق گریه فریاد می کشید:
-بس کنید دیگه…تو رو خدا تمومش کنید…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان ستاره های آرزو اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شب برهنه

$
0
0

عنوان رمان:شب برهنه

نویسنده:زهراشجاع(وحشی ولی تنها ) و سارگل(ساراشجاع)

تعداد صفحات پی دی اف:۳۸۱

 

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
وقتی چشمانش را از هم گشود آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود.با نگاهی خواب آلود به ساعت روی پاتختی چشم دوخت. (۹:۳۰)درحالی که ملافه را از خودش دور می کرد زیر لب زمزمه وار گفت:
-لعنتی خواب موندم،امیدوارم به پروازم برسم.
با گفتن این حرف دل از تخت کند وجلوی آینه ایستاد.دستش را میان موهای ژولیده اش کشید،در حالیکه با دست، سعی در مرتب کردنشان داشت ؛با خودش گفت:
-خیلی بلند شده باید حتماً کوتاهشون کنم،اصلاً حوصله سشوار کشیدن ندارم.                                                     
همان لحظه یاد چندسال پیش افتاد زمانیکه (۲۰) ساله بود در اوج جوانی،چه با اصول موهایش را کوتاه ومرتب می کرد؛ولی اونموقع دلیلی برای اینکار داشت.شوق وذوقی که وجودش را پُرمی کرد باعث می شد بهترازهرروز آماده شود؛با بخاطر آوردن خاطرات تلخ گذشته زهرخندی گوشه لبش جا خوش کرد وبا افسوس سرتکان داد و درحالی که به طرف حمام می رفت گفت:
-زمان بچگیو خریت تموم شد.                                                                           
خوردن قطرات ریز وداغ آب بروی تن خسته اش جان تازه ای بهش می داد وسرحالش می کرد،نیم ساعتی زیر دوش ماند تا خوب کسلی وبیخوابی شب گذشته را از تنش بیرون کنه.حوله ی تن پوش مشکی را به دور خودش پیچید و بیرون آمد.صدای آهنگ موبایلش فضای سوت وکورخانه را پرکرده بود.پفی کرد و تمام خانه را به دنبال گوشی موبایلش گشت،ولی زمانی که ازمیون کوسن های مبل پیداش کرد قطع شد؛نگاهش را به صفحه ی گوشی آیفونش دوخت،سه تا میسکال ازسِلنا! قبل از اینکه شماره شو بگیره زنگ آپارتمانش به صدا درآمد؛به طرف در رفت  ازچشمی بیرون را نگاه کرد.چهره ی بلوند واروپایی سِلنا پشت در نمایان گشت،لبخند کجی زد ودر و باز کرد؛ سِلنا با دیدن بهراد که هنوز خونه اس و نرفته لبخند زد وبا  لهجه ی اروپایش دستش را به طرف بهراد دراز کرد وبه فارسی گفت:
-سلام براد.

 


بهراد مثل همیشه خیلی خشک وجدی دستش را فشرد و جوابشو داد:
-سلام.
بعد از جلوی در کنار رفت تا سِلنا داخل بشه،سِلنا درحالی که به طرف پذیرایی می رفت و شال گردنشو باز می کرد به زبان خودش گفت:
-وقتی تلفنتو جواب ندادی فهمیدم هنوز خوابی ؛ تصمیم گرفتم بیام خودم بیدارت کنم.                                                  تو دلش به دروغ هایی که گفت خندید،تا برسه آپارتمان بهراد هزار بار دعا کرده بود او هنوز نرفته باشد.مخصوصاً زمانیکه تلفن زد بهشو بهراد جواب نداد،خودشو روی مبلی همون نزدیکی رها کرد،نگاه خشکی که بهراد بهش انداخت باعث شد خنده از روی لبهاش محو بشه و خودشو جمع وجور کنه،با اینکه دیشب خیلی جدی بهش گفته بود لازم نیس بیاد اما حالا سِلنا تو خونه اش بود،آپارتمانی که  سِلنا تنها دوبار پاشو گذاشته بود توش،البته دوبار به همراه دنیل یکی از دوستان تقریباً صمیمی بهراد واینبار دفعه ی سوم و آخر بود.بدون اینکه حتی به خودش زحمت آوردن شربتی رو برای پذیرایی از سِلنا بده به اتاقش رفت تا آماده بشه.سِلنا هم با نگاهی غمگین زل زد به چمدان های بهراد که کناردرچیده شده بود.دلش میخواست الان می رفت تو اتاق و ازش خواهش می کرد نره،اما نمی تونست چون اجازه نداشت هیچ کس حق نداشت وارد حریم بهراد شود.از طرفیم مگه چند روز پیش همچین درخواستی ازش نکرده بود و اون با چشم غره بهش حتی اجازه نداده بود حرفشو تموم کنه.سرش را تکان داد و سعی کرد بدون فکر کردن به گذشته راهی برای منصرف کردن او از برگشت به کشورش بیابد…
بهراد داخل اتاقش خیلی ریلکس لباسهاشو پوشید،پلیوری به رنگ طوسی که تقریباً بارنگ چشمانش هم خونی داشت و هیکل ورزیده اش را قشنگ به نمایش میگذاشت، شلوارِ مخمل مشکی تنگ،شال گردن طوسی که خاتون براش بافته بود و از ایران فرستاده بود دورگردنش به حالت شل پیچید. با سشوارموهای پر کلاغی اش راخشک کرد وبعد از برس کشیدن موهایش را که روی شانه هایش ریخته بود و میشه گفت بلند بود.با کش پشت سرش به حالت شل بست وبعد از دوش ادکلن ازخودش راضی شد.خرده وسایلی را که روی میز بود داخل ساک کوچکی که کنار تخت گذاشته بود ریختو بعد از چِک کردن اتاقش که حالاخالی از وسایل شخصی اش بود.از اتاق بیرون زد سِلنا هنوز روی مبل نشسته ونگاهش به چمدان ها بود.غرق در فکرشده بود،تا اینکه با صدای بهراد که اعلام کرد آماده اس از فکر بیرون پرید وبا ظاهری که سعی می کرد لبخند روی لبانش باشد از روی مبل بلند شد و همراه بهراد از آپارتمان بیرون رفت.سکوتی سنگین داخل ماشین حکم فرما بود. سکوتی که بهراد دلش نمیخواست شکسته شود.سِلنا هرزگاهی نیم نگاهی بهش که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود می انداخت و از ته دل پیش خودش غبطه میخورد که چرا نتونسته بود قلب مردی چون او را تسخیر خودش کند. فرمان را زیر دستانش فشرد وبا قورت دادن آب دهانش پرسید:
-خوابی؟
با اینکه اصلاً حوصله صحبت کردن با سِلنا را نداشت ،بدون اینکه چشمانش را باز کند در همون حال جواب داد:
-بیدارم.
-کی برمی گردی؟
لرزش صداشو به وضوح شنید اما به روی خودش نیاورد،هیچ زنی نمی توانست روش با این حربه ها تاثیر بگذاره،سرش رابلند و چشمانش را ازهم باز کرد . به روبه رو خیره شد:

-برگشتنی در کار نیس،برای همیشه میرم.

رنگ از روی سِلنا پرید؛فرمان را بیشتر زیر دستانش فشرد وبا صدای بی جانی زیر لب نالید:

-نه.
با اینکه متوجه حرفش شده بود،چیزی نگفت تنها ابروهاشو درهم کشید خیلی وقت بود اونو از خودش نا امیدکرده بود پس دلیلی برای نگرانی نداشت.
سِلنا – پس زندگیت …آپارتمانت… اینجا…
نگذاشت حرفش را کامل کند پفی کرد و در حالی که دستشو داخل موهاش فرو می کرد خشک گفت:
-دنیل جایگزین من تو شرکته،آپارتمانمو فروختم امروز باید کلیدشو تحویل بدم.
سپس دست تو جیبش کرد وکلید آپارتمان را بدون اینکه حتی نیم نگاهی به سِلنا بندازه به طرفش گرفت.
- اینو بده به دنیل خودش میدونه چیکار کنه.
سِلناکه حالا بُغ کرده بود به خودش برای اولین بار جرات داد،کلیدرو از بهرادگرفت؛با قورت دادن آب دهنش پرسید:
-چرا برای همیشه اینجا نمی مونی؟                                                                                                                       دیگه داشت از دست سوال و جوابهای سِلنا عصبانی می شد تا حالا هم که مراعاتشو کرده بود وگرنه کسی تا به امروز جرات نداشت تو کارهایش دخالت کنه یا ازش سوال وجواب بخواد.برگشت و نگاهشو به سِلنا که حالا رنگ به رو نداشت دوخت اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ماشین متوقف شد،سِلنا به طرفش برگشت،به وضوح می تونست حاله ی اشک رو تو چشماش ببینه اما اصلاً براش مهم نبود،سِلنا هم یکی بود مثل بقیه .
سِلنا – براد من بدون تو نمی…
نگاه عصبانی بهراد باعث شد زبونش قفل شه،بهتر بود اینبار دیگه سِلنا رو از سرش باز میکرد.پس با همون نگاه عصبانی زل زد به چشمان رنگی سِلنا که از اشک به سرخی می زد،در حالی که سعی داشت صداش بالا نره غرید.
-دفعه آخریه که بهت میگم،من دارم برای همیشه میرم و قصد ندارم برگردم…بین من و تو هیچ رابطه ی احساسی نبوده و نیست پس بیشتر از این خودتو پیشم کوچیک نکن.
کلمه ی آخرو چنان با داد گفت که سِلنا برای لحظه ای چشمانش را بست،دستشو به دستگیره انداخت و از ماشین پیاده شد نفس عمیقی کشید و خشمش رو مهار کرد،حالت بی تفاوتی به چهره اش داد کاری که خیلی خوب یادگرفته بود به طرف صندوق رفتوچمدونهاشو برداشت.شوکی که با فریاد بهرادبه سِلنا وارد شده بود باعث شد همونطور خشکش بزند و نتونه ازجاش تکون بخوره،بهراد بدون خداحافظی به طرف درب های شیشه ی فرودگاه راه افتاد.
***
نگاهش را به انبوه جمعیت دوخت سعی کرد از میون شلوغی آشنایی پیداکند اولین نفری که جلوی چشمانش دید. مهیار برادرش که دوسال از خودش کوچکتر بود.با دیدنش لبخندی از ته دل زد.بعد از مهیار نگاهش به نامادریش شهین افتاد و اخم پررنگی جای لبخندش را گرفت.جلو رفت مهیار به طرفش آمد و با یک حرکت در آغوش هم فرو رفتن؛چشمانش را بسته بود وبا تمام وجود برادرش را به آغوش کشیده بود.با یادآوری بی کسی وتنهایش تو غربت اشک مهمان چشمانش شد اما جلوی ریزشش را گرفت،تو این چند سال یاد گرفته بود هیچ وقت اشک نریزد،قلبش از فولاد باشد و هیچکس درونش نفوذ نکند.بعد از اینکه از آغوش مهیار بیرون خزید.نگاهش را به شهین دوخت وخیلی خشک و جدی سلام کرد ولی در عوض شهین لبخند پت وپهنی زد و شروع کرد به قربون صدقه رفتنش،در حالی که بهراد تصور همچین حرکتی را نداشت شهین محکم بغلش کرد.بهراد سریع از آغوشش بیرون آمد و با غیض گفت:
- در نبودم بهتون خوش گذشت شهین خانم.
از عمد شهین خانم صدایش میزد،هنوز به خوبی یادش بود که شهین همیشه روی این حرف حساس بود وتوقع داشت بهراد ومهیارمادرصدایش کنند اما بهراد همیشه برای اینکه حرصشو دربیاره شهین یا شهین خانم صداش میزد ومهیارهم به تابعیت از برادرش همین کاررو می کرد.شهین با اینکه از تیکه بهراد حسابی جوشی شده بود ولی جلوی خودش را گرفت و چیزی نگفت.                                                                                                                                        مهیار-خوب داداش گل خودم،بیشتراز این سرپات نگه نمیدارم بهتره بریم خونه که اینطورکه معلومه حسابی خسته ای.
بهراد دستش را دور شانه ی مهیار انداخت وبا دست دیگرش چمدان بزرگش را روی زمین کشید و گفت:
-وقتی تو رو دیدم تمام خستگیم پرید.
-نوکرم.
-ما بیشتر.
با اینکه اصلاً دلش نمیخواست چیزی بپرسه اما دلش طاقت نیاورد و خودشو به مهیار نزدیک کرد،جوری که شهین متوجه نشه پرسید:
- فرامرزخان کجاست؟
مهیار- بابا رفته رامسر به باغ سربزنه، فرداشب برمی گرده.
باچشم اشاره ای به شهین کرد:
-پس چرا این ملکه باهاش نرفت؟!
مهیار-نمیدونم والا !اینجورکه خودش میگه؛میخواسته بیاد استقبال تو حالا شانس آوردی من منصرفش کردم وگرنه قرار بود یه ایل و تبار بیان پیشوازت.
بهراد پرسشگر نگاهش کرد:
-کی؟
-خواهر ملکه؛شهلا خانم به همراه پسرش سینا و دختره ترشیده اش ساناز.
بهراد ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- مگه ایرانن!؟
حالا نزدیک درب خروجی رسیده بودند؛مهیار آروم سرشو تکون داد وگفت:                                 -آره سه روز پیش اومدن؛الانم ویلای بابا اقامت دارن.
نزدیک ماشین رسیده بودن هوا تاریک بود،شهین درحال صحبت با گوشی موبایلش کمی با  فاصله از آن دو ایستاده بود.مهیار چمدونهای بهراد را داخل صندوق عقب جای داد و آهسته طوری که شهین نشنوه گفت:
-خوب شد تو اومدی وگرنه نمیدونم چطوری میخواستم شهین وخواهرشو تحمل کنم.
بهراد یه تای ابروشو بالا انداخت:
-چطور؟
-حالا خودت میای از نزدیک می بینی.
همگی سوار ماشین شدن تلفن شهین هم تموم شده بود؛بهراد جلو کنار مهیار نشسته پرسید:
-ساعت چنده؟
مهیار بدون اینکه نگاهش را از خیابون بگیره جواب داد:
-دو ونیم.
بهراد-منو ببر آپارتمان خودم.
مهیار با ناراحتی به طرف بهراد برگشت:
-داداشم بزار دو روز از اومدنت بگذره بعد برو،نصفه شبی کجا میخوای بری!
شهین با شنیدن این حرف دخالت کرد:
-بهراد مادر،کجا میخوای بری؟خواهرم از قبرس بعد از ده سال اومده ویلا اونا منتظران با تو آشنا بشن.
بهراد با یاد آوری خاطرات گذشته و رفتار شهین و پدرش زهرخندی زد وگفت:
-اتفاقاً بخاطر شلوغی ویلا میخوام برم آپارتمان خودم.
-وا…چه شلوغی!بهراد حرفا میزنی!مگه چند نفرن؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شب برهنه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شهر آشوب

$
0
0

عنوان رمان:شهر آشوب

نویسندگان:((fatemeh ashkoo)) و مهلا.پ

تعداد صفحات پی دی اف:۲۱۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:صحبت های رها( دختره داستان): من یه دخترم، تو دنیایی دارم دست و پا میزنم که بودن با مردا یه افتخاره، موندنه با اونا ابهت داره و در آخر به ثمر رسوندنه هدف ِ اونها یه سرمایه ست.. من یاد گرفتم به این شکل زندگی کنم… زندگیمو دوست دارم… میخوامش، هر کی با کثیفی مشکلی داره به منه رها هیچ ربطی نداره.. هر کی میخواد میتونه خودشو با من وفق بده اما من نمیتونم باب ِ میل کسی دربیام؟
صحبت های ِ سامان یا سام( مرده داستان ) :
من یه مردم، یه مرد که سجاده ش از دم ِ غروب پهنه تا سپیده ی ِ صبح ِ فردا.. دوست دارم خلوت کنم، با خدام، با هدفهام، با کسایی که دوسشون دارم.. با کسایی که دوسم دارن… اما از کثیفی بیزارم از زنایی که خودشونو به مردا میچسبونن کراهتم میشه…. من عاشق ی زندگیمم و تا ابد از زنای ِ خراب دوری میکنم…؟
دو قطب تو این داستان نقش آفرینی میکنن،
قطب منفی: دختری به نام رها، که رها شده، از اجتماع، از خوب بودن، از آدم بودن، هیچی براش مهم نیست، به هرچی میخواسته رسیده، پول، خوشگلی، شهرت، زندگی اما….. یه جورایی خوشحال نیست و هرکاری میکنه به این هدفش نمیرسه تا اینکه…..
قطب مثبت: مردی به اسم سامان ( سام)، دندانپزشک، بسیار خوش اخلاق و البته مومن، با عقاید ِ مذهبی خاص خودش…. تو دنیایی زندگی میکنه که جایی برای ِ رهای ِ داستان نداره اما …..

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
_ فدای گونه های چال افتادت برم.. آروم راه برو وزنت زیاد شده، پاهاتم ورم داره… نکن منو اینقدر اذیت….
در حالی که با یه دستش، کمرِ به نطفه بسته شو ماساژ میداد، با چشمهای ِ سبزش به صورتم زل زد، نگاهش مثل روز ِ اول رنگ ِ عشق میداد، و منو، شوهرش رو، عشقش رو دیوونه م میکرد…
_ اینقد منو لوس نکن سام…
دست ِ خودم نبود، عاشقش بودم، دیوونه ش بود، عمرم بود، تموم ِ زندگیم…
_ لوست میکنم، مال خودمی، زن ِ خودمی، آسون به دستت نیاوردم که آسون از دستت بدم که … خانومی ِ منی تو…
خندید…
طوری زیبا میخندید که ردیف ِ دندونهای ِ خوش ترکیبش پهنای ِ دهنشو قاب میگرفت…
_ آرامه من آروم راه برو جان ِ سام.. میخوای نرم مطب؟
از حرص موهاشو چنگ زد….
_ میری یا بیرونت کنم؟
خندیدم… از عشق، از شور، از هرچی که خدا بهم هدیه داده بود…
سره جالباسی ایستاد…
ماکسی ِ سفید خیلی بهش میومد، این ماه های ِ آخر حسابی چاقش کرده بود…
جا یقه ای ِ کتِ طوسی رنگمو با دستهای مادرانه ش غبار کشی کرد، بهم نزدیک شد…. دسته ی ِ کتمو به طرف دستم گرفت.. میخواستم از دستش بگیرم اما یاده قولی که شب عروسی بهش دادم افتادم…
اینکه نباید تو کارهای خاصش دخالت کنم…
ناچار از مغزم اطاعت گرفتم و کتو با کمک ِ دستهای ِ مهربونش پوشیدم…
بوی ِ خوبی میداد ….در حالی که سرمو از خوش بویی تو هوا تکون میدادم، گفتم:
_ اومممم.. چه بو خوبی میدی؟
دستی به نشونه تعجب روی دهنش گذاشت…
_ وا؟ من که دو روزه حموم نرفتم…
جواب ِ تعجبشو با لبخند ِ دلگرم کننده ای دادم و گفتم:
_تو همیشه خوشبویی برای سام ِ کشته مردت…
خندید….میخواست دوباره بحثی پیش بیاره اما با به یاد اوردن ِ وقت ِ رفتن ِ من حرفشو پس گرفت و گفت:
_ سام برو دیگه…
ازش فاصله گرفتم…..خداحافظی ِ نرم و زیبایی تدارک دیدم و حرفهای ِ آخره هر روز..!
_ خبری شد، دردت گرفت، صدایی مشکوک از شکمت بلند شد، بیش از حد لگد زد…
حرفمو قطع کرد..
_ فشارم بالا رفت، کیسه ی ِ آبم پاره شد..میدونم عزیزم اینارو روزی بیست بار صبح و عصر که میری مطب ذکر میکنی… چشم خبرت میکنمـ
_ اولـ
_ اینم میدونم اول ماه بانو بعد اون به شما خبر میده…سام دو دقیقه دیگه وایسی همین جا از دستت میزام
با لبخندی باهاش دست دادم و از اتاق بیرون رفتم…
تو راهرو ماه بانو رو جارو برقی به دست دیدم…
اخم کردم و به چشمهای ِ چروکیده ش نگاه کردم…
_ ماه بانو جان آرام ماه آخرشه قرار شد فعلا جارو نزن.اگه شما جارو بزنی و زبونم لال اونم دردش بگیره که هرچقدم داد بزنه شما گرفتاری و نمیشنوی…
زبونشو به دندون گرفت…
_ چشم…آقا ببخشید…
_ دیگه سفارش نکنما…
پاشو روی ِ دکمه ی ِ آف ِ جارو برقی گذاشت و با گذاشتن ِ دستهاش روی ِ چشمهاش دوباره تکرار کرد…
_ چشم آقا خیالتون راحت….
با تکون دادنِ سرم مبنی بر افسوس بلاخره از خونه دل کندم…
***
ماشین و تو پارکینگ ِ مطب پارک کردم و دزدگیرشو فعال کردم و پیاده شدم….
صدای ِ دخترکی از پشت ِ سرم توجه مو جلب کرد…
_ آقا تورو خدا یه گل، یه گل واسه خانومت بخر…
برگشتم، تو چشمهای ِ تیله ایش خیره شدم، چشمهاش غم ِ عجیبی داشت…
جلوی ِ پاهاش زانو زدم…
_ همه ی ِ گل هات چند میشه؟
سرشو انداخت پایین، نمیدونستم چه حرف ِ نامربوطی زده بودم که ناراحت و غمگین یه گوشه از پارکینگ گز کرد و نشست…
گل های تو دستش و پایین اورد … روی ِ تکه آجری که اونجا رها شده بود اسکان داد…. سرشو بالا اورد…. تازه چشمهای ِ اشک آلودش و دیدم…. با لبخند بهش نگاه کردم… بهت جای ِ لبخندمو گرفت…
_ چیزی گفتم ناراحت شدی؟
غمگین نالید:
_ به هر کی میگم گلامو میخری فکر میکنه میخوام گلامو بهش بندازم، فکر میکنه چون فقیرم میتونه اذیتم کنه… ولی خدا میدونه من با همین دستام هرروز آبشون میدم، خاکشونو عوض میکنم.. من گلامو دوست دارم…من…من..
شونه های بچه گونش لرزید…
دیرم شده بود اما تا دل ِ این دختر بچه رو به دست نمی اوردم مطب بی مطب…
_ عزیزم من نمیخواستم ناراحتت کنم، من خانومم حامله ست، یه دختره ناز مثل تو، تو شکمشه، میخواستم براش کلی گل ببرم، همین…
تو چشمهام نگاه کرد، میخواست عمق ِ تاثیرشو تو چشمهام بخونه….
سرشو تکون داد…گل هارو به سمتم گرفت…
_ همش میشه ۳۰ هزار تومن…!
پولشو بهش دادم، نه بیشتر نه کمتر.. ترسیدم دوباره بی گناه قصاصم کنه…
پول هارو گرفت و همزمان با بلند شدنش، پشت ِ لباس ِ مردونه ش و از خاک تکوند….
_ به خانومت بگو هر روز یه بار با آب پاش روی گل برگهاش آب میپاشه، روزی ۵ دقیقه جلو نور آفتاب میگیرتشون…
با لبخندی ازش تشکر کردم…
ازم دور شد.. دستشو تکون داد و رفت…
اون فرشته تو هوا محو شد و من از پارکینگ محو شدم…
پله های دم ِ در تا آسانسورو یکی یکی بالا رفتم…
سوار ِ آسانسور شدم ودکمه ی ِ طبقه ی ِ ۳رو فشار دادم….
امروز کمی دیرکرده بودم و باید از بیمارام عذرخواهی میکردم .
وارد مطب که شدم خوشبختانه ، مریضی دیده نمیشد .
وارد مطب که شدم مثل همیشه، ساعت های ِ اول مریضی دیده نمیشد…
با منشی ِ معتمدم، خانوم ِ سمیرا افتخار دختری که از ۶ سال تاسیس ِ مطبم در کنارم شروع به فعالیت کرد سلام و احوالپرسی کردم و وارد اتاق رست شدم…
کیفمو تو اتاق ِ گذاشتم … روپوشمو پوشیدم و وارد اتاق ِ کارم شدم…
گوشی و برداشتم و دکمه ی ۱ اتصال رو زدم…
صدای ِ خانوم افتخار تو گوشی پیچید…
_ بله آقایِ دکتر؟
_ آقا رجب و از سرایداری خبر کنین کارش دارم…
_ چشم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شهر آشوب اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شهر بازی

$
0
0

عنوان رمان:شهر بازی

نویسنده:allium

تعداد صفحات پی دی اف:۴۷۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و حتی به اونهایی که بد حالن نگاه هم نمی کنن.
دختر قصه ی ما تو این شهربازی بازیچه ی دست مردان مهم و عزیز زندگیش میشه و تو همین بازی ها کم کم بزرگ میشه…

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
_بس کن مریم ،تا کی می خوای تو سرم بکوبی. آخه چه جوری بگم که باور کنی ،به چه زبونی بگم غلط کردم …بفهم مریم بفهم که من عاشقت بودم و هستم ، منِ احمق ترسیده بودم خیر سرم اون کارم به خاطر علاقه ی زیادم کردم چرا قبول …
صدای جیغ مامان مانع شد تا بابا نتونه ادامه ی حرفش و بزنه
_ بسه دروغ نگو کدوم علاقه اگه دوسم داشتی ، اگه فقط یه ذره به منم فکر کرده بودی این کارو باهام نمی کردی ،یه بچه رو این وسط بازیچه قرار نمی دادی ، بچت نمی شد وسیله تا به هدفت برسی. بچم چه گناهی کرده که من نمیتونم درست باهاش برخورد کنم ، که هر وقت می بینمش یادم میاد شوهرم چه کرده با من . بد کردی حمید ، نمی تونم فراموش کنم ، خسته شدم…
برای اینکه ادامه ی این دعوای هر روزه رو نشنوم رفتم به سمت پشت بوم .
دیگه حالم از این دعوا به هم می خوره.
خسته ام از این بغض تو گلو که انگار با من متولد شده.
از قایم شدن به اندازه ی تمام عمرم خسته ام.
خونمون رو دوست دارم یه خونه ی بزرگ که جا زیاد داره واسه وقتایی که نباید تو چشم باشی وقتایی که نباید دیده بشی.
با دور شدن از اونا صداشون دیگه بهم نمی رسید اما چه فایده وقتی که حرفاشون ، دلیل دعواهاشون ، روی روحم حکاکی شده.
خیلی سخته اسمت توی دعوای هر روزه ی پدر و مادرت باشه.
اما سخت تر از اون اینه که خیلی های دیگه هم این دعوا رو دید و شنیده باشن.
درد داره که برای پدرت وسیله بوده باشی و برای مادرت نا خواسته و مانع پیشرفت…
یک ساعتی بود که روی پشت بام بودم. قصد کردم به اتاقم برگردم. احتمال میدادم که دعوا تمام شده باشد . حدسم درست بود، دیگر خبری از دعوا نبود . بابا به شرکت رفته بود و مامان هم مشغول آماده شدن بود که با دیدن من، یک عالمه غم در نگاهش آمد. غمی از جنس دلسوزی مادرانه… انگار تازه متوجه حضور من شده بود. به رویش لبخند زدم ،حرفی برای گفتن نداشتم .همین که می دانستم در آن اعماق قلبش مرا دوست دارد برایم کافی بود شاید ، انتظار روابط گرم مادر و دختری نداشتم، خواستم به داخل اتاقم بروم که صدایم زد.
_ آرام
به سمتش برگشتم
_ بله
_ دارم میرم خونه ی دایی محسن می خوای تو هم بیای
سوالش را با اکراه پرسید
خیلی وقت بود که می دانستم کی باید کجا باشم و کی نباید…
کی میتوانم با مادرم همراه باشم و کی نمی توانم…
و خیلی کارهای دیگر که بدون اینکه کسی برایش باید و نبایدی تعیین کرده باشد می دانستم کی باید انجام بدهم و کی نباید…
خیلی آرام جواب دادم
_ شما برید من امتحان دارم
او هم دیگر اصراری به رفتنم نکرد و با یک خداحافظی آرام از خانه خارج شد.
دایی محسن را خیلی دوست دارم شاید تنها کسی ست که مرا مقصر دعواهای مامان و بابا نمی داند. خب البته شاید این فکر بی انصافی باشد، چون درواقع هیچ کس مرا مقصر نمیداند. اما خب خیلی ها بودند که با اشاره به این موضوع ناخواسته دلم را شکسته اند ، اما دایی محسن هیچ وقت چه در مقابلم و چه پشت سرم ،به این موضوع اشاره هم نکرده است.
وارد اتاقم شدم باید درس میخواندم. تنها کاری که از بچگی یاد گرفته بودم برای پرت کردن حواسم انجام بدهم. برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم و غصه دار باشم.
به دنبال یکی از جزوه هایم می گشتم که صدای زنگ آیفون بلند شد ، استرس گرفتم. همیشه از این که کسی در خانه نباشد و مهمان بیاید یا پستچی بیاد یا هرکسی که من مجبور باشم در را به رویش باز کنم متنفر بودم ، به اجبار به سمت آیفون رفتم تا ببینم این خروس بی محل کیست، که با دیدن آرش نفس راحتی کشیدم و بدون اینکه جواب بدهم دکمه ی باز شدن در را فشار دادم و برگشتم تا به اتاقم برگردم که دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد.
گوشی را برداشتم و گفتم:
_ باز نشد؟
_ چرا باز شد اما من عجله دارم نمی تونم بیام داخل یه کیف پول روی میز اتاقم هست سریع بردار بیارش پایین بدو که دیرم شده.
به سرعت کیف را برداشتم و به طرف در دویدم .
در باز بود اما خبری از آرش نبود. تعجب کردم، نگاهی به داخل حیاط انداختم که اگر داخل آمده او را ببینم اما نبود، مانده بودم چه کارکنم که با صدایی از پشت سرم به هوا پریدم.
_ کیف و بدید به من
برگشتم و با دیدن طاها متعجب و معذب از اینکه پوشش چندان مناسبی نداشتم سریع کیف را به سمتش گرفتم و پشت در یک جورایی قایم شدم.
اما او کاملا بی توجه به من کیف را از دستم کشید و بدون هیچ حرف و نگاهی رفت.
آخر هم نفهمیدم آرش کجا غیب شد که به جای او طاها آمد و کیف را گرفت.
هرچند خیلی هم عجیب نبود .این دو مثل دوقلو های به هم چسبیده بودند و خیلی کم پیش می آمد در کنار هم نباشند .
رابطه یشان همیشه برایم حسرت برانگیز است. مخصوصا که من هیچ وقت هیچ دوستی در کل زندگیم نداشته ام .
تنها دوست من کتاب های درسی ام مخصوصا ریاضی بوده و هستند. همیشه عاشق گم شدن در دنیای اعداد بوده ام .
همیشه پیش خودم فکر میکنم که من یک شانس بزرگ در زندگی ام داشته ام ، این که درس خواندن مرا آرام میکند و مرا از فکر و خیال جدا می سازد .
از همان دبستان فهمیدم که عاشق اعداد هستم. عاشق جمع و تفریق و مسئله حل کردن و به همان شدت هم از درسهای حفظی بدم می آمد. همیشه از امتحان شفاهی واهمه داشتم، ترجیح میدادم جوابهایم را روی کاغذ بنویسم تا بخواهم برای کسی توضیح بدهم. زیرا به شدت هول می شدم .با اینکه همیشه هم درسهایم را میخواندم ،اما هیچ وقت نتوانستم در درسهای شفاهی نمره ی خوبی بیاورم. از همان بچگی هم اعتماد به نفسم زیر صفر بود . از اینکه بخواهم جلوی آن همه چشم حرف بزنم وحشت داشتم . تا اینکه امتحانها کم کم همه کتبی شدند و من هم از فشار استرسی که به روح و جسمم وارد می شد نجات پیدا کردم .
از آن جا که در ریاضی همیشه شاگرد اول بودم، به خاطر ضعف در درسهای شفاهی خیلی بازخواست نمی شدم بعضی از معلم ها متوجه ی مشکل من شده بودند و به گونه ای با من مدارا می کردند .
گوشه گیر بودن من کاملا عیان بود. هیچ گاه در کلاس دستم را بلند نکردم تا به سوالی جواب بدهم یا حتی مثلا اجازه بگیرم برای آب خوردن یا دستشویی رفتن از کلاس خارج شوم و خیلی کارهای دیگری که همه ی بچه ها خیلی راحت انجام میدادند و من انگار که از به زبان آوردنش هم عاجز بودم.
خیلی وقت ها از این که جواب سوالی را میدانستم اما جرات دست بلند کردن و جواب دادن را نداشتم ،از دست خودم کلافه می شدم به حدی که شاید بقیه هم متوجه این بی قراری و کلافگی میشدند.
اما خب من فقط یه دختر بچه ی دبستانی بودم که هیچ کس را نداشتم تا کمکم کند و من با این خصوصیاتی که گاهی به شدت آزار دهنده بودند خو گرفته و بزرگ شدم.
روز به روز منزوی تر می شدم شاید تنها نقطه ی مثبت من هوش زیادی بود که در ریاضی داشتم.
در راهنمایی و دبیرستان کارم خیلی سخت تر بود، چون برای هر درس معلمی جداگانه وجود داشت و مثل دبستان معلم ها از وضعیت درسی کلی من آگاهی نداشتند و تا من می خواستم خودم را به آنها ثابت کنم زمان از دست رفته بود.
تنها شانسم این بود که امتحانهای آخر هر ترم کتبی بود و در نهایت من نمره ی خوبی میگرفتم.
اسم کنفرانس که می آمد انگار که مرگ را جلوی چشمانم میدیدم.
زمان هایی که اختیاری بود ،اصلا حتی به امتیازش فکر هم نمی کردم. اما امان از وقتی که اجباری می شد و نمره اش یک قسمت از نمره ی امتحان پایان ترم … آن موقع بود که خواب و خوراک نداشتم همه اش استرس داشتم و حالت تهوع ،تا روزی که به بدبختی ارائه میدادم و خلاص میشدم.
هیچ وقت هم نمره ی خوبی از آنها نگرفتم. در واقع اصلا برایم مهم هم نبود آنقدر حال روحی و جسمی ام تحت تاثیر این استرس قرار می گرفت که من فقط آرزو می کردم همه چیز هر چه سریع تر تمام شود.
سال سوم راهنمایی بودم که دبیر ریاضی مرا به عنوان نماینده ی کلاس سومی های مدرسه برای شرکت در مسابقه ی ریاضیات که در سطح ناحیه برگزار می شد به مدیر مدرسه معرفی کرد.
خیلی بابت این اتفاق خوشحال بودم چون این آزمون سال اول و دوم هم برگزار شده بود، اما از آن جایی که خود دانش آموزان باید برای ثبت نام پیش قدم می شدند، با کمال تاسف من شرکت نکرده بودم و تا مدت ها بعد از برگزاری آزمون هم از دست خودم عصبانی و ناراحت بودم .اما سال سوم خود مدرسه مرا به عنوان نماینده انتخاب کرده بود و درواقع من مجبور به شرکت در آزمون بودم، آنقدر خوشحال بودم که احساس می کردم می توانم پرواز کنم. دبیر ریاضی ام بسیار به من امیدوار بود و آنقدر از من برای مدیر و دبیرهای دیگر تعریف کرده بود، که همه متوجه انتخاب شدن من برای این آزمون شده بودند . همه از من انتظار آوردن مقام داشتند ، این اتفاق افتاد و من مقام اول در سطح ناحیه را آوردم، در نتیجه برای مسابقه ی استانی پذیرفته شدم و درکمال ناباوری برای اطرافیان، من حتی توانستم در آزمون کشوری هم مقام اول را بیاورم.
در تمام سه مرحله ی آزمون خانواده ی من از موضوع اطلاعی نداشتند و از آنجایی هم که ما ساکن تهران بودیم لزومی برای رفتن به شهر دیگر برای شرکت در آزمون نبود و در نتیجه کسی باخبر نشده بود. تا روزی که از طرف مدرسه با پدر و مادرم تماس گرفته بودند ، تبریک گفته بودند و دعوت کرده بودن تا در روز اهدای جوایز شرکت کنند.
هنگامی که تماس گرفته شده بود من در مدرسه و بی خبر از این موضوع بودم. وقتی به خانه رسیدم طبق عادت همیشه می خواستم بی سر و صدا به سمت اتاقم بروم، که باشنیدن صدای مامان و بابا با تعجب سر جایم میخکوب شدم ، معمولا زمانی که من به خانه میرسیدم جز شهلا خانم کسی نبود ، بقیه بعد از من و یا شب به خانه می آمدند.
صورت مامان از شدت گریه سرخ شده بود و بابا با افتخار به من نگاه می کرد. متعجب بودم تا به حال آن ها را در این حالت ندیده بودم ، اینکه این گونه به من نگاه کنند هم برایم عجیب بود .
مامان به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید، می شنیدم که با گریه زیر لب تکرار میکرد:
_ عزیزم بهت افتخار میکنم
برای اولین بار این گونه در آغوش مادرم جا گرفته بودم، حس غریبی داشتم حسی که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
بعد از دقایقی مامان رهایم کرد و بابا در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید ، این اتفاق هم برایم یکی دیگر از اولین های زندگیم بود .
بعد از آن وقتی به من تبریک گفتند ، من تازه متوجه موضوع شدم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شهر بازی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شاید باید اینجوری می شد

$
0
0

عنوان رمان:شاید باید اینجوری می شد

نویسنده:کاش بتوونم

تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
مانا جزوه ی این جلسه رو نوشتی ؟
-آره …من همیشه جزوه می نویسم….. مگه خودت ننوشتی؟
-نه…راستش چند وقته حال و حوصله ندارم….یادت باشه جزوه هارو ازت بگیرم
-باشه … چرا ننوشتی؟؟؟؟
-نمیدونم چم شده!
به فکر رفتـم ..دنبـآل ره حلی برای رفع بی حوصلگی ام بودم .
هم چنان که همراه مانا به درب خروجی نزدیک می شدیم ، فکری به ذهنم رسید…
-مانا جووونم؟
مانا با خنده به سمتم برگشت و گفت:
- چی میخوای دوباره؟
وقتی از واژه “جوووونم ” استفاده می کنی مطمئن می شم که کارم داری؟
به حالت قهر رویم را از صورت سفید و گرد مانا گرفتم و قدم هایم را تند تر کردم…مانا با خنده خودش را به من رساند و گفت:
-ستایش خانم می دونم که ناراحت نشدی و فقط ناز می کنی!
چشم غره ای به مانا رفتم ولی حرفی نزدم که خودش دوباره گفت:
-ستایش غلط کردم!تو امر کن کیه که بگه نه؟تو جون بخواه ،ای به چشم!چی می خواستی بگی؟
از ساختمان دانشکده خارج شده بودیم و وارد محیط سر سبزش شدیم ….
روی نیمکت دورافتاده و خارج از دیدی ،نشستم .
مانا به تبعیت از من کنارم نشست!
به سمت مانا برگشتم ، او هم به سمتم برگشت
گفتم:
-میای بریم خرید؟
بلهههههه….ولی؟
-ولی چی؟

 


-راستش….(با کمی مکث ادامه داد)خودمم چیزی می خوام بخرم ولی الان ساعت ۱۲ ظهره !سره ظهر کجا بریم آخه؟گرمه وگرنه من کاری ندارم و (با خنده)پایه ی پایه ام!
راست می گفت …تا دو ساعت دیگر هم مغازه ها می بستند….گفتم:
-خب…بریم خونه ی ما!ناهار بخوریم یکم هم استراحت کنیم بعد بریم خرید که هوا خنک شده باشه و یکم آفتاب رفته باشه!چه طوره؟شاید به سارینا دختر خاله ام هم گفتم…
-باشه خواهری!بیا بریم
با هم از روی نیمکت بلند شدیم
مانا با مادرش تماس گرفت و هماهنگ کرد ،
نزدیک به ۸ ساله که با مانا دوست هستم و خانواده ی من و مانا با برنامه هایی که داریم مخالفتی نمی کنند…سوار ماشین ۲۰۶ سفیدم که به مناسبت تولدم و ورود به دانشگاه، مامان و بابام برایم خریده بوند ،شدیم و به سمت خونه رفتیم…
-خیلی خوش مزه بود ستایش ،یادم باشه از خاله تشکر کنم
همان طور که کنار مانا ،روی زمین دراز می کشیدم گفتم:
-نوش جانت …
صدایی از من و مانا شنیده نشد تا این که یه خواب عمیقی فرو رفتیم!
****
-ستایش؟؟؟دخترم بلند شو …خودت گفتی بیدارت کنم ….!من دارم می رم پیش مرضیه بهش سر بزنم!
خواب سبکی داشتم…چشم هایم را گشودم که مامان کنارم به صورت ایستاده منتظر بود تا من از خواب بیدار شوم…سر جایم نشستم و به مامان سلام کردم که مامان گفت :
-سلام دخترم…دارم میرم پیشه مرضیه؟
-پیشه خاله خبریه؟اتفاقی افتاده؟
-نه دخترم …دلم تنگ شده براش خیلی وقته ندیدمش!
همان طور که بلند شدم و به طرف در اتاقم می رفتم تا دست و صورتم را بشورم گفتم:
-مامان برو خوش بگذره!مواظبه خودت باش مامانی!فقط؟
برگشتم و مامان که حاضر و اماده برای رفتن بود گفتم:
-می خوام با مانا با هم بریم خرید…حوصله ام سر رفته!
-باشه مامان جان…برو…فقط شب که خواستی بیای خونه مرضیه دنباله من …حالا اگه خواستی بیای دنبالم یه زنگ بزن ببینم چی می شه که بهت خبر بدم بیای دنبالم یا نه!
-باشه مامانی جوونم…برو خوش باش…
براش بوس فرستادم و وارد دستشویی شدم!دست و صورتم را کاملا شستم و با حوله پاک کردم و از دست شویی خارج شدم…مامان رفته بود.
به اتاقم رفتم .مانا هنوز خواب بود،روی صندلی نشستم و موهایم را شانه زدم و در همان حال مانا را صدا کردم:
-مانا بلند شوو
وو!
-…
-مانااااااا؟
-…
-مانا خانمممم
-…
-موهایم را شانه زده بودم…حتی مانا تکانی نخورده بود که احساس کنم صدایم را شنیده است!شانه را روی میز قرار دادم و و برخاستم.کنار مانا زانو زدم و شروع کردم به صدا کردن مانا و هم زمان تکانش می دادم!
-ماناااااا؟
مانا تکانی خورد و طاق باز خوابید…انگار نه انگار که صدایش می کردم و یا حتی تکانش می دادم…بمب هم کنارش منفجر شود فکر نکنم حتی خم به ابرو بیاورد.عصبانی شده بودم ،به آشپزخانه رفتم و لیوان برداشتم و از آب پر کردم و به اتاق بازگشتم ،لبخند خبیثی زدم و آرام آرام به مانا نزدیک شدم ، مانا طاق باز خوابیده بود کنارش رفتم،لبخندم هنوز در صورتم مانده بود و حتی بیشتر شده بود..
در دلم ۱،۲،۳گفتم و آب را روی صورتش ریختم،به ثانیه نکشید که مانا صاف نشست.ترسیده بود و با ترس و وحشت اطرافش را از نظر می گذراند،بیچاره حق داشت!منم اگه بودم سکته کرده بودم…سرش را هم چنان می چرخاند،ناگهان به عقب برگشت ومن را با خنده ای که در صورتم جا خوش کرده بود دید!انگار که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده ،به خودش نگاه کرد که آب از سر و صورتش به زمین فرود می آمد.به چشم به هم زنی بلند شد و غران به سمتم هجوم آورد من هم فرار را به قرار ترجیح دادم و سریع اتاق را ترک کردم و به اتاق پذیرایی پناه آوردم و پشت مبل های سلطنتی سنگر گرفتم و با خنده به مانا نگاه می کردم که مانا با صورتی که از خشم قرمز شده بود و هم چنان به طرفم می امد و من هم متقابلا ازش دوری می کردم،
-ستایش اگه دستم بهت برسه!
با خنده که به هیچ وجه از صورتم پاک نمی شد و هم چنان ازش فرار می کردم گفتم:
-مانا به خدا کلی وقته دارم صدات می کنم ولی اصلا بیدار نمی شدی!
ایستاد و من هم متقابلا ایستادم.با لحنی که انگار می دونست راست می گویم و حق را به من می داد گفت:
-یعنی اگه بیدار نمی شدم باید روم آب می ریختی؟
-خب مانا خداییش خیلی خوابت سنگینه ،کلی داشتم تکونت می دادم به خدا خم به ابرو نمی اوردی خوووو!
مانا که می دونست راست می گویم و حرفم را قبول داشت خسته از کش و مکش روی مبل تک نفره ای نشست و به من نگاه کرد.هم چنان لبخند بر لبم مانده بود…مانا هم چنان که با اخم به من زل زده بود و حرف نمی زد منم خندان نگاهش می کردم که یک دفعه لبخند شیطانی بر لبش نقش بست وبا همان لبخند گفت:
-باشه قبوله فقط شرط داره؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم :
-چه شرطی ؟
-بشین
روی مبل سه نفره ی سلطنتی نشستم که گفت:
-دو تا شرط داره…اول اینکه باید واسم لباس بخری!دوم اینکه باید شب بریم خونه ی ساناز
-قبوله!چرا خونه ی ساناز مگه چه خبره؟
-می خوایم بریم اون جا چون واسش فردا خواستگار میاد و مامان و باباش نیستن،دیروز رفتن قم دیدن مامان بزرگه ساناز برش دارن بیارنش واسه خواستگاری،باید بریم خونشون کمک کنیم و خونه رو تمیز کنیم!
-آهان
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و در همان حال گفتم:
-بلند شو دیگه!می خوایم بریم خرید بعدشم بریم خونه ی ساناز ولی ممکنه من تو رو برسونم خونه ساناز بعدشم برم خونه خاله ام دنباله مامان خانوم بعدشم بیام اونجا…
مانا هم بلند شد و دنبالم به اتاق اومد و گفت:
-من بهت اعتماد ندارم می ترسم نیای ، باهات هرجا بری سایه به سایه دنبالتم!
کمد لباسم را باز کردم و تونیک آبی فیروزه که آستین بلند بود و تقریبا ساده بود ولی تن خور عالییی داشت را به همراه شلوار مشکی برداشتم و به مانا گفتم:
-مانا تو میری بیرون یا من برم؟
مانا بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
-واسه چی؟
-لباس عوض کردن دیگه!پ ن پ گفتم بری بیرون چشم بذاری من قایم بشم!
-ستایش هر دومون دختریم به خدا!
-بر هر حال!
از اتاق خارج شدم و به اتاق مامان و بابام رفتم،لباس هایم را عوض کردم و بعد از پوشیدن تونیک و شلوار به اتاق بازگشتم
شال ساده ی آبی فیروزه ایم را از کشو برداشتم و مدل دار بستم ، مانا هم اماده بود و مشغول شال بستن بود.یکم رژلب و مداد چشم زدم و چادر لبنانی ام را سرم کردم و مانا که دیگر حاضر شده بود و آماده ی رفتن بود… به سمت ماشینم در پارکینگ رفتیم و به سمت مرکز خرید حرکت کردیم … دو تا بلوز خیلی شیک ، شلوار لوله تفنگی مشکی ،دو تا شال بسیاز زیبا از خریدهایم بود.مجبور شده بودم واسه مانا هم خرید کنم ، مانا مراعاتم را کرد و به خرید یه بلوز شیک بسنده کرد.
بعد از خرید لباس به مامان زنگ زدم و مامان گفت شب خانه ی خاله می ماند و با بابا قراره شام خانه ی خاله باشند و اگر کارمان در خانه ی ساناز تمام شد به خانه ی خاله بروم وگرنه شب یکراست بعد از این که کارهای ساناز تمام شد به خانه ی خودمان می روم.
در ماشین به سمت خانه ی ساناز در حال حرکت بودیم که مانا به سمتم برگشت و گفت:
-ستایش؟
نیم نگاهی به مانا کردم و گفتم:
-جانم؟
-از سمنتا چه خبر؟کم پیدا شده،خبری ازش نیست!
-امتحان تافل زبان داره بکوب داره می خونه …یه روز در میان زنگ می زنه خونمون و فقط ۲ دقیقه بیشتر مکالمه مون طول نمی کشه!
مانا نگاهش را ازم گرفت و گفت:
-خب،ایشااله موفق باشه هر جا که هست!
-ممنون مانا!
بعد از چند دقیقه که هیچ کدام حرفی نزدیم وتنها صدایی که شنیده می شد اهنگ مرتضی پاشایی بود:
بهت پیله کردم نمی مونی پیشم
نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم
از عشق زیادی تورو خسته کردم
تو دورم زدی خواستی دورت نگردم
بازم شوری اشک و لبهای سردم
من این بازی و صد دفعه دوره کردم
نه راهی نداره گمونم قراره،یکی دیگه دستامو تنها بذاره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شاید باید اینجوری می شد اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شیفت خون آشام(کتاب اول)

$
0
0

عنوان رمان: شیفت خون آشام(کتاب اول)
نویسنده: تیم اورورک
مترجم: صبا ایمانی (saba\72)

تعداد صفحات پی دی اف:۱۴۵
ژانر: فانتزی- ترسناک- عاشقانه
منبع:سایت نودهشتیا

 

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این کتاب توی بیش از ۵۰ کشور منتشر شده و بیش از ۴۰۰۰ نفر به این کتاب رتبه ۵ ستاره دادن. سبک کتاب همونطور که از اسم پیداس خون آشامیه. طرفدارهای مجموعه کتابهای گرگ و میش مطمئنا از این کتاب خوششون میاد. پس اگه اون کتاب رو دوست دارین توصیه میکنم این کتاب رو هم از دست ندین.
کتاب کلا سه مجموعه اس، مجموعه کیرا هادسون اول، مجموعه کیرا هادسون دوم، و مجموعه کیرا هادسون سوم. این کتاب، کتاب اول از مجموعه ی اوله که شامل ۶ کتابه. مجموعه دوم ۱۰ کتابه و مجموعه سوم هم که هنوز تموم نشده. به محض تموم شدنش جلدای بعدی رو هم ترجمه میکنم. امیدوارم از خوندن این کتاب لذت ببرین.
کیرا هادسون(Kiera Hudson) پلیس تازه کار ۲۰ ساله ای است که بعد از تمام شدن دوره ی آموزشی اش به شهر متروک و دورافتاده ای به نام رگد کوو (Ragged Cove) فرستاده میشود، شهری که زندگی اش را برای همیشه عوض میکند. او در طی تحقیقاتش درمورد قتل های مخوف زنجیره ای، نبش قبرها، و مفقود شدن مردم پی میبرد که زندگی خودش هم درخطر است. کیرا باید حقیقت را از زیر خاک بیرون کشیده و بفهمد چه کسی-یا چه چیزی- پشت این مرگ های وحشتناک است.

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
اسم من کیرا هادسون است، بیست سالمه و هجده ماهه که افسر پلیس اداره ی هونشایر در جنوب غربی انگلستان هستم. به محض تمام شدن دوره ی آموزشی ام به شهر ساحلی رگد کوو (Ragged Cove) فرستاده شدم. شایعاتی درمورد سخت بودن شرایط آنجا شنیده بودم. البته فرستاده شدنم اجباری از طرف رئیسم نبود بلکه بخاطر پیشنهاد وسوسه برانگیزی بود که به من دادند و من نتوانستم آن را رد کنم. مزایای رفتنم به رگد کوو، جایی برای اقامت بصورت رایگان، کاری شبانه و به دور از مردم، و کمک هزینه ای به مبلغ پنج هزار پوند بود که سالانه بطور یکجا پرداخت میشد.
وقتی به همکارهایم گفتم که شغل را قبول کردم بعضی از آنها عصبی خندیدند و گفتند فشار کار درآنجا به قدری بالاست که یک سال هم دوام نمیاورم و نمیتوانم آن پول را بگیرم. شرایط کاری ام به این صورت بود: شیفت شب بودم و هرشب از ساعت هفت غروب تا هفت صبح فردا باید سرکار می بودم. حالا که به عقب نگاه میکنم میفهمم چرا دوستانم بعد از شنیدن قبول کار ابروهایشان را بالا انداختند و با تعجب به من نگاه کردند، ولی در آن زمان نمیخواستم که کار را از دست بدهم. فکر میکردم که اگر این کار را کنم رئیسم را عصبانی میکنم و از طرفی هم نمیتوانستم درمقابل وسوسه ی ارتقا درجه به بازرسی قرار بگیرم. بقیه ی تازه استخدامی ها هم میدانستند که رگد کوو شهری پرت و دورافتاده است و مایل ها با نزدیکترین ایستگاه راه آهن یا بزرگراه فاصله دارد، آنها هم مثل من جوان بودند ولی بنظر میرسید بیشتر از اینکه نگران آینده ی شغلی اشان باشند نگران روابط اجتماعی خود بودند.
یک چمدان برداشتم، بیشتر لباسهایم را به اضافه ی یونیفرم جدید و شیکم را داخلش گذاشتم، لب تاپ قدیمی و کهنه ام را برداشتم، از اتاق اجاره ایم خارج شدم و به سمت شهر متروکه رگد کوو رفتم. به وضوح آن روز را به یاد دارم، جاده ای که به آن شهر میرسید خیلی خلوت و متروک بود. چند مایل که از شهر خارج شدم آسمان پوشیده از ابر شد و شروع به بارش کرد. روز تقریبا به تاریکی شب شده بود. قطرات باران به شدت به شیشه ی جلوی ماشینم برخورد میکرد، شدت بارش به قدری زیاد بود که برف پاک کن هم حریفشان نمیشد. چراغ جلوی ماشینم جاده را روشن کرده بود ولی باز هم با احتیاط می راندم. چند بار مجبور شدم ماشینم را کنار جاده پارک کنم و نقشه ای که گروهبان فیلیپس در مدرسه ی نظامی بهم داده بود را چک کنم.
میدانستم که شهر کوچک و کم جمعیتی است ولی بنظر میرسید که شهر از دنیای بیرون جدا مانده و واقعا متروکه است. اینطور که معلوم بود رگد کوو نمیخواست خودش را به من نشان دهد. سرم را تکان دادم و دست از ترساندن خودم برداشتم. ماشین را روشن کردم و دوباره در جاده ی بارانی شروع به حرکت کردم.
برای عوض شدن روحیه ام رادیو را روشن کردم، شبکه ها را عوض میکردم و امیدوار بودم بتوانم چیزی پیدا کنم. روی شبکه ای که آهنگ on The Floor جنیفر لوپز را پخش میکرد مکث کردم. هرچه جلوتر میرفتم و به خلیج نزدیکتر میشدم جاده باریکتر میشد. با پشت دستم بخار شیشه را پاک کردم و به دریای سیاه نگاه کردم که با عصبانیت خودش را به صخره ها میکوبید. هنگامی که به شهر نزدیک شدم رادیو شروع به خش خش کرد تا اینکه بطور کامل سیگنال رفت. بقیه ی سفرم را در سکوت گذراندم.
قبل از ساعت پنج به شهر رسیدم ولی آسمان به حدی تاریک بود که به نظر چند ساعت دیرتر میرسید. در خیابان می راندم و به ساختمان های قدیمی و کهنه ای که دوطرف خیابان قرار داشت نگاه میکردم. به ردیف مغازه هایی که در این ساعت روز بسته بودند نگاه کردم، خیابان متروکه و خلوت بود، برایم عجیب بود که چطور ساکنین این شهر امرار معاش میکنند. گروهبان فیلیپس به من گفته بود اتاقی که برایم اجاره کرده است در مسافرخانه ای به اسم هلال ماه است ولی هرچه میگشتم نمیتوانستم پیدایش کنم. بارها و بارها آن خیابان را بالا و پایین رفتم، باد و باران به ماشین کوچکم کوبیده میشد، چند لحظه بعد مقابلم وسط جاده سایه ی تیره ای رادیدم که تلوتلوخوران حرکت میکرد. سرعت ماشینم را کم کردم و آن را نگه داشتم. موتور ماشین خرخری کرد و قطرات باران روی کاپوت قرمز رنگ ماشینم پاشیده شد. پنجره را کمی پایین کشیدم و آن سایه را صدا زدم. کلاه تیره ای به سر داشت
فریاد زدم:« معذرت میخوام.» نفسم باعث به وجود آمدن ابرهای کوچکی درهوا شد. آن شخص گوژپشت پشت به من سر جایش ایستاد. دوباره گفتم:«سلام؟»
خیلی آرام به سمتم برگشت، لبه ی کت بلند دنباله دارش داخل گل و لای چاله های کف پیاده رو فرو رفته بود. از زیر کلاهش دو چشم براق به من خیره شد. وقتی صورت چروکیده اش را از زیر سایه ی کلاهش دیدم از شدت تعجب نفسم بند آمد، با وجود آنهمه چین و چروک روی صورتش حدس زدن سنش کار سختی بود. پوستش سفید بود و چروک های زیر چشمهایش شل و وارفته بودند. گوشه ی لب های باریک کم رنگش با حالت یک دهن کجی دردناک، جمع شده بودند. اما با وجود صورت پیر و فرسوده اش چشمهایش نافذ و زیرک بودند و زیر کلاهش مثل الماسی آبی رنگ میدرخشیدند. بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود.
مقداری پنجره را بستم و فقط به اندازه شکاف باریکی باز گذاشتم تا بتوانم با او حرف بزنم:« من دنبال مسافرخونه ی هلال ماه میگردم.»
همانطور که به من خیره بود یکی از انگشتانش را بالا آورد و مقابل لبهای ترک خورده اش گذاشت:« شیشش.» و بعد سرش را پایین انداخت، برگشت و در حالی که قطرات باران از لبه ی کلاهش سرازیر شده بودند تلوتلو خوران به مسیرش ادامه داد.
پنجره را بستم، در محیط امن ماشینم نشستم و ناپدید شدن غریبه را در تاریکی پیش رویش تماشا کردم. به محض اینکه از رفتنش مطمئن شدم ماشین را روشن کردم و راه افتادم. به آخر خیابان رسیدم، سرعتم را کم کردم و به چپ و راست نگاه کردم. نمیتوانستم ببینمش، به نظر میرسید ناپدید شده باشد. سمت راست، خیابان سنگ فرش باریکی بود، داخلش شدم، خانه ها و مغازه ها بدون هیچ فاصله ای چسبیده به هم قرار داشتند.
همان لحظه، دوباره آن مرد کلاه پوش را دیدم که در تاریکی کنار در یک مغازه ایستاده بود و به من خیره شده شده بود. پوستم از شدت ترس دون دون شده بود به مقابلم نگاه گردم و سرعتم را بیشتر کردم.
ساعت هنوز شش نشده بود که متوجه خیابان کوچکی شدم که قبلا ندیده بودمش. داخلش شدم، ماشینم روی جاده ی سنگ فرش میلرزید. درخشش چراغ آبی رنگی که مقابل ساختمان سفید رنگی نصب شده بود را دیدم. با دیدن ساختمان تمام اضطراب و نگرانی ام ناپدید شد. بالاخره اداره پلیسی که به آن منتقل شده بودم را پیدا کردم. آنها میتوانستند مسیر مسافرخانه را به من نشان بدهند و از طرفی هم میتوانستم قبل از شروع اولین شیفتم با همکارهایم آشنا شوم.
ماشینم را گوشه ای پارک کردم، ژاکتم را محکم دور خودم پیچیدم و به سمت در چوبی و قدیمی که زیر چراغ آبی رنگ بود دویدم. در را هل دادم و از باد زوزه کشان و باران شدید بیرون به داخل اداره پناه بردم.
قیافه ام دیدنی شده بود. موهای مشکی ام درهم گره خورده و به گونه ها و پیشانی ام چسبیده بود، صورتم هم از شدت سرما رنگش پریده بود.
کسی پرسید:« میتونم کمکتون کنم؟»
سرم را بالا گرفتم مقابلم پیشخوان کوچکی بود. پشتش افسر پلیسی نشسته بود. قد کوتاه، موهایی خاکستری، و صورتی اصلاح کرده داشت. حدوداً چهل ساله به نظر میرسید. یونیفرم پوشیده بود و پیپی قدیمی به لب داشت که از آن دودهای آبی رنگ به هوا برمی خاست.
دوباره پرسید:« میتونم کمکتون کنم؟»
موهایم را مرتب کردم و آن ها را از صورتم کنار زدم، با لبخند گفتم:« من کیرا هستم.» جوری به من نگاه کرد که انگار نمیفهمید چی میگم. دست لرزانم را به سمتش دراز کردم، قدمی جلو رفتم و مقابل پیشخوان ایستادم و گفتم:« من کیرا هادسونم. کارمند جدید.»
دوباره جوری نگاه کرد انگار به زبان خارجی حرف میزنم. دستم را پایین آوردم و اضافه کردم:« مرکز فرماندهی منو فرستاده. از این به بعد اینجا کار میکنم.»
ناگهان حالت صورتش جوری شد که انگار تازه متوجه حرفهایم شده، از جایش بلند شد و به سمتم آمد.وقتی بلند شد متوجه شدم به طور کامل یونیفرم نپوشیده، شلوار جین و دمپایی رو فرشی پوشیده بود. وقتی راه می رفت کمی به سمت راست متمایل می شد و لنگ میزد.
-هادسون.
پرونده های روی پیشخوان را جابه جا کرد و گفت:« هادسون. کیرا. آره درسته.» پرونده ام را از زیر کوهی پرونده ی دیگر بیرون کشید و بعد به من نگاه کرد و گفت:« میدونی، وقتی کارمند جدید از دخترهات هم جوون تر به نظر میرسه احساس پیری میکنی.»
به درجه های نظامی روی شانه اش نگاه کردم و گفتم:« شما مسئول اینجائین؟»
پرونده هام را کنار گذاشت لبخندی زد و گفت:« یه جورایی، اما نه واقعا. من گروهبان مورفی ام… دوستام مورفی صدام میکنن.» دستش را دراز کرد و دستم را گرفت، جوری دستم را تکان داد که حس کردم هرلحظه بازویم ازجا درمی آید.
_ سر بازرس رئیس ماست، اما زیاد نمی بینیمش. چند وقت یه بار به اینجا سر میزنه و ماهم به همین خاطر ازش خوشمون میاد. هیچکس دلش نمیخواد رئیسش دورو برش بپلکه.
چشمکی به من زد و دوباره به پیپش پک زد. متوجه شدم سنجاق کرواتی به شکل صلیب به کرواتش وصل کرده. این یک مقدار عجیب بود چون توی مدرسه ی نظامی به ما گفته بودند فقط میتوانیم نشان افتخارمان را به یونیفرممان آویزان کنیم نه چیز دیگه ای، به خصوص هرچیزی که جنبه ی مذهبی یا اهانت به دیگران را داشته باشد.
گروهبان مورفی رد نگاهم را گرفت، با انگشتش به صلیب اشاره کرد و گفت:« میدونم داری به چی فکر میکنی. توی مدرسه ی نظامی کلتون رو با یه عالمه باید و نباید پر کردن.»
_ نه.
سرم را تکان دادم، نمیخواستم توی اولین ملاقات گروهبانم را ناراحت کنم.
از پشت پیشخوان به سمتم خم شد، با زمزمه ای آهسته گفت:« خب، بذار یه چیزی بهت بگم خانم جوان، این چیزای کوچک بیشتر از اسپری فلفل، باتون و تیزر ازت محافظت میکنن. اینا توی رگد کوو معنای احمقانه ای ندارن.»
یک نفر از پشت سرم گفت:« به اون احمق پیر توجه نکن.» به عقب چرخیدم پلیس دیگری داخل اداره شد. قطرات باران از بارانی و لبه ی کلاهش روی زمین میریختند. کلاهش را از سرش برداشت و تکان داد. برخلاف گروهبان مورفی جوان بود، به نظر نمیرسید بیشتر از ۲۲ سال داشته باشد. قدی کوتاه، موهای مجعد مشکی، چشمانی قهوه ای و صورتی زیبا داشت.
به عقب برگشتم و گفتم:« ببخشید؟»
چانه ای تیز و چهارگوش داشت، روی چانه اش چاله ای بود، انگار با میخ سوراخش کرده بودند. با اینکه صورتش را کاملا اصلاح کرده بود اما به خاطر ته ریش زیر پوستش، هاله ای تیره روی نیمه ی پایینی صورتش دیده میشد.
لبخندی زد و از پشت شانه ام به گروهبان مورفی نگاه کرد و گفت:« گفتم به اون احمق پیر توجه نکن.» مورفی گفت:« خیلی بهم احترام میذاری!» عصبانی به نظر نمیرسید، مثل اینکه با هم شوخی میکردند.
بارانی مشکی اش را در آورد و آن را روی پیشخوان انداخت. به سمتم چرخید و گفت:« من لوک بیشاپ ام.» لبخندی زد و ادامه داد:« کسی که همه ی کارای اینجا روی دوششه.»
گروهبان مورفی با تمسخر گفت:« حتی معنی حرفایی که میزنی رو هم نمیدونی.» سرجایش نشست و پاهایش را روی میز انداخت و پکی به پیپش زد.
لوک گفت:« پس، تو باید بازرس جدید باشی؟» با او دست دادم و گفتم:« کیرا.»
_ از آشنایی باهات خوشبختم.
نگاه خیره اش را مدتی طولانی از رویم برنداشت، آنقدر طولانی که احساس معذب بودن میکردم. به اطراف نگاه کردم و متوجه تابلویی بالای پیشخوان شدم که رویش نوشته بود: سیگار کشیدن در هر کجای این ساختمان برخلاف قوانین است.
به گروهبان مورفی نگاه کردم، در حالی که پیپش از دهانش آویزان بود چشمکی زد و جند تا از کاغذهایی که روی میزش بودند را برداشت.
از رفتار غیر حرفه ای گروهبان مورفی به شدت تعجب کردم. رفتارش کاملا با شیوه رفتار نظامی که در مدرسه ی نظامی به ما آموزش دادند مغایرت داشت و این عجیب بود. لوک وسط فکرم پرید و گفت:« فکر کنم فردا شب اولین شیفتت رو شروع میکنی، درسته؟ یه شب زودتر اومدی.» لبخندی زد، لبخندی که تمام صورتش را روشن کرد.
_ نمیتونم محل سکونتم رو پیدا کنم.
_ قراره کجا بمونی؟
_ مسافرخونه هلال ماه.
نگاهی بین لوک و گروهبان مورفی رد و بدل شد.
_ مشکلی وجود داره؟
لوک سرش را تکان داد و گفت:« نه مشکلی نیست من بهت نشون میدم کجاس.»
دوباره بارانی اش را پوشید و کلاهش را برداشت. به دنبالش از اداره خارج شدم. همانطور که در را پشت سرم می بستم، سر گروهبان مورفی را دیدم که از آن طرف پیشخوان به سمتم چرخانده بود:« به شهر خواب آلود رگد کوو خوش اومدی کیرا هادسون. فردا شب ساعت هفت برای شروع اولین شیفت خون آشامی ات میبینمت.»
متوجه منظورش نشدم در را بستم و دوباره قدم به داخل باران گذاشتم.
لوک به ماشین کوچک قراضه و قدیمی ام نگاه کرد و گفت:« این مال توئه؟»
_ آره چطور؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شیفت خون آشام(کتاب اول) اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شیرین تر از زهر

$
0
0

عنوان رمان:شیرین تر از زهر

نویسنده:سارا محمدی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان یه دختر به اسم نگین که با دو برادرش زندگی میکنه و این باعث شده که یه خوی پسرانه تو وجودش ایجاد بشه حالا نگین با صمیمی تیرین دوستاش یعنی کیمیا و ایناز طبق عادتشون رفته بودن کوه که یه پسر رو که دستش رو مار گزید بوده پیدا میکنن به زحمت نجاتش میدن و این میشه شروع داستان…

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
نمیدونم چرا ولی خیلی نگرانم…..
الان سوار ماشین اقای فرهمندم یه نگاه به ساعتم کردم اووووپس ساعت ۱۱ شب نمیدونم الان باید جواب خانوادم رو چی بدم البته خانواده که نه دو تا داداشم اخه تا حالا تا این ساعت بدون خبر دادن بهشون بیرون نبودم…
من نگین کامیاب همراه مانی که ۲۴ سالشه و نیما که برادر دو قلوی منه و۱۹ سالشه زندگی میکنم مامانم یعنی میترا خانوم و پدرم کاوه ۸ ساله که از هم جدا شدن و به غیر از ماهیانه های زیادی که به حسابمون میریزن دیگه کاری با هم نداریم…..
بالاخره رسیدیم جلوی خونه پیاده شدم و بدون توجه به اقای فرهمند رفتم سمت خونه و دینگ دانگ…دینک دانگ…
سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم نیما و مانی از در اومدن بیرون و با عجله منو در اغوش گرفتن وای اصلا انتظار همچین چیزی رو ازشون نداشتم…
بعدشم زود شروع کردن به پرسیدن سوالای مختلف منم که از فرط خستگی هیچ کدومشون رو نمیشنیدم….
یه دفعه چشمشون به ارین همون اقای فرهمند افتاد چند ثانیه ای ساکت شدند و بعد مانی پرسید ابجی کوچولو اقا کی باشن؟؟؟
منم یه نگاه به ارین کردم و هیچی نگفتم و رفتم داخل مانی رفت سمت ارین و نیما افتاد دنبال من…
دستمو کشید و با عصبانیت پرسید:
نیما:تا حالا با این پسره کجا بودی…؟؟
-به تو چه؟؟!
رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم چون میدونستم ول کن نیست…
نیما افتاد بود به جون در اتاقمو صدای نگین نگین کردنش گوشامو پر کرده بود…..
لباسامو عوض کردم و یه دفتر خوشگل برداشتم میخواستم خاطره های امروزم رو بنویسم ولی چشمام دیگه نمیتونست باز بمونه….
رفتم دراز کشیدم ۱٫۲٫۳ خوابم برد.
با صدای نیما بیدار شدم بالا سرم ایستاده بود لبخند میزد….
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟در قفل بود
نیما:خانم خوشگله ما رو دست کم گرفتی؟؟
-برو بابا ساعت چنده؟؟
نیما:ساعت؟ساعت چیزه عصبانی نشیا….۱۱
جیغ کشیدم که مانی پرید تو اتاق و گفت: چتون شد باز؟؟؟
-نیم ساعت از کلاسم رفته شمام بیدارم نکردین…
مانی:نگین ساعت ۸ تو که نیما رو میشناسی واسه چی حرفاش رو باور میکنی؟؟؟!
-نیما شهیدت میکنم….
حالا من بدو نیما بدو مانی هم وایساده بود هر هر میخندید…
بعد از اینکه دق دلمو در اوردم رفتم صبحانه خوردم و رفتم سراغ دفترم که خاطره هام رو بنویسم…
دیروز جمعه بود قرار بود بریم کوه…
نشسته بودم روی تخته سنگ و با خودم حرف میزدم: نگاه ترو خدا بازم دیر کردن یه بار تو عمرشون مثل ادم رفتار نکردن…
گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به کیما
- پ کجایی ؟؟
کیمی:داداش الان میام
-دِ اخه بگو کجایی…
یه دست نشست رو شونم برگشتم که کیمی و ایناز رو دیدم
کیمی:اینجام….
پاشدم با هم دست دادیم و راهی شدیم
بعد از ربع ساعت…
ایناز:وای بچه ها من دارم میمیرم…..
-د بیا بچه اخه ما اصلا راه رفتیم؟؟؟؟
ایناز:نگین من صبحونه نخوردما…
کیمی:مگه ما خوردیم؟؟
-باشه بشینید بخوریم باز راه بیفتیم….
بعد از۱ ساعت دوباره به اصرار ایناز نشستیم و اب میوه خوردیم…
یه دفعه یادم افتاد که میخواستم چاقو جدیم رو به بچه ها نشون بدم درش اوردم دادم دست کیمیا…
کیمیا:وای خیلی خوشگله…!!
ایناز:نگین این چیه دیگه؟؟؟ بابا تو دختری ها نگاش کن ترو خدا لباساشو موهاشو ….
یه لبخند زدم و شونه ئهامو انداختم بالا….
یکم دیگه رفتیم بالا
وقتی داشتیم برمیگشتیم یه صدای ناله شنیدم….
اول فکر کردم توهمه واسه همین هیچی نگفتم.دوباره شنیدم…
-کیمی صدایی نشنیدی؟؟
کیمی:چرا ولی نفهمیدم چیه…
-ساکت ساکت…
ک…کمک..
-شنیدی میگه کمک؟؟
ایناز:بچه ها صداش از اون ور میاد راه افتادیم دنبال ایناز رسیدیم زیر یه صخره و صدا قطع شد….
-اینجا که چیزی نیست….
کیمی:نمیدونم
همین که خواستیم برگردیم از بالای صخره یه ادم افتاد جلوی پامون و ما سه تا جیغ جیغ کنان هم دیگرو بغل کردیم….
ازشون جدا شدم و رفتم طرف همون ادمه برش گردوندم دیدم یه پسر که بهش میخورد ۲۰ سالش باشه…
کیمی:نگین دستش…
به دستش نگاه کردم بله مار زده بودش…..
-حالا چی کار کنیم؟؟
کیمی:وای داره میمیره صورتش کبود شده!!
یکم هل کرده بودم ولی زود بند کتونیم رو در اوردم بستم بالای مچ دستش وچاقوم رو برداشتم و چند تا خط انداختم و تا جایی که میشد خون سمیش رو مک زدم و ریختم بیرون….
-کیمی چند تا یخ بده بیاد…
یخ ها رو از فلاسک اب در اورد و منم گذاشتم روی دستش….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شیرین تر از زهر اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان شوکا عروس جنگل

$
0
0

عنوان رمان:شوکا عروس جنگل

نویسنده:مهدیه mhk

تعداد صفحات پی دی اف:۱۴۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:باتوجه به اسم رمان در مورد یه دختره..یه دختر به نام شوکا…شوکا تو روستا زندگی میکنه….روستای قصه ما ارباب جوانی داره که زن داره اونم نه یکی بلکه دو تا…اما به خاطر یه اتفاق زندگی شوکا با این ارباب گره میخوره …..

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
نه من نمی خوام …دوستش ندارم …تو رو خدا بابا …
بابا با قیافه برزخیش کنارم ایستاده بود با شنیدن التماس هام بدون توجه به چشمای اشکیم غرید :
دختره نفهم چرا داری با سرنوشت خودت وما بازی می کنی …واقعا احمقی نمی دونی اگه باهاش ازدواج کنی وبراش یه وارث بیاری میشی سوگلی ارباب …میشی مادر ارباب اینده
اخه من به تو چی بگم …
روی زانوهام افتاده بودم و خون گریه می کردم نگاهم به چشمای اشکی مامان افتاد …تمام التماس هام رو توی چشمام ریختم و بهش زل زدم اما مامان مثل همیشه که نمی تونست مقابل بابا بایسته سرش رو پایین انداخت …
چقدر من بدبخت بودم کاش زانیار اینجا بود اگه بود کسی نمی تونست بهم زور بگه منو به کاری وادار کنه …اخ زانیار کجایی؟؟؟
با صدای بابا بهش خیره شدم با تمام سنگ دلیش گفت :
فردا میرم و اسمت رو به باجی میدم البته دعا کن شانس بیاری و انتخاب بشی
تو دلم گفتم الهی شانس نیارم …بابا بعد از تموم شدن حرفاش از خونه بیرون رفت…
دلم بازم گریه میخواست هنوز صورتم از سیلی بابا سرخ بود و درد میکرد …مامان وقتی از رفتن بابا مطمئن شد به طرفم اومد منو به اغوشش کشید …
هر دو تو بغل هم زار زدیم همینطور که تو اغوش گرم و امن مامان بودم شروع کردم به شکایت
مامان من نمی خوام …من نمی تونم زن ارباب بشم …تو رو خدا بابا رو منصرف کن …مامان من دوست ندارم زن سوم ارباب بشم …
مامان موهای بلندم رو نوازش کرد وگفت:
دخترم ،شوکای من کاری از دست من بر نمیاد ….خودت که شاهد بودی دیشب چقدر با بابات حرف زدم اما قبول نکرد میگه این بهترین کاره …دختر گلم دلم برات میسوزه مادر توام مثل من سیاه بختی …
اره مامان راست میگه اونم به زور به عقد بابا در اوردن اونم تنها وقتی ۱۱ ساله بوده …بیچاره مامان از زندگیش خیر ندید فقط کتک خورد و تحقیر شد …
همش سرکوفت شنید که دیگه بعد از من بچه اش نمیشه …
آهی کشیدم …چقدر روزگار با ادم سر ناسازگاری داره …
***
مشغول شستن ظرف ها بودم که بابا از راه رسید …مامان که از درد زانوهاش دراز کشیده بود با دیدن بابا از جاش بلند شد و گفت :
چی شد اکبر …
بابا روی کناره گوشه اتاق نشست و گفت:
هیچی فعلا اسم شوکا رو هم به باجی دادم اما باجی گفت زیاد امیدوار نباشیم تمام اهل روستا اسم دختراشون رو نوشتن
بدون توجه به حرفاشون به سمت تنها اتاق کاه گلیمون رفتم روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم …
دلم خیلی پر بود نمیدونم تو این اوضاع زانیار چرا بر نمیگشت …اگه اون بود مثل همیشه کمکم می کرد
تو گلوم قد یه سنگ بغض بود تو تنهای خودم برای سرنوشتم گریه کردم ..
به یاد زانیار افتادم درسته برادر واقعیم نبود اما مثل داداش واقعیم دوستش داشتم …زانیار پسر عمو احمد بود عمو احمد که زنش آذری بود تو تبریز زندگی میکردن
اما بعد از اینکه از هم جدا میشن و زن عمو میره ازدواج میکنه عمو احمد که عاشق زنش بوده دیگه طاقت نمیاره و خودش رو میکشه …
از همون موقع زانیار پیش ما اومد و با ما زندگی کرد وقتی با من بود کسی جرات نمی کرد نگاه چپ بهم بندازه ..با اینکه فقط ۲ سال از من بزرگتر بود اما خودش رو مسئول من میدونست
الان چند ماهی میشد سربازی رفته بود ..زانیار ۱۹ ساله بود ومن ۱۷ سال داشتم قیافه ام از نظر خودم معمولیه اما زانیار همیشه خیلی بهم روحیه میده …
موهای بلند مشکی دارم و چشمام هم درشته و مشکیه …
با اینکه درسم نسبتا خوب بود اما بعد از اینکه پارسال مدرسه ها تموم شد بابا باهام اتمام حجت کرد که درس بی درس
دختری که قراره بره خونه شوهر بشوره و بسابه دیگه نیاز نیست این همه درس بخونه تا الانم که خوندی از سرت زیاد بوده
زانیار کمی با بابا در این مورد بحث کرد که نتیجه نداشت منم که کاری ازم بر نمیومد با مامان شروع کردم خیاطی کردن و گاهیم با باباشون سر زمین میرفتم …
البته زمین مال ما نبود ملک ارباب بود و ما همه کارگراش بودیم …
۷-۸ سالی میشد ارباب بزرگ مرده بود و از همون موقع پسرش امور رو اداره میکرد
تا حالا ندیده بودمش ما گاهی بعضی از مردم ازش بد میگفتن البته مثل سگ هم ازش میترسیدن …
روزها رو پشت سر هم طی میکردم تا اینکه از دو ماه پیش همه چیز بهم ریخت
دو ماهی بود تو روستا این خبر پیچیده بود که مادر ارباب اشرف خاتون برای پسرش دنبال یه دختر سالم میگرده
تنها چیزی که از ارباب شنیده بودم این بود که دو تا زن داشت اما صاحب بچه نمیشد و مادر ارباب خاتون برای اینکه یه وارث برای پسرش وجود داشته باشه اعلام کرده بود که دخترای روستا اسماشون رو به باجی(خدمتکار مخصوص خونه اربابی )بدن تا از بینشون یکی انتخاب بشه …
بابا هم که این خبر رو شنیده بود با خوشحالی پاش رو تو یه کفش کرده بود که الا و بلا اسم منم باید بده تا اینجوری با ارباب ازدواج کنم و بعد بشم مادر ارباب اینده
دیگه اینجوری لازم نبود تو سرما و گرما سر زمین جون بکنیم …هر چی منم میگفتم راضی نیستم به حرفم گوش نمیداد …
تو تموم این لحظه ها تنها دعای من این بود که اسمم در نیاد …منو انتخاب نکنن …
اصلا دوست نداشتم زن ارباب بشم …برعکس بقیه دخترا که ارزوشون این بود که برن خونه ارباب و تو رفاه باشن من دوست داشتم عاشق بشم
عاشق کشی که منو از جونشم بیشتر دوست داشته باشه حتی اگه پولدار نباشه نه اینکه منو فقط برای بچه بخوان …
من منتظر یه شاهزاده سوار بر اسب بودم اما افسوس که روزگار اون جوری که ما میخوایم پیش نمیره ..
یک ماه از این قضیه انتخاب دختر گذشته بود و من هر روز و هر شب با کابوس اینکه انتخاب میشم روزها رو شب میکردم …
تا اینکه یک روز با مامان مشغول درست کردن سبدهای حصیری بودیم تا بعد اونا رو بفروشیم که در خونه باز شد و بابا با قیافه عصبانی از راه رسید …
من و مامان با تعجب به چهره سرخ شده بابا نگاه میکردیم که یک هو بابا با خشم به طرف ما هجوم اورد و تا به خودمون بیایم تمام سبدها رو با لگد پاش به دیوار کوبید ..
جیغ ناخواسته ی کشیدم بابا داد زد خیالتون راحت شد …بیچاره شدیم …
مامان تازه به خودش اومد و گفت چت شده مرد دیونه شدی این کارا چیه ؟
بابا با اخم های درهم غرید اره دیونه شدم هر کس جای من بود قاطی میکرد وقتی دختر محمود زپرتی عرضه اش از دختر من بیشتره میخوای اروم باشم وقتی دختر اون محمود بی عرضه انتخاب میشه میخوای اروم باشم …
با شنیدن این حرف تو دلم قند اب شد اما سعی کردم شایدم رو بروز ندم چون بابا الان مثل یه بمب در حال انفجار بود
***
دو روز از انتخاب شدن شیرین می گذشت …شیرین دختر محمود؛ چوپان روستا بود
دختری با قیافه سبزه و چشمای عسلی ..
بعد از اینکه خبر انتخاب شدن شیرین تو روستا پخش شد خیالم راحت شد
اما بابا از وقتی این خبر رو شنیده بود مدام زیر لب به محمود و دخترش بدوبیراه میگفت
برعکس من که دعاشون میکردم..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شوکا عروس جنگل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شعله دار

$
0
0

عنوان رمان:شعله دار

نویسنده:ROJAN1369

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه: آرسام و سایدادر همسایگی هم زندگی می کنند سایدا دل در گرو عشق آرسام دارد و آرسام درگیر هواپرستی های پنهاسیت بین این دو آدم متضاد تفاوت یک چیز پیداست و تفاهم یک چیز ناپیدا..اما تفاهم هست وناپیداست وشاید تفاوت نیست و پیداست..در این میان وجه اشتراکیست در گذشته ی سایدا و آرسام.. وجه اشتراکی که هردو از ان بی خبرند و یک اتفاق این دو را به سمت گذشته و هویتشان سوق می دهد گذشته ای دفن شده در سال های جنگ.. در خطه ی ایلام ..

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
قدم زنان.. شاید هم کشان کشان ..کوچه های تنگ محله را پشت سر گذاشتم و مقابل دروازه ی حیاط ایستادم ..تحمل خستگی چشمم از سر شب بیداری های این چند روزه و تحمل خستگی پاهایم از سر پیاده روی از ایستگاه تا خانه به کنار ..دیگر طاقت صدایی که از سر ضعف و گرسنگی از معده ام بلند شده بود را نداشتم ..برنامه ی چند ساعت آینده را در
ذهنم چیدم ..اول خوردن یک دل سیر غذا و دوم یک چشم سیر خوابیدن .. کلید انداختم و در را باز کردم ..توی این گرما نصف روز درس خواندن چیزی کمتر از کوه کندن نبود ..به لطف آفتابی که با بیرحمی به تمام پهنای زمین می تابید از سروصورتم عرق می بارید.. کفش هایم را پشت در خانه از پاهایم بیرون کشیدم و با برداشتن چند قدم به جلو پله ها را آرام آرام و یکی یکی بالا رفتم و در همان حال داد زدم: مامان مریمی کجایی ؟
صدای مامان از نزدیک ترین فاصله بود احتمالا از توی آشپزخانه..
_ همین جام عزیزم بیا بالا
رسیدم به بالا و کنار در آشپزخانه منتظر خودم دیدمش.. مقنعه و کیفم را از خودم جدا کردم وبه طرفش راه افتادم
_سلام مامانم خسته نباشی
برخلاف چشمش که به وضوح آثار اشک در آن پیدا بود لبش خندید و گفت سلام دخترم توهم خسته نباشی
خیره در چشمانش با نگرانی پرسیدم: چیزی شده مامان چرا گریه کردی؟
انگار یادش نبود من خستگی را هم از چشمش می خواندم اینکه دیگر اشک بود ..سریع انگشتش را سمت گوشه چشمش برد و نم اشک را از آن نقطه پاک کرد ..
_چیزی نیست مادر داشتم پیاز خرد میکردم
وخیلی زود نگاه از چشمم گرفت و برای تغییر جو گفت: برو لباساتو عوض کن دستاتم بشور وبیا ناهار بخوریم
تعجب میکردم از کار مامان.. با وجود اینکه میدانست جز به جزء حرکاتش را تفسیر میکنم باز هم برای توجیه رفتاری که جلوی چشمم عیان میکرد دلیل و بهانه ای می آورد که قطعا یک کودک راهم قانع نمیکرد من که دیگر جای خود داشتم ..مقابلش ایستادم و صد راهش شدم
_ مامان من بچه نیستم.. دیگه بااین دروغای مصلحتی قانع نمیشم. بگو چرا گریه کردی؟
دستی رو سرم کشید و موهایم را از روی پیشانی کنار زد
_ گفتنش چه فایده وقتی که اذیتت کنه ..وقتی که ناراحتت کنه
_اشکالی نداره اگه قراره شما اذیت بشی ،فدای سرت اگه منم اذیت بشم یاناراحت
اشک به چشمش دوید اما سریع پسش زد و گونه ام را بوسید
_برو لباساتو در بیار بعد ناهار باهم حرف میزنیم
تغییر لباس دادم ..دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه برگشتم ..طوری برای شنیدن حرفهای مامان عجله داشتم که نفهیدم چطور غذا را از گلویم به پایین می فرستادم ..در حال جمع کردن سفره بودیم که مامان بالاخره لب باز کرد و به انتظار عذاب آور من پایان داد
_امروز آقای عزتی اومده بود دم در ..درباره ی اجاره ی خونه با هم حرف زدیم اما به نتیجه نرسیدیم.. باید سر این ماه خونه رو خالی کنیم
طبق گفته ی خودش ناراحت شدم ..با این اوضاع نابه سامان بی پولی مان جایِ اجاره ای بهتر از اینجا پیدا نمیکردیم ..اگر بعد از رفتن از اینجا آواره می شدیم؟؟ اگر جایی برای زندگی پیدا نمیکردیم؟
چشمهای نگرانم را به مامان سپردم وگفتم :چرا به نتیجه نرسیدین؟ مگه چی می خواست؟
_ حرفش یکی بود می گفت یا رهن کامل یا دوبرابر کردن کرایه ..البته حقم داره تا الانشم از روی قراردادی که سه سال پیش باهاش بستیم داریم اجاره ی خونش و میدیم
پس دیگر امیدی هم به راضی کردن عزتی نبود اگر مامان می گفت حق داشت یعنی حق داشت
_ یعنی هیچ راهی نیست؟ باید خونه رو تخلیه کنیم؟
آه کشید
_می گفت اگه قبول کردین که این مقدار کرایه خونه روهم بدین از این به بعد باید به موقع و سرماه باشه نه مثل قبل چهار ماه به چهار ماه
_با این شرایطی که ماداریم برامون هزار تومنم هزار تومنه پس نمی تونیم بیشتر از این کرایه بدیم مگه اینکه رهن و یه کاریش کنیم
_ خودمم به رهن فکر میکردم یه مقدار پول از آقای فتحی طلب دارم ولی کفاف نمیده ببینم می تونم ازش بخوام یه خرده پول دیگه به عنوان پیش پرداخت بهم بده تا بعدن براش کار کنم و تسویه کنم
عملی شدن حرفهایش ممکن بود.. اما حتما به قیمت اضافه کاری و خستگی بی اندازه.. فشار مشکلات زندگی تا همین جاهم مامان را از پا در آورده بود.. تحمل فشار بیش از این دیگراز توانش خارج بود .هرچند که تحمل می کرد،بی منت و با تمام وجود.. نزدیک شد.. گونه ام را نوازش کرد
_تو نگران نباش عزیزم خدا بزرگه و حلّال مشکلات
دستش را از روی گونه ام گرفتم و انگشتانش را به آرامی در مشتم فشردم _مامان کاری از دست من برمیاد ؟می خواین یه کاری پیدا کنم که بعد از دانشگاه…
اجازه ی ادامه دادن به حرفهایم را نداد
_هیس..تو به من قول دادی و قسم خوردی که جز به درست به چیز دیگه ای فکر نکنی پس نه قسمتو بشکن نه قولتو
چاره ای نداشتم حرف روی حرفش نمی آوردم باید میگفتم چشم نمیشکنم
و گفتم..

آرسام:
حرفهای نعیمی مثل یک طوفان تمام تصورات احمقانه ام را به هم ریخت و فهمیدن یک حقیقت تلخ جای ته مانده ی باور و ایمانم به کسی که نزدیک ترین نسبت را با من داشت از دلم گرفت.. شنیدن صحبتهای نعیمی انگار هجوم دردهای عالم به دلم بود چیزی شبیه کوبیدن پتک به سرم ..حقیقت داشت.. تک تک حرفهاش حقیقت داشت وقتیآدمی به سرشناسی و خدا شناسیه نعیمی حرفی میزد خودش سند حرفش بود.. مهرتاییدش بود.. ولی با این وجود هم باور شنیده هاو هضم آن حرفها کار راحتی نبو..نمی خواستم شاید هم نمی توانستم باورش کنم وقتی پای همان نزدیک ترین فرد بانزدیک ترین نسبت در میان بود.. سست و بی اراده در دفتر نعیمی را پشت سرم بستم ودر حالیکه به زحمت مسیر دفتر خودم را از بین مسیر های روبرو تشخیص داده بودم به همان سمت راه افتادم.. یکی از پشت سرم گفت: آقای نیکزاد حالتون خوبه؟!
تلاشی برای تشخیص صاحب صدا نکردم و در جوابش تنها به تکان دادن دستم در هوا اکتفا کردم ..مقابل در دفترم ایستادم و هنوز دستم روی دستگیره نرفته بود که رامسین سد راهم شد
_چه رنگ و رویی پروندی؟ چرا گیج ومنگ داشتی راه میرفتی؟
برای مهار سردردم شقیقه هایم را فشار دادم و با نگاه به چشمهای نگرانش گفتم :حالم خوب نیست دارم میرم خونه
یک لنگه ابرویش موذیانه بالا رفت
_ولی تا قبل از اینکه بری اتاق نعیمی حالت خوب بودا ..من کاملا حواسم جمع بود
_ من اگه خودم و نیست و نابود کنم تو دست از سر موشکافی هات برمیداری؟! حواست و جمع یکی دیگه جز من می کنی؟! جان من اگه این کارارو می کنی من برم خودم و نیست و نابود کنم!!
تند و تلخ حرف زدم..تحمل کرد چون عادت به دلخوری نداشت.. از کنارش رد شدم و پا به دفترم گذاشتم.. پشت سرم آمد و در را پشت سرش بست
_چی کار کنم دیگه برادر هلاکم خم به ابرو میاری نگرانت میشم
لحن مهربانش خلع سلاحم کرد
برادر بزرگتر بود اما بیشتر او بی احترامی می دید تا من.. در واقع رامسین اصلا بی احترامی کردن بلد نبود..
_ برادر من !نگران من نباش !یه نگام به قدو قوارم بکن ..مندیگه اون پسر بچه ی تخس وشیطون که مدام مراقبش بودی نیستم تو حواست نیست
لبخند زنان جلوتر امد و دست به جیب و حق به جانب مقابلم ایستاد ..
_بله دارم می بینم که اونقدر هیکل به هم زدی وقد بلند کردی که مجبورم برای حرف زدن باهات سرم و بالا بگیرم ولی بهم حق بده.. هرچی تو جوون تر میشی من پیر میشم. هرچی تو بیشتر احساس استقلال می کنی من بیشتر احساس مسئولیت می کنم
پوفی کردم و گفتم :آره واقعا! حرفاتم داره بوی نصیحت می گیره.. پخته تر حرف میزنی اگه بدونی من از این مدل حرف زدن چه قدر بدم میاد؟!
چشمم را به میز کارم دوختم و مشغول جمع کردن برگه ها شدم..
فهمید قصد رفتن دارم برای همین جلوتر آمد و پرسید :کجا ؟ساعت کاری که هنوز تموم نشده؟
_حوصله ندارم میرم خونه
_آرسام تو چت شد یهو؟
خیلی سعی کردم مقابلش صبرم را لبریز نکنم اما مگر میشد.. مگر میگذاشت
_میشه دیگه نپرسی چون جوابی به سوالت نمیدم
داشت روی اعصابم با آرامش راه میرفت و خبر نداشت
_ چرا ؟!نکنه اینم یه موضوع خصوصیه و من نباید چیزی بدونم؟!
_ دقیقا خصوصیه و تو نباید چیزی بدونی
از تندیه لحنم معلوم بود که عصبانی شده اما او رامسین بود از کوره در نمیرفت نه من که تا جواب سربالا می شنیدم تامرز انفجار پیش میرفتم ..عمیق نفس کشید و گفت: نعیمی محرم تر از منه؟
لبم را روی هم فشار دادم تا جلوی خنده ام را بگیرم
_تو داری به نعیمی حسادت می کنی؟!
یقه ی پیراهنم را به بازی گرفت و گفت من به کسی حسادت نمی کنم من بیچاره فقط برادرم و افراطی دوست دارم دریغ ازیه سر سوزن درک از طرف برادر کله شق و یه نمه سنگدلم
چه راحت ابراز محبت میکرد.. بی منت.. بی غرور.. کاری که من بلد نبودم.. برگه هارا داخل کیفم جا کردم و گفتم :اون طور که تو فکر میکنی نیست نعیمی قرار بود یه حرفایی رو بگه که منم شنیدم فکر نمی کنمشنیدنش به درد تو بخوره
این زبانم بود که این حرفهارا زد دلم میگفت دروغ گفت..م حرفهای وکیل پدرم بیشتر از من به درد رامسین میخورد.. مسلماً واکنش رامسین با واکنش من زمین تا آسمان فرق داشت..سخت ومحکم مقید اعتقاداتش بود پس ساکت نمی ماند.. محال بود مثل من بی تفاوت باشد..یا مثل خود نعیمی که تعجب میکردم چرا تا این لحظه ساکت نشسته بود اگر قرار بود کسب و کارش حلال باشد بودنش در این شرکت معنی نداشت.. مگر به یک شرط به شرطی که پول حرام در دهانش مزه کرده که چنین تصوری هم درباره ی نعیمی اشتباه بود.. کت آویزانم از پشت صندلی را برداشتم و عزم رفتن کردم
_کاری نداری؟ من دارم میرم
دستی پشت گردنش کشید و گفت چرا کارت دارم یه لحظه بشین
اگر ملاحظه سردردم را نمیکردم باید می نشستم ..اما حوصله ی نداشته ای که هرچه داشتم داخل دفتر نعیمی سر رفت را چه کار میکردم ..
اگه مهم نیست بذار باشه برای بعد باید برم خونه
خندید وگفت :تو رو جون به جونت کنن تو خونه بند نمیشی حالا چی شده واسه من هی خونه خونه می کنی؟! بشین آره مهمه
به ناچار روی مبل نشستم و کیفم را روی زانوهایم گذاشتم.. جلوتر آمد و کنارم روی دونفره نشست وگفت صیغت با مهشید موقته؟
خوشبختانه توی این مورد به خودم رفته بود بی مقدمه میرفت سر اصل مطلب
_نه دائمه!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شعله دار اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شورشی

$
0
0

عنوان رمان:شورشی

نویسنده:*Azarin*

تعداد صفحات پی دی اف:۲۱۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
بند کفشهامو بستم و با حالت دو از خونه خارج شدم از فکر اینکه دیر برسم داشتم دیوونه میشدم.حتما ایندفه اخراج میشدم.من مسئول پذیرایی از مهمونای شرکت بودم و تا حالا هیچوقت کارمو به درستی انجام نداده بودم اما به لطف کیان معاون شرکت که هیچوقت خراب کاریهامو به رییس گزارش نداده بود تا حالا اخراج نشده بودم.
ولی ایندفه فرق میکرد و مهمونای شرکت خارجی بودن و پای یه قرارداد مهم درمیون بود و بدتر از اون اینکه خود رییس هم همراهیمون میکرد.مطمئن بودم که ایندفه حتما اخراج میشم و بعدم که توان پرداخت اجاره خونه رو نداشتیم .آقای عبدی مارو از خونه بیرون میکنه و معلوم نیست چه وضعی پیش میاد.
به ایستگاه اتوبوس رسیدم اما داشت میرفت ..دنبالش دویدم و چنان فریاد میزدم وایسا که مردمی که توی خیابون بودن همه با تعجب نگام میکردن .اتوبوس ایستاد و من با کشیدن یه نفس آسوده سوار شدم .همه ی آدمای توی اتوبوس نگام میکردن. یادم افتاد چه جوری داد میزدم خجالت کشیدم .اما واسه اینکه خودمو نباخته باشم اخمی کردم و سرمو بالا گرفتم.
بالاخره با پنج دقیقه تاخیر به شرکت رسیدم.کیان جلوی در به ماشینش تکیه داده بود وعصبی به نظر می رسید.خودمو خونسرد نشون دادم و به سمتش رفتم و سلام کردم..با حرص گفت:
- خانم محبوب..ما چطور تا ده دقیقه دیگه خودمونو برسونیم..تمام سعیتون برای زودتر اومدن این بود که تاخیر پنج دقیقه ای داشته باشین
از لحن رسمیش معلوم بود خیلی عصبانیه..خودمو مظلوم گرفتم وگفتم
- ببخشید کیان..من به اتوبوس نرسیدم..خب من که مثل تو ماشین ندارم.

 


کمی آروم شد و گفت: همیشه سعی میکنی از وضعیت اقتصادیت برای توجیه خرابکاریهات استفاده کنی…زود باش سوارشو …دیر شده…سوارشدم و حرکت کرد با سرعت رانندگی میکرد. شروع کرد به حرف زدن و گفت:
این مهمونا خیلی مهم اند اگه این قرارداد عملی نشه اعتبارمون کاملا خراب میشه و حتی ممکنه تا مرز ورشکستگی بیش بریم بس سعیتو بکن که خرابکاری نکنی و درست رفتار کنی…در ضمن رئیس دیروز مجبور شد بره کانادا…دیشب پرواز داشت واسه همین همراهمون نیست و کارمون سخت تره..پسرش ماهور با نامزدش مارو همراهی میکنن..تو ماهور رو تاحالا ندیدی …اگه کارتو درست انجام ندی و اون تصمیم به اخراجت بگیره من هیچ کاری نمیتونم برات بکنم..راستی امروز که مهمونا توی هتل اقامت میکنند اما لازمه به خونوادت خبر بدی که برای یه هفته باید همراهشون به کیش بری..قراره جلسات اونجا برگزار بشه و متاسفانه من مجبورم اینجا بمونم و به کارای شرکت رسیدگی کنم
نفسی کشید و نگاهم کرد خودمو ناراحت نشون دادم و گفتم : انقدر ها هم دست و با چلفتی نیستم دیگه…
ادامه داد: مهمونا سه تا آقا و دو خانم اند
برگه ای ازتوی داشبورد در آورد و به دستم داد و گفت:
مشخصات و عکس مهموناست همین الان حفظشون کن..دو تاشون آلمانی و دو تای دیگه چینی اند یکیشون هم اسمش سامان بهادره..توی شرکت آلمانی کارمیکنه… آتوسا ما باید هرطورشده کاری کنیم اونا روی خط تولیدمون سرمایه گذاری کنن و تنها کاری که لازمه تو بکنی اینه که به اونا خوش بگذره کارای قرار داد و ماهور و پدیده انجام میدن…پدیده قبلا توی شرکت ماهان مسئول فروش بود..انگار بعد از نامزدیش با ماهور عذرشو خواستن ..البته دلیل جور کرده بودن…درسته که ماهان تو خیلی از قراردادها شریک ماست اما به هرحال هرشریکی یه جورایی رقیب محسوب میشه…آتوسا حواستو بده که درست رفتار کنی…
همینطور که اطلاعات برگه رو حفظ کردم با حرص گفتم: کیان میشه مثل بچه ها باهام رفتار نکنی؟
به فرودگاه رسیدیم که تلفن کیان زنگ خورد…جواب داد وگفت: ما جلوی در ورودی هستیم..باشه
قطع کرد و گفت: به موقع رسیدیم…سعی کن با من رسمی باشی..دارن میان بیرون..
لیموزین مشکی شرکت هم از راه رسید..قبلش داشتم فکر میکردم چطور قراره مهمونا رو با خودمون ببریم..قبلا هم چند باری مهمون خارجی داشتیم اما نه به این مهمی..چطور باید با اون لهجه ی بدم انگلیسی صحبت میکردم؟ حالا میفهمیدم واقعا استخدام و موندنم توی شرکت رو مدیون کیان بودم
کیان از دوستای برادرم آرمین بود و اون بود که منو به آقای مشرقی رئیس شرکتمون معرفی کرد منی که بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانسم توی خونه نشسته بودم و بیر شدن بدر و مادرم و میدیدم که همه ی تلاششون جور کردن بول شهریه ی آرمین و آرمیتا و برداخت اجاره خونه بود..اما بالاخره منم تونستم با اینکار کمکی کرده باشم.
با چشم غره ای که کیان رفت به خودم اومدم..توی دلم گفتم: وای خدا اینا کی رسیدن؟ چرا وسط مراسم معارفه ایم و من نفهمیدم..لبخندی زدم و شروع به سلام و احوالبرسی کردم .یه زن و مرد آلمانی با صورت سرخ و موهای بور وچشمهای آبی..مرده که اسمش “مایکل ” بود حدودا چهل ساله به نظر می رسید. لبخندی روی لباش بود بهش لبخند زدم. اون خانم هم که به نظر من خیلی بهش شباهت داشت اسمش “کلرا ” بود به نظر مهربون میومد..به هرحال برای کار من لازم بود که توی نگاه اول بتونم روحیات مهمونای شرکت رو تشخیص بدم ..نوبت به خانم و آقای چینی رسید.. هردوشون نام خانوادگیشون “یان” بود حالا نمیدونم خواهر وبرادر بودن یا زن وشوهر؟! خدای من از روی چهرشون هیچی نمیتونستم تشخیص بدم. خبری از سامان بهادر و ماهور مشرقی و پدیده نبود..خدارو شکر کیان مهمونا رو به سوار شدن توی اتومبیل دعوت کردم و من تونستم نفس راحتی بکشم.
سوار ماشین شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم. کیان با اخم نگام کرد و گفت: چرا انقدر با استرس سلام کردی؟ مگه چه خبره؟ اونا هم مثل ما آدمن.
هیچی نگفتم. ادامه داد:
وقتی رسیدیم هتل من دیگه میرم و دیگه مسئولیت مهمونا با خودته. فردا صبح پرواز دارین واسه کیش. اونجا هم تو ویلای شرکت میمونید. در واقع بیشتر قراره به این مهمونا خوش بگذره. راستی سامان بهادر الان با ماهور ایناس و بهتون ملحق میشن پس فعلا تا رسیدن اونا اگه خنگ بازی در بیاری مشکلی بیش نمیاد.
با ناراحتی نگاش کردم و با حالت گلایه گفتم: کیــــــــــــان؟
بالاخره لبخندی زد و گفت: راست میگم خب. هشت ماهه واسه شرکت کار میکنی اما با این سنت مثل بچه ها میمونی.
- آره تو هم که خوب احترام بزرگترتو نگه میداری. منم اگه مثل تو رئیس، دایی مامانم بود تو سن بیست و دوسالگی که هنوز لیسانسم نگرفتم باید معاون همچین شرکتی میشدم. نه مثل من که هم سنم از توبیشتره و هم مدرکم از تو بالاتره اما باید از تو نیم وجبی دستور بگیرم.
جدی شد و گفت: خیلی خب با مافوقت درست صحبت کن وگرنه اخراجت میکنما. اگه خواهر آرمین نبودی تا حالا اخراجت میکردم. در ضمن خودت هم که با سفارش من وارد شرکت شدی وگرنه با این رفتارت کجا استخدامت میکردن؟ مدرکو که همه دارن.
خندیدم و گفتم: آره میدونم تو با این رفتارت تو شرکت غوغا کردی. همین دوروز بیش تو شرکت خانم عطا منشی جدید بهم میگفت : چون من یه منشی ام که دلیل نمیشه جناب فروتن بزرگ سرم داد بزنه..تورو میگفت ها . بنده خدا انقدر ناراحت شده بود. کیان اون حداقل همسن مادرته خب چرا سرش داد زدی؟
- تو که نمیدونی چیکار کرده بود..
- مگه چیکار کرده؟
- مهم نیست فراموش کن. رسیدیم.
پیاده شدیم و وارد هتل شدیم و من سریع کارای اسکان مهمونا رو انجام دادم. یه اتاق هم برای سامان بهادر گرفته بودیم که معلوم نبود با پسر رئیس بمونه یا بیاد اینجا. خودمم امشب باید تو هتل میموندم. کیان بعد از خداحافظی از مهمونا رفت و منم رفتم توی اتاقم و روی تخت ولو شدم. با مامان تماس گرفتم و ماجرا رو بهش گفتم. اون هم بعد از کلی سفارش گوشی رو قطع کرد.
واقعا فکر میکردم نقش برگ چغندر رو دارم و همه ی کارا رو کیان انجام میده. ساعت چهار بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم سریع رفتم دوش گرفتم و منتظر موندم. زنگ زدم عصرونه ی مهمونا رو سفارش دادم. قرار شد ببرم توی اتاقهاشون. وقتی مستخدم هتل رسید همراهش رفتم. اول عصرونه ی مایکل رو دادم مثل دفه ی قبل لبخند زد و درخواست کرد همراهش عصرونه بخورم منم کارو بهونه کردم و گفتم توی یه فرصت دیگه و عذرخواهی کردم. بعدم رفتم جلوی اتاق کلرا . خانم و آقای یان هم که یه اتاق گرفته بودن. باید از کیان می پرسیدم که چه نسبتی دارن. در اتاقشون رو زدم خانم یان درو باز کرد با لبخند نگاهش کردم و سلام کردم و گفتم که عصرونه رو آوردم. اون فقط سلام کرد و با نگرانی نگام کرد. فهمیدم انگلیسی بلد نیست .به میز اشاره کردم که لبخندی زد. مستخدم وارد اتاق شد و عصرونه رو روی میز توی بالکن چید .من بیرون ایستاده بودم. ازش برسیدم: where’s mr yean?
بازم فقط نگاهم کرد. منم لبخندی زدم و به فارسی بهش گفتم: آخی عزیزم. خداروشکر تو زبانت از منم داغون تره. پس با تو مشکلی ندارم.
بازم نگام کرد که در اتاق باز شد و مستخدم بیرون اومد و پشت سرش آقای یان و یه پسر ایرانی. حس کردم رنگم پرید و تو دلم با حرص گفتم: آتوسا یعنی خــــــــــــــاک بر سرت.
خودمو جمع و جور کردم و سلام کردم. با خودم گفتم این که منو لو نمیده فقط دستمو خونده. داشت با خانم و آقای یان خداحافظی میکرد. به زبون چینی حرف میزد. پس این سامان بهادر بود. به چهره ش نگاه کردم .با خودم گفتم عجب تیبی هم داره. همه لباساش مارک دار بود.مژه هاش بلند بود و ابروهاش کشیده و مشکی بودن . موهاش حالت دار بود. قدش هم کلی از من بلند تر بود. خیلی جوون تر از سنش به نظر میرسید. پوستش هم سبزه بود. چندبار پلک زدم که دیدم داره نگام میکنه. زیر چشمی در اتاقو نگاه کردم که دیدم بسته س و فهمیدم دوباره دارم سوتی میدم. گفت:
شما باید خانم آتوسا محبوب باشید. درست میگم؟
خونسردیمو حفظ کردم و با اینکه احساس ضایع شدن میکردم به زور لبخندی زدم و گفتم: بله.از آشناییتون خوشوقتم. شما هم حتما آقای بهادر هستید.
نگام کرد و لبخندی زد و دستشو به سمتم دراز کرد. همیشه از این بخش از آشنایی ها متنفر بودم .برام جالب بود که هیچکدوم از این خارجی ها دستشون رو برای دست دادن دراز نمیکردن اما تو این هشت ماهی که توشرکت بودم هردفه یه قرارداد داشتیم بیشتر مردا همچین تقاضایی داشتن. اوایل خیلی برام سخت بود اما بعدها فهمیدم برای بعضیاشون این خیلی اهمیت داره و عادت کردم.با دو دلی دستمو به سمتش دراز کردم و دست دادم .لبخندی زد و دستشو جدا کرد و گفت: مثل اینکه زیاد از کارتون راضی نیستید؟
تو دلم گفتم : من و توغلط کردیم راضی نباشم. لبخندی زدم و گفتم: اتفاقا خیلی هم کارمو دوست دارم .آخه میدونید به تحصیلاتم ارتباط داره.
دستشو به حالت دعوت دراز کرد و گفت: خوشحال میشم عصرونه رو بامن صرف کنید خانوم.
لبخندی زدم و گفتم: باعث افتخاره.
همراهش به سمت اتاقش رفتیم. توی راه باخودم گفتم: خیلی هم خوشحال میشم.
باسوالش به خودم اومدم: نگفتید رشته تحصیلیتون چیه؟
با لبخند گفتم: فوق لیسانس مدیریت جهانگردی.
به بالکن اتاقش رسیدیم. فکرکردم خدایا من که واسه این عصرونه سفارش نداده بودم. این عوضی میخواد کارمنو خراب کنه .عصرونه برای دو نفر روی میز چیده شده بود. یکی از صندلی هارو برام عقب کشید و تعارف کرد که بشینم. نشستم و تشکر کردم . اونم روبروم نشست. یه کم به صورتش نگاه کردم. چقدر ترکیب همه چیز خوب بود. وقتی میخواستم وارد شرکت بشم با خودم گفته بودم خیلی زود پسر رئیس یا مثلا معاون شرکتو یا خود رئیس رو تور میکنم. اما با حساب بچه بودن کیان و پیر بودن رئیس و نامزد داشتن پسرش نقشه هام نقش بر آب شد. الان این مورد خوبی به نظر می رسید ولی باید همه ی جوانبو می سنجیدم. از فکر خودم لبخندی زدم که سامان بهادر پرسید: به چی می خندین بانو؟
تو دلم گفتم: بانو و زهرمار . میخواد منو خر کنه.
جواب دادم: راستش من کمی آدم شوخ طبعی ام. امیدوارم از حرفی که به خانم یان زدم دلخور نشده باشید.
- نه اتفاقا خوشم اومد . خوبه که صداقت دارید ولی امیدوارم در مورد مایکل این اشتباه رو نکنید چون فارسی بلده.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: واقعا؟
- عجیبه که مسئول مهمونای شرکتتون هستید ولی قبل از اومدنشون سعی نمیکنید همه ی اطلاعاتشون رو بدست بیارید. این لازمه ی یک تجارت خوب و موفقیته. و ببخشید که رک حرف میزنم اما تعجب میکنم که آقای مشرقی اینقدر قرارداد رو سرسری گرفتن و شمارو به عنوان همراه مهمونا فرستادن.
سعی کردم خودمو نبازم و سریع گفتم: من که گفتم آدم شوخ طبعی ام و منظوری هم از حرفی که به خانم یان زدم نداشتم..
حرفمو قطع کرد و گفت: نه مسئله این نیست. مشکل لهجه ی افتضاح انگلیسیتونه.
با حالت ضایع شده ها نگاهش کردم و از جام بلند شدم و با اخمی گفتم: به هرحال آقای مشرقی خودشون مصلحت شرکتشون رو تشخیص میدن.
به سمت در رفتم که گفت: ناراحت نشید بانو.
گفتم : نه چرا ناراحت بشم ، فقط کمی کار دارم اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص بشم؟
- خواهش میکنم. فقط جهت اطلاع عرض میکنم که ماهور مشرقی خودشون امشب به مهمونا ملحق میشن. نامزدشون هم همراهشون نیست. امشب میبینیدش.
از اتاقش بیرون اومدم وسریع وارد اتاق خودم شدم. خاک بر سرت آتوسا این تحقیق کرده فهمیده تو ماهورو ندیدی تاحالا ، اسم کوچیکتم که میدونست، فهمید زبانتم افتضاحه و مطمئن باش که میدونه با پارتی استخدام شدی و میدونه ننه بابات کی ان و قد و وزنت چنده!
سعی کردم به خودم دلداری بدم: خب میدونه که میدونه. آتوسا نباید بذاری ازت نقطه ضعف بگیره
با حالت گریه بلند گفتم: اگه به ماهور بگه چی؟
موبایلم زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم. ماهور مشرقی بود. باخودم گفتم: خدارو شکر حداقل عقلتو به کار انداختی و شماره این یکی رو سیو کردی.
- بله؟
- سلام خانم محبوب. ماهور مشرقی هستم. حالتون چطوره؟
- سلام. ممنون شما خوب هستین؟
- خواستم ببینم اوضاع چطوره؟
این عوضی هم که جوابمو نداد. گفتم: خوبه. نگران نباشید.
چقدر صداش آشنا بود . خب معلومه شبیه صدای مشرقی بزرگ بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شورشی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سکوت تلخ

$
0
0

عنوان رمان:سکوت تلخ

نویسندگان: الناز دادخواه و پانیذ میردار

تعداد صفحات پی دی اف:۳۲۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه: این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد به هر طریقی شده انتقام بگیره و زهرشو بریزه حتی به قیمت از بین رفتن زندگیش اون هیچ ترسی نداره هیچی برای از دست دادن نداره فقط میخواد انتقامشو از زندگی بگیره . نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
روزنامه رو روی میز انداختم چشمم روی حروف بزرگ تیتر صفحه اول میلغزید. سرم درد میکرد دست هامو روی شقیقه هام گذاشتم و اروم فشار دادم لرزش عصبی دست هام کاملا مشهود بود با عصبانیت دندون هامو روی هم ساییدم باید اعصابمو کنترل میکردم سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم ولی فایده نداشت تیتر ها تو سرم تکرار میشد با بی حوصلگی از جام بلند شدم و روزنامه رو برداشتم به سمت اتاقم رفتم با قیچی تیتر اول و ماجراش رو بریدم در کشو رو باز کردم و بریده روزنامه رو روی انبوه زورنامه های دیگه گذاشتم. حس میکردم پرده ای از خشم جلوی چشم هامو میبنده داغه داغ بودم انگار حرارت تنم داشت خفم میکرد. با گام های عصبی خودمو به حموم رسوندم و رفتم تو حتی حوصله دراوردن لباس هامو هم نداشتم دوش اب سرد رو باز کردم و با همون لباس ها خودمو کشیدم زیر اب سرد. برای لحظه ای بدن داغم بر اثر تماس با قطرات سرد اب شروع به لرزیدن کرد سرمای اب کم کم به استخون هام نفوذ میکرد و از حرارت بدنم میکاست میتونستم لرزش فک و دندون هامو حس کنم چشم هامو بستم و سعی کردم سرما رو با همه وجود حس کنم.
صدای قدم های بلند و نفس نفس زدن های تند صدای ریزش اب و صدای بلند رعدو برق….خاطره ای نه چندان دور توی ذهنم سایه انداخت. به شدت چشم هامو باز کردم دوش اب سرد رو بستم تنم مثل یخ سرد بود لباس هامو گوشه ای از حموم انداختم و حوله بلندم رو پوشیدم و از حموم بیرون رفتم. یه راست رفتم تو اشپزخونه لیوانی رو تا نیمه اب کردم و دو قرص مسکن رو باهاش انداختم بالا تا شاید از سردردم کم بشه یه فنجون قهوه داغ برای خودم درست کردم و با همون حوله خودمو رو کاناپه انداختم. فنجون رو مقابل صورتم گرفتم گرمایی که از بخار قهوه به صورتم میخورد کمی ارومم میکرد عطر قهوه بهم ارامش میداد. جرعه ای نوشیدم گرمایش از دهان تا معده ام رو گرم و طعمش تلخیه دهانم رو تلخ تر کرد زیر لب گفتم:
- تلخ مثل زندگی
پوزخند سردی رو لبام نقش بست با احساس لرزشی چشمم به موبایلم افتاد که اسم نادیا روش خاموش و روشن میشد با بی میلی جواب دادم
- چیه؟
- سلامت کو؟باز مثل سگ پاچه گیر بد اخلاقی
- گیرم که سلام خب چیکار داری؟
- خوبی؟ منم خوبم تورو خدا خجالتم نده اینقدر حالمو میپرسی همه چی عالیه منم خوبم
- زنگ زدی لودگی کنی؟
- نخیر زنگ زدم به توئه بیشعور بگم خیلی خری که دو ساعته منو تو این سرما اینجا کاشتی اما نیومدی
تازه یادم اومد قرار بود برم ببینمش اه کوتاهی کشیدم و گفتم:
- یادم رفت
- همین؟ یه عذرخواهی کنی بد نیستا!!
- زنگ زدی که من عذر خواهی کنم؟
- چته نیکا؟ چرا بازم سگ شدی؟
- چیزیم نیست
- معلومه لابد بازم نشستی روزنامه خوندی عصبی شدی غمباد گرفتی و منو اینجا کاشتی
- نادیا حوصله ندارم کاری نداری؟
- نیکا کی میخوای بفهمی من نگرانتم؟ ببین داری با خودت چیکار میکنی؟ دیگه بسه دیگه باید فراموش کنی بیخیال شی اینقدر خودتو عذاب نده
- هه فراموش کنم؟ امکان نداره
- ببین من درکت میکنم ولی تو دیگه داری زیاده روی میکنی؟
با خشم فریاد زدم:
- درکم میکنی؟ چطور میتونی درک کنی؟ مگه مثل من عزیزت رو از دست دادی؟ مگه مثل من با اون صحنه رو به رو شدی که بدونی چه حسی داره؟ که هرباری که چشم هاتو میبندی بتونی اون تصویر رو جلوی چشم هات ببینی چطور میتونی درکم کنی؟ نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونه درکم کنه
- باشه تو میگی نمیتونم پس جای اینکه بریزی تو خودت بیا حرف بزن بزار سبک شی سه ماهه خودتو حبس کردی تو خونه با هیچ کس حرف نمیزنی حتی گریه هم نمیکنی داری خودتو نابود میکنی
- هرچی بیشتر تو خودم نگه دارم راحت تر میتونم خودمو اماده کنم
- اماده واس چی؟
- بعدا برات تعریف میکنم الان حوصله ندارم کاری نداری؟
- بیا فردا ببینمت خواهش میکنم
- باشه
- مثل امروز قالم نمیزاری؟
- نه
- پس همون جای همیشگی منتظرم باش ساعت ۱۰ باشه؟
- باشه
بی خداحافظی گوشی رو قطع کردم حوصله نصیحت های اینو دیگه نداشتم
فنجون رو روی میز شیشه ای گذاشتم برای لحظه ای صدای جیغ جیغویی تو ذهنم فریاد زد:
- هی مگه صدبار نمیگم فنجون قهوت رو نزار رو میز جای لکش میمونه؟ تنبل یه زیر فنجونی بردار
چشم هامو رو هم فشار دادم تا صدای ذهنم رو خفه کنم. زیر لب گفتم
- خدایا خاطره هاش کی تموم میشه؟
اونقدر به بخار فنجون نگاه کردم که نفهمیدم کی چشم هام سنگین شد و خوابم برد.
توی خیابون قدم بر میداشتم هوا ابری بود و سوز سردی داشت چطور فراموش کرده بودم چتر بیارم؟ دست هامو توی جیب بارونی مشکی بلندم فرو کردم و یقه اش را بالاتر کشیدم تا شاید بیشتر بتونم خودمو گرم کنم به داخل کوچه اشنای همیشگی پیچیدم سعی کردم گام هام رو تند تر کنم صدای بلند رعدو و برق تو فضا پیچید و به مراتب اون بارون مثل شلاق شروع به باریدن کرد زیر لب غریدم:
- لعنت به این شانس
صدای پاشنه نیم بوتم توی فضا میپیچید دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود باد سرد پوست صورتم رو به سوزش می انداخت میتونستم لرزش دندون هامو حس کنم سعی کردم تندتر بدوم به انتهای کوچه فکر کردم به خونه تصوری از گرما و ارامش تو ذهنم نقش بست که لبخند خفیفی رو روی لب هام نشوند باید میرسیدم خونه تا گرم بشم و ارامش داشته باشم. دیگه تقریبا داشتم میدویدم کوچه بیش از حد تاریک بود تاریک تر از همیشه انگار میخواست من رو از رسیدن به انتها باز داره مصمم تر دویدم نزدیک در سفید و اشنا که رسیدم از دویدن ایستادم و روی زانو خم شدم تا نفسی تازه کنم به نفس نفس افتاده بودم ناخوداگاه خندیدم مگه روح دیده بودم که میدویدم؟ مثل بچه های کوچیکی که از تاریکی میترسن همونطور که بی صدا میخندیدم توی کیفم به دنبال کلید نقره گشتم صدای جیرینگ جیرینگش از زیپ پشتی میومد دستمو تو زیپ کردم و اوردمش بیرون اما از بین دست های خیسم لغزید و به زمین افتاد کوچه تاریک تر از اون بود که بتونم ببینمش کورمال کورمال رو زمین دست کشیدم اثری ازش نبود رفتم جلوتر و روی زمین دست میکشیدم. دستم به جسم سردی خورد سرد مثل یخ اما لطیف انگار…. دست هام خشک شد برای لحظه ای صدای بلند رعد فضا را شکافت و لحظهای بعد نورش تاریکی کوچه را از بین برد و نگاه خیره ام مات روی چیزی موند که روی زمین کنار دستم افتاده بود.
ثانیه ای بعد صدای جیغ های پی در پی و گوش خراشم سکوت کوچه را شکست.
با جیغ کوتاهی از جا پریدم نفس نفس میزدم و قطرات عرق روی پیشانیم نشسته بود چند نفس عمیق کشیدم چشم هام روی عقربه های شب نمای ساعت خیره موند سه نیمه شب بود. زیر لب زمزمه کردم
- کی این کابوس لعنتی تموم میشه
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و برگشتم تو اشپزخونه یه بطری نوشیدنی و یه گیلاس برداشتم و رفتم کنار پنجره رو صندلی کنار پنجره نشستم و گیلاسمو پر کردم یه جرعه نوشیدم تندیش معده خالیمو سوزوند و چینی روی پیشونیم نشست جرعه دیگه ای نوشیدنم و گیلاس رو لبه پنجره گذاشتم سیگاری اتش زدم و پک عمیقی کشیدم و با طمانینه دود غلیظش رو بیرون دادم نگاهم بین پیچ و تاب دود میگشت پک دیگری کشیدم و به صدای بارانی که هر لحظه تندتر میشد گوش دادم. متنفر بودم از این فصل سرد. تا طلوع صبح همونجا نشستم و غرق در افکارم شدم باید تصمیم میگرفتم تصمیمی مهم تصمیمی که شاید زندگیم رو به نابودی میکشید.
با طلوع خورشید من هم تصمیم قطعی گرفتم. با اراده ای محکم از جا بلند شدم و به اشپزخونه رفتم صبحانه ساده ای خوردم و اتاقم رو جمع و جور کردم مانتوی مشکی رنگم رو پوشیدم نگاهم بین رنگ های متنوع شال هام خیره موند دستم رفت به سمت شال مشکی ولی لحظه ای تردید کردم سه ماه بود سیاه پوش بودم اما امروز نه امروز روز جدیدی بود روزی بود که میخواستم تمام زندگیم رو عوض کنم شال سفیدم رو برداشتم و روی سرم انداختم کیف کوچکم هم روی دوشم قرار دادم و به سمت در رفتم رو به روی اینه ایستادم نگاهم روی غریبه ای که توی اینه بهم خیره شده بود ثابت موند مطمئنا اون دختر رنگ پریده با چهره ای سرد و نگاهی سرد تر من نبودم نه خیلی وقته که دیگه من نیستم…..این دیگه اون نیکای قدیم نیست بلکه یه ادم جدیده یه نیکای جدید با یه شخصیت جدید…نیکایی که پره از انتقام و خشم نیکایی که میخواد بسوزونه و براش مهم نیست که حتی خودشم تو اتش این انتقام بسوزه به تصویر غریبه خودم در اینه لبخندی زدم و گفتم
- بازی داره شروع میشه.
یکم زودتر از ساعت قرار رسیده بودم مثل همیشه. عادت داشتم همیشه یکم زودتر خودمو برسونم، تکیه امو دادم به دیوار و مشغول تماشای خیابون شدم صدای سرسام آور بوق های ماشین با صدای بم پسرک جوانی که قرآن های کوچک میفروخت و صدای گریه های بلند کودکی که با لجبازی دست مادرش رو به سمت مغازه ای میکشید در هم آمیخته بود و مثل سوهانی به روحم کشیده میشد کم طاقت شده بودم نگاهم به سمت راه پله های باریک ساختمون بلند کشیده شد با بی صبری ساعتم رو چک کردم. و دوباره به در چشم دوختم سایه دختر ظریف و بلند قامتی که توی راه پله اشکار شد به انتظارم پایان داد. تکیه امو از دیوار برداشتم و چند قدم به جلو رفتم با عجله و بدون توجه اینکه منو ببینه مشغول حرکت به سمت انتهای خیابون شد و در تلاش برای جا دادن چند برگه داخل کیف کوچکش بود با چند گام بلند خودمو بهش رسوندم و با صدای بلند گفتم :
- سلام
از جا پرید و وقتی نگاهش به من افتاد با چشم غره ای گفت:
- زهرمار میمیری مثل آدم خودتو نشون بدی؟
دوباره از سرتا پام نگاهی انداخت و گفت:
- خدارو شکر خودتو از حالت کلاغ سیاه دراوردی.
- گفتی بیام ببینمت که تیکه بندازی؟
- نه. بریم که زود اومدی
- اره یه ربع منتظر موندم میدونستم کلاست طول میکشه که تموم شه
- اره امروز کارم زیاد بود
- کجا بریم؟
- همون کافه همیشگی
- باشه
همونطور که به سمت انتهای خیابون میرفتیم با لحنی که سعی میکرد کنترل شده باشه گفت:
- بهتری؟
- خوبم
- این خوبم معنای خوب بودن نمیده.
- نمیدونم چی بگم بگم خوبم؟ نه نیستم بگم بدم بازم نیستم حس میکنم اصلا خودم نیستم نیکا نیستم انگار اون دختر یه جایی تو وجودم مرد.
- نیکا…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سکوت تلخ اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سنت شکن

$
0
0

عنوان رمان:سنت شکن

نویسنده:الناز محمدی

تعداد صفحات پی دی اف:۵۶۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟ شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله می کشید ، از همین یخ زدگی ها بود. می سوزاند.درعین منجمد کردن می سوزاند.می برید.می کشت . غارت میکرد…
. قدمی عقب کشید و چرخ خورد. صداها درگوشش تکرار شد. فریادها … تهدیدها ولی نه یک صدا بلند تر بود. کُشنده تر بود. بی رحم تر بود. همان صدایی که زمزمه کرد وقلبش رابه تپیدن انداخت، همان صدا نبضش را هم غارت کرد.مردمک چشمهایش لرزید. بغض درتمام تنش پیچید. سینه اش جوابگو نبود.درد داشت. این زخم درد داشت.حتی بیشتر از زخمی که روی قلبش کهنه شده بود. راه رفت. کیفش روی دستش افتاد . این تکرار تاریخ بود یا مصیبتی تازه؟ باز زندگی از دستش سُر میخورد.باز داشتند تمام بی گناهی اش را با یک تصمیم ناگهانی سر می بریدند.باز زندگی در سرازیری باختن افتاد…
. اشک هایش چکید.تندتر قدم برداشت.تنه زد.ضربه خورد. دلش شکست.سخت شکست.مثل همان روزها… دنیا وارونه شده بود. یک روز او رو برگرداند و حالا…
دلش میخواست فریاد بکشد وبه دنیا بگوید دروغ است. دلش هوار کشیدن میخواست.خسته بود از بغضی چندین ساله.خسته بود از بارهایی که تنها به دو ش کشید. چرا در آن رشته کوه تنهایی ، پرنده هم بالای سرش پر نکشید تا شاید هم درد وهم بغضش باشد. فقط دل ِ کوه ِآتشفشان بدبختی به حالش سوخت تا فوران کند. تا بار دیگر مذاب بدبختی وتنهایی دورش را پرکند واو زنده زنده بسوزد.
از پیچ خیابانی گذشت. پایش به سنگ فرش برآمده ای گیر کرد وزمین خورد.صدای ناله ی زانوهایش بلند شد وکف دستانش سوخت اما ازترس سایه ای که روی سرش افتاد ؛ سریع سربلند کرد. سایه ای که یک عمر بدبختی و تنهایی روی سرش انداخته بود. باز قلبش شورش کرد. خواست بایستد اما او سمتش خم شد و فاتحانه با پوزخندش گفت:
_سنت شکن! … شعارت بود.نه؟

 


اشکش چکید. او فقط عاشق بود. عشق یا سنت؟ زندگی یا مرگ خاموش؟
هیبت بی رحم صاف ایستاد.لبخندش محو شد و خشم وشاید هم کینه ؛ رنگ چشمهایش را تغییر داد:
_بهت گفته بودم یابمون یابمیر…
لب هایش می لرزید.می خواست بگوید بترس از روزی که تاوان گناهت راپس دهی اما قدرت تکلمش را انگار میان آن التماس ها ازدست داده بود.
تاکی باید تاوان دل را پس می داد.می خواست داد بکشد اما سایه عقب کشید. پیروز وفاتح نگاهش می کرد. با لحنی که زندگی را برایش تلخ تر و سنگین تر ازتمام باخته هایش بود..
کسی زیر دست هایش را نگرفت.همه نگاهش می کردند مثل همان روزهایی که گذشت و بی رحمی دید و گریخت و…
بازهم داشت می باخت…
****
“چشم های غریبه اش ، در حوالی پر رفت وآمد اطرافش چرخ خورد. تنهایی ، بازهم به رویش آورد که بدترین درد است. دست روی تای مقنعه اش کشید و نفس عمیقش را بیرون داد. زیر لب “بسم الهی” گفت و راه افتاد. ساکش کوچک اما سنگین بود. ظرافت دستانش و ضخامت دسته ی ساک سیاه ، آزار دهنده بود. با صدای اتوبوس تکانی خورد و جلوتر رفت. به کاغذ زرد رنگی که میان انگشتانش تکان میخورد نگاه کرد. کیفش را روی شانه محکم نگه داشت و ساک را دنبال خودش کشید. کیوسک تلفن را دید. نفسی گرفت و به آن سمت رفت.بادیدن یکی ،دونفری که منتظر ایستاده بودند،عقب رفت.کنار جدول سیمانی ایستاد ومنتظر ماند تا نوبت به او برسد. دقایقی طول کشید تا بالاخره زن با ضربه هایی که به شیشه اتاقک فلزی می خورد و اعتراض دیگران گوشی گرد و سیاه را سرجایش گذاشت و بیرون آمد. به اعتراض زنی با چشمهای حق به جانب جواب داد،سپس راهش راکشید ورفت. چنددقیقه ی دیگر معطل ماند تا بالاخره توانست سکه ای داخل تلفن بیندازد وشماره بگیرد.قلبش به شدت می زد. اگر مشکلی پیش می آمد ؛ نمی دانست باید چه کند.هرچند دراین مدت آنقدر تنهایی کشیده بود که ترس در دلش کم رنگ شود اما او هنوز یک دختر ساده و بکر بود… ”
*****
بادیدن فنجان چای که مقابلش آمد،نگاهش را از آخرین خطوط نوشته اش گرفت . با لبخند خودکارش را رها کرد.عینک ظریفش را روی میز گذاشت و باصندلی سمت او چرخید:
_زحمت کشیدی خانم. ممنونم.
مریم نگاه کنجکاوش را از اوراق روی میز او گرفت .به خوبی متوجه شد دست او طوری اوراق را استتار کرده که نتواند از مفاهیمش سر درآورد. کارهمیشه اش بود. لبخند ولحن مهربانش را بی جواب نگذاشت:
_نوش جان. بخور خستگیت دربیاد که باید زودتر بریم .
محسن دیواره ی گرم فنجان را لمس کرد وگفت:
_کجا بریم؟
_خریددیگه. هنوز یه مقدار وسیله واسه فردا بعدازظهر کم داریم.
محسن چایش را مزه کرد و نگاهش کرد.
_خیلی داری سخت میگیری مریم. یه مهمونی یک ساعته اینقدر مکافات نداره.
_مهمونی ساده که نیست محسن.
_می دونم حساسی ولی..
_ایشون تا یه آقا بالا سر واسه من دست وپا نکنه که خیالش راحت نمیشه استاد جون ..
سر هردو باتعجب سمت دخترجوان وخنده رو برگشت . “اِلِنا” انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با دست دیگرش به در ضربه زدوگفت:
_ببخشید البته..اول اجازه هست بیام داخل؟
محسن با ابرو به دخترش اشاره کرد وگفت:
_این همه حرص وجوش وحساسیت واقعا ثمری داره مریم؟ آخه الان وقت ازدواج دختر باباست؟
تامریم خواست حرفی بزند ،النا داخل پرید وگفت:
_پس نیست بابا؟ نکنه شنیدید تورم وتحریم چه بلایی سر اقتصاد مملکت آورده و ترجیح دادین جای یه خونه ی پرجهاز یه خمره بخرید وترشیم بندازید.
تکه ای از موهایش را میان انگشتانش جلو کشید و افزود:
_ببین بابا…داره رنگ دندونام میشه…
مریم خنده اش گرفت اما لبش را به دندان گرفت وچشم درشت کرد:
_النا خانم فرداشب میرسه دوباره…بعد من می دونم وتو…
محسن تک خنده ای کرد وگفت:
_خیلی خب دختر ترشیده ی بابا.. حرفتو بزن که روزای آخر اقامتته و میخوام بهت خوش بگذره.
النا کف دست هایش را به هم کوبید وگفت:
_حقا که استادی بابا…
_بگو النا…
_حرف خاصی نیست.راستش بچه ها چندروز با یه تور دارن میرن شیراز ؛ منم میخوام با اجازه ی شما راهی شم . البته اگه مشکلی نیست که میدونم نیست…
_شیراز؟
با همین یک واژه ی سوالی و صدای متغیر مریم نگاه پدر ودختر باهم به طرفش چرخید. نگاه محسن طولانی تر شد و نگاه النا کنجکاوتر…
_آره مامان. بهت که گفته بودم بچه ها میخوان تو اردیبهشت یه سفر چندروزه بذارن. دوستامم که می شناسی و…
مریم دست تکان داد وآب دهانش را قورت داد:
_آره میدونم ولی… شیراز… شیراز دوره النا… چرا یه شهر دیگه نمیرید و…
مکث کرد.محسن از فرصت استفاده کرد و سررشته ی کلام را به دست گرفت:
_کِی میخواید برید بابا؟
النا نگاهش را به سختی از چهره ی مادرش جدا کرد وگفت:
_اگه مشکلی پیش نیاد ؛ نازی از طریق آژانس عموش داخل یه تور برامون جا رزرو کرده. پنج روزه است وشنبه هم راهی می شیم. البته از لحاظ امنیت و قوانینش هم طبق معمول خیالتون راحت باشه.
_شماهمیشه یکی دوروزه می رفتید النا… پنج روز زیاده. عذرخواهی کن وبگو نمیری.
النا به شدت جاخورد اما مریم منتظر حرفی ازجانب او نشد و ازاتاق بیرون رفت.النا متعجب بر جایش ایستاده بود و به درگاه در نگاه میکرد. دلیل این انقلاب ناگهانی وزیرپوستی مادر را نمی فهمید. دنبال بهانه ای برای این تغییر بود که دست پدر روی شانه اش نشست وچرخید:
_چیزی شده بابا؟
محسن لبخند زد:
_نه عزیزم. مادرتو که میشناسی. یه کم حساسه.
_اگه بگه نرو،نمیرم.
محسن دست به صورت او کشید و گفت:
_تو بلیطتو رزرو کن اگرنشد نهایتا یه گزینه ی کنسل شدن می مونه.
بااینکه توی ذوق دخترجوان خورد اما لبخند کمرنگی زد و بیرون رفت. نگاه محسن داخل نشیمن چرخید و مریم را روی کاناپه مقابل تلویزیون دید. به طرفش رفت. چشم های مریم مات صفحه تلویزیون بود. مثل همیشه که روزگار مسائلی رابه رویش می آورد واینکه همه چیز قابل فراموش شدن نیست…
دست بالای مبل گذاشت وسمتش خم شد:
_خانم.مگه نمیخواستی بری خرید؟
مریم تکانی خورد و نگاهش کرد. حالت نگاهش مرد را آزار داد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. این بهترین روش بود تا روزی که دفتر گذشته بسته شود…
_میگم النا..
مکث کرد.محسن دست به پهلو صاف ایستاد وگفت:
_النا دختر معقولیه.بدونه ناراحت میشی نمیره مریم. پس فعلا بلند شو وبه فکر فردا شب باش. من میرم آماده شم.
مریم آرام سر تکان داد. چشمش به در نیمه باز اتاق النا خورد. چشم بست و بلند شد. حتی دوست نداشت یک اشاره دیگر به آن سفر شود…
***
_پس چی شد الی؟
گازی به دونات خوش طعمش زد و شانه بالا انداخت:
_هنوز معلوم نیست.
تقریبا هردو دوستش متعجب وحیرت زده نگاهش کردند اما النا درکمال خونسردی مشغول خوردن بود. باسکوت آنها دستمال را گوشه ی لبش کشید و سر تکان داد:
_چیه؟ چرا سرپا سکته کردین؟
نا زی زودتر از دو دوستش به حرف آمد. کیک وآب میوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
_یعنی چی که معلوم نیست النا؟ من بلیط گرفتم.
_دستت درد نکنه اما بابام گفت نهایتش کنسل می کنیم . مشکل حادی نیست.
صدای تیز شیوا بلند شد:
_یعنی چی النا؟ ما برنامه ریزی کردیم. تو گفتی میای!
النا با چشم هایی گرد نگاهش کرد.
_پرده گوشم پاره شد شیوا،چه خبرته؟
_داری خودتو لوس می کنی.
_مگه دیوونه ام؟ مامانم راضی نیست. واسه همین میگم اومدن ونیومدنم معلوم نیست. بابام گفته راضیش می کنه ولی به شما هم قول نمیدم که بدقول نشم. شما طبق برنامه تون پیش برید ؛ اگر شد من هم میام واگه نشد…
_الی ،ارسلانم میاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سنت شکن اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سوزنده تر از داغ عشق

$
0
0

عنوان رمان:سوزنده تر از داغ عشق

نویسنده:shaparak22

تعداد صفحات پی دی اف:۱۴۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:لعیا از همسرش علی جدا شده و یه پسر هفت ساله به اسم کسری داره که حضانتش رو به پدرش دادند و لعیا هفته ای دو روز میتونه پسرش رو ببینه ، به خاطر این مسئله خیلی ناراحته و افسرده تر از گذشته شده ،مدام دنبال راهیه که به طور کل حضانت پسرش رو بگیره و از طریق دوستش با وکیلی آشنا میشه که این وکیل کسی نیست جز …

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
عکس پسر هفت ساله اش را که در قاب زیبایی برایش لبخند میزد بوسید با بغض گفت : هر کاری میکنم تا برای همیشه برایم باشی …
دوباره بوسیدش ، روی میز کنار تختش گذاشت … شال سفیدی سر کرد ، چادرش را هم روی دستش انداخت ، کیفش را هم برداشت و از اتاقش خارج شد ، در حالی که به سمت اشپزخانه میرفت صدای برادرش را شنید که میگفت : دوباره چی شده ؟
- هیچی ، لعیا را که غمگین میبینم ، دلم ریش میشه !
- قربون اون دل ریش شده ات برم ، لعیا چرا غمگینه ؟
- به خاطر دوری از کسری ! بچه ام دلش خونه !
- چیکار میشه کرد مامان ، به خدا توی خونه هم ارامش ندارم ، دلم پیش شماست ، هر چی به لعیا گفتم باهاش بساز به گوشش نرفت ، حالا هم با این کارهایش ناراحتمون میکنه !
لعیا که پشت دیوار ایستاده بود ، دوباره به راه افتاد و گفت : من نمیخوام شما به خاطرم ناراحت باشید ، این برای صدمین بار !
ماهی خانم و صدرا به سمتش نگاه کردند و لعیا به سمت علی رفت ، با او دست داد و گفت : سلام ، خوش اومدی !
صدرا لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، خوبی ؟
- ممنونم ، بد نیستم ! من نمیخوام برای من ناراحت باشید …
- مگه میشه ، تو خواهرمی ، عزیزمی … چطوری به خاطرت ناراحت نباشم …
- صدرا دوری از پسرم به اندازه کافی داغونم میکنه ، پش با ناراحتیتون بیشتر داغونم نکنید …
- تو که همین دیروز دیدیش !
نیشخندی زد و گفت :یه مادر هفته ای به بار بچه اش را میبینه ، آخه این انصافه ؟!
- من همه اینها رو دو سال پیش گفتم ، گفتی تحمل میکنی !
- نمیشه ، مگه تو میتونی از دخترت دور باشی …
- برای همین بود که میگفتم با علی بساز …
- اون هم نمیشد ، ازم میخواستی کسی را تحمل کنم که ازش متنفر بودم !
- اگه متنفر بودی چرا باهاش ازدواج کردی ؟
- بارها گفتم و بازهم میگم فقط به خاطر خواست بابا بود ، امید داشتم با پذیرفتن این ازدواج حالش بهتر بشه که زندگی ام سیاه شد و بابا هم بهتر نشد که هیچ برای همیشه از پیشمون رفت !
صدرا باناراحتی نگاهش کرد و ماهی خانم پرسید : کجا میری عزیزم ؟!
لعیا با آهی گفت : سالگرد ازدواج یکی از دوستانمه که مهمانی گرفتند و من هم دعوتم ، حوصله رفتن ندارم اما اگه نرم دلخور میشه …
- برو عزیزم ، برای خودت هم بهتره !
- من میرسونمت ، مامان شما هم بریم خونه ما !
- نه عزیزم ، همین جا میمونم !
- تنها نمون ، بریم ، دوباره برمیگردونمت ، رویا هم دلش براتون تنگ شده و سفارش کرده ببرمتان !
- خب ، صبر کن مانتو بپوشم و بیام !
لعیا به ساعت نگاه کرد و گفت : من خودم میرم ، شما برید !
صدرا را بوسید و گفت : نگرانم نباش ، بالاخره زندگی من هم روبراه میشه !من هم خدایی دارم !
صدرا هم او را بوسید و گفت : اون که صد البته !
با لبخند از خونه خارج شد و پیاده به راه افتاد ، سر خیابون سوار تاکسی شد و به خونه سارا رفت ، شاسی زنگ در را فشرد و صدای سارا را پشت اف اف شنید و گفت : منم سارا جان !
- بیا تو عزیزم !
در باز شد ، آنر ا هل داد و وارد راهروی باریکی شد و بالافاصله سارا را دید که لبخندزنان به سمتش می امد ، با لبخند به سمتش رفت و سارا گفت : سلام عزیزم !
- سلام … تبرک میگم !
سارا دسته گل را گرفت و گفت : خودتی عین گلی ، این اضافه ست !
همسر سارا ، پویا صیفی ، به سمتشان امد و گفت : سلام لعیا خانم ! خوش امدید !
- سلام ، تبریک میگم !
- ممنونم .. بفرمایید داخل !
با هم وارد سالن پذیرایی شدند و با مهمانیهایی که شمارشان به سی نفر میرسید آشنا شد ، همه جوان بودند و شاداب ، در آخر سارا دستش را گرفت و گفت : بریم لباست را عوض کن !
با سارا به اتاقی رفت و چادر و مانتواش را در آورد و با پیراهن و دامن سرمه ای مقابل اینه ایستاد ، شالش را مرتب کرد و گفت : سارا خوبم !
سارا با لبخند گفت : عالی مثل همیشه !
لعیا لبخند زد و صدای دست و هورا به هوا بلندشد که سارا گفت : من برم ببینم چه خبره !
- برو ، من هم الان میام !
بعد از آویزون کردن مانتو و چادرش در چوب لباسی از اتاق خارج شد ، به سمت سالن که رفت دیگر از ان هورا و دست خبری نبود اما آهنگ قشنگ و شادی در فضا پیچیده بود ، و بعد صدای پویا که شعر قشنگی را میخوند شنید ، لبخندش به لبش دوید و ب سالن که وارد شد با لبخند به سمت سارا که به کنارش اشاره میکرد رفت ، کنارش ایستاد و با لبخند به سمت پویا نگاه کرد و لبخندی به رویش پاشید و بعد به نوازنده ای که با گیتار آهنگ قشنگی را خلق میکرد نگاه کرد ، آقایی که سرش پایین بود و دستانش خیلی ماهرانه روی تارها حرکت میکرد ، طوری قرار گرفته بود که فقط موهای جو گندمی اش معلوم بود ، کت و شلوار دودی رنگی پوشیده بود … محو نگاه به او که هنوز چهره اش را ندیده بود شد و آهنگ زیبایش را با جان و دل گوش کرد تا اینکه او سرش را بالا آوردو با لبخند به پویا نگاه کرد … همان نگاه اول کافی بود تا لعیا چهره ان اشنای قدیمی را به یاد اورد … نگاهش را لحظه ای به زمین دوخت و وقتی دوباره نگاهش کرد او با لبخند به سارا نگاه کرد و سرش را به نیت تبریک مجدد تکان داد و بعد نگاهش روی لعیا که مات نگاه او بود سر خورد ، لحظاتی همان لبخند به لبش بود اما کم کم حالت نگاه او عوض شد و هر دو مات تماشای هم بعد از سالها دوری بودند که هر دو با هم سرشان را پایین انداختند و کم کم اهنگش را پایان بخشید … همه برایش دست زدند و سارا با خوشحالی دست لعیا را گرفت و گفت : بریم که به آقا کسری معرفی ات کنم !
بعد دست او را کشید و او ناگزیر و با افکاری کرخ شده به سمت پویا و کسری نامدار به راه افتاد ، پویا هم به کسری گفت : بیا تا با دوست سارا اشنا بشی ، وقتی توی روشویی بودی اومد …
مقابل هم ایستادند و ، سارا که عجولتر بود به لعیا اشاره کرد و گفت : لعیا جون از دوستان عزیز من !
پویا هم به کسری اشاره کرد و گفت : آقای کسری نامدار از دوستان عزیزم بنده …
پویا و لعیا به هم نگاه کردند و لعیا با لبخندی گفت : خوشوقتم آقا … دستان هنرمندی دارید …
کسری بدون انعطافی با آهی گفت : خیلی ممنونم خانم …
بعد لبخندی به روی سارا پاشید و گفت : سالهاست دست به گیتار نمیزدم ، امشب را فقط به خاطر شما و پویا جان دست از این اعتصاب برداشتم !
- مرسی … عالی بود …
- دوباره .. دوباره …
هر چهار نفر به سمت صدای دسته جمعی چرخیدند و یکی دیگر از دوستان پویا گفت : دلمان میخواد دوباره برایمان گیتار بزنید ، واقعا پنجه های دلنوازی دارید …
کسری با لبخندی سرش را تکان داد و گفت : دیگه نمیتونم !
همه با هم اه گفتند و یکی از خانمها گفت : خواهش میکنم آقا کسری !
کسری به سمتشان رفت ، ازآنها گذشت و روی مبلی نشست ، از جیب کتش جعبه نقره ای در آورد ، بازش کرد ، یه نخ سیگار برداشت ، جعبه را روی میز گذاشت ، سیگار را روشن کرد ، روی لب گذاشت و پکی به سیگار زد ، دودش را به هوا داد ، بعد به بقیه که در سکوت نگاهش میکردند ، نگاه کرد ، آهی کشید و گفت : من خیلی وقته گیتار نمیزنم … انگشتانم خشک شدند …
- خوبه انگشتانتان خشک شدند وگرنه شب هم می اومدم سراغتان !
همه از حرف دوست سارا به خنده افتادند و کسری با لبخند گفت : جز من کی بلده گیتار بزنه !
همه به هم نگاه کردند و پویا گفت : کسی جرات نمیکنه پیش تو که استادی گیتار بزنه!
کسری در حالی که سیگار میکشید و اصلا به لعیا نگاه نمیکرد آهی کشید و گفت : چطوره مسابقه بذاریم … همه گیتار بزنند چه مبتدی و چه نابلد و چه بلد ! …
همه موافقت کردند وسارا گفت : جایزه اش هم میشه یه پرس شام اضافه !
همه دور هم نشستند و لعیا هم کنار سارا نشست و لحظه ای نگاهش به نگاه خاکستری کسری افتاد که از پس دود سیگار نگاهش میکرد … همه با تارهای گیتار ور میرفتند و صداهای جالبی ایجاد میکردند و بقیه میخندیدند که سارا گفت : بقیه مسابقه بمونه برای بعد از شام !
همه که گرسنه بودند موافقت کردند ، و پوریا برادر پویا با خنده گفت : پس تکلیف جایزه مسابقه چی میشه ؟
- اون رو میدم ببره خونه …
شام را در محیط شادی خوردند و مشتاقانه به مسابقه جالبشان ادامه دادند ، بالاخره گیتار به دست لعیا افتاد که با لبخندی گفت : من بلد نیستم !
- هیچکدام بلد نبودیم …
- اما من حوصله ندارم …
- نمیشه ، چطور شما به ما بخندید و ما نخندیم …!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سوزنده تر از داغ عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان تالار خون

$
0
0

عنوان رمان:تالار خون

نویسنده:بهداد حجام و کمند_B

تعداد صفحات پی دی اف:۱۰۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:نرسا دختریه که اصیر تاریکی هاست…از نظر اون زندگی مسخره ونفس کشیدن بیهودس…یه دختر با تفکر عجیب…یه دختر که همه لقب دیوانه بهش چسبوندن…حتی مادر وپدرش…
از نظر اون زندگی تاریکه…ولی دست سرنوشت اونو به جای تاریک تری میبره…

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
امدم تو اتاقم ودر محکم کوبیدم بهم…
صدای غر غر های مامان هنوز از پایین می امد شالم رو محکم کشیدم وپرت کردم یه طرف لباسامم در اوردم وانداختم یه طرف…دور اتاق رو نگاه کردم یه صندلی زیر لباسام افتاده بود برش داشتم گذاشتم زیر دهنه کولر تو اتاقم رفتم بالا دستم کردم تو دهنه کولر دستم خورد به دوربین گرفتمش ومحکم کندمش
_هه…
دوربین رو پرت کردم یه گوشه وخودم رو انداختم رو تخت هنوز شلوار جینم پام بود صدای در زدن اتاقم امد وبعدش باز شد…پرستار حال بهم زن وچاق من امد داخل یه سینی دستش بود
_من موندم تو دیگه چرا در میزنی
_مادرت گفت اینارو باید بخوری
_مگه براش مهمه؟
چیزی نگفت واز اتاق زد بیرون به سینی نگاه کردم توش سوپ بود وکلی مزخرفات دیگه پنجره رو باز کردم رو به حیاط باز میشد بشقابو برداشتم وسوپ رو بیرون پنجره خالی کردم…
یه لبخند گشاد زدم ودوباره پریدم رو تخت…
به سینی نگاه کردم …قاشق چنگال پلاستیکی برام گذاشته بودن…کلا چند وقتی بود دیگه چیزی که بهشه باهاش یه کار خفن انجام داد رو جلوم نمیزاشتن
چشمامو بستم دستامو گذاشتم زیر سرم پاهامم جمع کردم بالا…من نرسا هستم…از نظر من زندگی کردن یه کار بیهودس…اونم توی دنیایی که پدر ومادرت پول رو بیشتر از تو دوست دارن…کارمن…
خودکشیه…
درسته هرکاری برای رهایی از زندگی…
رهایی از نفس کشیدن رهایی از همه چی…
به لطف کارایی که قبلا انجام دادم برام تو اتاق دوربین میزارن وچکم میکنند ویه پرستار مزخرف دارم که مثلا بهم میرسه…دیشب هم از خونه فرار کرده بودم که پلیس گرفتم وتحویل خانوادم داد…اه …شانس ندارم دیگه…چه میشه کرد…
صدای داد وبیداد مامان وبابا از پایین می امد…حتما باز سر کاروخونه وفلان وفلانه…
دستامو گرفتم جلوم…روشون نقاشی های جالبی از زخم کشیده بودم…تاحالا چند بار رگم رو زدم…بلند شدم وجلوی اینه وایسادم…موهای مشکیم رو خودم با قیچی نا مرتب چیده بودم ولی مدل باحالی شده بود…چشمامم مشکیه…صورتم بد نیست…
خیل خب وقت این کارا نیست وقت یه عملیات جدیده
یکی از لباسام رو پاره کردم وپیچیدم دور مچم در اتاقم قفل نداشت واسه همین صندلی رو گذاشتم جلو دستگیره مشتمو بردم عقب وبا قدرت زدم تو اینه…شکست زود یکی از تیکه هاشو برداشتم ویه خط بزرگ روی ساق دستم از بالا تا پایین انداختم بابا داشت به در میکوبید درو باز کنه دستم میسوخت ولی به خودم میگفتم عیب نداره عوضش بدش به خواستم میرسم…ولی میگم که شانس اصلا ندارم در اتاقم شکست وبابا زود امد داخل اول یه کشیده محکم مثل همیشه بعدم انداتخم رو کولش وبه سمت در رفت
……………..
رو تخت تو بیمارستان بودم…بی حوصله به اطرافم نگاه میکردم یه دختر دیگه که رگ دستشو زده بود تو اتاقم بود یه روند فین فین میکرد…فکر کنم شکست عاشقی خورده باشه…در باز شد وپرستار همیشگی وخشن من امد یه قوطی ازمایش گرفت سمتم
_بگیر میری تو دستشویی دو دقیقه دیگه میام میگیرمش
ورفت…غلط نکنم تو زندگی قبلیش بابا شو کشتم…اخه فقط با من اینجوریه…بغل دستم یه ابمیوه سیب بود برداشتم وخالیش کردم تو ظرف دختره داشت با تعجب بهم نگاه میکرد…
دو دقیقه بعد پرستاره امد
_کارتو انجام دادی؟
_اره فقط بزار ببینم مزش چطور شده؟
یکم از اب میوه خوردم پرستاره با انزجار نگام کرد و زود رفت بیرون
دختره دیگه گریه رو فراموش کرده بود داشت به من میخندید خودمم خندم گرفت وباهاش خندیدم…
بالاخره از اون بیمارستان لعنتی مرخص شدم؛یه جورایی شده پاتوقم!
بابا اومد دنبالم؛دوباره جای زخممو با یه باند مسخره بستند!اه!
-چرا اینکارا رو میکنی؟!
-بهم خون دادن…یه مقدار استراحت کردم…و وکارای همیشه دیگه!
-نگفتم چیکار باهات کردن!گفتم تو چرا اینکارو میکنی؟!
سکوت کردم.انگار خودشون نمیدونن!دیگه از دستتون خسته شدم!ولم کنین دیگه!
قبل اینکه ماشینو ببره تو پارکینگ،از ماشین پیاده شدم و در رو محکم بستم.
بابا یه نگاهی بهم انداخت و بعد در پارکینگو با ریموت باز کرد….
وای نه!!…بازم این همسایه ها!دوباره اومده بودن تو بالکنشون تا منو ببینن!
-چیه؟!فیلم سینمایی تموم شد!!تکرارم نداره برین خونه هاتون!چیه نگاهم میکنین؟!آدم ندیدین؟!
رفتم توی ساختمون؛زنگ درو زدم؛مامان درو باز کرد.
-انتظار داشتی بغلت کنم نرسا؟!
-نه مامان!حتی ازت انتظار نداشتم منو به دنیا بیاری!
-دانشگاهم که چند روزیه نمیری!
-نمیخوام برم!واسه چی برم؟!سوال بعدی؟!
-آینه رو هم که شکستی!چه قدر ما باید پول خسارت کارای تو رو بدیم؟!
داد زدم:پول پول پول ….اه!لعنتی!خسته نشدین از این همه پول؟!
رفتم توی اتاقم؛چشمام به شیشه های شکسته ی آینه خیره شد.
“چرا اینا نمیتونن به زندگی نحسم پایان بدن؟!”
خودمو انداختم روی تخت…پتو رو کشیدم روی سرم و توی فکر جدید خودکشی بودم که مامان گفت:
وسایلاتو جمع کن…بزودی میری یه جای خوب؛بهت خوش میگذره عزیزم!!…
کلمو از زیر پتو اوردم بیرون
_بزار حدث بزنم…سرقبر بابا بزرگ؟
مامان یه اخم بزرگ کرد ومحکم درو بست…هر قبرستونی برم بهتر اینجاست…بهرحال نمیشه جلوی مرگ رو گرفت میشه؟یه پوزخند زدم وخوابیدم…
در اتاق با شدت باز شد وخورد تو دیوار بیدار شدم ونشستم رو تخت خدمتکار منگلم بود
_اهان…خود واقعیت رو نشون دادی…
_بپوش باید بری
_سر قبر بابابزرگ؟
_زود باش!!!!
ای صدای مامان بود که از پایین داد میزد پتو رو کشیدم سرم
_به بابابزرگ سلام منو برسونید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تالار خون اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان تلاطم

$
0
0

عنوان رمان:تلاطم

نویسنده:@نیکو@

تعداد صفحات پی دی اف:۹۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان درمورد یک خانواده مهاجر ایرانی هست که دوتا پسر دارند. تم داستان عاشقانه نیست اما قراره حسادت ها و نفرت هایی که ممکنه بین دوتا آدم اتفاق بیافته رو به تصویربکشه.

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
صدای بسته شدن در،او را که روی مبل چرت می زد را از جا پراند.کمی نفس نفس زد و بعد از اینکه فهمید آن صدای وحشتناک صدای در بوده،آسوده شد.این روزها صداهای ناگهانی او را شوکه می کرد.فرقی نداشت که تن آن بلند یا کوتاه باشد،مهم این بود که او را به شدت می ترساند.
خوب گوش کرد.درست حدس زده بود،این همه سروصدا به خاطر ورود جی به خانه بود.او عادت نداشت به هنگام درآوردن پوتین یا کتانی های ورزشی اش خم شود! یا شاید هم حوصله اش را نداشت،به هرحال او آنها را به زمین می کشید و سپس به سمت جاکفشی پرت می کرد.هیچکس اعتراضی نمی کرد.رهی بارها از خودش می پرسید ،اصلا مهم است؟جی فقط کار خودش را می کند.
وقتی جی بالاخره به پذیرایی رسید و چشمش به او افتاد،کیفش را به سمت صورتش پرتاب کرد.رهی آن راپیش از برخوردگرفت.
جی ناراحت و متاسف شد.رو به رهی گفت:سیب زمینی گندیده بازم روی مبل چرت می زنه!
رهی حرفی نزد.او به این حرف ها عادت داشت.به هرحال جی برادربزرگترش بود و نه گاهی اوقات،بلکه همیشه با او شوخی های مزخرف می کرد.توهین های لفظی،یک شوخی معمولی به حساب می آمد.رهی خوشحال بود که جی عصبانی نیست.
درحقیقت او دو سال از رهی بزرگتربود.آن ها یک خانواده مهاجر ایرانی به کانادابودند.نام واقعی جی،کامران بود،اما او دوست داشت جی صدا زده شود.
جی با پا لگدی به ساق رهی که هنوز روی مبل نشسته بود زد.بعد گفت:تو مثل یه مرتاض هندی همیشه یه گوشه می شینی!چرا لال شدی؟
رهی دندان هایش را روی هم فشار داد و بازهم جوابی نداد.اشتباه کرده بود.جی دنبال بهانه می گشت.او منتظربالای سرش ایستاده بود.درحالی که رهی به این فکرمی کرد.جی دقیقا منتظر چه جوابی از اوست.جی دوباره پایش را عقب برد تا یک لگد دیگر بزند که رهی گفت:بس کن!
برادرش قهقه ای زد و گفت:پس بالاخره سیب زمینی گندیده حرف زد! اما……اماانگار اون انقدر کند ذهن که هنوز هم به فارسی حرف می زنه.
رهی از جایش بلند شد.بهتربود به اتاقش می رفت.اما پیش ازاینکه کامل از جایش بلند شود.جی دوباره روی مبل هلش داد.بعد هردو دست خود را دو طرف دسته های مبل قرارداد و مانع بلند شدن رهی شد.در حالیکه سرش رو به صورت رهی نزدیک می کرد،از لای دندان های کلید کرده اش غرید:بتمرگ سرجات.
رهی سرش راعقب کشید و اخم کرد.این دیگر بازی جدیدی بود.جی لبخند زشتی زد و گفت:نترس.من دخترا رو ترجیح میدم.
چشم های رهی بااین حرف درشت شد.
جی ادامه داد:قرمز شدی!
رهی دستان جی رو کنار زد و از رو مبل بلند شد.پیش از اینکه از او دور شود.جی مچ دستش را گرفت.دم گوشش گفت:حالا…..گمشو.فقط وقتی که من بگم.
با آزاد شدن دستش.رهی به اتاقش پناه برد.جایی که می توانست حتی به اندازه یک در یا یک دیوار ،از او فاصله بگیرد.
در راقفل کرد و روی تختش نشست.گاهی از او متنفرمی شد.نمی فهمید چرا جی آن طور رفتارمی کرد.
هندزفری را در گوشش گذاشت،شروع به آهنگ گوش دادن کرد.
ساعت شش عصر بود که از اتاقش بیرون آمد.همانطور که از پله ها پایین می آمد متوجه شد تلویزیون روشن است.سر و صدایش در تمام پذیرایی پیچیده بود.این نشان دهنده آن بود که پدرش برگشته.او را همان جایی که همیشه می نشست پیدا کرد . روی کاناپه ای که دقیقا رو به روی تلویزیون بود و طبق روال عادی روزانه اش اخبارگوش می کرد.در جواب سلام رهی سری تکان داد.خبری از جی نبود.مطمئنن بیرون خانه و احتمالا در گاراژ خانواده استن با دوستانش بود.
رهی به آشپزخانه رفت و سوپی را که رز،پرستار نیمه وقت مادرشان ظهر در یخچال گذاشته بود را گرم کرد.اغلب اوقات رهی بود که آشپزی می کرد،اما سوپ جز تخصص هایش نبود.بعد از آن که مادرش بیمار شد بیشتر مسئولیت خانه با او بود.جی همیشه به خاطر این مسئله او را دست می انداخت.ظرف پر از سوپ و یک لیوان پر از آب را در سینی گذاشت.همانطور که سینی به دست به سمت اتاق مادرش حرکت می کرد،به پدرش گفت:شام آماده است.همه چیز رو روی میز چیدم.
مادرش را در حالی پیدا کرد که پشت به او،لابه لای ملحفه های چروکیده روی تخت،به سمت پنجره نشسته بود.هرچند پنجره بسته و پرده ها کشیده بودند.اتاق فضای تاریک و خفه ای داشت.آرام آرام به او نزدیک شد.سینی را روی میزکنار تخت گذاشت و کنار مادرش ، روی تخت نشست.
زن بی توجه به رهی،به جایی خیره بود،انگار فقط یک جسم تو خالی بود که آن جا نشسته است.این وضع رهی را ناامیدمی کرد.به مادرش نگاه کرد.موهای تیره رنگ و بلندش پریشان روی شانه اش ریخته بود.قسمتی از موهایش به پیشانی خیس از عرقش چسبیده بود.حالتش به گونه ای بود که انگار تازه از یک کابوس بیدار شده.
رهی صدایش کرد اما او همچنان مات و مبهوت به نقطه نامعلومی خیره بود.رهی چند باردیگر صدایش کرد و حتی خواست به او شامش را بدهد.اماانگار یک مجسمه را صدا می زد.
قطره اشکی از گونه اش به روی پیراهنش چکید.به سمت در حرکت کرد.آن جا ماندن فایده ای نداشت.ماه ها بود که تلاش می کرد اما مادرش فرقی نکرده بود.دکترها می گفتند افسردگی شدیدی دارد و باید بستری شود.از زمانی که یادش می آمد او مریض و رنجور بود.گاهی بی هوا چیزهای بی ربط می گفت،به نظر می آمد در خاطرات قدیمی اش غرق بود.ولی آن روز اتفاق عجیبی افتاد چون به ناگهان او را صدا زد:رهی.
برای لحظه ای رهی نفس کشیدن را از یاد برد.او چرخید و به سرعت به سمت مادرش دوید.روی زمین،روبه روی او نشست و دست هایش را در دست گرفت.گفت:بله…..من اینجام.
زن افسرده حال،سرش را پایین آورد و به رهی نگاه کرد.بعد چیزهای بی ربط همیشگی را به زبان آورد:من نمی خواستم…….خودت می دونی….هرگزهرگز….فکرشم نمی کردم….من سعی کردم جبران کنم.منو ببخش.
به رهی نگاه می کرد ولی رهی حس می کرد روی صحبتش با او نیست.ناگهان دست های رهی را سفت چسبید و با التماس گفت:می بخشی؟
رهی جنون را در آن چهره پریشان می دید.آن چشمان دیگر فروغی نداشتند.
برای آن که خیالش را راحت کند ، سرش را تکان داد.زن همچنان که تکرار می کرد “می بخشی؟”روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
وقتی به اتاقش برگشت حال خوبی نداشت.دیدن زنی که همیشه به او اهمیت می داد، در آن وضعیت آزارش می داد. رهی می توانست توهین های برادرش و بی توجهی های پدرش را تحمل کند،اما تماشای نابودی مادرش…..این قابل تحمل نبود. این حقیقت که او نمی توانست کاری کند ، عذابش می داد. در سکوت اتاق غرق افکاری بود که همیشه تنهایی هایش را پر می کردند.
ساعت دوازده بود.از سکوت خانه می شد فهمید،پدرش به رخت خواب رفته است.تلویزیون خاموش و همه جا تاریک بود .جی هنوز برنگشته بود و رهی مشغول مطالعه بود.مادرش به او کتاب شعری هدیه کرده بود که خود از خواهرش هدیه گرفته بود و این درحالی بود که قیمتش در آن زمان فقط چند ریال بوده است.درست در اولین صفحه اش، زیربسم الله الرحمن الرحیمش نوشته بود”تولدت مبارک مهنازعزیزم ……از طرف خواهرت بهناز . بهار۷۵”
حال و هوای خانه با ورود جی به هم ریخت.او بدون در آوردن کفش هایش لخ لخ کنان، و به سختی از پله ها بالا می رفت، وقتی به پاگرد رسید کمی تلو تلو خورد و بی هوا در اتاق رو به رویش را باز کرد و داخل رفت.
رهی این بار از جا نپرید.فقط به برادر مستش خیره شدکه با کفش وارد اتاق او شد و خودش را روی تختش انداخت.نمی فهمید چرا جی به اتاق او آمده است.علمی ترین نظریه اش این بود که احتمالا اصلا متوجه زمان یا مکان نیست. جی که به شکم روی تخت افتاده بود، قلتی زد و به رهی خیره شد.بعد پوزخندی زد و بی مقدمه گفت:تو یه احمقی.تو جشن امشب رو از دست دادی.
رهی در حالی که وسایلش رو توی کوله اش می گذاشت،گفت:خودت می دونی که من حوصله اش رو ندارم.
جی دوباره پوزخندی زد و گفت:واسه همین یه احمقی…..همیشه تنهایی.
قهقه ای زد و ادامه داد:کسی اهمیتی بهت نمی ده.
رهی دست از کار کشید و به جی نگاه کرد.چشمانش خمارشده بود و لبش به یک لبخند کشدار باز بود. تختش بوسیله ی جی اشغال شده بود،پس بی هیچ بحثی بالشی برداشت و از اتاق بیرون رفت.آن شب هم مجبور بود روی کاناپه بخوابد.
صبح روز بعد او در راه دبیرستانش کوین را دید.کوین پسری بود کوتاه قد و مردنی، که یک عینک فریم درشت مشکی می زد. او دوست و همکلاس رهی بود.به محض اینکه رهی را دید خندید و گفت:سر و وضعت به هم ریخته است!
رهی سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت:دیشب دیر خوابیدم.
کوین گفت:همیشه همینو می گی.
بی هیچ حرف دیگری مسیرشان را ادامه دادند.رهی دوست نداشت کسی درباره مسائلش در خانه بداند.اما کوین بدون هیچ توضیحی همیشه متوجه می شد.به هر حال همه می دانستند کنار آمدن با جی به هیچ وجه کار آسانی نیست.
آن روز در کلاس علوم،آزمایش تعیین گروه خونی داشتند و رهی بااضافه کردن هردو آنتی کر AوB به قطره خون روی لام،لخته بدست آورد و نتیجه گرفت گروه خونیAB دارد.
سوزان فرچر در میز مجاور رهی کارمی کرد.بعد از آن که به دقت نتیجه کارش را بررسی کرد،به سمت رهی برگشت و با کنجکاوی پرسید:رهی….گروه خونی تو چی بود؟
رهی که ابتدا از صدا زدن اسمش،آن هم باآن لهجه عجیب تعجب کرده بود .جواب داد:AB
سوزان لبخند ملیحی زد و گفت:مال منBبود.
رهی می دانست نام او یک نام فارسی است و تلفظش برای بقیه سخت خواهد بود.حتی کوین هم گاهی آن را خیلی غیرعادی بیان می کرد.اما سوزان تقریبا او را “راهی”صدا زده بود.بااین فکر لبخندی زد.سوزان این را پاسخی برای آخرین صحبتش برداشت کرد.
درنهایت رهی سری تکان داد و به کارخودش مشغول شد.بعد از مدرسه همراه کوین از مدرسه خارج شد.صدای هیاهوی بچه هایی که تازه تعطیل شده بودند،همه جا پیچیده بود و رهی و کوین از لابه لای جمعیت خود را به سمت خیابان بیکر کشاندند.وقتی از سرو صدا دور شدند،کوین گفت:خدا رو شکر.دیگه داشتم به این نتیجه می رسیدم که هیچ وقت خلاص نمیشیم!
رهی که فکرش مشغول بود،پرسید:از چه چیزی خلاص نمیشیم؟
کوین جواب داد:از جمعیت!…..راستی سه هفته دیگه تولد سوزان فرچر هست.
رهی در حالی که به سنگ ریزه زیر پایش لگد می زد و چند دقیقه ای بود که آن را با خود در طول پیاده رو حمل می کرد،واکنش کوتاهی از خود نشان داد:اوهوم.
کوین ادامه داد:تمام بچه ها دارند درباره اش حرف می زنند.
رهی سری تکان دادو گفت:من حوصله مهمانی ندارم. خودت می دونی که وقتش رو هم ندارم.
کوین ادا اصولی درآورد و ملتمسانه گفت:بی خیال پسر….اون سوزان فرچره!
رهی:هر کسی که هست.
کوین با حرص گفت:اما اون ما رو دعوت کرده.از من خواست به تو هم بگم.
رهی بالاخره دست از سر سنگ ریزه ی کوچک برداشت و حرف نهایی اش را زد:من نمیام.
کوین لحظه ای ایستاد و با عصبانیت گفت:میشه دست از چپیدن توی خونه برداری؟
رهی فرصت نکرد حرفی بزند،چون یک نفر ازعقب،محکم هلش داد. او به سختی تعادل خودش را حفظ کرد.وقتی به عقب برگشت،با دارو دسته ی جی روبه رو شد.
برادر درشت هیکلش یک زورگوی تمام عیار بود.هرچند طرفداران زیادی هم داشت.
او سردسته ی یکی از خشن ترین گروه های خیابانی بود که شب یا روز،در مدرسه یا خارج از مدرسه،از هرکسی که می خواستند زورگیری می کردند و گاهی حق حساب می گرفتند.
رهی نگاهی به جی که جلوتر از همه با یک لبخند بزرگ ایستاده بود،کرد.پشت سرش ریک ساندرس،چاکی ریس،اندی فاکس و تایلرمیچل دیده می شدند.همه ی آن پسرها عادت داشتند آستین های تی شرت های مشکی رنگشان را بالا بزنند و همیشه جوری به نظر برسند که انگارهمین حالا از یک دعوا برگشته اند.وجود خراش های متعدد روی صورت و بازوهای برجسته شان هم تقریبامهر تاییدی بود بر این فکر.
رهی اخمی کرد و گفت:شوخی مسخره ای بود.
جی بی توجه به حرفش گفت:چی می بینم؟…..دو تا سیب زمینی گندیده وسط پیاده رو!!!
رو به چاکی پرسید:مگه میشه سیب زمینی ها راه برن؟اون هم تو پیاده رو؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تلاطم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان طعم گس زیتون

$
0
0

عنوان رمان: طعم گس زیتون

نویسنده:باران ستاک

تعداد صفحات پی دی اف:۳۷۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زیتون وارد زندگیه محمد میشه تصمیم داره بهش نزدیک شه اونم به خاطر امیر .امیر کیه ؟ مرد گذشته زندگیش . در گذشته زیتون به تلافی رفتار امیر سعی میکنه عوض شه وعوض میشه اما با همه ی تغییراتش نمیتونه توجه امیر و به دست بیاره . اون که متوجه میشه امیرهمیشه توجهش به دخترخاله شه واسه نابودی فرشته چاهی میکنه که خودش درش گرفتار میشه وحالا بعد از دوسال به نیت انتقام برگشته و میخواد همه رو نابود کنه . زیتون بد شده خیلی م بد و این بد بودن زندگی همه رو تحت شعاع قرار میده .

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
زبان روی لب خشک شده ش کشید و قدمهای محکمش را یکی پس از دیگری پست سر گذاشت . نگاهی به قبرستان خالی روز یکشنبه انداخت . ترس نشسته گوشه ی دلش را پس زد . نباید میترسید نباید سست میشد . قرار بود گس باشد قرار بود تلخ کند زندگیها را . امده بود جهنم بسازد . تلخ بود و زهر میکرد هرکامی را . قدمهایش محکم تر شدند . ترس رفت نفرت امد . کینه رشد کرد و اتش انتقام زبانه کشید. این اتش گر میگرفت و همه جا را میلعید .
بالای سنگ سیاه ایستاد . دست به سینه و استوار . کج خندی گوشه ی لبش ظاهر شد ! رنگ لبخند گرفت ! پررنگ شد . قهقهه زد . صدای قهقهه ش در فضای خلوت قبرستان اکو پیدا کرد . لرزید اما نترسید . بغض کرد اما اشک نریخت . کنار سنگ سیاه نشست . دستش مشت شد و روی سنگ قبر سیاه فرود امد . درد کشید اما لب نزد . مشتی دیگر روی سنگ سیاه زد . نوشته های طلایی ش را از سر گذراند .
دستی روی سنگ کشید . سرد بود ! سردِ سرد .
-دیدی عمو بچه هات رضایت دادن بالاخره ؟
باز قهقه زد و گویی شیطان در این خندیدن ها همراهیش میکرد: فکر کردن من زیتون گذشته م . نیستم عمو . بهم حق بده نباشم دیدی که پسرت با نخواستنن و تحقیرش چی سرم اورد دیدی زیتون نجیب و سربه زیر یه شبه چادر نجابتشو پرت کرد گوشه ی حیاط . دیدی زیتونی که سرش میرفت نمازش نمیرفت به جایی رسید که دستش تو دست نامحرم نشست و خیالش نگزید . همه اینا رو دیدی و تف کردی تو صورتم بدون اینکه یه بار به خودت بگی چرا زیتون؟ مگه ارزش عشق امیرطاها چقدر بود که تو واسه ش دین و دنیاتو دادی؟ زیاد بود عمو . زیاد بود پدرشوهر عزیزم .
دوباره پوزخند روی لبش نشست: دیدی عمو تو یه روزی دو تا نسبت نزدیک باهام داشتی مگه میشد بچه هات واسه این نسبتا رضایت ندن اما عمو جون اشتباه کردن منِ مارخورده و افعی شده رو نشناختن دوسال درس یاد گرفتم و نقشه کشیدم قراره همه ی خونواده تو نابود کنم اول از همه بهتره نسبت مُردمو زنده کنم . یعنی بشم عروست .
دوباره میشی پدرشوهرم .
بازهم قهقهه ی شیطانی ش به هوا رفت و میان فضای سرد و مرده ی قبرستان پخش شد: نترس عمو جان قرار نیست بشم زن امیر طاها میدونم اون زن گرفته دختری که شما ازش متنفر بودین حالا عروستونه من با حماقتم باعث شدم شما به اون ازدواج راضی تر شین .
در سکوت بار دیگر نوشته های روی سنگ قبر سیاه را از نظر گذراند نفرت لحظه ای از قلبش جدا نمیشد . پر خشم لب زد : میخوام بشم زن محمد طاها .
الان دارید میگید زیتون دیوونه شده نه ؟! اره دیوونه شدم باید به اقا پسرتون اون جمله ی معروفشو ثابت کنم میخوام ببینم فرشته جونش تاکی پا نمیده . تا کی مظهر پاکی میمونه تا کی مثل اسمش فرشته میمونه امیر طاها میگفت بعضی اسما لایق بعضیان میخوام ببینم فرشته چقدر لیاقت این اسم و داره . میخوام با ابروی زنش بازی کنم نقشه کشیدم واسه ابروش .
دوباره ی مشتی دیگر روی سنگ زد: فاتحه برات نمیفرستم عمو بذار اون تو بسوزی .
به پاهایش قدرت داد و تند از جا بلند شد . حتی نیم نگاهی دیگر به سنگ قبر نینداخت و فقط به این فکر کرد تن این مرد دست از دنیا کوتاه رابیشتر از هر زمان در گور بلرزاند .
ساک کهنه ی توی دستش را جابه جا کرد . تلخ خندی زد . سوغاتی انجا بود و تا خانه مادر مجبور بود حملش کند . سوار تاکسی که شد موجی از خاطرات ریز و درشت گذشته به مغزش هجوم اوردن .
شب خواستگاری ش مثل هر دختر دیگری روی ابرها سیر میکرد . از خوشحالی یک ریز و بی وقفه حرف میزد و به شیرینی پر خامه ای که امیر طاها اورده بود ناخونک میزد .
-چیکار میکنی مامان؟
پرشور خندید: میدونی که من عاشق شیرنیای پر خامه م
و در دلش اضافه کرد: اونم شیرینی ای که امیر طاها بخره .
-بسه دختر زشته .
و غر غر زنان ادامه داد: دخترمم مثل دخترای دیگه نیست خواستگارش معلوم نیست چی تو سرشه شیرینی خواستگاریشو بردارش میخره .
تکه ی شیرینی در دهانش ماند و تند و بی وقفه به سرفه افتاد. شیرین در حالیکه با دست ضربه های ارامی به پشتش وارد میکرد به غرهایش ادامه داد : چه هولم میخوره. بابا همه ش مال خودته .
اما غم در نگاه دختر رنگ گرفت . شیرینی های محبوبش را محمد طاها خریده بود . ته دلش به سوزش افتاد و به خیال خامش پوزخندی زد . به خواست مادرش وارد جمع اشنا شد . نگاهی به امیرطاها انداخت . با ارامش پا روی پا انداخته بود و سیبی را پوست میکند . محمد طاها کنارش نشسته بود . نگاهشان با هم تلاقی کرد غم نگاه مرد جوان قلب دخترک را لرزاند . اما عشق امیر باعث شد بی اهمیت از این غم گذر کند .
روبه روی امیر نشست . زیر چشمی نگاهش کرد . با طمانینه تکه های سیب را قارچ میکرد . لحظه ای نگاهش بالا امد پوزخندی تحویل چهره ی مشتاق زیتون داد و با نهایت خونسردی به خوردن سیب های قطعه شده پرداخت .
زیتون اما متوجه نشد یا نخواست به این عدم اشتیاق توجهی کند .
رفته رفته نبض صحبتها به دست بزرگترها افتاد و بزرگتره ان جمع احمد بود .حاج احمد فتوحی که همیشه ارزو داشت برادر زاده ی نجیبش قسمت پسر شر و شیطانش شود تا شاید نجابت زیتون این پسر سرکش را ارام کند اما همه می دانستند دل پسر جوان به عشق دخترخاله ش پیوند خورده .
بالا رفتن صدای ضبط ماشین او را به زمان حال برگرداند . نگاهی به اطراف انداخت و پوزخندی زد از خاطرات تلخ گذشته . ان شب امیر صراحتاً در صحبت دو نفره ای که داشتن تنفرش را اعلام کرده بود . با اینحال صیغه ی محرمیت بین ان دو خوانده شد . امیر قسم خورد زیتون را از خود براند و زیتون قسم خورد دل امیر را صاحب شود
کرابه را پرداخت کرد و بلافاصله از ماشین پیاده شد . ساک توی دستش را روی دوش انداخت و نگاهی به ساختمان پیش رویش انداخت . دستش مردد بود برای فشار دادن دکمه ی ایفون . نگاهش بین زنگ طبقه ی بالا و طبقه ی اول به گردش در امد . زانوهایش سست شدن . عقب گرد کرد و پشت درخت تکیه داد . امده بود چه بگوید؟
بازی بدی کرده بود اما تاوان بدتری داده بود . سقوط در چاهی که برای دیگری کنده بود و تحمل …اهی کشید از روزهای سختی که گذرانده بود . گاهی خودش هم باور نمیکرد انقدر اتفاقات گذشته را . اما همه چیز اتفاق افتاده بود .
یا شنیدن صدای خنده های مستانه ی زنی بیشتر از قبل تنش را پشت درخت پنهان کرد . کنجکاوی در وجودش به غلیان افتاد .
سرش را کمی جلو اورد نگاهش روی صورت زیبای فرشته پر خشم تر شد . دستانش را مشت کرد تا کنترل عصبانیتش را از دست ندهد . دستهای گره خورده امیر طاها و فرشته داغ دلش را تازه تر میکرد . به چهره ی امیر نگاه کرد . چقدر شاد بود . نفرت و کینه باز در دلش زبانه کشید . از پشت درخت بیرون امد .
حواس امیر پیش فرشته ی زندگی ش بود . قدمهایش را تند کرد . پوزخندی روی لبش کاشت و نقاب خونسردی به چهره زد .
-سلام .
سلام بلند و محکمش در فضا پخش شد .
امیر و فرشته بهت زده نگاهشان را روی صورت زیتون چرخاندند . باد شدیدی وزید شاخه ی درختان تکان خوردند . شال نازک و رنگ و روی رفته ی روی سر زیتون سر خورد و موهای کوتاهش میان لمس باد به بازی گرفته شدند .امیر طاها با تاسف سرش را تکان داد . درک نمیکرد چه بر سر زیتون امده . این همه بد بودن زیتون تا روزی که ان نقشه ی کثیف را برای نابودیه فرشته کشیده بود باور نمیکرد .
اما واقعیت این بود زیتون عوض شده بود . همان دوسال پیش زیتونی دیگر شده بود . دست از خیره نگاه کردن به صورت زیتون برداشت .
-روت شده اومدی اینجا ؟
زیتون تکانی به خودش داد . پوزخندش محو و جای ان را با لبخندی مضحکانه تغییر داد : فکر کن اومدم خونه ی خودم .
-میدونی که اینجا خونه ت نیست .
-هست چون مادرم اینجاست .
-مطمئنی مادرت رات میده؟
پوزخند روی لب امیر روی اعصابش بود با اینحال خودش را از تک و تا نینداخت و محکم و بی لغزیدن دستش را روی زنگ طبقه ی اول فشار داد . بدون اینکه دستش را بردارد تمام حرصی که داشت را سر همان زنگ خالی کرد .با شنیدن صدای مادرش قلبش لرزید . هیجانی لذت بخش به جوشش در امد . لبخندش رنگ واقعیت گرفت . دوسال بود از این صدا محروم شده بود . نباید ضعف نشان میداد ان هم جلوی فرشته . اب دهانش را قورت داد تا لرزش صدایش به گوش کسی نرسد .
-مامان .
صدایی از مخاطبش نشنید . اینبار بلند تر و محکم تر نام مادر را به زبان اورد .
-مادرتم دیگه قبولت نداره . بد کردی زیتون . خیلی بد .
-هیچ مادری از بچه ش نمیگذره . فکر کنم همخونگیم باهاتون پر از اتفاقات خوشایند باشه .
امیر با نفرت به چهره ی زیتون خیره شد . دستش را مشت کرد تا حرکت نابه جایی در برابر این دختره وقیح مرتکب نشود : حداقل اون روسریتو درست کن .
-اونش دیگه به خودم ربط داره .
به درک گفتن امیر طاها با حضور همزمان شیرین مقابل دخترش یکی شد . شیرین با بغض زیتون روبه رویش را از نظر گذراند . دلش برای دخترش تنگ شده و تمام احساسات مادرانه ش فریاد میزدند دخترت را به اغوش بکش اما یاد گذشته ی زیتون باعث شد به قلبش نهیب بزند ارام باش . این دختر دیگر با تو نسبتی ندارد . نگاه کن چقدر وقیح شده .
نگاه کرد به زیتونش نگاه کرد و لحظه ای زیتون گذشته در ذهنش شکل گرفت . دخترش ترس داشت چادرش را بد بگیرد و قسمتی از بدنش به نمایش دربیاید . اما حالا شال ابی رنگش روی شانه هایش سرخورده بودند . و موهای کوتاهش در معرض دید قرار داشت . دخترکش تا دیروز برای بیرون افتادن حتی مچ دستش سرخ و سفید میشد و طلب مغفرت میکرد و امروز چه بی پروا تنش را نمایش میداد . غم مهمان خانه ی دلش شد نمیتوانست این بی پروایی را تحمل کند خشم در چشمانش نشست نگاهی پر غیظ به دخترش انداخت:
-هنوز رو حرف دو سال پیشمم تو دیگه دختر من نیستی بهتره از اینجا بری .
نگاه زیتون رنگ بهت گرفت اما بلافاصله خودش را جمع و جور کرد: من نیومدم ازتون بپرسم دخترتون هستم یا نه اومدم برم خونه م .
این جمله را گفت و راهش را کشید که داخل شود اما شیرین در مقابلش سینه سپر کرد و دستش را جلوی درب گذاشت: وقتی دخترمن نیستی حقم نداری پاتو اینجا بذاری .
-جداً پس حق ندارم اینجا بمونم اونوقت میتونم بپرسم شبا رو باید کجا بخوابم .
-تو خیابون برات بد که نیست راه داره بیشتر گند بزنی بیشتر بی ابرویی کنی و عفت نداشتتو رو کنی .
دران لحظه و ان موقعیت زیتون دلش نمیخواست چهره ی پیروز دو دشمنش را ببیند اما الان وقت باختن هم نبود: اره خیابونم خوبه حداقل ادمای توش غریبه ن هر زخمی رو دلت بزنن میگی غریبه بود اشکال نداره اما اون زخمی که اشنا میزنه خیلی دردناکه .
انقدر اعتماد به نفس گرفت که بالاخره به دو دشمنش نگاه کند: میدونید من اومدم زندگیمو از نوع بسازم یه زندگی اروم . تغییر کردم محیط بسته ی اونجا تغییرم داد اما شما نمیخواین این تغییرات و ببینید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان طعم گس زیتون اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان تن ها

$
0
0

عنوان رمان:تن ها

نویسنده:boood

تعداد صفحات پی دی اف:۴۳۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:اینجا واقعیت ان چیزی است که باور می کنیم نه انچه که دیگران باورش دارند باور من حقیقت این واقعیت است و نه بیشتر …
تن ها گذر عمریست از رهایی که هست و دلی که نیست و عشقی که عجیب تمنای بودنش هست و نیست …
داستان زنی که درگیر زندگی می شود و عادتی که جای عشق را می گیرد و روزگاری که با رها یار نیست و پس از پنج سال او را تن ها تر از تنها می کند …
روایت غم ها و محبت ها و نگاه خداست به بنده ها …
که هرچقدر تنها باشی خدایی هست که بودنش جای تمام نبودن هاست …
تن ها داستان همه بنده هاست و عاشقی شان با خدا هرچند عیار زمینی ما او را تهی از عشق بخواند …

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
- استاد خواهش میکنم یک لحظه صبرکنید ، من باید باهاتون صحبت کنم
پشت سر دکتر مهدوی می دویدم …
- استاد خواهش میکنم .
ایستاد و برگشت سمتم و در حالیکه مثل همیشه جدی و پر جذبه بود گفت : نمیشه خانوم پارسان ، خودتون بهتر از هرکسی می دونید که من به همه تا بازه زمانی دو هفته قبل از پایان ترم مهلت ارائه دادم ونمیشه این تاریخ رو عوض کرد
ایستاده بودم رو به روش ، خودم بهتر از همه می دونستم و می شناختمش که حرفش رو عوض نمیکنه . سر به زیر و ساکت منتظر شدم حرفش رو تموم کنه هنوز نفس ها و تپش قلبم به حالت عادی بر نگشته بودم صورتم مثل کوره داغ بود با اینکه پاییز جولان می داد ولی هوای خنک مثل نسیم بهاری بود برای التهاب ناشی از دویدن چند دقیقه من . یک لحظه حواسم رفت سمت برگ های زرد و نارنجی زیر پاهام چقدر دلم می خواست مثل قدیمتر ها صداشون رو به گوش دلم برسونم…
- آه…
- خانوم پارسان ، خانوم پارسان ، پارسان…
با صدای داد استاد مهدوی دو مترپریدم هوا .
- بله استاد
- شنیدی چی گفتم؟
نشنیدم ولی من بهتر از همه میشناسم این مرد رو ، می دونستم در جواب چی خواهم شنید و با علم به همین ها التماس می کردم
- حق باشماست ولی استاد شما هم شرایط من رو درک کنید ، تحقیق شما یک طرف . درس های دانشگاه یک طرف ، پژوهشکده و کارهاییکه تند تند از طرف دکتر محسنی برام نسخه می شه یک طرف تازه کتابم یک طرف …
این جوری جواب نمی داد می دونستم که این جوری اخر ترم هم باید قید درس های دیگه رو بزنم و هم کارم و هم کتابی که تاتیر باید به ویراستاری برسه ، کتابی که هنوز به مرحله مجوز هم نرسیده
با یاد اوری کارها آهی از ته دل کشیدم و ادامه دادم :
- باور کنید استاد من کوتاهی نمیکنم فقط کمی وقت می خوام
استاد نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و در حالی که کیفش رو به دست دیگه اش می داد گفت :
- مطمئن شدم اصلا یک کلمه از حرفام رو هم نشنیدی
جا خوردم . یعنی …
- ببخشید متوجه منظورتون نمیشم
- دختر جان یک ساعته دارم حرف میزنم اونوقت تو…
سری تکون داد حس کردم لبخندی محو روی لب هاش نشست ولی چنان سریع پسش زد که شک کردم اصلا لبخندی وجود داشته یا نه .ادامه داد :
- من گفتم به یک شرط تا بازه امتحانات بهت زمان می دم
زیباترین خبری که در طول دوران ارشد شنیدم تغییر نظر استاد مهدوی بود چنان سریع لب هام به خنده باز شد که میشد برقش رو در عدسی چشم های استاد دید. دوست داشتم دستش رو ببوسم که استاد جمله اش روکامل کرد :
- به شرطی که برای تعطیلات بین دوترم مطالعه تحقیقات بچه های کارشناسی رو تموم کنی
انگار یک پارچ اب سرد روی سرم خالی کردند . چی گفت استاد؟تحقیقای کارشناسی؟نه!
- ولی استاد…
حرفم رو قطع کرد و ادامه داد :
- دو راه بیشتر نداری یا تا دوهفته قبل از پایان ترم تحویل میدی یا کارای بچه های کارشناسی رو قبول می کنی و تا بازه امتحانات برای خودت زمان میخری…
من می خواستم کارم رو کم کنم .با این پیشنهاد حجم کارم کمتر که نمیشه هیچ ده برابر میشه و من می میرم . تازه اونجوری باید قید سفر به مشهد رو بزنم که اصلا ممکن نیست ، مامان منو میکشه . ازاول ترم نرفتم دیدنشون…
- ولی استاد من بین دو ترم می خوام برم مشهد . خانواده ام رو از نیمه شهریور ندیدم ، من در قبال اونها هم یک وظیفه ای دارم
مثل همیشه متین و موقر صبر کردتا صحبت ها و درد دل های من تموم بشه و با همون جذبه و جدیت و صد البته مهربونی کهبه راحتی میشد از چشم هاش خوند گفت :
- می دونم ، این کار تداخلی با سفرتو نداره . در ثانی با توجه به رصدی که من از کارشون داشتم از همه اون تحقیقات فقط حدود بیست و دو تاش ارزش وقت گذاشتن وتامل بیشتره که قرار نیست همه اش رو انجام بدی ، نصیریان هم نصفش رو به عهده گرفته
خوب این بهتر بود یعنی خیلی خیلی خوب نبود ولی قابل قبول بود . سرم رو پایین انداختم و گوشه چادرم رو محکم تر بهدست گرفتم . کم کم داشت حس سرما خودش رو نشون می داد . نباید بیشتر این استاد روکه حکم پدری به گردنم داره رو اذیت کنم .
سعی کردم حرفم رو سریع بزنم والبته مثل همیشه محکم تا بهش اطمینان بدم که از پس کاری که بهم محول می کنه برمیام
- حرف شما برای من حکم ولایت داره اگه تردید دارم چون می ترسیدم حجم کار بالا باشه و نتونم تا شروع ترم جدیدبرسونمشون ولی با توجه به صحبت های شما امیدوارم از پس انجام کار به درستی بر بیام
سرم رو بالا گرفتم تا تاثیر حرفهام رو ببینم . نگاهش درست مثل پدری بود که ثمره ی زندگیش رو تحسین می کنه . و من ایمان دارم که تا اطمینان این مرد و دعای مادر و پدرم و نگاه اون بالایی باشه هیچکاری نشد نداره . سرش رو برای تایید تکون داد و گفت :
- من به تلاش و دقت تو ایمان دارم دخترم
رنگ نگاهش تغییر کرد . چیزی پراز حس لطافت و مهربونی و با لحنی صد البته پدرانه :
- حاج خانوم خیلی دلتنگته ، سراغت رو می گرفت گفتم مشغله ات زیاده یه سری بهش بزن
لبخندی زدم و گفتم : منم دلم براشون تنگ شده . خیلی خیلی زیاد ، می دونم همیشه کوتاهی میکنم و شرمنده ام ! چشم همین روزها حتما مزاحم میشم
اون هم لبخندی زد و گفت : سلامت باشی دخترم ، خودت بهتر می دونی که حکم دختر ما رو داری ، منتظرتیم
با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم سعی کردم خداحافظی کنم
خیلی دلم می خواست چشم روی شلوغی محوطه دانشکده ببندم و لی لی کنان روی برگ های خشک مسیر رو طی کنم ولی ترجیح می دم این دو ترم باقی مونده از دانشگاه رو هم سر به زیر و سنگین بگذرونم.
پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس بیرون دانشگاه راه افتادم . همیشه از پاییز و دلگیری خاصی که توی هواش بود وحشت داشتم هرچند که حال و هوای این روزهای شهر با دلتنگی های مداوم من قرابت بیشتری داره…
عادت داشتم همیشه وقتی روی نیمکتهای ایستگاه اتوبوس می نشستم به حرکت تند و سریع ماشین ها نگاه کنم ، به ادم های داخل اونها که گاه راننده اند و گاه همسفر …
به ماشین های گرون قیمتی که هیچوقت اسمشون رو یاد نگرفتم و شاید نخواستم یاد بگیرم به لبخندهایی که کمتر روی لب کسی می دیدم به عصبانیت و کلافگی که در چهره خیلی هاشون مشخص بود .
حواسم رفت سمت دختر و پسر جوونیکه اونور خیابون توی ماشین مشکی باکلاسی، رو به روی ایستگاه اتوبوس نشسته بودند
دختر تند تند و با اشتیاق زیادی در حال تعریف چیزی بود و پسر کلافه چشم به رو به رو دوخته بود و هر از چند گاهی به موبایلش نگاهی می کرد انگار منتظر کسی بود ، خیلی غیر منتظره به طرفم برگشت و باابروهایی که به سمت بالا متمایل شده بود با پوزخندی که دیدنش اصلا از اون فاصله سخت نبود نگاهم کرد
اگه هر وقت دیگه ای بود از اینکه داشتم یه نفر رو اینطور دقیق بررسی می کردم و مچم باز شده بود خجالت می کشیدم ولی نگاه گستاخانه اون مرد منو مجبور به عکس العمل می کرد خوب می دونستم منظور از اون ابروهای بالا رفته و پوزخند مسخره گوشه لب چیه . سالهاست بین این مردم زندگی کردم و عادت کردم به ادمهایی که از روی ظاهر بقیه قضاوت می کنند به هر حال من یه خانوم چادری بودم …
سعی کردم خجالت و شرمندگی رو ازچشم هام دور کنم و با نگاهی که شدید بوی تاسف می داد مثل خودش پوزخند محوی بزنم وسر برگردونم …
اومدن اتوبوس همزمان شد با بوق ماشینی که از کنار اون ماشین مشکی با کلاس رد شد و همین بوق انگار علامتی بود برای دنبال کردن اون ماشین توسط اون مرد گستاخ …
ایستگاه قبل از خوابگاه پیاده شدم . بایدکمی خرید می کردم از اینکه غذای سلف رو بخورم اکراهی نداشتم اما تمام سعی ام در این بود که زمان هایی که خودم وقت اشپزی دارم کمی هم اموخته های فراموش شده اشپزی رو مرور کنم
وارد فروشگاه شدم و مستقیم بهسمت مواد پروتئینی راه افتادم از مرغ و گوشت تا ماهی و کنسرو و رب و کلی مواد خردو ریز دیگه خریدم سعی کردم دونه به دونه مواد یادداشت شده روی اون لیست فراموش شده ی گوشه میز تحریر اتاق رو به یاد بیارم کارسختی نبود حداقل برای منی که دو هفته است هر روز بعد از برگشت به اتاق با یه ضربه به سرم یاداور میشم که باز خرید یادم رفت !
با کیسه های خریدی که زیاد هم سبک نبود وارد ساختمون خوابگاه شدم . خانوم رضایی مثل همیشه پشت میز نشسته بود وکتاب می خوند سعی کردم کمی از خستگی مشهود توی چهره و صدام رو بپوشونم و با لبخندی بهش اعلام ورود کنم :
- سلام خانوم رضایی عزیز . حال شما؟
خانوم رضایی که تازه من رو دیده بود نگاهی به چهره و نگاهی به کیسه های خرید سنگین توی دستام انداخت و در حالی که عینکش رو به روی بینی قلمیش هدایت می کرد لبخند کم جونی زد :
- سلام به روی ماهت خسته نباشی
از این تن صدا به شدت جا خوردم کم پیش می اومد این زن ناراحت باشه ولی حالا با وجود لبخندش ناراحتی چهره اش نمایان بود
- من که خسته هستم اما دیدن خستگی شما خسته ترم کرد . . .
در حالی که کیسه ها رو به میزش تکیه می دادم تا روی زمین ولو نشن و چادرم رو جمع می کردم تا زیر کیسه ها نمونند جمله ام رو کامل کردم :
- چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
می دیدم که سعی می کنه بغض توی صداش رو با فرو دادن اب دهانش پنهون کنه :
- هانیه سعیدی رو یادت می یاد ؟همون که بچه سمنان بود ، دوم کارشناسی ؟
کمی فکر کردم … شک داشتم منظورش همون سعیدی ِتوی ذهن من باشه ولی با این حال متفکر جواب دادم :
- همون که علوم تربیتی می خوند ؟
خانوم رضایی که دیگه تلاشی برای فرو خوردن بغضش نمی کرد سری تکون داد و گفت :
- اره دو ساعت پیش از شهرشون تماس گرفتند و اطلاع دادند دیروز حین برگشتن از یه سفر توی جاده تصادف می کنه و باخواهر و مادرش فوت می کنند . گفتند که به دوستاش برای مراسم ختم اطلاع بدم
یه لحظه حس کردم زیر پاهام خالی شد ، دستم رو به گوشه میز قهوه ای قدیمیش گرفتم تا از سقوط احتمالیم جلو گیری کنم…
هانیه رو می شناختم زیاد صمیمی نبودیم ولی اتاقامون توی یه طبقه بود بچه اروم و سر به زیری بود ، به کار بچه هاکاری نداشت توی جمع های خوابگاه هم اگه حاضر می شد یک گوشه می نشست و لام تا کام حرف نمی زد اصولا بچه اجتماعی نبود .
دهنم با سرعت باور نکردنی خشک شده بود سعی کردم کمی صدام رو که حالا شدید دو رگه شده بود رو صاف کنم :
- به دوستاش خبر دادید ؟
بعد پرسیدن این سوال چشمام رو از زمین گرفتم به صورت خانوم رضایی که حالا خیس از اشک شده بود دوختم :
- اره همون دو ساعت پیش خبر دادم الانم توی طبقه شما صحرای محشری شده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تن ها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان تنها تر از تنها

$
0
0

عنوان رمان:تنها تر از تنها

نویسنده:taraneh.y

تعداد صفحات پی دی اف:۲۸۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:تنهاترازتنها داستان زندگی دختری به نام اروشاست که عاشق میشه.عشقی قوی و ریشه دارکه این روزانایابه.اما مگه نمیگن عاشق باید بهای سنگینی برای عشقش پرداخت کنه؟

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
توی اتاقم داشتم رمان می خوندم که صدای مامانمو خیلی نزدیک شنیدم.سرمو بلند کردم که دیدم مامانم با یه قیافه ی کاملا جهنمی داره قورتم میده.فهمیدم مامان الان بی نهایت بی اعصابه واسه همین از در پاچه خواری وارد شدم:-جانم مامان مهربونم؟(چه صفت تمیزی به کار بردم تو این لحظه باقیافه ی کلافه و عصبانی مامانم)
مامان-مگه نگفتم شب باید بریم خونه ی آقای همایون؟به جای اینکه آماده بشی اومدی نشستی رمان میخونی؟به علاوه چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
من-جدی؟صدام زدی؟اشتباه میکنی ها من که چیزی نشنیدم..
با گفتن این حرف مامان چشماشو توی حدقه چرخوند و یه چشم غره بهم رفت.
حالا من خودم میدونستم که وقتی رمان میخونم کلا از دنیا جدا میشم ولی به روی مبارکم نمی آوردم.دوباره صدای مامان منو از عالم هپروت پرت کرد بیرون:
مامان-پاشو واسه ی شب یه سروسامونی به خودت بده.یالا آروشا!
من-باشه مامانم.باشه.
مامانم رفت و من یه نفس راحت کشیدم.آروشا یزدانی ام.بیست سالمه و اگه خدابخواد در آینده ای نه چندان دور میشم مهندس.البته پزشکی رو بی نهایت دوست داشتم ولی وقتی خون میبینم شبیه مُرده ها میشم.درنتیجه وقتی فهمیدم دلِ این چیزا رو ندارم تصمیم گرفتم بزنم توی کار مهندسی و بشم خانوم مهندس.
شب خونه ی آقای همایون دعوتیم.اونم به مناسبت ورود گُل پسر ودختر نچسبشون به ایران.خونواده ی ما وخونواده ی آقای همایون بسیار باهم صمیمی ان.طوریکه من به آقای همایون میگم عمو و به خانومش میگم خاله.ولی نمیدونم چرا آبم با دخترشون “رزا”توی یک جوی نمیره. البته دل به دل راه داره و اونم به خون اینجانب تشنه ست.
خب دیگه فکر و خیال بسه.بریم دنبال کارای مهمونیِ ِ امشب که دوباره مامانم گیرنده.بالاخره بعد از کلی دودلی و تردید یک کت و شلوار آبی انتخاب کردم.یه دور همی ِ ساده ست دیگه.عروسی که نیست.والا!دوباره جیغ جیغ های مامانم بلند شد که فهمیدم باید سیم ثانیه حاضر شم وگرنه خونم حلاله..مانتومو پوشیدم و ایستادم جلوی آینه تا شالمو ببندم.حواسم رفت به صورتم:چهره ی خوبی دارم. اما شاید بشه گفت فقط چشمای ابی ام تنها زیبایی صورتم به حساب میان.موهای بلندی دارم. بابام نمی ذاره کوتاهشون کنم و هر وقتم موهامو می بینه کُلی حال می کنه همین جوری الَکی. پدره دیگه دلش خوشه.همین طور که با شالم ور می رفتم با خدا اتمام حُجت می کردم:خدایا!یه کاری کُن این دختره(رزا) یه امشبو به پروپام نپیچه.وگرنه ناقصش می کنم ها.. دیگه خود دانی. باز صدای مامانم ذهنم رو خط خطی کرد.
مامان-آروشا!دخترم مُردی؟بیا پایین دیگه.
آرایش رو بی خیال شدم و رفتم پایین.بابام رو دیدم که کنار مامان ایستاده..اوه چه تیپی هم زده..
من-اوه! چه تیپی زده بابای من.دخترهای محل دزدن ها. گفته باشم.
بابام خندید و اومد طرفم. بغلم کرد و پیشونیمو بوسید.
بابا-قربونت برم دخترم.
مامانم که به اعتقادِ من بسیار حسودیش شده بود گفت:سالار! باز تو با این دخترت وقت گیر آوردی؟دیر شد.
از خونه خارج شدیم و سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم. دوباره رفتم تو فکر: عمو ایرج یا همون آقای همایون شریک بابامم بود و حسابی با هم پول پارو می کردن.هم وضع ما و هم وضع عمو ایرجشون توپ بود.
دخترشون رزا۲۳ سالشه وحسابداری می خونه. پسرشون هم که اسمش راده ۲۵سالشه و پزشکی می خونه. قبلا رزا رو دیدم اما پسرشون رو تا حالا ندیدم.یعنی چه شکلیه؟ بی ریخته؟
-رسیدیم..
صدای بابا باعث شد دست از گمونه زنی بردارم و بپرم پایین. خب دیگه آروشا خانومانه رفتار کن که رسیدیم.زنگو زدیم و در باز شد.وارد حیاط که چه عرض کنم باغِ عمو ایرجشون شدیم.جالب اینجاست که نقشه ی خونه ی ما و نقشه ی خونه ی عمو ایرجشون یکیه و فقط دکوراسیون خونه ها فرق داره. چون خونه ی ما به سلیقه ی مامان چیده شده و خونه ی عمو ایرجشونم به سلیقه ی خاله مهری. جلوی خونه که رسیدیم عمو ایرج و خاله مهری رو دیدم. پس اون دوتا بی ادب کوشن؟(منظورم راد و رزاست).
-سلام آروشا جان! خوبی خاله؟
صدای خاله مهری بود.باگرمی جوابشو دادم:سلام خاله.خوبم.شما خوبی؟
خاله مهری:قربونت برم.آره خوبم عزیزم.
و بعد هم اغوششو باز کرد و منم رفتم توی بغلش.خدایی مثلِ خاله می مونه واسم.خیلی خانومِ مهربونیه. فقط نمیدونم رزا چرا مثلِ جادوگر شهر اُز میمونه. باعمو هم سلام و احوالپُرسی کردم و همگی رفتیم داخل.اوهوک!این دختر فیسیِ که داره میاد سمتمون همون رزاست؟ اره دیگه.خودشه آروشا. مامان بغلش کرد و بعد هم رزا خودشو چپوند تو بغل بابام.او مای گاد!چقدر پررو و صمیمی.بعد از اینکه از بابا جدا شد اومد و روبروی من ایستاد.هیچ کدوممون نگاه دوستانه ای به هم نداشتیم.خاله مهری فهمید و اومد سمتم.
خاله مهری-آروشا جان! نشناختی خاله؟ رزاست دیگه.
من_بله خاله جون.شناختم.
به سمت رزا برگشتم و گفتم:با وجود اینکه دماغت رو عمل کردی و گونه هم کاشتی اما هنوز قابلِ شناسایی هستی ها.
رزا-سلامت کو آروشای نه چندان عزیز؟
من_خیلی بی تجربه بودن..
رزا با تعجب گفت: کیا بی تجربه بودن؟
داشتم از خنده منفجر می شدم اما با ضرب و زور خودمو کنترل کردم که نخندم.خیلی خونسرد گفتم:همون پزشکای زیبایی که این بلا رو سر قیافت آوردن.. می خواستم برم داخلِ پذیرایی که محکم برخورد کردم به یه چیزِ سفت..سفت بود ها..احساس کردم مخم تاب برداشت.سرمو بلند کردم که دیدم بعله.خوردم به یه هرکول.سرمو با دستم گرفتم.این کیه دیگه؟
-توی راه رفتن دقت کن.
توی صورتش نگاه کردم.می خواستم بگم توصیه هاتو واسه ی خودت نگه دار اما نمی دونم چی شد که حرف تو دهنم ماسید.از من گذشت و به استقبال بابا و مامان رفت.
توی حال خودم بودم که با حرف مامان چشمام تا آخرین حدّ ممکن باز شد.
مامان:خوبی راد؟
برگشتم سمت مامان.یعنی راد اینه؟..خاله هدایتمون کرد به سمت پذیرایی.کنار مامان و خاله نشستم.رزا هم سرش توی گوشیش بود.یعنی آدم،چقدر می تونه عُقده ای باشه؟..مامان و خاله در مورد همه چیز حرف میزدند و اصلا هم به من توجه نداشتند..حوصله ام، خفن سر رفته بود..به روبرو نگاه کردم که دیدم بابا،عمو و راد میزِ گِرد تشکیل داده بودن.به راد نگاه کردم.هر از چند گاهی برای اعلامِ وجود سرشو به نشونه ی تایید تکون میداد اما زیاد حرف نمیزد.توی صورتش دقیق شدم. بسیار خوش چهره است. چشمان سبز رنگش عجیب گیرایی داشت. خوش هیکل بود و قد بلند. نمیدونم چه سِرّی هم بود که همیشه اخم داشت.البته با اخمش بسیار جذّاب میشد ها.خاک تو سرت آروشا!این چه حرفیه؟خب حقیقته دیگه.مرگ و حقیقته.چشم مامان و بابات روشن.عجب دختر با حیایی دارن.خفه بمیر بابا.همین طوری داشتم به راد نگاه می کردم که یهو برگشت و مچِ نگاهمو گرفت.سریع نگاهمو دزدیدم.ای بمیری آروشا با این هیز بازیات.این ماهدختِ بلا گرفته میگفت نگات سنگینه ها. من گوش نمی دادم.حالا هم که دیگه آبرو نموند واسم..دیدی؟ دیدی بی آبرو شدم؟ دیدی بی عفّت شدم؟ حالا با این لکه ی ننگ سرمو چه جوری بلند کنم؟صدای خاله باعث شد دست از خود درگیری بردارم.
خاله مهری:درسها که خوب پیش میره آروشا جان؟
من:بله.دیگه چیزی به شروع امتحانا نمونده..
با این حرفم، رزا سرشو بلند کرد و با یه حالت چندشی نگام کرد.برّاق شدم توی صورتشو سرمو تکون دادم.یعنی چیه؟طلب داری؟
خاله مهری:خاله شوهر چی؟ایشالا کی بیایم عروسیت؟
دیدم همه ساکت شدن و منتظر بله گفتنِ من هستن.
یه کم صدامو صاف کردم و گفتم:هنوز که زوده خاله جون.
با این حرفم رزا سرشو بلند کرد و بایه حالت چندش نگام کرد.توی صورتش نگاه کردم و سرمو تکون دادم.یعنی چه مرگته؟
خاله:وا عزیزم یعنی چی که زوده؟دیگه ماشالا خانومی شدی واسه ی خودت.
حالا این خاله چه گیری داده به من.خاله جون شما اول دختر خودتو از ترشیدگی خارج کن.بعد به فکرِ داماد دار کردنِ مامان من باش.والا!صدای بابا باعث شد خاله دیگه ادامه نده.
بابا:اوضاع خوب پیش میره راد؟روزگار بر وفق مراد هست؟
خوب گوشامو تیز کردم تا یه چیزی دستگیرم بشه.نمی دونم چرا ولی میخواستم در موردش بدونم.
راد:بد نیست عمو جان.میگذرونیم.
مامان:راد عزیزم! تو نمیخوای واسه ی مامانت عروس بیاری؟
جان؟ چی شنیدم؟ راد عزیزم؟ این جوری گفت مامانم دیگه؟یعنی چی؟ من دوست ندارم مامانم قربون صدقه ی راد بره..مامانِ خودمه..تو رو خدا به من نگید لوس.ازتون خواهش می کنم.
راد:راستش خاله جان تا حالا کسی رو ندیدم که نظرمو جلب کنه..
اوه چقدر پُر رو!حالا مامانم فقط یه تعارف زد ها.
بابا:درسا چی عموجان؟
راد:اگه خدا بخواد هدفم تخصصه عموجان.
اصلا نمیخوره.تو و تخصص؟ به قول عادل فردوسی پور اجازه بده من قانع نشم.شما یه درصد هم فکر نکنین که حسودیم شده ها.
تا شام مامان و بابا از راد می پرسیدن و اونم بسیار متین جواب می داد.منم که اون وسط سراپا گوش بودم.چیزای خاصی دستگیرم نشد فقط اینو فهمیدم که هنوز نمیدونه بمونه ایران یا برگرده آمریکا.سرِ میز شام روبروی راد نشسته بودم.هی زیر چشمی بهش نگاه می کردم.غذام که کوفتم شد.اصلا نفهمیدم چی خوردم.یه جورایی معذب بودم.نمی دونم چرا ولی در حضورش نمی تونستم همون آروشای همیشگی باشم.بعد از این که شام رو خوردیم عمو ایرج پیشنهاد داد تا بریم رامسر و یه چند روزی رو توی ویلای عموشون بمونیم.من که اصلا رویِ دیدن این رزا رو نداشتم واسه ی همین ترجیح میدادم که نریم.ولی بدبختانه مامان و بابا قبول کردن.اون لحظه فقط می خواستم سرمو بکوبم به دیوار..قرار شد پس فردا راه بیفتیم.خاله مهری موقعِ خداحافظی گفت زنگ میزنه و هماهنگ میکنه..وقتی می خواستم از راد خداحافظی کنم فقط یه “خداحافظِ” خشک و خالی گفت.من موندم اصلا چیزی از ادابِ معاشرت حالیشه؟والا..سوار ماشین شدم و سرمو به صندلی تکیه دادم.خوابم میومد خفن.توجه کردین از رزا چیزی نگفتم؟ اصلا آدم نیست دیگه.واقعا هم به جز سلام و خداحافظی (که اونم به دردِ عمه اش میخورد)چیزی ازش نشنیدم.ذهنم مشغول بود..سعی کردم ذهنمو منحرف کنم تا به راد فکر نکنم.نمیدونم اصلا چرا داشتم بهش فکر میکردم.رفتارش بدجوری به دلم نشسته بود و من دلیلشو نمیدونستم…
همین طور که سرمو به صندلی تکیه داده بودم،از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به آهنگی که توی ماشین طنین انداز شده بود گوش می دادم.
دلم میخواست بفهمی که نباشی تلخ و سردم
شاید دیره ولی حالا می فهمم اشتباه کردم
از اون روزی که بهت گفتم به چشمای تو دل دادم نمی دونم چه جوری شد
که از چشم تو افتادم،که از چشم تو افتادم
واست اصلا مهم نیست که چه قدر بی تو آشفتم
از این حسّی که بهت دارم نباید چیزی می گفتم
منو اصلا نمی بینی با اینکه روبروت هستم
دارم پاک میرم از یادت،داری پاک میری از دستم
دارم پاک میرم از یادت،داری پاک میری از دستم
نباید رو میشد دستم،نباید وا میشد مُشتم
با اقرارم به عشقِ تو،خودم رو تو دلت کُشتم
به جرم اینکه میدونی به جرم اینکه بهت گفتم
منو نایده می گیری ازم رو برمی گردونی
ازم رو بر می گردونی،واست اصلا مهم نیست
که چقدر بی تو آشفتم، از این حسّی که بهت دارم
نباید چیزی می گفتم،منو اصلا نمی بینی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تنها تر از تنها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان ترک های قلبم

$
0
0

عنوان رمان:ترک های قلبم

نویسنده:•● شقایق ●•

تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:رمان درباره ی دختری به اسم نیلاست دختری بسیار ساده و مهربونه و از همین مرز و بوم … دختری که با وجود سن کمش با انتخابش از روی احساس و عشق نوجوانی چیزای زیادی رو تجربه میکنه عاشق میشه و سرانجام با علاقه و مخالفت سایرین، تن به ازدواج با امید میده ولی……
امید کس دیگه ای رو دوست داره و بعد یه مدت از سر لجبازی با عشقش دریا ، با نیلا ازدواج میکنه و این تازه سرآغاز ماجراست ..

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
ـ نیلا… نیلــــــا… کجا موندی پس؟
ـ اومدم دارم کفشامو میپوشم …. مگه شیش ماهه به دنیا اومدی؟
وای از دست این غر غرای نیلوفر سرسام گرفتم هروقت میخواد بره بیرون از دو روز قبل حاضر میشه انتظار داره همه مثل اون باشن…..
نیلو، خواهر بزرگمه یه سال ونیم ازم بزرگتره و سه ماه دیگه هفده سالش میشه. یه خواهر دیگهام دارم که ازم کوچیکتره اسمش نسترنه و ده سالشه. نیما هم داداشمه و۲۰ سالشه الانم سربازه و ….
ـ نیلااااااا……
از جیغ نیلو شصت متر پریدم هوا
ـ وای نیلو چته زهلم ترکید خل شدیا
ـ حرف نزن که از دستت کفریم فعلا که تو خل شدی نیم ساعته جلوی در منتظرم سرکار خانم تشریف بیارن اونوقت خانوم نشستن و تو هپروت سیر میکنن… پاشو دیگه دیر شد
هنوز توی فکرو خیالم بودم… که با جیغ دوم نیلو به خودم اومدم:
ـ وای نیلا دیوونهام کردی… روزی که آدم میشی کیه؟! میشه تاریخ دقیقهاشو بگی که من بدونم؟
ـ خیله خب بابا اومدم اووووووووف چقدر غر میزنی!
این نیلوام مارو کشت با این کنکورش. حالا خوبه هنوز یه سال وقت داره، از دیروز مخ منو خورده پاشو بریم انقلاب کتاب تست بخریم منم به این شرط اومدم که واسم لوازم آرایش بخره و مامان و راضی کنه ازشون استفاده کنم…
راستی بزارید از خودم بگم من نیلام… پونزده سالمه و امسال میرم دوم دبیرستان ومیخوام تجربی بخونم… یکمی شیطون و بازیگوشم ولی اکثرا مظلومم قدم که معمولیه و هیکلم یه کوچولو تو پره، از قیافم زیاد راضی نیستم خودم که فکر میکنم معمولیم بیشتر بانمکم تا خوشگل، مثل اکثر ایرانیها چشم ابرو مشکی…. دوباره صدای نیلو بلند شد:
ـ نیلا تندتند بیا دیگه… به خدا خفت میکنم اگه کتاب تست گیرم نیاد
ـ بابا نیلو مگه چیه که تموم بشه؟ مطمئن باش بهت میرسه خیلی هولی تو…
همونطور که میرفتم سمتش به غرغرام ادامه دادم :
ـاه دیگه از این تندترم مگه میشه، بخورم زمین کی اونوقت پاسخ گویه… هان …
این و که گفتم همچین بهم چشم غره رفت که ترجیح دادم بخورم زمین ولی تند تر برم. از همونجا با صدای بلند از مامان خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون
***
بلاخره خریداش تموم شد ولی…. دست من بدبخت شکست دستای جفتمون پر از کتاب بود بگو آخه مجبوری مگه اینهمه بخری، برگشتم سمت نیلو که مستفیضش کنم که پام رفت تو چاله و داشتم میخوردم زمین چشام و بستم و اومدم داد بزنم که دهنم همینجور باز رفت یه جای گرم و نرم…
آهسته لای چشمهام رو باز کردم و زیر لب گفتم
ـ وای خدا… خاک تو سرم شد…
با حالتی زار سریع از بغلش اومدم بیرون
ـ وای آقا تورو خدا شرمنده ندیدمتون چیز شد یعنی اومدم یه چیز بار نیلو کنم ندیدمتون. آخه این کتاباش سنگینه…
***
یه دفعه نیلو دستمو کشید و گفت:
ـ بسه انقدر دری وری نگو … رو کرد به پسره و گفت: آقا ببخشید شما بهتره برید دیگه خدا رو شکر چیزیتونم نشد
به پسره نگاه کردم در حالی که صورتش پر خنده بود گفت:
ـ خواهش میکنم خانوما… میخواید کمکتون کنم ظاهرا اینا واسه ایشون سنگینه…
یه دفعه بی هوا گفتم:
راحت باشید بخندید صورتتون کبود شدا…
خودمم نیشم باز بود… این و که گفتم پسره زد زیر خنده
نیلو یه نیشگون از پهلوم گرفت دادم هوا رفت:
ـ آی…….. چته دیوونه
پسره اینارو دید دیگه مرد از خنده. یهو پسر رو نشون دادم و برگشتم بلند گفتم:
ـیکی به این آب قند بده ضعف کرد طفلی، رو کردم به پسره گفتم:
ـ خعله خب دیگه توام بسه جمع کن خودتو خیلی خندیدیم
پسره خنده رو لبش ماسید یه لحظه موند چی بگه نیلو زیر لب گفت:
ـ خفه شو نیلا خاک تو سرت آبرومو بردی دو دقیقه ساکت باشی نمیمیری
رو به پسره گفت:
ـ آقا بازم شرمنده ما دیرمونه باید بریم خدانگهدار
پسره هنوز یکم نیشش باز بود
ـ خدافظ خانوما مطمئنید کمک لازم ندارید؟
ـ بله مرسی خدافظ
پسره که رفت نیلو دستمو کشید و کتابارو جمع کردیم که بریم خونه ولی تا به خونه برسیم نیلو مخم رو خورد که چی آبرومو بردی… خب چیکار کنم دست خودم نبود از دهنم پرید والا……. ولی خدایی پسره هم خوب بودا… لابد الان با خودش میگه دختره خل و چله، ریز خندیدم که نیلو دید و گفت:
ـ خدایا اینو شفا بده آبروریزی کردی حالا به شاهکارتم میخندی؟؟
یه ایش گفتم و روم و کردم اونور و قدمامو تند کردمو از نیلو زدم جلو…
***
رسیدیم خونه داشتم از خستگی میمردم سریع ناهار خوردم و فقط تونستم لباسامو عوض کنم و بخوابم. از صدای بلند تلویزیون از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود گوشیمو چک کردم دیدم دو تماس و یه اساماس، از سهیل دارم… اه ولش کن حوصلهی این پسرهی سیریش رو ندارم خیلی احساس بزرگی میکنه. همسن نیلوفره، تو راه مدرسه با هم دوست شدیم… یه روز که با دوستامون از امتحانات برمیگشتیم رفتیم پارک آب بازی می‎کردیم که سهیلم با دوستاش اومدن و خواستن با هم آب بازی کنیم، اونروز خیلی خوش گذشت… اخرش که میخواستیم برگردیم سهیل اومد جلو و گفت ازم خوشش اومده و شمارشو داد. منم گرفتم پیش خودم گفتم واسه تفریح بد نیست… اینجوری شد که با هم دوست شدیم سوم دبیرستان بود و رشته اش ریاضی…. از بچه بازیاش خوشم نمیاد یکم مامانیه، درسته من ازش کوچیکترم ولی حداقل رفتارم نسبت به اون بهتره. الانم قصد دارم باهاش بهم بزنم قبول نمیکنه. باید گوشیمو خاموش کنم یه خطه دیگه بخرم اینجوری نمیشه….
پا شدم دست و صورتمو شستم رفتم بیرون از اتاق دیدم بابام اومده
ـ سلام بابا کی اومدید؟
ـ سلام نیم ساعته اومدم خوبی بابا؟
ـ مرسی حالا چرا انقدر زود اومدید خبریه؟
ـ مگه باید خبری باشه بیام یکم خسته بودم زودتر اومدم… حالا پاشو برو واسهام چایی بریز انقدرم حرف نزن
ـ چشم
رفتم آشپزخونه مامانم اونجا بود سلام کردم و واسه بابام چایی بردم. رفتم نشستم جلوی تلویزیون و دوباره رفتم تو فکر…. خونه ی ما تو یکی از محله های پایین شهر تهرانه. خونهامون از این خونههایی که بافتش قدیمیه ولی خب من مشکلی باهاش ندارم. مامانم خانه دار بود و تمام فکرو ذهنش سیر کردن شکم ما و تمیزی خونه بود. بابامم یکم بد اخلاقه یه جورایی حرف حرف خودشه البته حرفای مامانم و قبول داره. من برخلاف بقیه دخترا زیاد بابایی نیستم همیشه دلم میخواست یکم با بابام راحتتر بودم ولی خب نه من اهل ابراز احساساتم نه بابام…
بابام دو تا خواهر داره و یه برادر(افسانه، فتانه ، مهدی) ، مامانم یه خواهر و یه برادر( ناهید، بهروز) اسم بابام محمده و اسم مامان نرگس.
خانواده مادریم و بیشتر از پدریم دوست دارم. به غیر از عموم از خانواده بابام بدم میاد، عمههام مامانم و خیلی اذیت کردن… کلا نچسبن، مامانم در برابر کاراشون سکوت میکنه منم از این کارش حرص میخورم… هی….
از فکر اومدم بیرون، حوصلهام سر رفته بود رفتم پیش نسترن یکم اذیتش کنم بچه که بود خیلی اذیتش میکردم هر کاری برخلاف میلم که میکرد تا میگفتم خدا می‎برتت جهنم گریه اش میرفت هوا یا به میگفتم بچه سر راهی گریه میکرد…. ریز خندیدم هیچی مثل مردم آزاری کیف نمیده……
نشسته بود داشت فیلم میدید… حوصله اذییتم دیگه نداشتم. شا مو که خوردیم سریع رفتم بخوابم که فردا یه عالمه کار دارم….
***
صبح تا از خواب پاشدم رفتم مخ زنی مامان که بزاره با دوستام بریم بازار… آشپزخونه بود سلام کردم و با یه لحن لوسی گفتم مــــامان…
ـ گفت باز چی میخوای؟
ـ هیچی فقط میزاری با مهسا برم بازار مامان تورو خدا تابستونه موندم خونه کف کردم باشه مامان اجازه میدی؟
ـ بزار دو دقیقه بگذره از خواب پاشدی بعد بیا آویزون من شو برو اونور فعلا کار دارم
ـ خب چی میشه بزاری … تو رو خدا قول میدم زودِ زود بیام..
بلاخره انقدر خواهش و اصرار کردم گذاشت اخه سری پیش که رفتیم بیرون مهسا دوست پسرشم اومده بود مامانم بعدا فهمید و خاندانم و آورد جلوی چشام…
سریع حاضر شدمو به مهسا زنگ زدم حاضر شه یواشکی رژ صورتیمم زدم سریع جیم زدم…
***
رسیدم سر قرار مهسا هنوز نرسیده بود اس ام اس زدم کجایی؟! بعد دو دقیقه جواب داد پنج دقیقه دیگه میرسه… هوا خیلی گرم بود تشنه ام شد و رفتم از سوپر مارکت اونور خیابون دو تا آب معدنی بگیرم داخل مغازه شدم
- سلام آقا … خسته نباشید…
مغازه دار- سلام … بفرمایید ..
- آب معدنی میخواستم …
مغازه دار- ته مغازه داخله یخچاله از اونجا بردارید
- مرسی…
رفتم ته مغازه یه پسره سر راهم بود گفتم : ببخشید آقا میشه برید اونور میخوام رد شم
پسره رفت کنار گفت: بفرمایید خواهش میکنم رومو کردم سمتش که تشکر کنم خشکم زد…. پسره هم از دیدنم تعجب کرد سریع سلام کردم و رد شدم آب معدنی و برداشتم پولشو حساب کردم و بدو بدو رفتم دیدم مهسا رسیده، دویدم سمتش
مهسا- سلام کجا بودی ؟
نفس نفس می زدم: س……. ل ……..ا .ا …..م … آب معدنی و نشون دادم و گفتم: ر… .ف .. .ت. . ..م.. ای.. .. ن.. . و . .. ب… .خر.. ..م….
گفت: خیله خب بیا بریم …
یه ذره که نفسم جا اومد، گفتم: وای مهسا اگه بدونی چه اتفاق هایی افتاده؟! اونم فضول سریع به مسخره گفت: چی شده ؟چی شده؟ یالا بگو؟ من توانشو دارم؟!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان ترک های قلبم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

Viewing all 74 articles
Browse latest View live




Latest Images