عنوان رمان:قلب های شیشه ای
نویسنده:s.mokhtariyan
تعداد صفحات پی دی اف:۲۹۳
تعداد صفحات جاوا:۱۷۴۲
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:پزشکی دلشکسته برای گذروندن طرحش وارد روستایی میشه و آینده اش توی اون روستا رقم می خوره.من دختر طبیعت ام / سخت چون سنگ / جاری چون رود / آبی چون آسمان و لطیف و حساس چون گل من بارانم / می بارم تا برویانم / از تاریکی ها نمی هراسم چون نور عرضه می کنم.گذشته ام از هر آنچه مرا به خویشتن متصل می نمود. / آمده ام تا از نو بسازم خود ویران شده ام را / آمده ام تا در مقابله با سرنوشت پیروزی را از آن خود کنم.
آغاز کتاب:
توی جاده دارم میرم… این جاده انقدر پیچ و خم داره که نمی دونی چند دقیقه بعد چی انتظارت رو می کشه… نمی دونی کدوم پیچ کدوم پستی و بلندی به تلاطمت می ندازه؟…قرار به کدوم سمت منحرف بشی؟ درست مثل این نقطه از زندگی من. سرنوشت منو به راهی منحرف کرده تا درس بگیرم . درسهای زیادی گرفتم ولی هنوز هم کافی نیست.
طرف راستم یه جنگل سرسبز زیبا … طرف چپم یه دره عمیق خود نمایی می کنه… این جا هم مثل خودم و آینده ام مبهمه … نه به امنیت و سرسبزی این سمت دلخوش می کنم … نه از ارتفاع این دره می ترسم. مدتی یاد گرفتم بی تفاوت باشم … قدم توی راهی گذاشتم که همه چیزش مبهم و پیچیدست… حدود نیم ساعته دارم میرم ولی از آبادی خبری نیست … همه جا آباده ولی آبادی نیست …
فلسفه می بافم چون بریدم از همه چیز و همه کس …
می خوام از نو شروع کنم … می خوام خودمو از نو بسازم … این سپیده دیگه نمی خواد سپید باشه میخوام شفاف نباشم … مردم این زمونه به ادم یاد دادن که اگه شفاف باشی هر کی یه لکه روت بجا می زاره باید تیره بود. حداقل برای همه خاکستری بود.
این بار میخوام زیر باشم… رو بودن برای جماعتی که برات لایی می کشن فایده ای نداره … میرم تا خودمو برای مبارزه آماده کنم … برای انتقام…
از فلاکس برای خودم آب جوش میریزم و یه بسته قهوه فوری رو توش خالی می کنم.
تلخ تلخ می خورم بی شیر بی شکر… میخوام تلخی قهوه به روحم سرایت کنه … میخوام تلخی زندگیم رو احساس بکنم … میخوام وجودم تلخ بشه زهر بشه …تلخ باشم تا تلخیش رو توی وجود نامردای زندگی گذشتم خالی کنم…
ضبط رو روشن می کنم… آهنگ بی کلام تلخی توی ماشین پخش میشه … قهوه تلخ و آهنگ بی کلام تلخ روحمو تازه می کنه… اصلا مگه میشه روح تازه بشه وقتی که روحتو نابود کردن وقتی به جای محبت و عشق واژه های خیانت و تنفر رو برات هجی کردن … اصلا روحی میمونه که تازه بشه؟!
تابلوی روستای مورد نظرم رو از دور می بینم … نوشته تابلو رو چند بار با خودم زمزمه می کنم … روستای سبز دره …
دره ای که سبزه ؟ معنیش همین میشه نه؟؟؟
یعنی یه گودال یه دره یه حفره که سبزه پر از چمنه ؟ مگه ادم توی سقوط ها سبزی ای می بینه ؟ مگه رنگ سقوط فقط سیاه نیست؟ پس چرا سبز دره ؟
افکارمو پس میزنم … به چیزای بیوده فکر کردنم عادت بد این روزام شده…
وارد پیچ ورودی روستا میشم … ماشین رو پارک می کنم … دو تا چمدون و یه کوله پشتی تمام سهم من از گذشته است. گذشته ای که همه میگن گذشت ولی برای من هنوز توی حال جاریه… از صندوق وسایلم رو در میارم و با فاصله زیر درختی قرار میدم …زیر درخت بلوط … پرنده ای روی درخت ایستاده و برای خودش اواز می خونه… خوش به حال پرنده ها که همیشه اواز خونن؟!
گالن بنزین رو بر میدارم … آخرین نگاهم رو به ماشینی که یک زمانی جز چیزهای مورد علاقم بود می ندازم… الان میخوام نابود بشه نباشه و هرگز نبینمش …بنزین رو روی ماشین خالی میکنم… باید دقت کنم که همه جا ریخته بشه…
کبریت رو روشن می کنم … نگاهی دوباره به ماشین می ندازم …
کبریت رو روی ماشین پرت می کنم … میرم عقب ، با فاصله ، زیر همون درخت بلوط، کنار پرنده آوازخوان می ایستم…
با نفرت به ماشین نگاه می کنم … می سوزه و من لذت می برم … می سوزه و سوخته شدن تنها یادگار گذشته منو به فردای جدید وصل می کنه…
خاطرات تاریکم خودنمایی می کنن… انگار میخواد بگه هنوز من هستم که آزارت بدم… برای فرار از فکرم شعری رو زمزمه می کنم …خاطراتم رنگ میبازن ولی هستن …کمیآروم میشم…
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عیدچرا؟(قیصر امین پور(
محو میشم توی شعر و شراره های آتیش …شعله های اتیش مقابلم داره یاد اور میشه که چه شعله ای تو زندگیم با دستای خودم انداختم… شعر رو زمزمه میکنم … مفهوم شعر رو دوست دارم… از ماست که بر ماست…
صدای آقایی میاد که میگه : خانم حالتون خوبه؟
نگاه یخ زده ام رو بهش می دوزم … خوب بودم؟؟؟ شاید بهتر از روزا یا شاید ماه های قبل بودم… به خوبمی اکتفا می کنم.
آقا: مشکلی پیش اومده؟
نمی دونم مشکلی پیش اومده بود ؟! به نظر من که مشکل خیلی وقت پیش بوجود اومده بود و الان می خواستم حلش کنم.
-نه چیزی نیست
آقا: اما آخه ماشینتون…
نذاشتم ادامه بده حوصلم رو سر می برد. کلافه گفتم: آقا چیز مهمی نیست.
مردد بود و قانع نشده بود ولی رفتار من جای هیچ سوالی نمی ذاشت.
آقا: تا به حال ندیدمتون جایی می رید؟
-میرم روستای سبز دره
آقا: اتفاقا مسیر ما هم اونجاست بیایید میرسونیمتون.
به ماشینی که با فاصله توی جاده پارک شده بود نگاه میکنم… کاپرای مشکی … یه نگاه به راننده می اندازم… عینک آفتابی روی چشمش خودنمایی میکنه… تشخیص مارک بودنش برام کاری نداره… گاهی فکر میکنم پولدار ها همه از بالا به قشر پایین ترشون نگاه میکنن… باور نداری؟! پس چرا بیشتر ماشین های گرون قیمت شاسی بلندن؟! به باور های من ایمان بیار دل،که من باورهای دلم را دور ریخته ام و از نو با فکرم باور میسازم…
نگاه خیره ام رو از ماشین به مرد مقابلم میدوزم… مردی بور با چشمانی عسلی … قابل اعتماد است؟! مرددم که سوار بشم یانه که مرد میگه: تا روستای سبز دره نیم ساعتی راه مونده و توی این جاده ماشینی نیست شاید چند ساعتی یه بار یه ماشین رد بشه.
نوشته دانلود رمان قلب های شیشه ای اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.