Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all 74 articles
Browse latest View live

دانلود رمان نفس نفس دل

0
0

عنوان رمان:نفس نفس دل

نویسنده:سحر معتمد پور

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۸

تعداد صفحات جاوا:۱۲۴۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:دختری از جنس غم …دختری رنج دیده و محکوم شده …دختری که از تمام علایقش گذشته…از زندگیش گذشته …از خودش…و قلبش…وفقط به یه نفر فکر میکنه ..به یه شخص ..به یه آدم…به یه پسر..
تمام قصدو تیتش شده انتقام ..شده تاوان … عسل دخترک این قصه به خاطر دلایلی از خانوادش رونده شده وحالا درطی چندین سال داره تاوان کارهای نکردشو پس میده ولی هیچوقت نمیتونه نفرت و اون حس انتقامی رو که تو وجودش رخنه کرده رو نادیده بگیره و در آخر دست به کار میشه…..
من تو این زندگی یاد گرفتم به هر سلامی جواب ندم و به هر کسی سلام نکنم..یاد گرفتم که به کسی اعتماد نکنم ..یاد گرفتم که چشم پوشی از واقعیت ها اونارو تغییر نمیده ..یاد گرفتم که نباید مهربون بود..نباید دل نازک بود نباید از شیشه بود..یاد گرفتم برای کسی کهبه هیچ عنوان قادربه کمک بهم نیست دعا نکنم..یاد گرقتم که راه رفتن کنار پدرم تو کودکیم شگفت انگیزترین چیز تو بزرگ سالیه..یادگرفتم که فرصت ها هیچوقت از بین نمیرن بلکه این ادمهای اطرافمون هستن که اونارو ازما میگیرن
یاد گرفتم که زندگی دشواره اما من ازون سخت ترم..یادگرفتم که این عشقه که زخمهارو شفا میده نه زمان..و …
ودر عوض همه ی این یاد گرفتن ها دلمو دادم وخدامو پس گرفتم.
خدایـــا.. دلمو کسایی شکستن که هرگز دلم به شکستن دلشون راضی نمیشد..این رسمش نبود خــدااا ..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان نفس نفس دل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان روهان،روحان

0
0

عنوان رمان:روهان،روحان

نویسنده:ماه پسند(مرجان)

تعداد صفحات پی دی اف:۴۲۴

تعداد صفحات جاوا:۲۱۲۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:اینبار داستان ما درباره یه جاییه که کمی با مکان های دیگه متفاوته….! درباره آدمیه که شاید انسانی باب میل و خوش اخلاق نباشه ولی بد نیست …! اما شرایط زندگی با اون جوردیگه ای تا میکنه….
دختری که خودساخته و مهربونه …
کسی که سالها از اون مکان و آدماش دور بوده و حالا برگشته …
رازی که سربه مهر مونده و کشف حقیقت خودش به سراغ دختر قصه ما میاد…!
و صدایی از ته چاهی ژرف و تاریک
چاهی پر از درخت! پر از زندگی!
و زندگی مرگبار و پر از حسرت
جایی که برای برگشتن مسیری نیست
راهی نیست…
لحظه ای برای ترس … برای جدایی… لحظه ای برای نفس بریدن … برای چشم باز کردن …
فقط و فقط تاریکی دیدن … ظلمت … دیدن چیزی شبیه کابوس یا رویایی بی نهایت غریب
دیدن کسی شبیه خوت … شبیه گدشته ات … یا شاید هم تکراری در آینده … !
جست و جو … تلاش برای یافتن حقیقت ،حقیقتی از جنس خودت …
از جنس ترس … از جنس همین درخت های بی انتها و نفرت انگیز …!
تا ناگهان تابش نور … روشن شدن حتی تکه ای از این ظلمت
من مسیر را برای باز گشت هموار میکنم
این راه پر از روشنایی است …

 

 

آغاز کتاب:
-آقای افخم ، نامزدتون ،خانم مینا سعادت کجاست؟
-اگه میدونستیم ، مزاحم شما نمی شدیم!
-یعنی می خوایید از مکان نامزدتون اظهار بی اطلاعی کنید؟!
-بله،دقیقا!
-ولی خانواده اش میگن که آخرین بار با شما بوده
-بله
-کامل توضیح بدید لطفا!
-بله، ما شامو بیرون بودیم بعد هم من مینا رو جلوی خونه اشون پیاده کردم
-وارد منزل هم شد؟
-باید شده باشه
-یعنی شما مطمئن نیستید که وارد منزل شده یا نه!؟
-خیر
-چرا؟
-خب من منتظر نموندم که ببینم وارد خونه میشه یا نه!
-چرا؟ مگه نامزدتون نبود؟
-چه ربطی داره؟
-ربطش به اینه که اگه برای شما مهم بوده صبر میکردید تا مطمئن بشید بدون مشکل وارد خونه می شه!
-رابطه ما همیشه همینطوری بوده!
-یعنی رابطه ای بدون علاقه!؟
-خیر! ما به هم علاقه داشتیم
-ولی ما از هر کس بازجویی کردیم گفته که نامزدی شما دوتا به اجبار بوده و بدون علاقه!
-خب این چیو ثابت میکنه؟!
-خودتون چی فکر میکنید؟!
-مسخره است! نکنه می خوایید بگید که چون ما به هم علاقه نداشتیم،من نامزدمو سربه نیست کردم!؟
-پس به هم علاقه ای نداشتید!؟
-اگه بگم خیر مشکل حله!؟
-نه کاملا،هنوز نامزد شما پیدا نشده!
-من نمیدونم مینا کجاست
-خانوادتون میگن که شما اون شب خونه نبودید،کجا رفته بودید؟!
-خونه پدر بزرگم
-چرا اونجا؟
-به اون خونه باغ علاقه دارم،اونجا احساس آرامش میکنم!
-به چه جای اونجا علاقه دارید ؟
-متوجه منطورتون نمی شم!؟
-خیلی راحت بگم که نامزدتونو کجا مخفی کردید؟!
-برای بار هزارم میگم، من نمی دونم مینا کجاست. اگه میدونستم پیداش میکردم و تحویل خانواده اش می دادم تا از دست همه راحت بشم!
-آقای افخم به نفع خودتونه به ما بگید که با نامزدتون چیکار کردید که هیچ اثری ازش نیست!؟
-واقعا که! نامز من ۴۸ ساعته که نا پدید شده،اونوقت شما منو متهم میکنید!
-چون شواهد نشون میده که شما…
-کدوم شواهد؟؟من اون شب مینا و رسوندم جلوی خونه اشون،چون کمی با هم بحثمون شده بود وقتی پیاده شد حتی خداحافظی هم نکرد… منم منتظر نموندم که اون بره داخل خونه،سریع گازشو گرفتم و رفتم سمت خونه پدربزرگم.
-کسی هم شما رو اونجا دیده!؟
–البته… باغبان اونجا درو برای من باز کرد
-در اسرع وقت با باغبان اونجا هم صحبت میکنیم، ولی مهم پدربزرگتونه که میگه شما رو اونشب تو خونه باغش ندیده!
-خب منم ایشونو ندیدم،اون خونه باغ اونقدر بزرگ هست که رفت و آمد های جزئی داخلش معلوم نباشه.من شب دیر وقت رفتم اتاق خودمو صبح هم زود رفتم شرکت.
-بسیار خب…آقای افخم ما از یازجویی های محلیمون متوجه شدیم که مادر بزرگ شما هم حدود ۴۰سال پیش ناپدید شده!
-چیز زیادی در این باره نمیدونم
-ولی مادر بزرگ شما هم …
-من فقط میدونم که مادر بزرگ با میشن میره ته دره و آتیش میگیره،ناپدید نشده!
-امکان داره که رابطه ای بین این دو باشه؟!
-خواهش مکنم! مادر بزرگ من ۴۰سال پیش فوت کرده و نامز من ۴۸ ساعته که گم شده،اصلا من فکر نمیکنم که گم شده باشه!
-چطور؟!
-خب شاید پدر مینا برای خبر کردن پلیس کمی عجله کرده،شاید مینا جایی باشه و نخواد کسی بدونه!
-ما خودمون این احتمالو دادیم … ولی مادرش میگه دخترش از این عادتها نداشته!
-من واقعا چیزی نمی دونم، ولی خیلی دوست دارم مینا زودتر پیدا بشه و این قاعله ختم به خیر بشه.
-ما هم تمام تلاشمونو برای پیدا شدن خانم مینا سعادت به کار میگیریم.فقط… تا پیدا شدن نامزدتون از شهر خارج نشید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان روهان،روحان اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان انتخاب اشتباه

0
0

عنوان رمان: انتخاب اشتباه

نویسنده:behzad…b

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۰

تعداد صفحات جاوا:۱۵۲۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستام یه دختره…از نظر خودش عادی…دختری که خیلی عاشقه ولی یه عشق اشتباهی…عشقی که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی های دیگه رو هم به بازی میگیره…دختر قصه ی ما محیاست…و اما…محیای چه کسی؟؟؟

 

 

آغاز کتاب:

در اتاق را محکم به هم کوبیدم…درجا پریدم صدای تکان چهارچوب خودم را هم ترسانده بود!
به سمت کتاب هایم رفتم که در پشت سرم باز شد…نیازی به برگشتن نبود خوب میدانستم مامانه,نفس های تندش نشان از عصبانیتش داشت
_گوش کن ببین چی بهت میگم محیا …بار آخرت باشه که رو حرف پدرت…
میان حرفش پریدم:مامان …مامان چرا نمیخواید قبول کنید بابا داره بخاطر ترس از حرف بقیه منو بدبخت میکنه
مامان: بدبخت؟؟؟تو به ازدواجت با پسر کیان میگی بدبختی؟؟؟پس آوازه ات توی فا میا چی؟؟؟اون بدبختب نیست
از عصبانیت دندان هایم راروی هم فشردم ترجیح میدادم سکوت کنم…اما مامان دست بردار نبود
_گوش کن ببین چی بهت میگم عقد سروش یعنی پایان همه چی…به خودت نگاه کن…حقیر…حقیر و حقیر! حتی فکرشم نمیکردم که یه روز شرمنده ام کنی…تو محیا…ساکت میشی و خوش وخرم میری تو مراسم پسر خاله ت همونجا احساس بچه گونه ات رو چال میکنی مبادا جلوی خانواده ی کیان خجالت زده بشیم…اصلا نمیخوام نامزدت چیزی بفهمه!
نگاهی پر خشم به من انداخت واز اتاق خارج شد…پوزخند زدم…شاید مامان نمیدونست که تون همه چی رو میدونه…اونم کامل تر از همه…چشهام روی هم افتاد و اتفاقای اخیر بین تموم سلول های مغزم تکرارشد…
***
من محیا…محیا کریمی…عزیز دردانه ی محمد…کسی که همیشه قانون ها بخاطرش نقض میشد محیای مریم…
محمد…پدرم تنها مردی که همیشه برایم حکم پشتیبان را داشت..تا ۱۵ سالگی تنها مردی بود که احساس دوست داشتنش همیشه همراهم بود سر بلند میکردم و با غرور درمیان دوستانم میگفتم : من فقط پدرم را دوست دارم تنها مرد دوست داشتنی زندگی ام…
۱۵ سالگی ام…چه زود تمام شد…شروع ۱۶ سالگی شروع احساسات بقول مامان بچه گانه ام شد حضور پررنگ مردی غیر از پدرم…مردی بنام سروش…سروش پسر خاله ام…
پدرم دبیر بود… همیشه صدای حافظ خواندنش آرامشی بود برای خانواده ی کریمی…چندسالی از بازنشسته شدنش میگذرذ..تنها چیزی که برایش باقی مانده بود دست هایی لرزان و خاطره واحترامی از دانش آموزانش بود
مامان مریم خانه دار بود خیلی کم پیش می آمد که با صدای بلند با ما حرف بزند…
اولین بچه ی خانواده مارال بود خواهر بزرگم ۷ سال پیش با صادق پسر عمه ایمان با عشق ازدواج کردند صادق پسر خوب وآرامی بود درست مثل مارال…تنها مشکل زندگی اشان این بود که صاحب فرزند نمیشدند
بعد از مارال , مانیاست…بی منطق ترین فرد خانواده …! مارال ۴ سالی هست که با برادر دوست قدیمی پدر ازدواج کرده…سجاد داماد دوم خانواده پسر متمول و خوش برخوردی بود ولی متاسفانه مثل یک طلسم پنهانی مانیا نیز صاحب بچه نشد…! هربار بارداری مانیا بعد از چند ماه شادی و بعد… سقط جنین آن هم بدون دلیل…
شادی را از خانه ی ما میگرفت…بعد از او هم من…محیا…۲۱ ساله … پدرم هیچوقت موافق دانشگاه رفتن دخترها نبود مارال و مانیا به همین دلیل هرگز دانشگاه نرفته و ازدواج کردند ولی من…نه!
قبولی ام در رشته ی پزشکی تبریک ها و لبخندها از این اتفاق باعث شد پدرم نه بطور قطع ولی نسبس موافق رفتنم به دانشگاه شود… ومن موفق شدم…شاید چون فکر میکرد رفتنم پی درس و دانشگاه فکرم را از سروش و بالطبع سرو صداهای همیشگی خانواده را ساکت میکند…همینطور هم بود تا اینکه…
بگذریم …درست ۱۱ سال بعد از من مامان باز هم باردار شد…بارداریی که به شدت اعتراض ما دخترها را به همراه داشت چون بنطر ما برای برادر دار شدن خیلی دیر بود…ما همه بزرگ شده بودیم… ولی درست بعد از ۱۱ سال خداوند مانی را به خانواده ی ما داد وما ۶ نفره شدیم…
وضع مالی پدر معمولی بود البته بنظر من معمولی رو به پایین …چون از خیلی از خواسته ها باید میگذشتیم تا مشکلی در دخل و خرج خانه رخ ندهد…
۱۵ سالم که تمام شد درست شب تولدم سروش پا در تنهایی واحساسم گذاشت تنها پسر خانواده ی مادری والبته آرامترین پسر…احساسم به سروش روز به روز پرشور تر میشد و کم کم راز تک نفره ام به گوش همه رسید وبالخره توسط مانیا به بابا…اوایل کسی جدی نمیگرفت این سروش گفتن ها را این رنگ گرفتن ها در حضور سروش لرزیدن دست ها…زیبایی های مختص به بودن سروش…همه به نام حس بچگی کنار میرفتند اما ماند…حسم ماند تا امروز…۲۱ سالگی ام با عشق سروش ماند… دعواهای بابا… متلک های دایی و زن دایی ها…و خانواده ی مادری یک طرف…و نگاه سروش از طرف دیگر…
روزی که کنارم نشست همان عصر جمعه ی لعنتی…همان عصر کذایی…
_محیا؟؟؟
نیازی نبود برگردم…تند و بی هوا گفتم:
_جانم…
نگاه سروش مهربان و با آرامش… : میشه بیای اتاقم باهات کار دارم
دلم فرو ریخت شادی تمام سلول های تنم را ذر برگرفت…
روبه رویش نشستم روی تخت خوابی که متعلق به عشقم بود…روی صندلی جا گرفت و با محبت گفت:
_درس و دانشگاه خوبه؟؟؟
با اشاره ی سر علامت مثبت دادم…نگاهم کرد… بیقرار بود به راحتی میشذ فهمید… با خیالی راحت گفتم:
_چیزی میخوای بگی بگو سروش؟؟
نگاهم کرد و گفت: محیا من مطمئنم که تو دختر عاقلی هستی… راستش دوس داشتم بالخره این موضوع رو تموم کنم…مامان نمیخواست تو فعلا مطلع بشی… ولی نمیخوام…
سکوت کرد… نگاهم اطراف چشمانش میچرخید…
_گوش کن محیا من ۲۵ سالمه…درسم تموم شده و کارم وراهم رو انتخاب کردم…تو شاید …
میان حرفش پریدم: سروش تو هر طوری باشی من دوستت دارم نیازی نیست با خودت کلنجار بری.
سروش سر بلند کرد نگاهش قرمز بود…چشمهای قهوه ای و درشتش را روی هم فشرد…
_ مشکل من هم همینجاست…
ابروهایم به هم نزدیک شدند نگاهش کردم …مشکلش؟؟؟ حس من مشکلش بود…بعد از این همه سال سکوت و لبخند من مشکلش بودم؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان انتخاب اشتباه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان ترشیده ها

0
0

عنوان رمان:ترشیده ها

نویسندگان:شکیلا ش & آوا (ونوس)

تعداد صفحات پی دی اف:۲۰۷

تعداد صفحات جاوا:۷۹۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:می شه اسمش رو خلاصه گذاشت ولی یه توضیح کوچلو داستانمون درباره دو نفره تازه یادشون اومده که سنشون رفته بالا و ولی یالقوز موندن … خوب ترشیده ان دیگه نه ؟

 

 

آغاز کتاب:
_ برو دیگه همه رفتن !
چند قدم از مینا دور شدم دوباره برگشتم طرفش گفتم :
_ مینایی من استرس دارم خو
مینا با حرص اومد طرفم هلم داد طرف سالن گفت :
_ جهنم شو سر زشت … اگه یه سال بکش نخونده بودی می گفتم نرو سال دیگه برو … زود زود برو که الان در سالن رو می بندن
مینا بالا سرم وایساد تا کارت ورود به جلسه رو نشون بدم وقتی مطمئن شد رفتم داخل رفت.. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم … خدایا به امید خودت
به شماره های روی صندلی نگاه میکردم ببینم شماره ی من کجاست … نگاهم به دختری افتاد که یه نایلون پر از کیک و شیرینی و آبمیوه و رانی تو دستش بود … ریلکس کلیپسش رو از سرش در آورد و به دسته ی صندلی چسپوند … با آرامش تمام چند تا مداد و پاکن رو روی دسته ی صندلیش گذاشت و آبمیوهاش و کیک هاش رو هم بیرون آورد و جلوی پاهاش گذاشت … منم با دهن باز داشتم نگاش میکردم
_ ببخشید خانوم مراقب ؟
با من بود الان ؟ اهمیتی ندادم و نگاهی به روی صندلیا کردم تا صندلی خودم رو پیدا کنم
_ خانوم مراقب … ببخشید
برگشتم سمت صدا یه دختربچه ۱۸ ساله بود … یه تای ابرومو بالا دادم
_ ببخشید صندلیم و پیدا نمیکنم
مامانت مراقبه … بابات مراقبه بیشعور … به من میگی مراقب … یه مراقبی نشونت بدم اون سرش نا پیدا … سر سری نگاهی به کارتش انداختم و گفتم
_ فکر کنم تو سالن بالایی باشه
با ابروهایی بالا پریده نگاهم کرد
_ آخه به من گفتم از … شماره تا این شماره … اینجان
_ حتما اشتباه بهت گفتن …
ناباورانه نگام کرد و از سالن رفت بیرون … به درک تا تو یه یه علف بچه به من نگی مراقب … بالاخره صندلیمو پیدا کردم و نشستم … نفسی از سر آسودگی بیرون دادم … یه دختره جلوم نشسته بود و بربر منو نگاه میکرد … فکر کنم با عروسی اشتباه گرفته بود جلسه رو … یه کم نگام کرد … به صندلی بغل دستیش گفت
_ اه از جلسه کنکور هم شانس نیاوردیم … اینجا هم مراقب زرت میاد تو حلقمون
من حال شما رو جا نیارم بانو نیستم … حالا صبر کن … خلاصه برگه ها رو توزیع کردن … تازه اون دخترها متوجه شدن بنده داوطلبم … سوالای عمومی رو تند تند جواب دادم …. خوب دیگه مغز متفکر بودم … داشتن پاسخنامه ها رو جمع میکردن که نگاهم به دختره افتاد … نگاهی به اطرافم کردم …. کسی حواسش نبود ….پاهامو دراز کردم و چسپوندم به صندلی تو دلم تا سه شمردم و صندلی رو هل دادم جلو … سریع پامو جمع کردم و به شماره صندلیم زل زدم … انگار نه انگار… داد مراقب رفت بالا .. اون دختره فیس فیسو هم اگه خودش رو نگرفته بود پخش زمین میشد … دختره با لبایی آویزون نگاهی به مراقب و نگاهی به من کرد …. منم با حالت استفهام نگاش کردم
مراقب _ اینجا جلسه کنکوره … یعنی چی این کاره
خانوم فیس فیسو _ خانوم من …
پرید وسط حرفش
_ بسه دیگه بشین جواب بده … سکوت جلسه رو بهم نریز
ای دلم خنک شد ای دلم خنک شد … دختره مشنگ تا تو باشی و به من نگی مراقب … با استرس شروع کردم به جواب تست ها رو دادن … وسطاش هنگ کرده بودم … چند بار نفسم رو دادم بیرون … خانم مراقب انگار متوجه شده بود اومئ نزدیک
_ حالتون خوبه ؟
سری تکون دادم و شروع کردم با استرس بقیه تست ها رو زدن … بالاخره تموم شد … همزمان که من تموم شدم وقتمون هم تموم شد … دستم رو گذاشتم رو گردنم و چند بار گردنم رو چپ و راست کردم … نگاهم خورد به دختری که فرستادمش دنبال نخود سیاه … با اخم منو نگاه میکرد .. نیشمو نشون دادم و وسایلام رو جمع کردم و اومدم بیرون…موبایلم رو که تحویل گرفتم شماره مینا رو گرفتم ..
_ الو ؟
_الو مینا کجایی تو؟
مینا _ من با حمید بیرونم تو کجایی امتحانت تموم شد ؟
به طرف سر خیابون رفتم و گفتم :
_ پ ن پ من الان سر جلسه ام و از اینجا دارم با تو حرفم می زنم ای لاویو کنکور!
مینا _ هر هر دختره بی مزه من تا پنج دقیقه دیگه سر خیابونم
_ باشه منتظرم
گوشی رو قطع کردم و به طرف سر خیابان رفتم .. ماشین حمید رو از بین ماشین ها تشخیس دادم .. کنار پام ترمز کرد و شیشه رو داد پایین و سرش رو آورد بیرون و با لحن کشداری گفت :
_ بفرمایید خانوم میرسونمتون
اخمام رفت داخل هم با حرص کیفم رو تو سرش کوبیدم و گفتم :
_ خاک تو سرت حمید با این سنت زنتم کنارت نشسته داری اینجور با یه خانوم حرف می زنی؟ یه کم سنگین باش..
در عقب رو باز کردم و نشستم داخل ماشین.. مینا داشت ریز ریز می خندید .. یه نیشگونی از بازوش گرفتم که جیغش رفت هوا
_ دختره چشم سفید تو همینجور بهش خندیدی که شوهرت اینجور رفتار می کنه..
دو تا شون مثل بچه های خوب نشستن و چیزی نگفتن …
از در وارد شدم بلند گفتم :
_سلام مامان ….
همزمان یه چیز محکم خورد وسط پیشونیم … باز حتما پرهام اومده … تیر پلاستیکی رو از پیشونیم کندن و از راهرو وارد هال شدم … همون موقع پرهام پرید جلوم
_ سلام عمه جون … خوبی ؟
روی پام نشستم و گفتم:
_ مگه توی پدرسگ میزاری
دستش رو گرفت رو دلش که بلند خندید … دستش رو گرفتم و کشوندمش تو بغلم بوسش کردم
_ با کی اومدی ؟
_ با مامان و پوریا
همون موقع سوگند خانوم از تو آشپز خونه اومدن بیرون … با یه لحن کاملا مزخرف گفت
_ سلام خانوم داوطلب … کنکور داشتی ؟ چیکار کردی ؟ بیا ناهار رو بخور که فکر کنم حسابی گرسنت باشه بعد اون همه فکر کردن
بعد میگن خواهرشوهر این جور اون جور … خوب کرم از خود درخته … فقط بلده تیکه بندازه زنیکه … استغفرالله … حیف که زن داداشمه ..
یه لبخند زورکی زدم و گفتم
_ پس داداش بهمن ؟ نمیاد ؟
_ نه … کارخونه کار داره … بیا ناهار حاضره … تا مامانت نمازش رو تموم کنه تو هم برو لباست رو عوض کن و بیا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان ترشیده ها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان قلب های شیشه ای

0
0

عنوان رمان:قلب های شیشه ای

نویسنده:s.mokhtariyan

تعداد صفحات پی دی اف:۲۹۳

تعداد صفحات جاوا:۱۷۴۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:پزشکی دلشکسته برای گذروندن طرحش وارد روستایی میشه و آینده اش توی اون روستا رقم می خوره.من دختر طبیعت ام / سخت چون سنگ / جاری چون رود / آبی چون آسمان و لطیف و حساس چون گل من بارانم / می بارم تا برویانم / از تاریکی ها نمی هراسم چون نور عرضه می کنم.گذشته ام از هر آنچه مرا به خویشتن متصل می نمود. / آمده ام تا از نو بسازم خود ویران شده ام را / آمده ام تا در مقابله با سرنوشت پیروزی را از آن خود کنم.

 

 

آغاز کتاب:
توی جاده دارم میرم… این جاده انقدر پیچ و خم داره که نمی دونی چند دقیقه بعد چی انتظارت رو می کشه… نمی دونی کدوم پیچ کدوم پستی و بلندی به تلاطمت می ندازه؟…قرار به کدوم سمت منحرف بشی؟ درست مثل این نقطه از زندگی من. سرنوشت منو به راهی منحرف کرده تا درس بگیرم . درسهای زیادی گرفتم ولی هنوز هم کافی نیست.
طرف راستم یه جنگل سرسبز زیبا … طرف چپم یه دره عمیق خود نمایی می کنه… این جا هم مثل خودم و آینده ام مبهمه … نه به امنیت و سرسبزی این سمت دلخوش می کنم … نه از ارتفاع این دره می ترسم. مدتی یاد گرفتم بی تفاوت باشم … قدم توی راهی گذاشتم که همه چیزش مبهم و پیچیدست… حدود نیم ساعته دارم میرم ولی از آبادی خبری نیست … همه جا آباده ولی آبادی نیست …
فلسفه می بافم چون بریدم از همه چیز و همه کس …
می خوام از نو شروع کنم … می خوام خودمو از نو بسازم … این سپیده دیگه نمی خواد سپید باشه میخوام شفاف نباشم … مردم این زمونه به ادم یاد دادن که اگه شفاف باشی هر کی یه لکه روت بجا می زاره باید تیره بود. حداقل برای همه خاکستری بود.
این بار میخوام زیر باشم… رو بودن برای جماعتی که برات لایی می کشن فایده ای نداره … میرم تا خودمو برای مبارزه آماده کنم … برای انتقام…
از فلاکس برای خودم آب جوش میریزم و یه بسته قهوه فوری رو توش خالی می کنم.
تلخ تلخ می خورم بی شیر بی شکر… میخوام تلخی قهوه به روحم سرایت کنه … میخوام تلخی زندگیم رو احساس بکنم … میخوام وجودم تلخ بشه زهر بشه …تلخ باشم تا تلخیش رو توی وجود نامردای زندگی گذشتم خالی کنم…
ضبط رو روشن می کنم… آهنگ بی کلام تلخی توی ماشین پخش میشه … قهوه تلخ و آهنگ بی کلام تلخ روحمو تازه می کنه… اصلا مگه میشه روح تازه بشه وقتی که روحتو نابود کردن وقتی به جای محبت و عشق واژه های خیانت و تنفر رو برات هجی کردن … اصلا روحی میمونه که تازه بشه؟!
تابلوی روستای مورد نظرم رو از دور می بینم … نوشته تابلو رو چند بار با خودم زمزمه می کنم … روستای سبز دره …
دره ای که سبزه ؟ معنیش همین میشه نه؟؟؟
یعنی یه گودال یه دره یه حفره که سبزه پر از چمنه ؟ مگه ادم توی سقوط ها سبزی ای می بینه ؟ مگه رنگ سقوط فقط سیاه نیست؟ پس چرا سبز دره ؟
افکارمو پس میزنم … به چیزای بیوده فکر کردنم عادت بد این روزام شده…
وارد پیچ ورودی روستا میشم … ماشین رو پارک می کنم … دو تا چمدون و یه کوله پشتی تمام سهم من از گذشته است. گذشته ای که همه میگن گذشت ولی برای من هنوز توی حال جاریه… از صندوق وسایلم رو در میارم و با فاصله زیر درختی قرار میدم …زیر درخت بلوط … پرنده ای روی درخت ایستاده و برای خودش اواز می خونه… خوش به حال پرنده ها که همیشه اواز خونن؟!
گالن بنزین رو بر میدارم … آخرین نگاهم رو به ماشینی که یک زمانی جز چیزهای مورد علاقم بود می ندازم… الان میخوام نابود بشه نباشه و هرگز نبینمش …بنزین رو روی ماشین خالی میکنم… باید دقت کنم که همه جا ریخته بشه…
کبریت رو روشن می کنم … نگاهی دوباره به ماشین می ندازم …
کبریت رو روی ماشین پرت می کنم … میرم عقب ، با فاصله ، زیر همون درخت بلوط، کنار پرنده آوازخوان می ایستم…
با نفرت به ماشین نگاه می کنم … می سوزه و من لذت می برم … می سوزه و سوخته شدن تنها یادگار گذشته منو به فردای جدید وصل می کنه…
خاطرات تاریکم خودنمایی می کنن… انگار میخواد بگه هنوز من هستم که آزارت بدم… برای فرار از فکرم شعری رو زمزمه می کنم …خاطراتم رنگ میبازن ولی هستن …کمیآروم میشم…

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عیدچرا؟(قیصر امین پور(

محو میشم توی شعر و شراره های آتیش …شعله های اتیش مقابلم داره یاد اور میشه که چه شعله ای تو زندگیم با دستای خودم انداختم… شعر رو زمزمه میکنم … مفهوم شعر رو دوست دارم… از ماست که بر ماست…
صدای آقایی میاد که میگه : خانم حالتون خوبه؟
نگاه یخ زده ام رو بهش می دوزم … خوب بودم؟؟؟ شاید بهتر از روزا یا شاید ماه های قبل بودم… به خوبمی اکتفا می کنم.
آقا: مشکلی پیش اومده؟
نمی دونم مشکلی پیش اومده بود ؟! به نظر من که مشکل خیلی وقت پیش بوجود اومده بود و الان می خواستم حلش کنم.
-نه چیزی نیست
آقا: اما آخه ماشینتون…
نذاشتم ادامه بده حوصلم رو سر می برد. کلافه گفتم: آقا چیز مهمی نیست.
مردد بود و قانع نشده بود ولی رفتار من جای هیچ سوالی نمی ذاشت.
آقا: تا به حال ندیدمتون جایی می رید؟
-میرم روستای سبز دره
آقا: اتفاقا مسیر ما هم اونجاست بیایید میرسونیمتون.
به ماشینی که با فاصله توی جاده پارک شده بود نگاه میکنم… کاپرای مشکی … یه نگاه به راننده می اندازم… عینک آفتابی روی چشمش خودنمایی میکنه… تشخیص مارک بودنش برام کاری نداره… گاهی فکر میکنم پولدار ها همه از بالا به قشر پایین ترشون نگاه میکنن… باور نداری؟! پس چرا بیشتر ماشین های گرون قیمت شاسی بلندن؟! به باور های من ایمان بیار دل،که من باورهای دلم را دور ریخته ام و از نو با فکرم باور میسازم…
نگاه خیره ام رو از ماشین به مرد مقابلم میدوزم… مردی بور با چشمانی عسلی … قابل اعتماد است؟! مرددم که سوار بشم یانه که مرد میگه: تا روستای سبز دره نیم ساعتی راه مونده و توی این جاده ماشینی نیست شاید چند ساعتی یه بار یه ماشین رد بشه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان قلب های شیشه ای اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان آغوش سرکش

0
0

عنوان رمان:آغوش سرکش

نویسنده:ژرژی

تعداد صفحات پی دی اف:۲۵۳

تعداد صفحات جاوا:۱۱۰۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:دختری به نام یاسی که سال آخردبیرستانه ویه دختر سرزنده وشیطونه توراه برگشتن ازمدرسه با یه اتفاق ساده خیلی تصادفی بامردی (فرید) آشنا میشه که بعدا متوجه میشه که این آقا پسرصاحب کارمادرشه که یه کارخونه داره ومادرش بعنوان سرپیشخدمت اونجا کارمیکنه وچون برخورداولیشون خوب نبوده باعث میشه که پسرصاحب خونه به فکر تلافی باشه که درنهایت بابرخوردهای بیشتر وپی بردن به مشکلات یاسی سعی میکنه که بهش کمک کنه تابه رویاهاش که قبول شدن تورشته پزشکیه برسه ولی یاسی به دلیل تنفری که از صاحب کارمادرش وخونوادش به دلیل فخرفروشی داره حاضر به قبول کمکش نمیشه ولی درنهایت باکمک فرید میتونه به رویاش برسه ودرکل این داستان باعقب وجلو رفتن درزمان نه سال اززندگی یاسی روروایت میکنه .

 

 

آغاز کتاب:

با حرفایی که چنددقیقه پیش ازموناشنیده بودم حسابی به هم ریخته بودم . انگار حرفایی روکه شنیده بودم باورنداشتم. باورم نمی شدکه ازنوهمه چیز دوباره داشت تکرارمی شد. بعدازگذشت نه سال حتی باشنیدن اسمش اززبون مونا اینجورکلافه وبهم ریخته شده بودم ،نمی دونستم بادیدنش بعدازاین همه سال اونم به این شکل چه جوری بایدرفتارکنم .کاملاًگیج وکلافه بودم وازیادآوری خاطرات گذشته که بی وقفه وبدون اینکه بخوام ازمغزم مثل فیلم سینمایی می گذشتندسرم به دوران افتاده بود. تحمل سرم که حال ازشدت درد روی تنه ام سنگینی می کردبرام غیرممکن شده بود .برای اینکه خودم روازاین افکارموذی خلاص کنم سرم روروی دستام روی میزگذاشتم وچشمام روبستم تاشاید اینجوری کمی آرامش پیداکنم.
با آرنجی که به پهلوم خورد سرم روازروی نیمکت برداشتم وبه چشمای شیطون مونازل زدم وبادلخوری گفتم:
- موناجون هرکه دوست داری بزاربرای یه دقیقه هم که شده کپه مرگم روبزارم.
مونادرجوابم باشیطنت گفت:
- پاشو خانم تنبله ،مگه این جاجای خوابه ، یکی نیست ازت بپرسه دیشب چه غلطی میکردی که اومدی توکلاس بگیری بخوابی؟!
درحالی که چشمام اززورخواب بازنمی شدگفتم:
- خوبه خودت می دونی دیشب تادیروقت امتحان ریاضی می خوندم.
- ازبس خرخونی دیگه!
حوصله کل کل کردن بامونارونداشتم پس باالتماس گفتم:
- توراخدامونافقط بزار این چنددقیقه زنگ استراحت رویه چرتی بزنم.
اماهنوزحرفم تموم نشده بودکه صدای زنگ کلاس بلندشد. وموناباخوشحالی گفت:
- پاشو تنبل ،پاشوبریم که دلم برای یه والیبال درست وحسابی لک زده.
انگاردیگه وقتی برای چرت زدن نبود . اون زنگ ورزش داشتیم پس باحالت شل ووارفته ای کیف ووسایلم روجمع کردم وهمراه مونابه طرف سالن سرپوشیده که طرف دیگه مدرسه درست روبروی کلاس ها واقع شده بود رفتیم .
وقتی واردسالن چندمنظوره شدیم تقریباًبیشتر بچه ها لباس های ورزشی پوشیده بودند .من وموناهم سریع لباسهامون روتعویض کردیم .مونابه طرف بچه هاکه درحال گرم کردن بودند رفت ومن هم بادیدن معلم ورزش به سمتش رفتم
- سلام خانم اشراقی
درجوابم لبخندزد
- سلام خانم کاپیتان !وبعداضافه کرد بروتوزمین گرم کن تابازی روشروع کنیم .
من که هنوزخواب آلود بودم گفتم:
- خانم اشراقی میشه اول من برم یه آبی به دست وصورتم بزنم.
خانم اشراقی بامهربونی نگاهی بهم انداخت
- برو….کاملاًمعلومه که امروزرومود خوبی نیستی.
به سمت دستشویی به راه افتادم وتوی راه همش به این فکر می کردم که چرااین سال آخری روبی خیال ورزش نمی شدم .آخه من باوجوداینکه شاگرد ممتاز کلاس بودم برعکس بیشتر بچه زرنگای مدرسه که فقط درس میخوندن به ورزش علاقه زیادی داشتم وبه خاطر استیل بدنی وساقهای بلندوکشیده ای که داشتم به گونه ای که ازهم کلاسی هام یه سروگردن بلندتر بودم به قول خانم اشراقی جون می دادم برای والیبالیست شدن.حالادوسالی می شدکه کاپیتان تیم والیبال مدرسمون هم بودم .
وقتی که فکرش رو می کردم می دیدم که امسال که سال آخردبیرستان بودم بااین حجم درس وامتحانات وازهمه بدتر استرس کنکور این ورزش واسترس مسابقات بین مدارس دیگه واقعاًبرام زیادی بود اماهمونطورکه قبلاً گفتم واقعاًوالیبال رودوست داشتم ونمی تونستم قیدشو بزنم .تواین افکاربودم که به دستشویی رسیدم .
بعدازاینکه آبی به دست وصورتم زدم ، به سالن برگشتم . خنکای آب خواب رابه طورکلی ازسرم پروند وخوشحال وقبراق شروع کردم به گرم کردن وبعدبچه ها دوتیم شدن وشروع کردیم به بازی کردن . بازی حسابی گل کرده بودوبچه هاباشوروهیجان درحال بازی بودند وبچه هایی هم که بیرون روی سکوهانشسته بودند تیم های مورد علاقشون روتشویق می کردند .
امتیازات ۱۸ به ۱۵ به نفع تیم من بودکه تومنطقه سرویس قرار گرفتم . اماصدای بچه ها رابه وضوح می شنیدم که دادمی زدند:
- توره !اوته !
کارهمیشگیشون بود ووقتی که من تومنطقه سرویس بودم کلی جیغ ودادراه می انداختندتاسرویس روازدست بدم .
درجواب جیغ ودادشون به شوخی گفتم:
- چشمتون کور الان نشونتون میدم.
بعدبااعتمادبه نفس پریدم وسرویس پرشی زدم که توپ بدون هیچ دریافتی توی زمین روبروفرود اومد.
غرولند وکل کل تشویق کننده های دوتیم بلندشدوبازی ادامه پیداکرد. مشغول بازی بودیم وچیزی به پایان مسابقه نمونده بودکه زنگ زده شد. باپایان کلاس ورزش خانم اشراقی سوت پایان روزد وتیم ماروکه امتیاز بیشتری داشت برنده اعلام کردکه غرغربچه هابلند شد. بچه های دوتیم طبق معمول شروع کردند به کری خوندن براهمدیگه ولی من که دیگه انرژیم واقعاًتموم شده بودخسته به سمت وسایلم که گوشه زمین بودرفتم وشروع به تعویض لباسم کردم .
وقتی به بچه هانگاه می کنم می بینم که بایه نوع عجله درحال تعویض لباس هستند .دلیلش هم کاملاً معلومه چون نمی خوان که ازسرویس مدرسه جابمونند.
باآرامش مشغول تعویض لباسم شدم که مونا درحالی که کامل لباس پوشیده بودبه طرفم اومد
- توچرااینقدرلفطش میدی نکنه امروزباسرویس نمیای؟
به نشونه مثبت سری تکون دادم که مونا متوجه شدودرحالی که به طرف درب سالن می رفت گفت:
- خوب یاسی جون من برم تابه سرویس برسم .فردامی بینمت.
بروبه سلامتی گفتم ومشغول جمع وجورکردن وسایلم شدم .نگاهی به دوروبرم می اندازم همه بچه هارفتن پس آروم به سمت درب سالن میرم وبعدازطی کردن محوطه ازمدرسه خارج میشم.
دیشب بارون اومده وخیابون هم خلوت ،امروزجون میده برای پیاده روی . ازاونجایی که خونه ی مایه خیابون بالاترازمدرسه است من بعضی وقتاترجیح میدم به جای سرویس پیاده به خونه برگردم وامروزهم یکی ازاون روزاست .
ازعرض خیابون عبورمی کنم وواردپیاده رومیشم . همیشه عاشق هوای بعدازبارونم. نگاهی به آسمون میکنم .آسمون کاملاًآبی وصافه ،فقط چندتکه ابرسفیدکه شبیه پشم گوسفنده توآسمون به چشم می خوره .پیاده رووآسفالت خیابون که بوسیله ی بارون شسته شدن ازتمیزی برق میزنن وبرگهای درختای کنارخیابون هم سبزتروشاداب ترازهمیشه به نظرمی رسن توی تک وتوک چاله چوله کنارپیاده روپرازآب باورنیه که دیشب باریده .
هوای تمیزروبایک نفس عمیق باولع فرودادم واحساس بهتری پیدا کردم .هواکمی سوزداره پس پالتوکرم رنگی روکه مامان تازه برام خریده واین اولین باریه که می پوشمش بیشتر به خودم می پیچم .درحال لذت بردن ازاین همه لطافت وهوای عالی بودم که باپاشیده شدن چیزی توصورتم شوکه میشم .
چندلحظه ای گذشت تااینکه متوجه بشم چه اتفاقی افتاده .
ماشینی به سرعت ازکنارم گذشته بودوآب چاله ی کنارخیابون روپاشیده بود به سروصورتم. کل پالتو کرمم زیرآب وگل وکثافت کاملاًلک شده بودوصورتم هم خیس آب وگل شده بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان آغوش سرکش اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان دست های خونین-جلد دوم رمان کیستار

0
0

عنوان رمان:دست های خونین-جلد دوم رمان کیستار

نویسنده:رابین

تعداد صفحات پی دی اف:۴۰۹

تعداد صفحات جاوا:۱۶۰۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:شونزده ماه از اون اتفاق می گذره و ظاهرا همه چی ارومه. هر کسی زندگی خودش رو داره و کسی کاری به کار کس دیگه نداره. اما….
ارمین اعتمادی پسر طاهر اعتمادی یکی از اعضای گروه نحس، شنبه شب به طرز مشکوکی به قتل می رسه. مظنون ردیف اول هم کسی نیست جز پسر جن زده ی بجنورد، بهنام یوسفی.ولی ایا حقیقت همینه؟ یا شخص یا اشخاص دیگه ای تو قتل ارمین نقش دارن؟

آغاز کتاب:
سکوت اتاق عجیب خودشو به رخ می کشید. به قدری فضا و اطراف ساکت بود که حتی صدای تیک تیک ساعت به وضوح شنیده می شد. دیگه خبری از اون سر و صدا و داد و فریاد چند دقیقه ی پیش نبود و این، تنش رو به لرزه می انداخت. قلبش تند تند می کوبید و کف دستش عرق کرده بود. دونه های ریز و درشت عرق با سرعت عجیبی از روی پیشونی و تیرک کمرش لیز می خوردن. چشماش فقط خیره به پیکر خونی پسری بود که حالا روی زمین افتاده بود.
چاقو تو دستش شل شد و با وحشت قدمی به عقب برداشت. میخکوب جنازه ای بود که با صورتی خونین و چشمای از درد جمع شده به اون خیره شده بود. نگاهی به چاقوی توی دستش و نگاه دیگه ای به جنازه انداخت. وحشت کرد. یعنی … یعنی مُرده بود؟
از این فکر قلبش فرو ریخت. تصمیم گرفت فرار کنه. به دنبال این فکر آهسته قدمی به عقب برداشت. باید از این خونه فرار می کرد؛ نباید هیچ کس می فهمید که اون کُشته شده! که اونو کُشته!
به طرف در حمله برد. صدای ناله هاش تو گوشش بود. آهسته به خودش می پیچید و گریه می کرد. اخمی روی پیشونیش نشست؛ نمرده بود؟
قلبش پایین ریخت و لرزی تو تنش نشست. فهمیده بود که می خواست بکشتش! اگه زنده می موند؛ اگه زنده می موند حتما اونو به پلیس لو می داد اون وقت … اون وقت رسما بدبخت می شد!
با این فکر لرز تنش بیشتر شد… به عقب برگشت و با قدمایی نه چندان محکم به طرفش حرکت کرد. به وضوح وحشت و التماس رو تو چشماش دید اما بدون دادن ذره ای اهمیت بازم به جلو رفت. اگه زنده می موند بیچاره اش می کرد. رحم می کرد؟ هه! به هیچ عنوان!
بالاخره به پیکر نیمه جونش رسید. روی قفسه ی سینه اش نشست. چشم هاشو ریز کرد، وحشت و درد و ترس همه و همه توی چشمای گریونش مشخص بود که این خودش لذتی عجیب بهش می داد. تقصیر اون بود که به اینجا رسیده بود. اون … اون پسره ی احمق … اون باعث شده بود که به این حال و روز بیفته. دستش از نفرت مشت شد.
لبش به طرز مسخره و شاید تهدید آمیزی کش اومد. چاقو رو تو دستاش محکم تر گرفت. صدای ضجه ی ضعیفش تو گوشش طنین انداخت:
- نه … نه … خواهش … خواهش می کنم… التـ …
لبخند کثیفی روی لب هاش نشست. چاقو رو بالا برد و بعد …
به محض رسیدن به آپارتمان از ماشین پلیس پیاده شدم و کلاهم رو گذاشتم سرم. نگاهی اجمالی به منطقه انداختم. یه آپارتمان مسکونی بود که دور تا دورش رو پلیس پر کرده بود. به طرف آپارتمان حرکت کردم و روبروی استواری که مراقب بود کسی وارد منطقه نشه ایستادم.
کارت شناساییم رو بیرون آوردم و گفتم:
- سلام، سروان عسگری هستم از دایره ی جنایی.
استوار با دیدن کارت شناسایی احترامی گذاشت و گفت:
- بفرمایید داخل! سرگرد مدیری منتظرتون هستن.
سری تکون دادم و بعد از گذاشتن کارتم توی جیب لباسم، وارد آپارتمان شدم. نگاه دقیقی به محوطه انداختم. اوضاع مشکوک نبود. سوار آسانسور شدم تا به واحدی که قتل توش رخ داده برسم.
به آسانسور که ظرفیت شش نفر رو داشت نگاهی انداختم شاید آثاری باشه اما خبری نبود. آسانسور ایستاد. درشو باز کردم و با قدم های محکم بیرون اومدم. وارد واحدی که قتل توش رخ داده بود شدم. چندین نفر توی خونه بودن و هر یک مشغول انجام کاری …
چندین نفر مشغول عکس گرفتن از جنازه بودن، بعضی ها دنبال اثر انگشت می گشتن، بعضی ها هم با هم حرف می زدن و انگار اطلاعاتی که در مورد مقتول فهمیده بودن رو به هم می گفتند. از دور چشمم خورد به سرگرد مدیری. با بی سیم چیزی به طرف پشت خط می گفت. جلو رفتم و صداش زدم:
- جناب سرگرد؟!
برگشت سمتم و با دیدنم لبخندی زد.
- سلام جناب سروان!
سرمو خم کردم و محترمانه باهاش دست دادم:
- سلام قربان. سروان عسگری هستم از دایره ی جنایی و مسئول این پرونده.
- خوشبختم! بفرمایید.
منو به جلو هدایت کرد. از کنار بقیه گذشتیم و روبروی مقتول که گوشه ای غرق به خون روی زمین افتاده بود، ایستادیم. صحنه ی قتل دست نخورده بود. صدای سرگرد تو گوشم پیچید:
- اسمش آرمینه؛ آرمین اعتمادی! دانشجوی رشته ی مهندسی عمران. با سه نفر از همخونه هاش زندگی می کرده. بیست و دو ساله و اصالتا اهل خرمشهر؛ اما خب به دلایلی اومده اینجا. همین طور که می بینید با ضربات چاقو به قتل رسیده.
سری تکون دادم و کنار مقتول رو پاهام نشستم. نگاهی به صورتش انداختم؛ پر از زخم و جراحت و خون بود و ثابت می کرد که قاتل و مقتول با هم درگیری داشتن. لباس مقتول یا همون آرمین لباس خونگی بود؛ احتمالا با قاتل دوست بوده که جلوش این شکلی ظاهر شده.
از جام بلند شدم و رو کردم به سرگرد:
- کی خبر قتل رو داد؟!
- همخونه اش. می گفت اسمش فرشاده، اونجا نشسته.
و به گوشه ای از اتاق اشاره کرد. برگشتم اون طرف. چشمم خورد به پسری که یه گوشه نشسته و به مقتول خیره شده بود. از شونه هاش که می لرزید مشخص بود که داره گریه می کنه.
دوباره برگشتم سمت سرگرد و گفتم:
- اون دو تا همخونه اش کجان جناب سرگرد؟
- طبق گفته ی فرشاد؛ هومن مالکی به مدتِ سه روزه که رفته شهرشون! رابین دریانورد هم امشب رو خونه نیومده. در واقع اینا عروسی بودن که این اتفاق افتاده. رابین به خاطر کاری که با دوستش داشت، تصمیم گرفته شب رو پیش دوستش بمونه.
- که این طور. من برم پیش این پسره؛ شاید چیزی دستگیرم شد. با اجازه!
- خواهش می کنم بفرمایید.
رو کردم به بچه های کلانتری و گفتم:
- لطفا اینجا رو خلوت کنین. ممنونم!
- بله قربان.
سری تکون دادم و به طرف فرشاد حرکت کردم. فرشاد متوجهم نبود و فقط گریه می کرد و هر از گاهی زیر لب چیزی می گفت. یه دفعه سرشو گذاشت رو زانوش و بلند زد زیر گریه.
کنارش رسیدم. انگار متوجه ی حضورم شد چون سرشو گرفت بالا. با دیدنم سریع از جاش پرید و ایستاد.
- سلام. سروان عسگری هستم از دایره ی جنایی.
فرشاد با پشت دستش تند تند اشکش رو پاک کرد. دستشو جلو آورد و باهام دست داد:
فرشاد:- سلام جناب سروان.
دوباره بغض کرد و به جنازه ی آرمین خیره شد. با عجز زمزمه کرد:
- جواب پدر و مادرشو چی بدم؟ خدا!
- تسلیت میگم. جنابِ …؟
- فرشاد هستم؛ فرشاد آریان پور!
- جناب آریان پور؛ شما برای یه سری سوال و جواب باید با ما تشریف بیارین اداره.
برخلاف تصورم به جای اینکه بترسه یا شوکه بشه، مخالفتی نکرد و فقط سرشو تکون داد. نگاش کردم. حال و روزش اصلا برای سوال و جواب مناسب نبود. برای همین ترجیح دادم سوالای فرعی رو توی اداره ازش بپرسم تو اون لحظه به چند تا سوال که به نظرم مهم تر بود اکتفا کردم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان دست های خونین-جلد دوم رمان کیستار اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم

0
0

عنوان رمان:مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم

نویسنده:asiyeh69

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۸

تعداد صفحات جاوا:۱۰۶۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:دختری که همانند اسمش غوغا کرد…..دل کند از صاحب آسمان و زمین…..پا کوبید و لج کرد……از همه چیز گذشت…. به خیالش اوم هم دل میکند از بنده اش…..فراموش کرد به خیال اینکه فراموش شده…. نمی دانست نزدیکتر از رگ گردن به اوست…..وابسته تر از نفس…..غرید…بارید…. تا آرام گیرد…باریدن چشمانش دل یخ زده ای را آرام کرد….عاشق کرد….و باز هم در اخر….خدا بیدار است…..

 

 

آغاز کتاب:
ـ ۱۰%…..۲۰%……۵۰%……error!
ـ لعنتی!
دومین لب تاپم هم خورد شد.!
مرسی اعصاب…
از روی تخت پریدم پایین .
یه لیوان آب خنک حداقل داغیه آمپرمو کم میکرد…!
ـ آخیش…. واقعا برای خودم متاسفم … بی اعصابیم داره عود میکنه..!
باز صدای موبایلم در اومد… این موزیک مخصوص ترنم بود..!
ملودی پت و مت…!
ـ جونم…
ـ غوغا؟
صداش مثه مته میمونه … خاک تو سر سهراب با این دوس دخترش..!
ـ هو…چته؟ چه خبرته؟ بابا اون ولوم رو بده پایین ، جانباز شدم..
ـ مگه این داداش خل و چل تو میزاره؟ باز گوشیش خاموشه
ـ جون؟ ببینم در همه ی موارد خل و چله دیگه؟ بعدشم مگه من gps سهرابم؟
ـ نه والا… پسر به این باحالی ندیدم ولی با این کاراش دیوونم میکنه…
ـ عزیزم مگه تو قبلا عاقل بودی؟
ـ غوغا
ـ یامان…چته؟ به خدا گوشم داغون شد….
ـ خو اذیت نکن دیگه
ـ مگه مریضم؟ در ضمن نمی دونم سهراب کجاست
“پایان تماس ” رو لمس کردم… کم اعصابم ریزه اینم قشنگ میره روش!…
دو تا نفس عمیق کشیدم تا جیغ جیغ های دوس دختر خله خان داداشم رو هضم کنم..!
به طرف اتاق راه افتادم … وارد اتاق شدم … باز سگ شدم..!
چشمم به لب تاپ درب و داغونم افتاد.. کلا مانیتورش خورد شده بود…
اَه… لعنتی …
این پروژه دم به دقیقه داره برام خرج میتراشه….
گوشی رو از جیبم در آوردم شماره ی رستاک رو گرفتم…
ـ جانم خانومی…
صد بار بهش گفتم اینقدر خز جوابمو نده ولی کو گوش شنوا….
ـ چند بار بگم مثل آدم جواب بده؟
ـ اوه… اوه… توپت پره… نزنی آش و لاشم کنی….؟!
چشمام رو با حرص میبندم و دوتا نفس عمیق دیگه میکشم تا بتونم مثل آدم با دوس پسرم حرف بزنم..
نفس رو پر صدا دادم بیرون….
یه ذره حالمو بهتر کرد…
ـ ببین تا شب یه لب تاپ برام بفرست…
ـ بازم؟ دِ آخه دختر این نرم افزار چی داره که اینقدر داری روش مانور میدی؟
بازم حرفای صدمن یه غازشو داره شروع میکنه….
اوف…..
ـ رستاک…
ـ جانم…
ای جانمو کوفت….
ـ میاری یا نه؟
ـ باشه به شرط اینکه بعدش دوس پسرتو دریابی…!
باز شِر و وراش شروع شد….
گوشی رو قطع کردم…
اصلا حوصله ی دری وری گفتن هاشو نداشتم…
گوشیم زنگ خورد…
حوصله نداشتم زدم رو اسپیکر و روی صندلی روبه روی میز کنسولی نشستم و لاک مشکی رو باز کردم و شروع کردم به زدن لاک روی ناخنام…
ـ الو…
ـ گوش میدم ولی اگه بخوای بی ربط حرف بزنی …
نذاشت حرفمو بزنم ، مثل مترسگ سر جالیز ابراز وجود کرد…
متنفرم از این کار….
ـ باشه بابا…. حالا من یه شکری خوردم به دل نگیر….ببخشید عزیزم… منو ببخش؟
ادای عق زدن رو در آوردم و با جفت دستام روی هوا فرضی زدم توی سرش…
خاک تو سرت مثلا مردی…
یه ذره ابهت خرج کن…!
ـ خیلی خب شب بیا شام خونه. لب تاپم یادت نره…
ـ باشه عزیزم…
ـ فعلا…
گوشیم رو قطع کردم…
مشغول لاک زدن شدم ..
ارامشی که از لاک زدن ناخنام نصیبم میشد رو هیچ کاری توی دنیا نمی تونست جبران کنه…
تمام ذهنم مشغول اون نرم افزار بود….
تقریبا شش ماهه که دارم روش کار میکنم…..
اما هر بار که تموم میشه و امتحانش میکنم به یه مشکل جدید بر میخورم….
اما هر بار مصصم تر از همیشه میرم سراغش …..
الکی که نیس بهم میگن غوغا !
هر چیزی رو بخوام به دست میارم……

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان سوغات

0
0

عنوان رمان:سوغات

نویسنده:لیلا.م

تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۴

تعداد صفحات جاوا:۱۴۵۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:سوغات قصه ی سفر دختری به اسم بهاران به ایران و شهر شیرازه بعد از پنج سال ، خانواده ی بهاران به خاطر مشکلاتی که عموش براشون درست می کنه بار سفر می بندن و بهاران بعد از پنج سال دوری برای دیدن مادر بزرگ و بقیه فامیل بر می گرده شیراز به نیت سفری چند روزه ، غافل از اینکه اتفاقات زیادی افتاده ، و ماجراهای زیادی در انتظارشه که بهاران به اونها اصلاً فکرم نمی کرده ، تجربه های تلخ و شیرینی تو این سفر به دست میاره که مهم ترینش عشق و محبته ، مهم ترین و بهترین سوغات بهاران ازاین سفر …

 

آغاز کتاب:

از سالن فرودگاه که بیرون میام ، هوای شیراز و به ریه می کشم ، راحت و بی دغدغه …
نفسی عمیق تا آخرین سلولهای کیسه های هوایی ، سلول به سلول بدنم باید به این عطر خو بگیره … مثل تبعیدی به وطن برگشته باید یادش بیاد که با این عطر ، با این هوا غریبه نیست …
پنج سال پیش دلشکستگی و غم پدر وادارمون کرد که بار سفر ببندیم و الان غم و دلتنگی برای عزیز ، برای شهر ودیار ، من و دوباره به اینجا کشوند .
بابا مامان راضی نبودن ، شاید از غم دوری .. شاید زنده شدن خاطرات تلخ گذشته و رودر شدن با کسی که از صد تا غریبه هم بدتر شد و تیشه زد به ریشه ی بابا بهرام ، اما صدای غم گرفته ی مامان اشرف و بغضی که پنهونش می کرد ،پای موندم و سست کرد …
دوباره نفس می کشم تو هوایی که دلتنگش بودم ، به اندازه ی چند سال دوری نفس طلبکارم ، نه تنها نفس که خیلی چیزها طلبکارم .
الان وقت پرکشیدن و رفتن به سوی آشیونه است ، به خونه ی مامان اشرف ، مامانی مهربون و مقتدر خودم ، با موهای نارنجی رنگ و عطر حنای تنش ، با صورت چروکش … دلم هوای دستهای مهربونش رو داره ، هوای گم شدن تو آغوش گرم و خواستنیش .
عمو با بابا بد کرد و مامان اشرف تاوان داد ، تاوانی به اندازه فرسنگها فاصله از عزیز دردونه اش … از ته تغاری بابا هدایت ، نه اینکه دل ما نگرفته باشه از این دوری و جدایی ولی قصه ی مامان اشرف فرق داشت با همه ی ما ، مطمئنم که به اون بیشتر از بقیه سخت گذشت ولی به روی خودش نیاورد
سوار تاکسی فرودگاه می شم و راهی خونه ی امیدم ، خونه ی بچگی هام … خونه ای که خاطراتش به من قوت داد که دوام بیارم و این فاصله به چشمم نیاد .
راننده خوش سر و زبونه ، مهربونه ، از نگاهش معلومه ، شاید دلم برای دیدن همشهری و شنیدن لهجه ی شیرین شیراز هم تنگ شده بود که این طوری دقیق به حرفهاش گوش می دم .
آدرس و که بهش می گم چشم بلندی می گه و با گفتن بسم الله راه میفته و من از همون اول چشم می دوزم به خیابونها و آدمها ، گوشه گوشه ی این شهر برای من پر از خاطره است ، خاطراتی که یادآوری شون خنده ای محو مهمون لبم می کنه .
ـ حتماً بهشون نگفتی که غافلگیرشون کنی نه بابا ؟؟
از حالت نگاهم مشخصه یا از تنها بودنم ؟ اینقدر تجربه داره که بدونه کی چه حالی داره ، از رفتار آدمها می تونه بفهمه چی تو دلشون می گذره .
با لب بسته می خندم و جوابش رو می دم : همین طوره ….
بی خبر اومده بودم برای دیدن مامان اشرف و بقیه فامیلم … تصور چهره ی متعجب و غافلگیر مامانی ذوقی رو به تمام وجودم تزریق می کنه و لحظه شماری می کنم واسه تموم شدن مسافت …
راننده دیگه چیزی نمی گه می ذاره که به حال خودم باشم و خودش با آوازی که از رادیو پخش می شه همنوا می شه .
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز وشب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ، ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب .
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم ، می شمارم روز و شب
هرچی به محله ی قدیمی نزدیک می شیم ، شور و شوقم بیشتر می شه ، انگار همین دیروز از اینجا رفتیم .. عوض شدن ولی تغییر تاحدی نیست که به چشم بیاد ، چقدر که با مامان این کوچه ها رو پیاده راه رفتیم !! کاسه های نذری مامان اشرف ،صبح های جمعه و نعلبکی های پراز آجیل مشکل گشا و ناخونک زدن به پسته هاش ، اون قدیم ترها بازی هشت خونه و قایم باشک و بالا بلندی …. روزهایی که بعد از گذشتنشون می فهمی چقدر خوب بودن …
وارد کوچه که می شیم سیخ می شینم و سرک می کشم برای دیدن در خونه ، همون در با همون رنگ ، انگار این در برعکس همه چی تو همون زمان خودش مونده . شاید پنج سال زیاد نباشه … اما برای من که لحظه به لحظه اش با حسرت گذشت سخت و طاقت فرسا گذشت و می گذره .
خونه ی مامان اشرف ته کوچه است و کوچه رو بن بست کرده ، کوچه خلوته … از ماشین که پیاده می شم نگاهم همه جا می چرخه … رو در و دیوار همسایه ها …. هیچی عوض نشده جز رنگ درها و یکی دوتا خونه که دوطبقه شدن …. همین .
کرایه ی تاکسی رو حساب می کنم و راننده با گفتن خدا برکت بده می ره و من و با کوچه و در خونه تنها می ذاره …
مامان اشرف الان داره چکار می کنه ؟ خوابیده یا بیدار نشسته ؟ تنهاست ؟ اصلاً خونه هست ؟ اگر نباشه ؟
دنبال زنگ می گردم ، زنگ بلبلی و آشنا ، تا به رسم قدیم دست رو زنگ بذارم و اعلام حضور کنم و دل مامانی رو قبل از دیدنم شاد کنم که اینی که دست گذاشته رو زنگ و بر نمی داره بهارانه …. کاش می تونستم حالت صورتش رو موقع شنیدن صدای زنگ بشنوم … اما آروزی محالیه چون خبری از زنگ نیست ، جای کلیدش با سیمان پرشده ، با اخمی که ابروهام رو به هم گره می زنه دورتادور چهارچوب رو می گردم که نگاهم رو آیفونی که سمت مخالف کارگذاشته شده می شینه …
مامانی هم از تکنولوژی دور نمونده و با کلاس شده واسه خودش … حتماً پاهاش توان طی کردن این راه و باز کردن درو دیگه نداره … زنگ نیست ولی با همین آیفون هم می شه خبر خوش به مامانی داد .
دست رو زنگ می ذارم و بر نمی دارم … یه آن به خودم میام و سریع دستم و بر می دارم .. نکنه مامانی فکر کنه اتفاقی برای کسی افتاده و حالش بد بشه ؟ لعنت به تو بهاران …. بی فکری تا چه حد ؟
میون سرزنش کردن خودم صدای مامانی تو گوشم می شینه : کیه ؟
صداش مثل همیشه قوی و محکمه ، اما خوب که دقت کنی ، ناباوری ، انتظار و امید رو ته صداش حس می کنی …
اشک شوق به چشمم هجوم میاره از شنیدن صدای مهربونش ، اگر جاش بود سربه سرش می ذاشتم اما الان فقط دلم می خواد بغلش کنم و عطر تنش ونفس بکشم .
ـ سلام مامانی …. مهمون نمی خوای !!!
چیزی نمی گه ، باور نکرده که صدای من و شنیده …میون گریه می خندم و از دو دلی درش میارم : خودمم مامانی … بهاران …
ـ بهاران ؟
ـ جونم ؟ نمی خوای در وباز کنی؟
در باز می شه و من مشتاق پا تو حیاط می ذارم ، تاریکه نه اونقدر که چیزی مشخص نباشه …. همه چی سرجاشه …حوض قدیمی ، درختهای بزرگ توت و گردو ….
در ساختمون باز می شه و قدم تند می کنم واسه دیدن عزیزترینم … توچهار چوب در می ایسته و با نگاهش حیاط ومی کاوه و وقتی که چشمش به من میفته می خنده و آغوش باز می کنه و من گم می شم تو پهنای دستهاش …
بوسه های پشت سرهمش ، فشاری که به بازوهام میاد ، اوج دلتنگیش رو نشون می ده و منم دل می دم به همه ی مهربونیش ،منم به اندازه ی خودش دلتنگم .
سرم و از سینه اش جدا می کنه ، بوسه ای به پیشونیم می زنه : خوش اومدی عزیز دلم …
وانگار که تازه یادش افتاده باشه می پرسه : تنها اومدی ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سوغات اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان تصویر یک رویا

0
0

عنوان رمان:تصویر یک رویا

نویسنده:لیلا.م

تعداد صفحات پی دی اف:۳۱۲

تعداد صفحات جاوا:۱۸۳۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه: لیلی از زندگی بریده ، به خاطر نقص عضوی که داره منزوی شده تا از نگاه پر از حرف ، ترحم ، تمسخر دیگران دور باشه ، خودش رو مسبب سختی ها و تلخی های زندگی اطرافیان نزدیکش می بینه ، پیله ای دور خودش تنیده و خیال بیرون اومدن از این پیله رو نداره ، پرواز رؤیایی دور و درازه برای لیلی ، اما لطف خدا ، تقدیر و زندگی چیزهایی تو چنته دارن که دیدگاه لیلی رو نسبت به خودش و زندگی عوض می کنن ، لیلی راهی رو پیدا می کنه برای زندگی کردن نه فقط نفس کشیدن ….

 

آغاز کتاب:
صدای خنده و شادی و هیاهویی که از حیاط میاد ، وسوسه ام می کنه واسه دیدنشون ،یه نگاه دزدکی ، نگاهی که تنها سهم من از این شاد بودنها و در کنار هم بودنهاست . از کنار تخت ، یارغار همیشگیم که بی وفایی توکارش نیست و زیر بغل می زنم و خودم و می رسونم کنار پنجره ، پنجره ای که با پرده ای ضخیم و تیره ، سدی شده میون من و خنده هایی که بیرون سربه فلک گذاشتن .
به دیوار تکیه می دم و پرده رو آروم کنار می زنم ، طوری که فقط یه چشمم اونها روببینه و اونها متوجه من نباشن که نیستن ، برف بازی و ساختن آدم برفی مانع از رسیدن نگاهشون به پنجره ی اتاق و دیدن من می شه .
نگاهم چرخ می خوره تو حیاط و همه رو می بینم ، حمید ، وحید ، لعیا ، مهدی ، محمد جواد و مائده ، چه شور و نشاطی دارن ، صورتهاشون از سرما و تلاشی که برای دویدن دارن سرخ سرخ شده ، نفس های تند و گرمشون از همینجا هم به چشم میاد .
محمد جواد از پشت سر مائده رو غافلگیر می کنه و گوله برف تو یقه اش می ندازه و جیغ مائده بلند می شه ، اونقدر حسش نزدیک و قابل لمسه که منم سردم می شه و گردنم و جمع می کنم .. مائده دنبال محمد جواد می ذاره ولی حیاط لیزه و نمی تونه بهش برسه و محمد جواد با کشیدن انگشت رو دماغش مائده رو دماغ سوخته می دونه .
در حیاط باز می شه و زن عمو با یه بغل سبزی میاد تو حیاط ، روز برفی و همه دور هم جمع هستن و زن عمو می خواد گرمیِ درکنار هم بودن و با خوردن آش رشته بیشتر کنه ،وقتی می خواد بره خرید میاد و می پرسه چیزی لازم داریم یا نه ،منم صداش و شنیدم که می گفت می خواد آش رشته بار بذاره تا دور هم بخوریم .
اونم از شیطنت مهدی و وحید بی نصیب نمی مونه و گلوله های برف رو سر و صورتش فرود میاد و این حمید مهربون و همیشه دلسوز منه که به داد زن عمو می رسه ، حمیدی که بد بودن رو بلد نیست و یاد نگرفته ، سبزی رو از دستش می گیره و خودش سپری می شه واسه زن عمو که ازدست اون دوتا فرار کنه و به جون اون دوتا غر می زنه که نکنین !!!
شیطنت اون دوتا با خراب کردن آدم برفی لعیا و مائده کامل می شه و لعیا مثل همیشه که قهرش کف دستشه ، لگدی به آدم برفی نصفه نیمه اش می زنه و میاد داخل خونه ، زورش به اون دوتا نمی رسه ، غیضش و نصیب آدم برفیِ بی نوا می کنه ، اخلاقش و عادتش همینه ، من اگر جای اون بودم به جای قهر کردن و ناز اومدن دوباره دست به کار می شدم و آدم برفیم رو از اول می ساختم اما صد افسوس که جای اون نیستم ، حسودی نمی کنم ، هیچ وقت به داشته های دیگران چشم نداشتم و حسرت نخوردم که چرا اونها سالمن و می تونن هر کاری دلشون می خواد انجام بدن ولی من نه یاد گرفتم با سرنوشت کنار بیام ،سرنوشتی که می شد این جوری با این خط سیاه و پیچ درپیچ رقم نخوره .
دوباره بر می گردم تو تختم ، اما بازی اونها همچنان ادامه داره بدون لعیا ، اگر حمید متوجه من بشه که پشت پنجره ایستادم و نگاهشون می کنم ، دست از بازی می کشه و میاد سراغم و من این و نمی خوام ، اون که می تونه بهتره از لحظه هاش استفاده ی لازم رو ببره ، بنا نیست دیگران پاسوز من باشن .
” پرنده های قفسی عادت دران بی کسی
عمرشون و سر می کنن بی همنفس کنج قفس
نمی دونن به چی می گن ستاره …
نمی دونن بهار چه رنگی داره …. ”
خیره به سقف اتاق با خدای خودم درد و دل می کنم ، درد دلهایی که بعضی موقع ها رنگ و بوی گله و شکوه و شکایت به خودشون می گیرن ، نمی خوام ناشکر باشم ، وقتی دست منم می زنم و ادعا می کنم که سرنوشتم رو قبول کردم ناسپاسی کردن معنی نداره ، اما نمی شه ، بعضی وقتها حسرتها و آروزهام قد علم می کنن جلوی چشمم و پررنگ تر از همیشه خودنمایی می کنن ، طوری که نمی شه نگاهم و ازشون بدزدم ، یا خودم بزنم به اون راه که ندیدم که مهم نیستن . حسرت تفاوتهایی که هستن و مثل یه دره ی عمیق و تاریک فاصله انداختن بین من و یه زندگی معمولی .
بغض نیمه جون توی گلوم و باز شدن یک دفعه ای در اتاقم خفه می کنه ، این طور وارد شدن مختص مائده است ، اونه که گاه و بی گاه یادی از من می کنه ، مهربونه ، هم خونه ، نزدیکه ، نه به اندازه ای که سفره ی دلم تمام و کمال براش باز باشه ، در حد و اندازه ی خودش همزبون خوبیه ،نه که اعتمادی نباشه مائده از خواهر خودم به من نزدیکتره ، اما این نزدیکی هم حد و مرز داره .
ـ سلام خانم خواب آلو ، بابا تو روی خرس رو هم سفید کردی با این خوابیدنت !!
نیم خیز می شم وبه تاج تخت تکیه می دم : سلام ، بیدارم .
کنارم روی تخت می شینه : بیداری و ازاین کلبه ی احزان دل نمی کنی؟
می خندم به روش ، خنده ای پراز درد ، اما مائده مثل همه فقط ظاهر این خنده رو می بینه ، چشمم و می چرخونم رو گوشه به گوشه ی اتاقم ، عزلت کده بیشتر بهش می خوره تا اتاق یا به قول مائده کلبه ی احزان … کلبه ی احزانی که دیگه از گلستان شدنش گذشته ، از اول هم امیدی به پر گل و سنبل شدنش نبود ، این اتاق قفسی شده برای به بند کشیدن و به زانو در آوردن آروزهایی که به اندازه دراز بودنشون دور هستن .
با هیجان و برقی که تو چشماشه می گه : برف اومده چه برفی !!
ـ می دونم .
ـ با بچه ها دلی از عزا در آوردیم ، خیلی وقت بود که این جوری برف نباریده .
باچشمهای خودم دیدم اما بروز نمی دم : صداتون و شنیدم .
ـ خیلی تبنلی لیلی ، صدامون می زدی ، حمید اومد دنبالت ، اما تو خواب بودی بیدارت نکرد .
مهربونی حمید برای من ثابت شده است ، تو این دنیای وانفسا و میون این کارزار سرنوشت اگر اون و نداشتم که قبل اینها وا می دادم ، اومد تو اتاقم اما من خودم و به خواب زدم .
ـ دوست داشته منم کنارتون باشم ، وگرنه من کجا و برف بازی کجا ؟
ـ تا حالا هزار بار بهت گفتم لیلی ، تو دیگه خیلی سختش می کنی ، نه تو اولین نفری ، نه آخرین نفر ، همه که مثل تو نبریدن از زندگی .
” آه می کشم بی وسوسه ، بی آرزو”
مائده برای خودش نطق می کنه و از کسانی می گه که از من بدتر هستن ، بیشتر حرفهاش درسته ، اما مسئله اینه که من از یه راه و دو راه بد نیاوردم ، من از هیچی شانس نیاوردم ، تنها نقطه ی عطف زندگی من حمیده ، وگرنه آدمهای این خونه واسه خودشون هم وقت کم میارن ، تکلیف من که دیگه مشخص و معلومه .
مائده حق داره که راحت از این سخت بودن و سخت کردن حرف بزنه .، اون که مثل من حسرت راه رفتن ساده و آرزوی دویدن نداشته ، کف پاش مثل پای من با زمین قهر نبوده ، حس معلق موندن میون بودن و نبودن و با ذره ذره ی وجودش لمس نکرده ، حس اینکه نه هستی که به چشم بیای ! نه نیستی که فراموش بشی !
تا تونسته بچگی کرده ، نگاه پر از ترحم دیگران رو سرش آوار نشده ، عقده ی یه نگاه مهربون مادر و نداشته ، یه درد دل دوستانه وخواهرانه رو دلش سنگینی نکرده ، خار چشم نبوده و سرکوفت سربار بودن نشنیده ، غمباد نگرفته از بغضهایی که سینه ای برای تکیه زدن و خالی کردنشون نداشته و …
با کدوم امید من به زندگی سلام می کردم ؟
حرفهای مائده برای من تکرار مکرراته ، ساکت می مونم تا حرفش تموم بشه ، اگر بخوام اعتراض کنم دوباره می خواد صغری کبری برام بچینه و من حوصله ای نصیحت و پند و اندرز شنیدن ندارم ، برای کسی که خارج گود ایستاده گفتن لنگش کن خیلی راحته .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تصویر یک رویا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان شاه راز

0
0

عنوان رمان:شاه راز

نویسنده:سارینا مرادی

تعداد صفحات پی دی اف:۳۸۴

تعداد صفحات جاوا:۲۰۹۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زندگی هایی که ناگهان به هم گره می خورند… ماجراهایی که افراد برای هم پیش می آورند …واقعیت هایی که تبدیل به راز می شوند و رازهایی که به دست شخصیت ها برملا و تبدیل به حقیقت زندگی ها می شوند… این داستان روایت تضادهای زندگی ماست…روایتی ست از تقابل عشق و هوس، گناه و پاکی، دروغ و صداقت، تردید و اطمینان ، شک و باور ! قصه از آنجایی آغاز می شود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار می دهد… قتل هایی که برداشتی دقیق از یک جنایت واقعی هستند!

 

آغاز کتاب:

-:تنده!
-:ببخشید؟!
انگار داره در مورد غذاحرف میزنه…مردک شکم گنده!
دوباره تکرار کرد: گفتم تنده!نمیتونم اجازه بدم.
در حالی که به سختی جلوی خودمو گرفته بودم حرکت ناشایستی انجام ندم گفتم: قربان من چی بنویسم شما قبولش کنید؟ در مورد عروسک های خاندان سلطنتی انگلستان بنویسم که تند نباشه؟
-: خانوم کیان چطور انتظار داری چنین چیزی رو توی روزنامه بزارم؟ مگه مریضم؟ یا هوس کردم در روزنامه رو تخته کنن؟
-: آخه مشکلش چیه؟
-: از بالا تا پایین دولت رو شستی پهن کردی رو بند اونوقت میگی مشکلش چیه؟
-: خب من از شدتش کم میکنم.
-: خانم با نرم کردنش هم مشکلی حل نمیشه.اساس و بِیس مقاله مشکل داره.
-: آقای فدوی من دو ساله دارم تو سرویس سیاسی فعالیت میکنم.اولین بارم نیست که به مقاله م ایراد میگیرید. سرجمع شاید سی تا مقاله با کلی تحریف و سانسور ازم چاپ شده باشه.چرا این سخت گیری هاتون فقط متوجه منه؟
-: چون نمیدونی خیلی چیزا رو نباید گفت.پیاز داغشو خیلی زیاد میکنی و این یعنی سیاه نمایی.
چقدر دلم می خواست دیوار های اتاقش شیشه ای نبودن تا بتونم دق دلیمو سرش خالی کنم…
غریدم: من مرز بین انتقاد و سیاه نمایی رو میدونم!
با خونسردی به پشتی صندلی چرخانش تکیه داد و در حالی که خودکارش رو با دو دست به بازی گرفته بود از ورای عینکش بهم نگاه کرد و گفت: اگه میدونستی الان چنین مقاله ای روی میز من نبود.یه بار به خاطر مقاله ی تو با بالایی ها در افتادم کافی بود.
-: خب پس حالا تکلیف من و این مقاله چیه؟
-: سرویس حوادث نیاز به نیرو داره .به اونجا منتقلت میکنم.امیدوارم اونجا دیگه آشوب به پا نکنی.
به هول و ولا افتادم و سریع با لحنی ملتمسانه گفتم: آقای فدوی!
بدون اینکه تغییری تو موضعش به وجود بیاره گفت: همین که گفتم.یا سرویس حوادث یا اخراج.
به معنای واقعی بادم خالی شد.روی صندلی وا رفتم و گفتم: چشم… میرم سرویس حوادث
اون موقع بود که با تمام وجود خفت و خواری رو حس کردم.منِ مغرور و یه دنده ی خود رای باید تو این جایگاه یه بله قربان گوی محض می بودم…فقط واسه اینکه مبادا از کار بیکار شم و مجبور شم به دیگران رو بندازم…
فدوی که انگار از کوتاه اومدن من خشنود به نظر میرسید گفت: پس برو وسایلتو جمع کن.به مسئول بخش میگم راهنماییت کنه.
سری تکون دادم و با برداشتن برگه ی حاوی اون مقاله ی کذایی فلفلی! از اتاق بیرون اومدم.با حرص به سمت بخش سیاسی رفتم و در مقابل چشمای همکارهام با حرص وسایلمو توی یه جعبه ی کوچیک انداختم.
زیر لب هرچی لایق فدوی بود بهش نسبت میدادم.یکی از همکارام که یه زن حدودا ۳۵ساله به اسم پروانه بود پرسید: چی شده اریکا؟
بغض کرده بودم.نه که بخوام گریه کنم.بغض کرده بودم چون تمام اون بله قربانهایی که نثار فدوی کرده بودم شده بودن حنّاق و راه گلومو بسته بودن.
به سختی گفتم: آقای فدوی تشخیص دادن صلاحیت ادامه ی کار تو بخش سیاسی رو ندارم.زیادی فلفل و پیاز داغ به مقاله هام میزنم.فرستادنم بخش حوادث.
پروانه گفت: ناراحتیش چیه حالا؟
با حرص گفتم: ناراحت نیستم!
پروانه با مهربونی گفت: بخش حوادث بیشتر به روحیه ت سازگاره!
شاید!
آخرین وسیله م رو از روی میز برداشتم و با خداحافظی از همکارام به سمت بخش حوادث رفتم.تو راهرو آقای حسینی همکارم رو دیدم.پرسید: چی شد خانوم کیان؟ چاپ میشه؟
آهی کشیدم و گفتم: نه آقای حسینی … نه تنها قبول نکردن چاپش کنن گفتن دیگه نباید تو سرویس سیاسی باشم. دارم میرم سرویس حوادث.
-: جداً؟!
-: اوهوم!
-: پس امیدوارم حداقل اونجا آزادی عمل بیشتری داشته باشید.
-: ممنون.با اجازه.
و راهمو ادامه دادم .بالاخره به بخش حوادث رسیدم.با سر درش نگاه کردم…
« بخش سرویس حوادث و جویندگان عاطفه»
حس میکردم اونجا تبعیدگاهمه!البته بازم خدا رو شکر می کردم که فدوی منو اونجا انداخت و نخواست برم بخش خانواده و فرهنگ و این چیزا…روحیه م واقعا با چیزای آروم و بی دردسر و بی حاشیه جور نبود.بخش حوادث هم قطعا جذابیت های خودشو داشت…قطعا..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان شاه راز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان قصیده دل

0
0

عنوان رمان:قصیده دل

نویسنده:*الف*

تعداد صفحات پی دی اف:۳۸۹

تعداد صفحات جاوا:۱۹۳۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:قصیده دختریه که طی یکسری حوادث که در گذشته اش رخ داده دیدش به زندگی و آدمهاش عوض شده و دیر اعتماد میکنه. توی کار فردی منضبط و موفقه و توی خانواده شخصی قابل اعتماد. در آستانه سی سالگیه و کم کم وارد مسیری از زندگیش میشه که حس میکنه برای ادامه، نیاز به یک همراه داره. این میون یک اتفاق باعث میشه با احساساتی که قبلا ازش فرار میکرده دوباره روبرو بشه. قصیده بین دو حس خواستن و نخواستن گیر کرده . عشق رو طلب میکنه و پس میزنه…این داستان جدال افکار قصیده است ..

 

 

آغاز کتاب:
کنار مامان نشسته و سرم را روی شانه هایش گذاشتم . دلم می خواست مثل بچه گی هایم ، کنج آغوشش خودم را جمع کنم تا امنیت حضورش را باور سازم .نگاهم روی صورت مهربان و خسته اش نشست . صورت مهربان و زیبایی که چین و شکن هایش یادآور سختی است که در زندگی کشیده بود و نشان از عمر سپری شده داشت .
-مامان؟
-جانم؟
-چرا زندگی ما اینهمه یکنواخت شده؟
-یکنواخت؟
-آره دیگه..نه پایین و بالا داریم…نه چیز جدید!
-خدا رو شکر این که بد نیست؟
-بد نیست؟
-نه..خدا رو شکر همه چیز سرجای خودشه..خدا رو شکر همه امون سلامتیم. خدا رو شکر بچه هام اهلند و شوهرم مرد!!.
لبخندی به دل پاک مامان زدم و گفتم: آره خدا رو شکر!!
نفسم رو مثل یک آه بیرون دادم..دلم هیجان میخواست . یک چیز جدید . خیلی وقت بود که زندگی ایم روی دور یک نواختی افتاده بود . نه چیز جدیدی و نه انگیزه ی تازه ای . کارم شده بود رفتن به سر کار و برگشتن . پوفی کلافه کشیدم . دست مامان پر مهر داخل موهایم چرخید:
-چته مامان جون؟ چرا بی قراری؟
-هیچی… مامان خوردم به روزمره گی…همین…دلم تغییر میخواد..یکم هیجان
-خب چرا با غزل نرفتی شمال؟
-با غزل؟ لابد با اون زلزله هشت ریشتریش!! گفتم دلم هیجان میخواد نه زلزله!!
صدای خنده آروم مامان تو گوشم پیچید:
-هیجانم بود…اگه خودت میخواستی بود.
اخمهایم در هم رفت و سرم را از روی شانه اش برداشتم .
-لابد اسم اون دراز بی قواره هیجانه؟! نه مامان جون من به همین روزمرگیم راضیم.
مامان آهی کشید: تا کی عزیزم؟ تا کی؟
لبخندی زدم وگونه های تپلش را بوسیدم:
-تا همیشه مامانم…تا همیشه…شد یک وقت مادر و دختری خلوت کنیم و حرف رو به این قضیه نکشی؟
مامان اشکی که از گوشه چشمش سرک کشیده بود را ، پاک کرد.
-دلم خونه عزیزم..تموم دغدغه منو بابات شدی تو…میترسم بمیرم و دستم از قبر برات بیرون بمونه.
مامان تا یک دور تخت گاز اعصاب مرا زیر نمی گرفت قضیه را تمام نمی کرد. مثل همیشه به کوچه آشنای علی چپ زدم!!
-هوووم گشنه امه مامان..پس این شوهر جونت کی میاد ؟ روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد.
-حالا تو بحث رو بپیچون…بابا جونتونم کم کم پیداش میشه…پاشو سفره رو پهن کن .
بوی خوش خورشت کنگر مامان را به مشام کشیدم و خدا را برای تمام شدن بحث شکر کردم. سریع بلند شدم و به سراغ سفره رفتم . هنوز پارچ دوغ را بر سر سفره نگذاشته بودم که صدای آرام اهل خونه گفتن بابا ، به گوش رسید. از آنجا که استقبال گرم مامان و بوسه کاشتن بابا روی گونه مامان ، جز جدایی ناپذیر زندگی سی و شش ساله شان بود و من به قدر کافی شاهد این صحنه عاشقانه بودم ، ترجیح دادم داخل سالن مانده و مزاحمشان نشوم.
-دختر بابا چطوره؟
لبخند پهنی روی صورتم نشست ، همیشه همین بود ، تنها کسی که همیشه دختر بابا خوانده می شد من بودم و بس!! به احترام بابا بلند شدم
-سلام بابا جون خسته نباشید.
-سلام دخترم. خسته ی چی؟ چهار تا پیرمرد جمع شدیم دور هم و فقط حرف میزنیم خستگی نداره.
-اهه بابای من پیرنیستا…حواستون باشه…دیگه هم با پیرمردا نشینید بد آموزی داره براتون
صدای خنده بابا با پیچیدن گوشم همزمان شد: برو پدر صلواتی.
خندیدم و سراغ مامان رفتم که با لبخند نگاهمان می کرد . بابا هم رفت و دست و صورت شسته ، با یک لبخند پهن روی صورتش برگشت و سر سفره آماده شده نشست
-دست شما درد نکنه خانم.
-نوش جان.
مثل همیشه. بابا قبل از شروع غذا ، اول از مامان تشکر میکرد. نگاهی به صورت خندان و راضی شان انداختم و نفسم را با آرامش بیرون دادم “خدایا شکرت”
پاهایم را روی برگهای پاییزی میگذاشتم و با لذت به صدای آنها گوش می دادم. شنیدن صدای خش خش برگهای پاییزی، این موسیقی زنده، همیشه حسی خوب به من میداد. بخصوص وقتی هوا بوی باران داشت . سرم را بالا گرفتم تا تراکم ابرها را بسنجم. هواشناسی وعده باران داده بود. از خدا می خواستم باران ببارد . سر بلندکردنم، همزمان شد با افتادن برگ سستی از شاخه درخت . جلوی چشمهایم برگ درخت از آن بالا پیچ و تاب خورد و رقصان رقصان پایین آمد و پیش پایم افتاد.
نمی دانم چرا ولی دلم گرفت . روزی این برگ جوان و شاداب بوده و پر غرور از آن بالا به همه آدم ها نگاه می کرده است. غافل از آنکه فصل زوال نزدیک است . امروز این برگ زرد شده ، پیچ و تاب خوران ، از اوج به زیر آمد و زیر پای آدمهایی افتاد که روزی از بالا نگاهشان میکرد. قلبم فشرده شد . ناخودآگاه قدم کج کردم و از کناره ی کوچه که ، پر از برگهای رنگ و وارنگ بود ، دور شدم . دیگر دلم نمیخواست روی برگها راه بروم. منِ عاشق پاییز و برگهای رنگارنگش ، ناگهان حس بدی را تجربه کرده بودم . حس کردم آن صدای خش خش دل انگیز ، در واقع صدای آه و ناله آخر برگهاست. از اوج به زیر افتادن حتما درد داشت…درد.
جوانی من هم مثل این برگ ها رو به اتمام بود . کم کم من هم در سرازیری عمر می افتادم . به زودی مرا نیز در خاک سرد می گذاشتند و چه بسا در چند ده سال آینده روی قبرم ، برج بلند بالایی می ساختند . نفسم از این واقعیت گرفت . این برگهای رنگ و وارنگ ، عمرشان تمام شده بود و مطمئنا از آن راضی بودند که در لحظه آخر ، رقص مرگ انجام میدادند . ولی من چه؟ آیا من هم از زندگیم راضی بودم ؟ یک برهه از زمان بله ، از زندگیم کاملا راضی بودم، ولی حالا کمبود داشتم . نوعی تنهایی عمیق را احساس میکردم . تنهایی که نه با مادر و پدرم پر میشد و نه با خواهرهایم . تنهایی که خودم ساخته بودمش . خواسته و دانسته. تنهایی که گاهی بغضی می شد و گلویم را چنگ می انداخت ! مادرم راست میگفت…تا کی آنها بودند؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان قصیده دل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان اشارات نظر

0
0

عنوان رمان:اشارات نظر

نویسنده:گیسیا(سنجاقک)

تعداد صفحات پی دی اف:۶۰۱

تعداد صفحات جاوا:۳۲۵۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه: بار دیگر ماجراى عشقى ممنوعه اما شاید از جنسى دیگر!عشقى ممنوعه با نفس هاى عجین شده به خیانت..ناهید حکایت ما طعم گس عشقى را تجربه مى کند که پیش از پیدایش محکوم به سقط و نابودى است..ناهید دختر جوانى است که عاشق مردى مى شود که اختلاف سنى زیادى با او دارد.اما عشق او با همه مخالفت ها و پستى و بلندى ها به سرانجام مى رسد و اکنون پس از دو سال زندگى مشترک …

 

 

آغاز کتاب:
-Dress Code دیگه چه صیغه اییه؟!
نگاهم روى مامان در حال ورق زدن بورداى لباس ثابت مانده که از پشت شیشه عینک نگاهى سرسرى به من مى اندازد و با خودکارى که در دست دارد شکلى از سر بى حوصلگى در هوا مى کشد.
-نمى دونم والا، از خودش بپرس!
مى خواهم بلند شوم اما با صدایى که در آن رگه هاى کلافگى بیداد مى کند, ادامه مى دهد
- فکر مى کردم شما دو تا قر و فر داشتید, اما این یکى دست شماها رو از پشت بسته!
بى حوصله چشم مى چرخانم و از اتاق کار او بیرون مى روم. بابا در راهرو, پشت میز تلفنى نشسته که چندین سال است که هر جایى هست به جز روى آن میز.
- مى رى خونه؟!
کیفم را از آویز جا لباسی بر مى دارم
-نه، منتظر نیما مى مونم که بیاد ببینم چى مى گه و حرف حسابش چیه!
دفترچه به دست نگاهم مى کند و با سر به کیف مانده بین دست هایم اشاره مى کند
-پس چرا شال و کلاه مى کنى؟!
گوشى را از کیف بیرون مى کشم و تکان مى دهم
- این رو مى خوام
دفترچه را کنار مى گذارد و در حال بلند شدن با لحن بامزه اى مى پرسد
- آقات در چه حاله؟! کم پیدا شده
لبخند می زنم
- رفته تبریز، بعد از ظهر برمى گرده
به سمت آشپزخانه راه مى افتد و من هم سر در گوشى به دنبال او
- کارى رفته یا مامانش اینا؟!
مى خندم
-هر دو. مگه فرقى هم داره؟! پیش “مامانش اینا” رفتن خودش یه جور کار خطیره!
-از قول من بهش بگو خیلى وقته مارس نشده!
همانطور خندان آماده جواب دادن هستم که پیامى مى گیرم
-سلام بانو! من با احمد آبادى تو فرودگاهم و بعد هم مى رم بیمارستان. شب مى بینمت
صداى بابا را مى شنوم که در حال چاى ریختن, ریزه ریزه غرغر مى کند
- اون از “Dress Code” و این هم از دختره… تو این دنیا نیستین!
مى شنوم اما جواب نمى دهم و مى نویسم
-همبازیت مى گه چند وقت مارس نشدى!
شکلک لبخند مى فرستد
- اونجایى؟!بگو دربست مارسِتَم حاجى جان!
گوشى را پشت و رو روى میز مى گذارم و با لبخند به بابا با آن ابروهای پر پشت و خاکستری نگاه می کنم
- خوب بلندتر بگید که من هم بشنوم!
با سر به گوشى روى میز اشاره مى کند
-تو به بازى کردن با اون بیلبیلک برس. اون از شاه پسر ما با اون انتخاب اشتباه و…این هم از تو که دو دقیقه اومدى اینجا که مثلا ما رو ببینى اما کَانَهُ سریش چسبیدى به این ماسماسک!
لبخند خسته اى مى زنم و خونسرد می گویم
-هم تخته شما سلام رسوند و گفت بگم که “مارسِتَم حاجى جان”!
ورق برمى گردد و چشمهاى بابا در حالى که لب به استکان چاى چسبانده, برق مى زند
-بگو بى معرفت شدى رفیق…دو ماهه بازى نکردیم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان اشارات نظر اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان لبخند بی نهایت

0
0

عنوان رمان:لبخند بی نهایت

نویسنده:کیمیا.ش

تعداد صفحات پی دی اف:۶۳۵

تعداد صفحات جاوا:۳۰۱۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

من بالای پشت بام دلخوشی ام،
به بادبادکِ آرزوهایم نگاه می کنم…
بادبادکی که نخ ندارد؛
و تازه اگر هم داشت ، در دست دیگری بود…
کسی چه می داند؟!
که من برای رسیدن به تو چقدر نقشه کشیدم…
و کسی چه می داند؟!
تمامِ نقشه هایم بر آب شد…
کسی چه میداند؟!
شاید راه رسیدن به تو آنقدرها هم که می گویند پر دردسر نباشد…
همۀ سختی اش آویزان کردن یک طناب از سقف است…!!
شاید کمی بیشتر…
کسی هیچ چیز را نمی داند…
امشب که آسمان بی ابر است ، چه حقایقی را می شود رصد کرد…
“ستاره ای دنباله دار”
مانند یک روسپی، تمام آسمان را به دنبال یک مکان امن میگردد…
گفتم که ، کسی چه می داند؟!
امشب هر چند جای ماه خالی است؛
اما در همین ظلمات هم می شود راه را پیدا کرد…
کسی چه می داند؟!
خودمانیم بگو…
آن شب که مثلِ امشب بود؛
آری درست است ؛همان شب را می گویم…
که آستین پیراهنت دوباره حسِ خساستش گُل کرده بود؛
و حاضر به پاک کردنِ اشکهایت نبود…
آن شب که آن طرف شهر، خروار خروار غیرت را
با گِرَم گِرَم هوس معاوضه میکردند…
همان شبی که بوی سینه بندِ بی بند، و باران، شهر را پر کرده بود…
و دست خیلی ها بند بود…!!!
همان شبی که بادبادکِ آرزوهایم از بالای خانه تان رد شد…
درست همان شب؛
درست همان شب که تو با یک عطسه از خواب پریدی…
و دیگر نه مرا می خواستی نه خودت را…
و من مطمئنم کسی نمی داند،
داستانِ اولین بوسه ات،
صبح همان روز بود…
و مطمئن تر از آن،
که هیچکس نمی داند،
بوسۀ خداحافظی ات همان اولین بوسه بود…
و هنوز هم کسی نمی داند که مرز بین عشق و نفرت؛
می تواند یک بوسه باشد و بلعکس…
راستی، …خودمانیم؛
من هم درست نفهمیدم…
نه آن روز و نه آن شب را…
فقط می دانم اولین بوسه ات طعمِ بوسه خداحافظی را داد..
به همین سادگی…
خودت هم نمی دانستی…!!!

 

 

آغاز کتاب:

با خشمی که سراسر وجودم را فرا گرفته، پله های جلوی درب ورودی را طی میکنم و از مکانی که برایم حکم قتلگاه را دارد، خارج میشوم…
احساس خفگی میکنم… دستم را به طرف اولین دگمه ی پیراهنم میبرم… باز کردن دگمه هیچ تاثیری ندارد… ذره ای از حس خفقانی که دارم کم نمیکند…
حین باز کردن دومین دگمه، صدای نازک و جیغش را از پشت سرم میشنوم که میگوید: صبر کن… چرا انقدر… تند میری؟!
روی پاشنه ی پا به طرفش میچرخم… دو برگ A4 سفید رنگی که در دست دارد، مثل خاری است که به چشمم فرو میرود…
همزمان که A4 سفید نفرت انگیز را بالا و پایین میکند، سرش را بالا میگیرد و با سرخوشی میگوید: یعنی من الان شدم خانومِ رُهام؟!
تمام نفرتم را توی چشمهایم جمع میکنم و به صورتش میپاشم… لبخندش رفته رفته محو میشود… پوزخند میزنم… غلیــظ… استهزا آمیز…
_ خانــــوم؟!
سرم را به طرفین تکان میدهم و با همان پوزخند، زیر لب میگویم: خانوم… هــه…
سنگینی نگاهش را حس میکنم و سرم را بالا میگیرم… به چهره اش خیره میشوم… تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذرانم… پیشانی نسبتا بلندش را… گونه های برجسته اش را… چشمهای درشت مشکی اش را که مدتهاست به چشمم نمی آید…
مدتهاست که دیگر هیچکدام از اجزای وجودش به چشمم نمی آید… مدتهاست همراهش بودن، برایم عذاب است، نه آرامش…
آرامش من جای دیگری است… من همین حوالی، جایی نزدیک به همینجا، آرامشی دارم، که با دنیا عوضش نمیکنم…
با تکان دادن سرم، افکارم را بیرون میریزم و رو به “او” که نگاه خیره ام، لبخند به لبش نشانده میگویم: چیکار میکنی؟! میری خونه؟!
لب هایش را به عادتِ همیشه، وقتی که موضوعی مطابق میلش نیست، با غصه جمع میکند…
مدتهاست لب هایش جذابیتی بریم ندارد…
_ نَریم یه چیزی بخوریم؟!
قاطعانه، یک کلام میگویم: نه…
و او اخم میکند…
مدتهاست که چین افتادن میان دو ابرویش، برایم اهمیتی ندارد…
_ من گرسنمه آخه…
و من واقعا بین خندیدن و اخم کردن میمانم… که این دختر… این زن… این مــــادر… ذره ای شرم و حیا… ذره ای خجالت در وجودش ندارد…
عصبی و طوفانی می غرّم: ببین خانوم… تو به جز یه اسم که کنار اسم من نشسته، هیچی نیستی… برای من هیچی نیستی… و میدونی که یکی دیگه رو دوست دارم… پس حتی فکر با من بودن هم به سرت نزنه… من گشنمه بریم رستوران، خرید دارم بریم بازار، حوصله م سر رفته بریم پارک، سینما، شهر بازی… ننه م مرده بریم قبرستون هم نداریم… هر جا میری خودت تنها برو… من با تو بهشتم نمیام… پاپِی و آویزون من نشو بد میبینی…
لب می گزد… یک بار… دو بار… ده بار… و در نهایت، میان لب هایش فاصله می افتد و با صدایی خفه زمزمه میکند: چرا داد میزنی… تو خیابون؟!
عصبی تر از قبل میتوپم: من همینم… توی دست و پای من باشی، فقط داد و فریاده که نصیبت میشه… میخوای بخواه، نمیخوای هم از زندگی من بکش بیرون… همین الان اون صیغه ی لعنتی رو باطل میکنم که حتی یدک کشیدن اسمت هم برام عذابه…
و به ساختمان محضری که دقایقی قبل ترکش کردیم، اشاره میکنم…
با نگاهی به اطراف، آستین پیراهنم را مشت میکند و التماس گونه میگوید: باشه… باشه هر چی تو بگی… فقط تو رو خدا یواش تر… ببین همه دارن نگامون میکنن… آبررمون رفت…
با انزجار آستینم را از حصار انگشتانش خارج میکنم و بلند میگویم: آبـــرو؟! نگران آبروتی؟! تو مگه آبرو داری آخه؟! مگه برای من آبرو گذاشتی که الان نگرانشی؟!
هــه… نگران آبروی نداشته اش شده؟! مردم نگاهمان میکنند؟! به جهنم… وقتی مایه ی آرامشم نگاهم نمیکند، نگاه مردم چه اهمیتی دارد؟!
وقتی جلوی دنیایم بی آبرو شده ام، بگذار آبرویم جلوی همه برود… به درک..
صدای زنگ تلفن همراهم، مرا از افکارم بیرون میکشد… بی اراده و با تمام وجود لبخند میزنم… موسیقی تند و مهیجی که در حاب پخش است، تنها برای آرامشم میتواند باشد…
لبخند میزنم… دو باره و سه باره… با وجود حس خفقانی که گریبانگیرم شده… با وجود آنهمه غم و بغضی که در دل دارم… لبخند میزنم… لبخندی با یاد آرامشم و به وسعت بی نهایت…
زیر نگاه سنگین و خیره ی “او” موبایلم را از جیب شلوار جینم که چند ماه قبل از آرامشم هدیه گرفتم، بیرون میکشم…
_ عزیزم؟!
ابتدا تنها صدای فین فین کردنش را میشنوم و لخظاتی بعد، صدای گرفته و خش دارش در گوشم میپیچد…
_ کارت تموم شد؟!
صدایش درد دارد… خش دارد… بغض دارد… چشمهای پف کرده و خون افتاده اش را هم میتوانم تصور کنم…
به اهستگی میگویم: تموم شد عزیزم… تموم شد… خیلی زود میام… نـفـــس…
نفسِ عمیقِ مقطعی میکشد و به ثانیه نکشیده، صدای بوق بوقِ قطع تماس، توی گوشم میپیچد…
با آه عمیقی، موبایل را پایین می آورم… چشمهایم یک دور باز و بسته میکنم و برای تاکسی زرد رنگی که نزدیک میشود، دست تکان میدهم: دربست…
راننده که مرد نسبتا مسنی است، کمی جلوتر از ما متوقف میشود…
در عقب را میگشایم و میگویم: سوار شو…
مات و مبهوت زمزمه میکند: امیرحســــام…
نگاهم را تا چشمهای پر اشکش بالا میکشم…
نگاهش را بین من و اتومبیلم که طرف دیگر خیابان پارک شده، میچرخاند و باز لب میزند: امیر حسام…
با کف دست پیشانی دردناکم را لمس میکنم: ببین معطل کنی من میرم، اونوقت مجبوری تنها بری… پس به نفعته که سوار شی…
چانه اش میلرزد و با بغض و از سر ناچاری، در صندلی عقب اتومبیل جا میگیرد…
آدرس مقصد را به راننده میدهم و پس از حساب کردن کرایه، به طرف ماشینم راه می افتم…
ریموت را میفشارم و در حالیکه سنگینی نگاه پر بغضش را روی خودم حس میکنم، سوار ماشین میشوم..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان لبخند بی نهایت اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان یادم تو را فراموش

0
0

عنوان رمان:یادم تو را فراموش

نویسنده:fArzane.Far

تعداد صفحات پی دی اف:۷۳۶

تعداد صفحات جاوا:۲۴۵۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

بغض داری؟
آروم نـیستی؟
دلت بـــراش تـنگ شده!
حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری؟!

حالا…

یــاد لحظه ای بیفت کـه
اون هــمه ی بی قــــراری هــای تــــو رو دیــــــد
امـــــــا !!!چـشمـاشـو بست و هیچی نگفت … !

و اما :
یادم تو را فراموش, قصه ی آدم های واقعی , توی دنیای واقعی
قصه ی یه عشق … یه حس … یه زندگی
یه امید
امیدی که پر پر میشه
زندگی که آروم و آهسته رو به نیستی میره
در اثر یه فاجعه…یه هوس
یه خیانت
یه بی لیاقتی ساده … همه چیز ساده
به سادگی یه عشق
یه فراموشی
یه یاد
یادی که فراموش میشه..

 

 

آغاز کتاب:
دارم میسوزم…
داره میسوزه…
مثل دیروز…مثل امروز…
مثل همیشه…
میسوزم از آتیشی که خودم با پاهای خودم واردش شدم…
میسوزه از آتیشی که توی وجودش به پا کردن ….
ناخواسته…
بدون اینکه حق انتخابی داشته باشه…
دستم رو میزارم روی معده ام…
پر فشار…
سوزشش انقدر عمیقه که از درد چشمام رو بیشتر روی هم فشار میدم…
بعضی وقتها حس میکنم این معدم نیست که میسوزه…
این قلبمِ که اینجور میسوزه و هر ثانیه به آتیش کشیده میشه…
شاید…
تمام زندگی من پر شده از شاید ها…
نباید ها…
باور های غلط…
یادهای فراموش نشده…
یادهای پر خاطره…
چشمهای بی خوابم هنوز بسته است…
اصلا دلم نمیخواد بازش کنم…
دلم نمیخواد دیگه نگاهم به هیج ها بیوفته…
من با چشمان بسته هم میتونم فضای دلگیر و گرفته ی اتاق خوابِ مشترکم رو تصور کنم…
با همون چشمای بسته از جام بلند میشم و روی تخت به هم ریخته میشینم…
تختی که به هم ریختگی اش حاصل بی خوابی منه … حاصل جون کندن های شبانه
حاصل نبودنش…
یه تخت خواب دونفره…
حالا دیگه واسه جسم ضعیف من بزرگه…
زیادی بزرگه…
همین بزرگیش من رو میترسونه و بی خواب میکنه…
آره من از تختِ بدون حضور اون میترسم…از خواب بدون اون…از خونه ی بدون حضور اون…
من حتی از زندگی بدون اون هم میترسم…
من دیگه دارم از همه چی میترسم…
دستم رو میکشم روی پیشانی خیس از عرق سردم…
سرم درد میکنه…
باز هم همون میگرن و سرگیجه لعنتی …
مثل اکثر صبح ها…صبح هایی که بی اون صبح میشه…
آروم چشمام رو باز میکنم…
چشمایی که خیلی وقته دیگه روشنایی رو نمیبینه…
حس نمیکنه…
همه جا تیره اس…گرفته…
پر از مه…
همه جا خاکستریه…مثل زندگیِ مشترکم…
نگاه خسته از بی خوابی شبانم میوفته روی پرده های تیره و کشیده…
پرده هایی که هیچ وقت کنار نمیره…
دیگه نمیره…
اون لعنتی میدونست که من متنفرم از سیاهی…
از گرفتگی…
حالا انگار که خودمم عادت کردم به این همه خاکستری بودن…انگار دیگه تلاشم ته کشیده…
توانم تموم شده….
دیگه نمیتونم مقابله کنم…
نه مطمئنا من دیگه نمیتونم دووم بیارم…
منی که دیگه امیدی ندارم برای جنگیدن…
برای صبور بودن…
پتوی چروک خورده ی تازه عروسانم رو کنار میزنم و تن لَخت و سُستم رو میکشم طرف آینه ی درآور …
آینه ایی که این روزها به طرز غریبی غبار گرفته…
مثل درونِ من…
انگشت اشاره ام رو میکشم روی پوست صورتم …
زیرچشمام …
آینه ی غبار گرفته و پُر لَک هم ، داره ملامتم میکنه…
سرزنش…
گلایه میکنه از دیدن چشمهای گود رفتم…
از خط کبودی که انگار فقط من و این آینه ی کثیف شاهدش هستیم…
سعی میکنم به تصویر دختر توی آینه لبخند بزنم…
دختری که شاد نیست…
میخوام دلش رو بدست بیارم…
دلی که ازم رنجیده…
از تصمیمم…
از رفتارم…
از ریسک بزرگی که به قیمت جوونیم تموم شد…به قیمت تمام هستیم…
ولی من هنوز هم نمیخوام قبول کنم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان یادم تو را فراموش اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان طلا های این شهر ارزانند

0
0

عنوان رمان:طلا های این شهر ارزانند

نویسنده:ھانیه وطن خواه(shazde koochool)

تعداد صفحات پی دی اف:۴۳۲

تعداد صفحات جاوا:۱۴۸۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

همه ی شهر را آب برده است و تو ماندی…
و شاید جنازه ای از من…
گویی شهر هم چونان من دلبند توست…
آری ای سوار بر اسب آرزوها اینبار را میخواهم از تک به تک عاشقانه های نداشته مان گویم…
گوشت را به من میدهی؟؟؟؟
دلم کمی راز دل گفتن میخواهد و بس…
برای تو…
تویی که تمام طلاهای شهر را آّب میکنی و پشیزی هم ارزش نمیگذاری…
تویی که من هم برایت مفتم…
ای سوار بر اسب این روزهای من اندکی خوب بودن مبخواهم و بس…
اندکی ملاحظه…
شاید چیزی شبیه لبخند…
هر چند برای تو کم…
و تو بمان تا ته قصه…
اینبار من میروم و حس های لیلی وارم…
تو که باشی داستان پابرجاست…
من که نباشم داستان یک حاشیه کم دارد و بس…
پس اینبار را به حرمت کم ارزشی طلاهای شهرت بمان…
و دل من شکستن هایش را شکسته تو بمان و خاکشیرش نکن…

 

 

آغاز کتاب:
خود دست به کار شد و قفل کمربند را باز کرد و من فقط نگاهش کردم.
چشم روی هم گذاشت و من نگاه به جمعیت از پس شیشه معلوم انداختم و دلم هری پایین ریخت و این نفسها گاهی بازیشان میگیرد.
قدمی از ماشین فاصله گرفتم و نگاهم چرخ خورد و ذهنم چرخ خورد و گاهی من میان سرسرای طبقه بالا میان همه ی تنها شدن های خانه هم چرخ میخوردم…چرخ خوردن را دوست داشتم…از همان بچگی هایی که خانوم نگذاشت خرجشان کنم.
جمعیت سیاه پوش را میدیدم وچشم هایم گاهی میدوید میان جمعیت و دلم اندکی آشناییت میخواست.
نگاه برگرداندم و او تکیه زده بود به ماشین لوکسش و میان پالتوی کوتاهش گرم بود و انگار تنها قلب من این روزها یخ زده تر میشد.
زن های چادری را میدیدم و چادر من کو و نگاه مردان چرا خوره ی جانم میشود؟؟؟
و چه طز هایی میدادم من و یکی از آنها هم توی ذهنم چرخ میخورد و من پوزخند حرامش میکردم…زن که باشی میان نگاه های دریده مردان گرگ صفت هیچ ندیده با چادر و بی چادر رقص عریانی داری و بس.
نگاه آشنایی دیدم و کمی روسریش عقب رفته بود و اشکش لحظه ای عقب رفت و دست هایش روی من باز شد و این همان دست هایی است که اشک هایم را زدود و من میدانستم که خرم میکند.
دستی روی شانه ام نشست و میان حجمی از بوی حلوا و خرما فرو رفتم و من با همه ی دور بودن هایم هم میدانستم که خاله نسرین جانم با آن هم وسواسش نمیگذارد حلوای عزای آقایش را کسی جز او بپزد.
هق هقش که هوا رفت و همهمه ای شد و من باز نگاه دواندم تا آن همه آرامش نگاه خمار تن تکیه زده به ماشین لوکس ، دلم از این آمدن گرفت.
صدای قرآن می آمد و یاد آقاجان میوفتم که دم سحرهایی که دلمان بیشترخواب میخواست بلند بلند قرآن قرائت میکرد و به قول طاها ما را از خدا فراری میداد و چقدر آقاجان ما را مرتد میخواند آنگاه هایی که دقیقه ای وقت میخواستیم برای برخاستن از خواب و دست میان حوض بردن و وضو گرفتن و طاها هم چه لجی برد از هیجده سالگی هایش.
صدای قرآن می آمد و یکی میان ضیافت هق هق ها گلو جرمیداد و چیزهایی میگفت و من فقط میخواستم کمی ساکت شود.
حوض آقاجان بود و من هم لبه ی آن حوض بودم و بدبختی های دوران کودکیم هین حوض بود و بس.
صدای قرآن می آمد و خانوم هم برای بار هفتم هشتمی بود که توی ایوان میان آغوش های گشوده ی خویشان غشی میکرد و به چربی های چسبیده ی تنش آب قندی میرساند.
سنگین میشدم گاهی از هرم نگاهی و روزهایی بود که من میان بهارخواب به دنیال غافلگیری هایی سر میدواندم و صدای خنده اش چشم غره های خانوم را به راه مینداخت.
نگاهی دواندم تا به اویی که به تعارف عمو شیخی روی تخت های آن سمت حیاط نشسته بود و میان هورت کشیدن های جماعت کنار دستش گاهی قلپی چای بالا میرفت و من هنوز هم با این آمدنمان مخالف بودم.
خاله نسرین را دوست داشتم و چقدر آقاجان گاهی بد میچزاندش و من میدیدم آن اشک های دلمه بسته ی نگاهش را.
صدای قرآن می آمد و آقاجان مرتد میخواندمان و من هم میان مرتد خوانی هایش گاهی قرآن میخواندم واو هم دوست داشت.
و چقدر او شده بود…سه سالی میگذشت…مگر نه؟
باز هم خانوم ، کولی منشانه اخم های مردان خوش غیرتمان را بالا برد و جیغ هایش گوش فلک را هم کر میکرد و انگار این همان زنی نبود که روزی میان درهای بسته ی گنجه ی خانه چارقدی به سر کشید و موجبات تفریح من را تا چند ماهی مهیا کرد.
خاله نسرین سبدهای کوچک سبزی را دست به دست دختران میداد و میدیدم که چه دلبری هایی برای خاله جانم می آمدند و هنوز نگاهی کندوکاوم میکرد.
خاله که تنها دیدم با پر روسریش اشکی گرفت و لبخندی دردآلود مهمانم کرد و چقدر نگاه بعضی ها خصمانه رویم می آمد و میرفت و من هم از جایم جمی نمیخوردم.
انگار همان دیروز بود که خاله نسرین هق هقش را روی شانه ام خفه میکرد و موهایم را گیس میکرد و هنوز هم قرآن خواندن های زیرلبیم را یادم است.
و انگار همین دیروز بود…دیروزی به اندازه یک قرن….
پرده ها را کناری میزدم و از میان پنجره ها شاغلامی را میدیدم که تمرکزی بس عظیم داشت روی پروژه ی هرس بوته هایش.
- چشمتون روشن.
نگاهش کردم و همانی بود که میان حیاط آقاجانم عربده میکشید و من پتو را روی شکمش مرتب کردم و ظرف سوپ را دست گرفتم و صدایش هنوز هم زنگدار است میان حفره های هزارسوی خاطرم…
- خاله سوسن سنگ تموم گذاشته…من که میفهمم از خستگی نا نداره…ولی اینقده خوشحاله…اونقدری که من هم مشتاق دیدنم.
قاشقی دیگر پر کردم و نگاهش هنوز هم در کند وکاو نگاه دزدیده ی من بود و نمیدانم نگاهش آن روز چه داشت که تنم لرزید و نگاهم دودویی زد.
- دیگه اینکه…پریا رتبش دورقمی شد تو کارشناسی ارشد…خوش به حالش….من هم اینقده دوس داشتم…
و چه روزهایی که پریا میان همهمه ی نداشته هایش دل برایم سوزاند.
- من برم کمک خاله سوسن…پریا که رفته خوابگاه پیش دوستاش.
و فضای خفه ی اتاق را پشت سر گذاشتم و سیلی آقاجان که صورتم را داغدار کرد فهمیدم ماندنم همیشه درد دارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان طلا های این شهر ارزانند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

رمان سنگدل های دوست داشتنی

0
0

عنوان رمان:سنگدل های دوست داشتنی

نویسنده:معصومه آبی

تعداد صفحات پی دی اف:۸۲۰

تعداد صفحات جاوا:۳۹۸۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:گلی بعد از سالها یزدان رو پیدا می کنه ، یزدانی که خیلی بهش نزدیک بود ! ولی یه چیزهایی این وسط تغییر کرده و چیزهایی هنوز ثابتِ ! اما گلیِ ما بدجور دلش شکسته . . بدجور رنج کشیده . . . با دیدن یزدان داغش تازه میشه . . . تصمیم گلی چیه ؟ می خواد چی کار کنه با یزدان ؟ سرنوشت چه بازی ای براشون تدارک دیده ؟ اصلا نسبت این دوتا چی بوده ؟ چی توی اون گذشته بوده که گلی رو یه سنگدل کرده ؟ این داستان عاشقونه ی آرومی نیست . . .

 

آغاز کتاب:
قدم هایم آرام بود . . . شاید برخلافِ درونم !
درونِ پر از تشویش و نگرانی ام !
دستم را بر رویِ در گذاشتم و هلی به آن دادم . . . هوایِ گرمِ سالن صورتم را نوازش کرد . . پیرزن نگاهی به من کرد :
- اومدین ؟ شما گلنار خانمین ؟
سری به تایید تکان دادم ، با دست اتاق را نشان داد . . . قلبم بی قرار می کوبید به استخوانهایی که او را به اسارت کشیده بودند . . .
دستگیره ی در را لمس کردم ، لب گزیدم ، چشم بستم و بعد . . .
در که به دیوار برخورد کرد ، پلکهایم را گشودم . . .
منتظر مجازاتش بودم ولی این . . . فرای تصوراتم بود !
چشم هایش ، همان لعنتی هایی که دل سپردم به تاریکی شان ، گرد شد و بعد . . قطره قطره اشک !
پوزخند زدم :
- بــــــــه ! یزدان خان . . . مشتاق دیدار . . .
لب های خشکش را از هم فاصله داد :
- گلی جان . .
اخم هایم به آنی در هم کشیده شدند ، لعنتی همان صدا را داشت ! :
- چطور جرات می کنی هنوز اسمم رو مخفف بگی ؟
لبش کمی کش آمد ، کمرنگ لبخند زد :
- چون هنوزم گلیِ منی . . . عزیز دلم !
آخ ! آخ که طبل ها به صدا در آمدند !
نزدیک تختش شدم . . نگاه به تنش کردم . . بی جان بود ! حسی نداشت . . .
دستم را تکیه زدم به لبه ی تخت ، کمی سر کج کردم :
- تنها شدی ؟ سرمه جونت کجاست ؟
لب گزید ، عمیق نفس کشید :
- عذابم نده گلی . . بذار سیر نگات کنم . . . خیلی وقت ندارم . .
دست هایم چنگ شد بر روی یقه ی پیراهنش :
- کجا ؟ باید بمونی . . . باید تاوان بدی !
گردنش خم شده بود . . . بغض درون صدایش خودنمایی می کرد :
- گوش نمی دی به حرفم ؟
گوش ؟ اصلا گوش چه بود ؟ گوش چه نقشی داشت در داستان پر دردِ من ؟ چه کسی گوش هایش را سپرده بود برای شنیدن غصه هایم ؟ به چه گوش می دادم ؟
با نفرت به روی تخت پرتش کردم :
- نه !
ناله زد :
- گلی . . . . .
پشت دستم که بر لبانش نشست ، چشم بست . . آرام گرفت . . . حقم بود این زدن ها ، نبود ؟
حق آن دختر بزک کرده بود ، نبود ؟
بلند شدم ، کیف به دست گرفتم :
- سرمه جونت هم که می خواد بره ! تو رو می خواد چی کار کنه ؟ بذاره آسایشگاه ؟
اشک شره کشید از میان پلک های بسته اش . . بغض کردم . . . نگاه دوختم به دستانش . . دست هایی که روزی حصار تنم بود . .
عقب کشیدم . . . زمزمه کردم :
- من هنوز باهات کار دارم یزدان خان . . . هنوز تموم نشده !
●●●●
دانا یکسره حرف میزد و گوش هایم بدهکار حرف هایش نبود !
دستم را میان پنجه های مردانه اش قفل کرد :
-گوش میدی گلی ؟
شانه بالا انداختم و باز نگاه دوختم به خطوط کتاب . . . دست زیر چانه ام زد :
- قربونت برم چرا ردش می کنی ؟
او که نمی دانست . . او که خبر نداشت !
بی حوصله گفتم :
- ول کن دانا . . . اصن از قیافه اش خوشم نمیاد . .
اخم کرد :
- پنج سالِ هر کی میاد یه چیزی میگی . . . از قیافه ی یکی خوشت نمیاد . . یکی زیادی چاقِ اون یکی زیادی لاغر . . . یکی ابروی راستش بلندتر از ابروی چپش بود . . اون یکی چون موهاش سیاه بود خوشت نمی اومد . . چه دردتِ گلی ؟
برادرِ کوچکترم چه می دانست کار از بیخ مشکل دارد ! او چه می دانست میان قلبم جنگی به پاست ! چه جهنمی قلب کوچکم را احاطه کرده . . .
دستش را نوازش گونه کشید بر روی موهایم :
- آبجی . . . یزدان دیگه تموم شد . . به فکرِ یکی دیگه باش !
پوزخند زدم . . یزدان ناتمام بود برای من ! بی نهایت ! انتها نداشت این درد ، این مرد !
نیم نگاهی به صورت متعجبش انداختم :
- اگه بگم یزدان رو پیدا کردم چی ؟
بهت از چشم هایش که هیچ ، از ذره به ذره ی صورتش مشخص بود . . ناباورانه لب هایش را به حرکت در آورد :
- شوخی می کنی ؟
بلند شدم و کتاب را روی تخت پرت کردم :
- به قیافه ی من میاد شوخی کنم باهات ؟
برخاست و قبل از خروجم از اتاق دستم را گرفت :
- ولی گلی ، یزدان زن داره ! حتی ممکنِ بچه داشته باشه !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته رمان سنگدل های دوست داشتنی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان سیاه بازی

0
0

عنوان رمان:سیاه بازی

نویسنده:m.medya

تعداد صفحات پی دی اف:۶۹۲

تعداد صفحات جاوا:۳۴۴۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:سیاه بازی حکایتی تلفیقی از زندگیِ دو مَرده.. هر کدوم درست و نادرستِ خودشون رو قبول دارن و هر کدوم به نحوِ خودشون دنبالِ معنیِ واقعیِ زندگی میگردن!درستِ یکی نادرستِ اون یکی؛ مردونگیِ یکی نامردیِ اون یکیه!براشون مهم نیست.. راه و رسم زندگیشون بر پایه ی درست و غلط هاییه که با شخصیتشون عجین شده!سیاه بازی ولی واژه ی کلیدیِ این بازیه! واژه ای که ناخوانده و مرموز با زندگیشون گره خورد و سرنوشت و زندگی خیلی از نزدیکاشون رو تحت شعاع قرار داد!

 

 

آغاز کتاب:
_دیشب اومدم خونتون نبودی….. راستشو بگو کجا رفته بودی؟ به خدا رفته بودم…
_رفته بوده دنبالِ داش سیای ما ببینه باز کجا گوسفند میچرونه؟!
سرش را به سختی از زیرِ اتوموبیل بیرون کشید و نگاهش به کفش های کهنه ی اسی افتاد.چپ چپ نگاهش کرد!
_ نه خیر.. رفته بودم دنبالِ بزمچه های محل… سلامت کو؟
اسی جلوتر آمد و نیشش را تا بناگوش باز کرد.
_نوکرتم و سلام…! چی میخوری؟
خودش را از زیرِ ماشین به بیرون سُر داد.
_چیز… میخوری توام؟
دوباره خندید.
_با ما به از آن باش که…..
پشتِ سرش را با دست خاراند.
_حالا هر چی..! کِفین گارداش؟
سرش را با تاسف تکان داد.
_گند زدی تو ضرب المثل….صدبار گفتم وقتی زیرِ این لامصب ام فک نزن.. تمرکزم به هم میریزه!
بعد با حرکتی نمایشی آدامس داخل دهنش را جلوی پایش تف کرد.
_بیا… کوفت دارم میخورم.. یه آدامس موزی هم میخوریم باید اجازه بگیریم ازت؟
اسی خندید.. خم شد و دستش را با حالت لوتیگری اول به آدامس و بعد به زمینِ زیر پایش زد.!
_کوچیکتم بی اعصاب… خاکِ پا.. آدامستم! ولی خودمونیما… زیرِ چه عروسکی بودی! کوفتت بشه!
آچار را به طرفش نشانه گرفت که با دو خودش را پشتِ ۲۰۶ سفید رنگ قایم کرد!
_جرات داری بزن… ببین اوستا چیکارت میکنه! دِ بزن دیگه!
دستش را با دستمالِ روی کاپوت پاک کرد و به طرف اتاقک کوچک تعمیرگاه راه افتاد.
_بیا بیرون ننه مرده! کاریت ندارم! بنال بینم واس چی اومدی؟
اسی با حرکتی خنده دار از پشتِ ماشین بیرون پرید و سر و صورتش را بوسید.
_نوکرتم داش سیا.. مینالم ولی جون من نه نگیا؟
درِ اتاق را باز کرد.. روی موکتِ نیمه سیاه و کثیف، با همان لباسِ سیاه تر نشست و زانویش را بغل گرفت.
_بگو بینم.. فقط اگه در موردِ این آهن هاست باس بگم..
انگشت شصتش را به طرفش گرفت.
_همین از دستم برمیاد!
پوفی کرد.
_جونِ اسی… یعنی اسی بمیره؟ فقط یه ساعت.. به جونِ خودم اگه کارم لنگ نبود این ورا آفتابی نمیشدم! میدونم اوستات ازم شکاره!
سکوتش را که دید دستش را به چانه اش کشید و چشمانش را ملتمس ریز کرد.
_یه ساعت.. جونِ داداشم یه ساعت!
_باز چه گُهی میخوای بخوری اسی؟ خودتو به …
_خودمو به هیچی نمیدم… بابا خودت میدونی که قضیه چیه؟!
لبخند کمرنگی روی لبهایش نمایان شد و چهره اش را کمی بازتر کرد.
_آها.. پس بازم زری جون؟
اخم کرد و سرش را پایین انداخت!
_زری جون چیه داداشم؟ زری خانوم.!
_ببند حالا.. چه مرگته تو؟ مگه نگفت نه و تموم؟
با چهره خنده دار ولی جده ای به رو به رو خیره شد.
_خیلی لامروته میدونی؟ ولی رامش میکنم… مالِ خودمه داداش! نمیدم دستِ این و اون!
سرش را تکان داد و ضربه ای به شانه اش زد.
_کی میخوای بفهمی عشق و عاشقی کشکه؟ همین زری..
_زری خانوم!
_همین زری خانومتون میبینه پول نداری که نه میگه بهت! اگه تو هم یکی از این آهنا رو سوار بودی الان مادرِ بچه هات بود!
از جایش بلند شد و سرهمِ تعمیرکاریِ آبی رنگ را از تنش خارج کرد. اسی بی صدا و ناراحت پشتِ سرش راه افتاده بود. وسطِ تعمیرگاهِ بزرگ ناچار و ناراحت ایستاد و چشمانش را با کلافگی بست!
_نمیشه مرتیکه…! چرا نمیفهمی؟ این ماشینا که اینجاس برابر با قیمتِ خون اته!
اسی دور زد و رو به رویش ایستاد.
_چی میشه نرینی تهِ دلِ ما هان داداش؟ بابا میخوام ببینم بهم میاد؟ یه بار منو پشتِ فرمونِ این بی صاحاب ببینه عاشقم میشه به قرآن!
سرش را با تاسف تکان داد.
_میخوای پز بیای؟ با چیزی که مالِ یکی دیگس؟ دِ مغز تو سرته یا پهن؟
نگاهش معنا دار شد.
_ئه؟ اینجوریاس؟
یقه ی خرگوشیِ پیراهنش را با خشم جمع کرد و از سرِ دلسوزی به ناچار گفت:
_کدومشو میخوای بی شرف؟
خنده روی لبهای کبودِ اسی نشست.
_قربونِ دلت برم داداش.. همین عروسکی که..
نگاهِ وحشتناکِ رو به رویش را که دید حرفش را عوض کرد!
_این عروسکی که زیرش خوابیده بودی نه اونی که کنارش بود… جونِ تو میخواستم همونو بگما؟
نگاهی به ۲۰۶ سفید رنگ انداخت.
_ به اوستا چی بگم مرتیکه؟ تو آخر منو به یه چی چی میدی!
اسی جلو امد و صورتش را بوسید.
_به خدا تا عمر دارم نوکرتم.. مگه نمیگی کلیدا دسته خودته؟ خودت میکشی پایین دیگه کرکره رو.. زری الان از دبیرستان تعطیل میشه! شب نشده اینجام!
به عقب هولش داد.
_گورتو گم کن همه صورتم و تفی کردی.. چی بکشه از دست تو این زر…
_زری خانوم داداش… چاکرتیم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان سیاه بازی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان خواب زده

0
0

عنوان رمان:خواب زده

نویسنده:الناز محمدی

تعداد صفحات پی دی اف:۷۲۵

تعداد صفحات جاوا:۳۶۰۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:بین آدمها فاصله ها زیاده اماممکنه یک تارمو شباهت تمام زندگیشونو به هم گره کنه…قصه ی یک میوه به ظاهر کرم خورده..قصه یک پوسته ای که هنوز باطنش …ذاتش وباورهاش سالمه… قصه ای آدمی شاید شبیه خودمون… بازهم یک زن ویک مرد وخانواده واجتماع…قصه دوتاخانواده است.دوتاآدم کاملا متفاوت که ازهم دور افتادن… گذشته باعث این موضوع شده… پدری که پسروبرای حفظ آبروش دورنگه داشته..

 

 

آغاز کتاب:
بابا چشم هایی منتظر و بیقرار به مردی که پشت میز نشسته بود نگاه می کرد. منتظر لب گشودن او بود. آن همه صبوری و خونسردی مرد آزارش می داد. چه می دانست در دل او چه آشوبی است. عاقبت نگاه مضطر و بی تابش را به سمت همراهش چرخاند. مرد جوان چشم بر هم گذاشت. یعنی حالش را می فهمد. سپس با صدای همیشه گیرا و بمش، شمرده ولی نگران پرسید:
- خب آقای مودت، می شنویم!
آقای مودت روان نویس گران قیمت و طلایی رنگش را روی اوراق مقابلش گذاشت و دست به ته ریش چانه اش کشید و گفت:
- پرونده پیچیده ایه. خیلی پیچیده!
لب های بهار لرزید.
- اون بی گناهه.
نگاه مودت به سمت چشم های خیس دختر جوان کشیده شد. دلش سوخت. لحنش ملایم تر شد.
- در قانون ما اصل بر برائته مگر خلافش ثابت بشه.
با بیقراری گفت:
- مگه ثابت شده که گناه کاره؟
- نه ولی شواهد همه بر علیهشه. شهود، ایمیلاش، وسایل شخصیش، مکالمات ضبط شده ش و هزاران مدرکی که یکیش هم می تونه دال بر جرم یک مجرم باشه.
- ساختگیه!
- شما اینو میگی دخترم، نه قانون! پای امنیت و مسائل سیاسی کشور در میانه.
کیان گفت:
- پر واضحه که این مورد طعمه شده. با کمی دقت هر آماتوری می تونه بفهمه. میشه با تلاش ثابت کرد.
- حرفتون قابل تامله جناب اما دادگاه و قانون بر مبنای سندیت و مدارک حکم صادر می کنه نه ظواهر.
- ممکنه مدارکی در همون ظواهر بی ارزش موجود باشه که بشه همه چیو وارونه جلوه داد، نه؟
- هوش سرشاری دارید شما اما به درد امروز ما نمی خوره.
کیان دست هایش را در هم قفل کرد و به جلو متمایل شد.
- جناب مودت من یک سوال از شما دارم. پرونده رو با تمام مواردی که فرمودید می پذیرید یا نه؟
باز مودت به چانه اش دست کشید و با اندکی تعمق گفت:
- هیچ وکیلی بدش نمیاد چنین پرونده قطور و پر باریو قبول کنه. زحمتش زیاده به شرطی که یه امیدی به پیروزی پرونده باشه نه این که به هر سرش نگاه کنی باخت جولون بده. قبول این مورد یعنی یه ریسک بزرگ برای اعتبار کاری بنده و هر وکیلی که راحت اعتبارشو به دست نیاورده.
- به ساده ترین شکل ممکن دارید میگید نتیجه دادگاه اثبات جرم متهم این پرونده است، نه؟
مودت پلک زد و سر تکان داد. اشک از گوشه چشم بهار چکید. یعنی باید می نشست و روزها را می شمرد تا یک روز تمام دنیا بر سرش آوارشود و زندگیش پیش چشمانش میان زمین و آسمان معلق شود؟ توانش را داشت. می توانست ببیند، بشنود و زنده بماند؟ ته تمام آرزوهایش یک طناب قطور بود که همه زندگیش را دار می زد؟
- یه وکیل وقتی شهره ی شهر بابت حرفه اش میشه که جسارت ریسک داشته باشه. ممکنه ظاهرا همه چی بر علیه آدمی باشه که اسمش به عنوان مجرم تیتر اول روزنامه ها و سایت هاست اما بالای سر یه قاضی هست که هوای بنده هاشو خوب داره.
نگاه مرد به چشم های جسور و خونسرد مرد جوان خیره ماند. کیان لبخند کمرنگی زد و بلند شد.
- دیگه خیلی وقت با ارزشتونو نمی گیریم جناب مودت. روزتون خوش!
بهار با ناباوری نگاهش کرد. این وقت ملاقات را کیان با هزار مکافات گرفته بود. با کلی زد و بند بازی. آن وقت این قدر راحت روز خوش می گفت و آهنگ رفتن کرد! تا خواست چیزی بگوید، کیان به سمتش چرخید و گفت:
- پاشو بهار. دیر میشه. ممکنه آوا هم بهانه تو بگیره.
- پس …
- توضیح میدم بهت. بهتره فعلا بریم.
- اما کیان …
با نگاه پر حرف کیان لب هایش ساکت شد با این که دنیایی نگفته پشت لب هایش ماند. آهی کشید. نیم نگاهی به مودت کرد که هم چنان در سکوت نگاهشان می کرد و حتی جواب روز بخیرشان را هم نداد. کیفش را با سُستی روی شانه انداخت که باز بندش سر خورد و روی ساق دستش افتاد. پاهایش به دنبال کیان کشیده شد. کیان در را باز کرد و کنار ایستاد تا بهار اول خارج شود، اما هنوز قدمی نرفته بود که صدای آرام مرد بر جا نگهشان داشت.
- صبر کنید جناب صدیق. این پرونده رو قبول می کنم.
لبخند به لب کیان آمد و اشک شوق به چشم های بهار. نگاهشان برای لحظه ای در هم مکث کرد. کیان نگاه دزدید و قلب بهار بنای کوبیدن گذاشت. بند کیفش را محکم در دست فشرد و به سمت وکیل برگشت که حالا لبخند کمرنگی بر لب داشت. آن ها را دعوت به نشستن کرد و این بار خودش هم مقابلشان نشست.
به بهار و کیان نگاه کرد و با لحنی تحسین آمیز گفت:
- حقا که باید به برادرتون بابت داشتن چنین خانواده ای تبریک گفت. خب حالا باید از ابتدا بشنوم. جزء به جزء! حتی یک تار مو نباید جا بیفته.
کیان نگاه کوتاهی به بهار کرد و گفت:
- به نظر بنده اول قراردادتونو تنظیم کنید بعد شروع به همکاری کنیم. چطوره؟
مودت با لبخند انگشتانش را در هم قفل کرد و عقب نشست.
- حق با شماست.
حالا بهار آسوده نفس می کشید. تازه فهمید دلیل کار کیان چه بود.
****
ماشین سر کوچه توقف کرد. بهار به کیان نگاه کرد و گفت:
- یعنی فردا ممکنه یه خبر خوب بهمون بدن و بگن میشه امید داشت؟
کیان خنده اش گرفت.
- خمیرم بخواد عمل بیاد مدت می بره دختر خوب. این که کار قضاییه! یه کم دیگه صبر کن درست میشه انشاا…!
- درست میشه یعنی میاد خونه دیگه کیان، نه؟
لبخند کیان محو شد. این یک سال دوندگی و بی خبری و بد خبری، از بهار زنی ساخته بود که آماده یک تلنگر برای فرو ریختن بود اما مصرانه روی پا ایستاده بود تا نشان دهد همیشه امید دارد و تا رگ حیاتش می زند دست از تلاش نمی کشد ولی ممکن بود این تعجیل ها کار دستش دهد. همان طور که چند ماه پیش با اشتباه گرفتن یک سری اراذل و اوباش با خانواده روژان کم مانده بود سرش را به باد دهد. ساق دستش را روی فرمان ماشین گذاشت و کامل به سمت بهار چرخید. آرام گفت:
- به من اعتماد داری؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
بهار سرش را پایین انداخت. از روی او شرمنده بود. نمی توانست اتفاقات گذشته را فراموش کند اما در آن وانفسا تنها کسی بود که به فریادش رسید. قبلا جواب این سوال را طور دیگری داده بود اما حالا …
- پس نداری.
فوری سر بلند کرد و گفت:
- الان بعد از خدا اطمینانم به توئه کیان. امیدم به توئه.
کیان نگاهش را از چهره ی او برداشت و گفت:
- پس برو خونه و مطمئن باش منم همه ی تلاشمو می کنم.
- ممنونم به خاطر …
کیان دست بلندکرد و او ساکت شد.
- فقط به خاطر تو نیست. پس لزومی نداره تشکر کنی. اون پاره ی تن خودمم هست.
بهار رطوبت گوشه پلکش را گرفت و با صدایی بغض دار گفت:
- کاش این جوری نمی شد. تازه داشتیم مثل آدمای عادی زندگیمونو می کردیم.

نوشته دانلود رمان خواب زده اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زندگی خصوصی

0
0

عنوان رمان:زندگی خصوصی

نویسنده:منا معیری

تعداد صفحات پی دی اف:۷۳۰

تعداد صفحات جاوا:۳۳۱۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زندگی خصوصی یه داستان تازه است از زندگی یه آدم و یه مرد خانواده ..با همه ی بالا و پائین شدن ها و کم و کاستی ها..یه مرد که گاهی مرد خانواده است و یه پدر و گاهی اوقات درگیر زندگی خصوصی خودش میشه..قضاوت در مورد آدم ها درست نیست..خصوصا وقتی آدم ها رو با احساسات خودمون قضاوت می کنیم…باید یاد بگیریم آدم ها رو همون طوری ببینیم که هستن…نه اون طوری که دوست داریم ببینیم..

 

 

آغاز کتاب:
گره ی کراواتش را شل کرد و دور گردن آزاد گذاشت.دگمه های اول پیراهنش را باز کرد و انگشتانش را از بازی یقه داخل فرستاد.چنگی به عضلات گرفته ی گردنش زد و آخی گفت.آرش پا روی پا اند اخته بود و براندازش می کرد.گوشه ی ابرویش بالا رفت:چته زل زدی به من..؟
ـ به هر کی رو زده بودم نه نمی گفت..پاشو دیگه..
تکیه داد به کاناپه و گوشی موبایلش را لمس کرد:جائی کار دارم..نمی تونم بیام..
ـ کجا کار داری…؟!
نیم نگاهی به ساعت انداخت.دو ساعت زمان داشت تا به قرارش برسد.باید تا خانه می رفت.دوش می گرفت .لباس می پوشید.
ـ تو ذاتت کوروش..کجاها می پری که من نمی دونم..
اخم کرد:میرم برای تمدید قرارداد..باید به تو جواب پس بدم..؟
آرش پقی خندید:تمدید قرارداد..؟! نگووو..جیگرم کباب شد..
بی حوصله ایستاد و کتش را از پشت صندلی برداشت:من دارم می رم…
ـ من فقط بدونم تو این آخر هفته ها کجا تمدید قرارداد داری..فقط بدونم…یعنی هر هفته تمدید قرارداد..!؟ با کجا اون وقت..!؟
نیشخندی به لبش آمد و بی توجه به آرش لپ تاپش را خاموش کرد.
ـ جون کوروش تو کت من نمیره این چرت و پرتا..ولی خوب فعلا بی خیال میشم..
از کنارش رد شد:کار خوبی می کنی پسرم..
ـ پسرم و کوفت..حداقل برای فردا برنامه نذار بریم بیرون..
برگشت و با انگشت روی پیشانی آرش فشار آرود: زیادتر از کوپنت حرف می زنی..حواست هست..؟!
ـ میری خونه..؟
سر تکان داد و راه افتاد.آرش هم خودش را رساند:من و سر راه برسون نمایشگاه..ماشین ندارم..
ـ عجله دارم…
ـ بابا سر راهت من و هم پیاده کن..
ـ نمایشگاه سر راهم نیست..
ـ کسی بهت گفته خیلی عوضی هستی..!؟
از راهرو گذشت و چند پله پائین رفت تا به آشپزخانه رسید:آقا جابر..من دارم میرم..فردا صبح سفارشارو میارن..حواستون باشه مثل دفعه ی قبل نشه..
ـ چشم آقا..چشم..
کنار درب ورود و خروج کارکنان رستوران ایستاد و نگاهی به داخل رستوران انداخت.کم و بیش میزها خالی میشدند.آرش هم کنارش ایستاد:گیسو رو یادته..؟!
چشمانش را ریز کرد.پسر بچه ای با چنگالش افتاده بود به جان رومیزی…پووف کلافه ای کشید.آرش غر زد:پول دوست..اسکروچ..ول کن اینا رو..میگم گیسو رو یادته..؟
برگشت و چشم غره ای به آرش رفت:چی میگی برای خودت..؟!
آرش ابرو بالا برد و خندید:گیسو کمند..دختر بابا..یادت نیست..؟!
اگر می ایستاد و به چرت و پرت های آرش گوش می داد از وقتش می گذشت.راه رفته را برگشت تا از درب پشتی خارج شود.آرش هم دنبالش راه افتاد:آناهید چند روز قبل تو نمایشگاه دیدتش..تازه از ایتالیا برگشته…
ریموت را از جیبش بیرون کشید و قفل ماشین را زد.کتش را به کاور زد و آویز کرد:چشمت روشن..الان چه کاری از دست من بر میاد..!؟
ـ فردا شب قرار گذاشتم بریم بیرون..شام
ـ خوش بگذره بهتون..
ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.آرش دست روی سقف گذاشت و سمتش خم شد:این تمدید قراردادت تا فردا طول میکشه…؟!
دم ابرویش بالا رفت: منظور..؟!
ـ خوب پس..امشب قراردادت و تموم کن که فردا با هم باشیم..
بی حوصله پووفی کرد.در ماشین را بست و استارت زد:هیچ قولی نمیدم..تو که میدونی من همه ی کارام باید روی برنامه باشه..امشب اگه قراردادم اکی شد که هیچ..نشد برای فردا برنامه نذار..من نیستم..
حوله را کشید بین موهای خیسش.سکوت خانه اذیتش می کرد.راه افتاد سمت آشپزخانه و نگاهش روی لیوان های سرامیکی ماند.خم شد و داخل لیوان ها را نگاه کرد.همانطور که حدس میزد برنا شیرش را تمام نکرده بود.لیوان ها را داخل سینک گذاشت و شماره ی شهلا خانم را گرفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت:الو..کوروش جان..
ـ سلام شهلا خانم..
ـ سلام پسرم..
ـ رسیدین ..؟!
شهلا خانم انگار منظورش را فهمید که آخی گفت:شرمنده پسرم..اینجا شلوغ بود فراموش کردم تماس بگیرم..بله..رسیدیم..
ـ بچه ها کجان..؟
باراد و بردیا با بچه های مهندس هستن..برنا هم پیش منه…
ـ گوشی و بدید به برنا بی زحمت..
ـبرنا..بیا عزیزم..بابا پشت خطه..
تکیه داد به کانتر و گش و قوسی به گردنش داد..دلش یک ماساژ حسابی می خواست:الو..بابائی..
ـ سلام بابا…خوبی..؟
ـ آره..خوبم..می خوام با بابابزرگ برم پیش رکسی..
ـ می خوای به رکسی دست بزنی..؟
ـ بله بابا..بابابزرگ بهم گفت که من دیگه یه مرد بزرگ شدم..
لبخندی روی لبش نشست:بله..شما یه مرد بزرگ شدی..اما یادت باشه حتما دستات و بشوری..
ـ چشم بابائی..شما نمی آی اینجا..؟!
راه افتاد سمت اتاقش:بابا امشب یه قرار کاری داره پسرم..صبح اما میام که با هم صبحونه بخوریم..خوبه..؟
ـ آره..خوبه..فردا جمعه است..میشه صبحونه سوسیس بخوریم..؟
از کمد کاور پیراهن و شلوار کنفی و روشنش را بیرون کشید:امشب شیرت و میخوری..؟
ـ شیر..!؟
ناله ی برنا به خنده انداختش:مردای بزرگ شیر میخورن..
ـ نمی خورن..عمو آرش نمی خوره.خودش گفت
بی شرفی زیر لبی نثار آرش کرد:اما شما باید شیر بخور ی…
ـ پس..پس بیا یه معامله ای بکنیم بابا..
خنده اش بلند شد..دلش می خواست برنا نزدیکش بود و حسابی می چلاندش:چه معامله ای…؟
ـ من امشب شیر میخورم..شما هم سوسیس برام میخری..
پسرک چموش بازاری..خندید:باشه بابائی..من دیگه باید برم..مواظب خودت هستی دیگه..؟
ـ بعله…
به شهلا خانم سفارش بچه ها را کرد و لباس هایش را پوشید.کیف پولش را به دست گرفت و کمی عطر زد.موهای نم دارش را با دست مرتب کرد و راه افتاد.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد..نایلکس ها را با دست راست نگه داشت و با آرنج کلید برق را فشرد.کفش هایش را کنار هم جفت کرد و صندل مشکی اش را پوشید.از کانتر بالا کاسه ای بیرون کشید و بسته ی خشکبار را داخلش سرازیر کرد..بادامی به دهان گذاشت و سمت یخچال رفت.نگاهی به مواد داخلش انداخت و ظرف پنیر و ماست را بیرون کشید تا داخل سطل زباله بیاندازد.دوازده روز از آخرین دفعه ای که برنامه هایش برای اینجا آمدن جور شده بود می گذشت.پسته ای به دهان انداخت و گیلاس ها را روانه ی سینک کرد و آب کشید.از حال کوچک و راحتی های سفید گذشت و سمت اتاق خوابش رفت.روتختی سورمه ای و سفیدش مرتب بود.سمت پنجره رفت و نگاهی به محوطه انداخت..چند تائی بچه دنبال هم می دویدند..مادرهایشان کمی آن طرف تر مشغول صحبت بودند.باید برای برنا هم برنامه ی منظمی می ریخت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زندگی خصوصی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

Viewing all 74 articles
Browse latest View live




Latest Images