Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان epub
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان پیش مرگ ارباب

$
0
0

عنوان رمان:پیش مرگ ارباب

نویسنده:Taranom 25

تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده … بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه … عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان .

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
هیچ کس نمی دانست مه لقا در این دقایق سخت و نفس گیری که می گذراند تنها در یاد همسرش احمد است و بس . احمدی که ماه ها قبل از تولد فرزند دلبندش زیر خروارها خاک آرمید .
و چه سخت است تنها و بی کس به استقبال کودکی بروی که امید می بخشد .
و چه سخت است انتظار فرزندی را بکشی که تنها مادری دارد و بس .
و چه سخت است همه ی امیدهای یک کودک ، هنوز نیامده بر باد باشد و چه تلخ است تمام سهم کودکی از پدر همان نطفه ی درون رحم مادر باشد و بس .
خدمتکار جوان ساعت ها بود درد کشنده زایمان را به انتظار کودکش تحمل می کرد و هنوز هم خبری نبود و انگار این کودک قصد جدایی نداشت و انگار می دانست دنیای آدم ها چقدر سیاه و تاریک است و انگار حس می کرد تمام این زشتی ها را که دل از رحم مادر نمی کند و انگار مادر هنوز هم باید درد می کشید و انتظار .
همایون خان بیرون از اتاق قدم رو می رفت و او هم انتظار می کشید . انگار که تمام عمارت انتظار تولد کودک جدید را می کشیدند .
دقایقی دیگر هم گذشت که صدای گریه ی کودک خنده بر لب ها نشاند .
قابله کودک را شست و در پتوی سفیدی پیچید .
مه لقا دست های منتظرش را دراز کرد و کودک را در آغوش گرفت .
دخترک هنوز قرمز بود و زشت .
مه لقا خنده ای مملو از شادی زد و اشک شوقی ریخت .
تای پتو را کمی کنار زد و با همان صدای خسته و بی حال در گوش دخترک زمزمه کرد .
- هنوز که قرمزی دخترکم … هنوز که نمیشه گفت شبیه منی یا پدر حسرت به دلت …
با پر کشیدن ذهنش به سوی احمد تبسمی تلخ کرد و ادامه داد .
- بابات همیشه می خواست اگر دختر شدی اسمت رو بزاره بلوط … تو از امروز بلوط کوچولوی مامانی … بلوط قشنگم .
مه لقا مادر انتظار کشیده ای بود که روز سختی را پشت سر گذاشته بود اما خوشحال بود و خندان . انگار کوهی بر دوش داشته و مزد تمام کارهای خوبش سبک شدن آن کوه بوده .
و چه شیرین بود حس مادری کردن برای دخترک قرمزش و این دختر با وجود این مادر خوشبخت بود . آری حتی با وجود محروم بودن از پدرش باز هم خوشبخت بود چون مردی خارج از آن اتاق انتظار دختر بچه ای را می کشید که همیشه آرزویش را داشت و آیا نعمتی بالاتر از پدر دار شدن آن هم در چشم بر هم زدنی هست ؟
قابله ، بلوط ، تک دخترک عمارت را از آغوش مه لقا گرفت تا مادرک زیادی درد کشیده کمی تنها کمی استراحت کند و سپس همراه دخترک از اتاق خارج شد و بلوط را در آغوش همایون خان گذاشت و گفت:
- مبارک باشه ارباب . اسمش و بلوط گذاشت .
و این ارباب کوه قند در دل آب می کرد . دخترکی که همیشه در آرزویش بود و با از دست دادن همسر مهربانش حسرت داشتنش بر دلش داغ خورده بود حالا مقابل دیدگانش بود و چه کاری مهم تر از پدری کردن برای بلوط کوچک . و انگار راستی راستی بلوط هم پدر داشت .
همایون خان بلوط را نزدیک تر گرفت و نفسش را روی صورتش فوت کرد و کودک انگار طوفانی وزیده خودش را جمع کرد و خنده ارباب را به هوا برد .
همایون خان لبخند به لب سرش را نزدیک تر کرد و گفت :
- تو بلوط منم هستیا کوچولو … یادت نره … من پدرتم .
درد و دل های ارباب با دخترک قرمزی هنوز تمام نشده بود که هوراد و هوتن به سمت پدرشان حمله ور شدند و تمام حرفشان این بود .
- بابا بزار ما هم ببینیمش … بابا بیارش پایین صورتش و ببینیم .
بلوط که مقابل چشم های مشتاق هوراد و هوتن قرار گرفت هوراد لب برچید و با تُخسی ِ ذاتی اش گفت:
- این چقدر قرمزه . چقدر زشته . این دیگه چیه ؟
ارباب لبخندی زد . دستی روی سر هوراد کشید و گفت :
- تازه به دنیا اومده . بزار چند روز بگذره ، قرمزی صورتش میره . سفید میشه . خوشگل میشه .
اما هوتن بی توجه به هر دوی آنها لبخند گشادی زد و گفت :
- اما من خیلی دوستش دارم .
با چشم های معصومش به پدرش خیره شد و گفت :
- بابا میشه این قرمزی مال ِ من باشه ؟
همایون خان تک خندی زد و گفت :
- ای پدر سوخته . از الان میخوای تمام و کمال مال ِ تو باشه ؟
و هوتن با همان بچگانه های شیرینش سری در تایید حرف پدرش تکان داد و همایون خان فکر کرد چرا باید دل پسرک مهربانش را بشکند . چشم در چشم هوتن ۵ ساله دوخت و گفت :
- اون همیشه پیشِ ما هست . ما همه دوستش خواهیم داشت و بلوط کوچولو در کنار همه ما بزرگ میشه پس نگران نباش . اون یه روزی بانوی این عمارت میشه . قبوله ؟
و مگر می شد این کودک مهربان قبول نکند ملکه شدن این دخترک قرمز را .
و چه خواستنی بود این عروسک کوچک برای هوتن و چه خوب که هوراد نیز به این کوچک دوست داشتنی بی میل نبود و همیشه همه جا هوایش را داشت . و کسی چه می دانست سرنوشت چه بازی هایی خواهد داشت . و چه ماندگار بود در تاریخ خاطرات ، درختی که ارباب برای بلوطش کاشت در حالی که می دانست این درخت در این آب و هوا هرگز به ثمر نخواهد نشست .
و چه زود گذشت و هوراد بزرگ شد و چه کسی فهمید پسرک از مه لقا متنفر شد و وای بر بلوط که هیچ کس ندانست هوراد چه چیزهایی دیده و چه حقیقت پنهانی را فهمیده و باز هم وای بر اقبال بلوط آن زمان که مادرش را در ۵ سالگی از دست داد .
و هیچ کس نفهمید آن زمان که همه مه لقا را در گور سرد تنها گذاشتند هوراد ۱۲ ساله دست در خاک سرد کرد و قسم خورد هرگز مه لقا را نخواهد بخشید و شاید این جوانک زخم خورده هم در دل خون می بارید برای نبود مه لقایی که در تمام این سالها جای مادرش بود و ای کاش ارباب روزهای دور اما نزدیک هرگز نمی فهمید حقیقتی را که باورهایش را به آتش کشید.

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پیش مرگ ارباب اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>